شعر و داستان

  • حکایاتی زیبا از گلستان

    در يكى از جنگها، عده اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان داد تا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند: هر كه دست از جان بشويد، هر چه در دل دارد بگويد.وقت ضرورت چو نماند گريزدست بگيرد سر شمشير تيز ملک پرسيد: اين اسير چه مى گويد؟  يكى از وزيران نيک محضر گفت : ای خداوند…

    ادامه »»»
  • مناجات

    الهی بی نوائی دادخواه است        گدائی عفوت از جرم و گناه است خطاکاری گنه کاری تباهی          غمینی شرمساری بی ÷ناهیجفا کاری که هنگام جوانی         به عسیان زد رقم او زندگانی سیه رویی که از بار گناهان       شده مهمان کوی عذرخواهان قصیری دل به عسیان تیره کرده     هوای نفس بر خود چیره کرده زنفس دون بر او بیداد رفته           بهار عمر او برباد رفته ÷ریشانی که خلوت برگذیده         بجر تو از همه عالم بریده

    ادامه »»»
  • گفتگو با گناه

    گفتگو با گناه حدود ساعت يازده شب جمعه است، همه ی کارهايم را انجام داده ام... اما نمی دانم چه کار کنم؟ کجا بروم؟در خلوت خود و زمانيکه همه خويشان و دوستانم را ترک کرده ام، با خود می انديشم که اکنون چه کنم؟

    ادامه »»»
  • گفتگو با سایه

    گفتگو با سايه يك روز اطرافم را نگريستم و متوجه شدم كه سايه ام  همراهم نيست!! سرم را بلند كردم و آسمان را نگريستم ديدم كه خورشيد در وسط آسمان است و هيچ اثري از ابر وجود ندارد. سپس دوباره به اطرافم خيره شدم ولي باز هم سايه ام را نديدم ... با خودم گفتم: سبحان الله كجا رفته است؟ او هميشه در كنارم بود.

    ادامه »»»
  • گفتگو با دنیا

            گفتگو با دنیا             همیشه برای فرار از دنیا جایی به جای دیگر نقل مکان می کردم و نهایت سعیم این بود که حتی الامکان ازآن دوری بجویم ولی هیچگاه موفق نمی شدم شغل منزل اجتماع شهروهرچیزیراکه قابلیت انتقال داشت

    ادامه »»»
  • جای پا

    خواب دیدم در ساحل با خدا قدم می زنم .بر پهنه ی آسمان صفحه هایی از زندگی ام    برق زد.  درهرصحنه ، دوجفت جای پا روی شن دیدم .یکی متعلق به من ودیگری متعلق به خدا. وقتی آخرین صحنه در مقابلم برق زد. به پشت سر و به جای پاهای روی شن نگا ه کردم. متوجه شدم که چندین بار در طول مسیر زندگی ام. فقط یک جفت جای پا روی شن بوده   است. هم چنین متوجه شدم که این…

    ادامه »»»
  • گفتگو با سایه (داستان)

    یک روز اطرافم را نگریستم و متوجه شدم که سایه ام  همراهم نیست!! سرم را بلند کردم و آسمان را نگریستم دیدم که خورشید در وسط آسمان است و هیچ اثری از ابر وجود ندارد. سپس دوباره به اطرافم خیره شدم ولی باز هم سایه ام را ندیدم ... با خودم گفتم: سبحان الله کجا رفته است؟ او همیشه در کنارم بود.

    ادامه »»»
دکمه بازگشت به بالا