مهارتهای زندگی

  • توله سگ هایی برای فروش

    کشاورزی تعدادی توله سگ داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. اعلامیه ای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را می کشد. برگشت دید که یک پسری کوچک است. پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از توله سگ های شما را بخرم.» کشاورز گفت: «این توله سگ ها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.» پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت:…

    ادامه »»»
  • اشتباهات رایج در مسواک زدن

    مسواک را برمی‌داریم، کمی خمیردندان روی آن می‌گذاریم و مسواک زدن را شروع می‌کنیم و بسته به حال و حوصله‌مان، یک یا چند دقیقه‌ای هم مسواک می‌زنیم. اما متاسفانه در این کار دچار اشتباهاتی شویم که نتیجه‌اش پوسیدگی دندان‌ها و بیماری‌های لثه است. در این مطلب به ۸ خطای مسواک زدن اشاره شده است… ۱- دقت نمی کنید. یکی از مهم‌ترین خطاهایی که زیاد مرتکب می شوید این است که حین مسواک زدن، برخی از مناطق دهان را فراموش می‌کنید.…

    ادامه »»»
  • شرط گاوی

    مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود. کشاورز به او گفت: «برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می‌کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاوها را بگیری من دخترم را به تو خواهم داد.» مرد قبول کرد. اولین در طویله که بزرگترین در هم بود باز شد. باور کردنی نبود، بزرگترین و خشمگین‌ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود بیرون آمد. گاو با سم به زمین می‌کوبید و به طرف مرد…

    ادامه »»»
  • نمک و آب

    روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد. راهب از شاگردش خواست کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد. شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی. استاد پرسید: «مزه اش چطور بود؟» شاگرد پاسخ داد: «خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن…

    ادامه »»»
  • مردی در سردخانه

    ﻣﺮﺩﯼ ﺩﺭ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮﺯﯾﻊ ﮔﻮﺷﺖ ﮐﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮐﺮﺩ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ که به تنهایی ﺑﺮﺍﯼ ﺳﺮﮐﺸﯽ ﺑﻪ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭفته بود در ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ او ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ سردخانه گیر افتاد. آخر وقت کاری بود. ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺟﯿﻎ ﺩﺍﺩ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺴﯽ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﺩ ﻭ ﻧﺠﺎﺗﺶ ﺑﺪﻫﺪ ﻭﻟﯽ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﮔﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻧﺶ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﻧﺸﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۵ ﺳﺎﻋﺖ، ﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﻣﺮﮒ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﮐﺎﺭﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﺮﺩﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﻧﺠﺎﺕ…

    ادامه »»»
  • پیرزنی در قصابی

    توی قصابی بودم که یه خانم پیر اومد تو مغازه و یه گوشه ایستاد. یه آقای جوان خوش تیپی هم اومد تو گفت: «آقا ابراهیم، قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم.» آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش. همینجور که داشت کارشو انجام میداد رو به پیرزن کرد گفت: «شما چی میخواین مادر جان؟» پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: «لطفاً به اندازه همین پول گوشت بدین آقا.»…

    ادامه »»»
  • بودا و زن هرزه

    بودا به دهی سفر کرد. زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد. بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه زن شد. کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت: «این زن، هرزه است به خانه او نروید.» بودا به کدخدا گفت: «یکی از دستانت را به من بده.» کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت. آنگاه بودا گفت: «حالا کف بزن.» کدخدا بیشتر تعجب کرد و…

    ادامه »»»
  • انگشت و خیک

    مردی از راه فروش روغن ثروتی کلان اندوخته بود و به خاطر حرصی که داشت همیشه به غلام خود می‌گفت در وقت خرید روغن، هر دو انگشت سبابه را به دور پیمانه بگذارد تا روغن بیشتری برداشته شود و برعکس در وقت فروختن، آن دو انگشت را درون پیمانه بگذارد تا روغن کمتری داده شود. هر چه غلام او را از این کار بر حذر می‌داشت مرد توجه نمی‌کرد تا این که روزی هزار خیک روغن خرید و برای فروش…

    ادامه »»»
  • سنگ یا برگ

    مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا می‌گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفته‌ام و همه چیز زندگی‌ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی‌دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟”» استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و…

    ادامه »»»
  • ارزش چیزهایی که داریم

    روزی دست پسر بچه‌ای در گلدان کوچکی گیر کرد و هر کاری کرد، نتوانست دستش را از گلدان خارج کند. به ناچار پدرش را به کمک طلبید. اما پدرش هم هر چه تلاش کرد نتوانستند دست پسر را از گلدان خارج کنند. گلدان گرانقیمت بود، اما پدر تصمیم گرفته بود که آن را بشکند. قبل از این کار به عنوان آخرین تلاش به پسرش گفت: «دستت را باز کن، انگشت‌هایت را به هم بچسبان و آنها را مثل دست من…

    ادامه »»»
  • رسم های درست یا نادرست در زندگی

    به همسرم گفتم: «همیشه برای من سوال بوده که چرا تو همیشه ابتدا سر و ته سوسیس را با چاقو می‌زنی، بعد آن را داخل ماهیتابه می‌اندازی!» او گفت: «علتش را نمی‌دانم. این چیزی است که وقتی بچه بودم، از مادرم یاد گرفتم.» چند هفته بعد وقتی خانواده همسرم را دیدم، از مادرش پرسیدم که چرا سر و ته سوسیس را قبل از تفت دادن، صاف می‌کند. او گفت: «خودم هم دلیل خاصی برایش نداشتم هیچ‌وقت، اما چون دیدم مادرم…

    ادامه »»»
  • چرا ما دروغ می گوییم؟ چکار بکنیم تا دروغ نگوییم؟

    چرا ما دروغ می گوییم؟ چکار بکنیم تا دروغ نگوییم؟ نویسنده: سید مجتبی حورایی برادران یوسف چرا دروغ گفتند؟ خدای ناکرده ما چرا دروغ می گوییم؟  علت دروغ گفتن بزرگ ترها عمدتاً در این خلاصه می شود که می خواهند به واسطه ی دروغ یا جلب منفعت و سودی کنند یا دفع خطر و ضرر.   از آنجا که برادران یوسف می خواستند محبوب شوند و نزد پدر عزیز باشند دروغ گفتند. پدر می خواهد مغازه اش فروش بیشتری داشته باشد،…

    ادامه »»»
  • شتر و موش در مثنوی

    موشی افسار شتری را گرفت و به راه افتاد. شتر به دلیل طبع آرامی که دارد با وی همراه شد ولی در باطن منتظر فرصتی بود تا خطای موش را به وی گوش زد کند. این دو به راه ادامه دادند تا به کنار رودخانه ای رسیدند. موش از حرکت باز ایستاد و شتر از او پرسید که: «چرا ایستاده ای تو رهبر و پیشاهنگ من هستی؟» موش گفت: «این رودخانه خیلی عمیق است.» شتر پایش را در آب نهاد و…

    ادامه »»»
  • نکات بسیار مهم در دوران عقد و نامزدی برای زوجین

    نکات بسیار مهم در دوران عقد و نامزدی برای زوجین آشنایی تا زمانی که به ازدواج نرسد نمی تواند واقعیت یک رابطه را عیان کند. با این حال، درس گرفتن از تجربه های دیگران می تواند کمک کند تا رابطه بهتری را بسازید. این نکته ها را بخوانید و سعی کنید عقد و نامزدی کم تنش و خوشایندی برای خود و همسرتان بسازید. ۱. سوءتفاهمات اجتناب‌ناپذیرند همیشه سوءتفاهم اتفاق می‌افتد. اگر حرف طرفتان را طوری متوجه شوید که بعدا بفهمید اشتباه…

    ادامه »»»
  • آیا کمک کردن ارزش دارد؟

    در جنگ جهانی اول یکی از سربازان به محض این که دید دوست صمیمی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.مافوق به سرباز گفت: «اگر بخواهی می توانی بروی، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟» دوستت احتمالاً مرده و ممکن است، حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی. حرف های…

    ادامه »»»
دکمه بازگشت به بالا