مهارتهای زندگی

لطفاًزود قضاوت نکنید…

قضاوت عجولانهلطفاًزود قضاوت نکنید…

نویسنده: عبدالعزیز کرمی 

سگر مه هایش را تو هم کرده بود ، سبیلهای شانه کرده و صورت تراشیده ، نایلون کوچک دسته دار سفید نارنجی، که درونش پر از کاغذ و مقداری اسباب بازی و پیراهنی که معلوم نبود که چه وضعی دارد ، در دست داشت و من خوشحال   به استقبالش رفتم که بگویم : عجب خوب تراشیده ای ولی حیف ،خوشی از میانمان رخت بر بسته(  چاک تاشیوته ، به لام خوشی نه ماوه ) حرف در دهانم خفه شد و لای دندانهایم گیر کرد ،: این چه وضعیه ؟ این نایلون را از بالا پرت کرده اند…!وسایل نو بچه هاست ، هیچی نداشتم که بگویم ، تنها خواستم حرفم را ادامه دهم که گفت :حرف تو حرف نیاور ، و گفتم : الان می روم بالا و بررسی می کنم ، و داد زدم :

کاک… کاک….، به حمام رفتم داشت لباس یکی از بچه ها را که شب ادرار ی داشت می شست ، نایلون را نشانش دادم و گفتم : این جلو درب بود ، انگار که از بالا پرت کرده اند ، خندهای کرد و گفت :

ای افشین ، بگم خدا چه کارت کند ، این اسباب بازی های خراب شده و یک  تکه لباس پارهی محسن  است ، داشت می رفت مدرسه، دادم که در سطل اشغال جلو درب منزل بگذارد .و من خندیدم و به ریش قضاوت گره ای زدم که خدا کند « کویره» باشد و دیگر کسی آن را به آسانی باز نکند .

راستی ، چه درد بی درمانیست که دامن همه را گرفته است . هر شب تلویزیون هم در میان برنامه هایش هی پخش می کند ، که چند نفر در اتاق انتظار مطب دکتر نشسته اند و پسرکی جوان پا شده و  تصاویر روی دیوار را نشان می دهد و از حاضرین می پرسد ، این چیه ؟:  کسی  با لحنی تمسخر آمیزمی گوید:  اسبه ، اوی ، چقدر زیباست ،   پس اسب این شکلیه .:این چیه ؟درخته ، گنجشکه و … و باز می گوید : پس درخت اینه ، گنجشک این شکلیه و…، یکی از حاضرین رو به پدر جوانک می کند و می گوید من پزشک (روانشناس) خوبی سراغ دارم او را نزد ش ببر، و پدر جوانک آرام می گوید : او را تازه عمل کرده ایم و تازه چشمش به جهان باز شده است وپدر خوشحال  میخواهد بگوید که دلیل سؤالهای پسرش همین است . و خطی زیبا از زیر تصویر راه می پیماید :زود قضاوت نکنید !

 من یاد آن همه زود قضاوت کردنها می افتم، و به خود می پیچم چرا این روزها می گویند مربیان تا ساعت ۱۲ منزل باشند و مدیر و مددکار از بچه های مرکز نگهداری کنند،  و یادم افتاد که چند روز پیش برای کاری پایین رفتم و رئیسم گفت : که چقدر بیکاری ، همش به پایین آمده و دور می زنی ،و می گویم  رئیسم هم داشت زود  چی  چیز می کرد ، و آه شاید خودم هم دارم زود همون چیز و  می کنم .

اصلاً چرا قدم هایمان را بر حیاط همسایه بگذاریم ،آن شب  عصبانیت از سرو صورتم می بارید ، نمی دانستم چکار کنم ، مهمان کیپ تا کیپ منزل را پر کرده بود ، و من دیگر توان نشستن را نداشتم که خانومم صدایم کرد ، چرا ترشانیده ای ( ناو چاوت ترشاندوه ) مهمان حبیب خداست  ، تازه اقوام خودتن،  و من چیزی نمانده بود که وضو بگیرم و بر قرآن سوار شوم ، بخدا از دندان درده .

 با خودم کلنجار رفتم و تا ته قابلمه مخم پایین رفتم ، کف گیر را به کنار هایش کشیدم و خط انداختم ، چیز ی ته مغزم داد زد به من اعتماد کن هیچی توش نیست ، و تازه فهمیدم شاید یکی از دلایل رواج قضاوت نابجا «اعتماد » است .

و یاد آن شبی   افتادم که در میان درب دو اتاق فرزندان خوابگاه خوابیدم و چون شنیده بودکه در شیفتهای دیگر یکی از فرزندان بیدار می شود و مخفیانه فیلم می بیند ، می خواستم مچش را بگیرم و باورم نمی شد که او دارد فقط دزدکی فیلم میبیند ، آرام قدمهایش را از روی شکمم رد ، بیچاره می خواست خواب مرا به هم نزند رفت وDVDرا روشن کرد و یک دیسک در آن گذاشت صدای TVرا تا آخر بست و کمی عقب آمد و نشست ، یواش لای چشمانم را باز کردم ، داشت فیلم هندی دوبله می دید و من  خجالت کشیدم که بیدار شوم و بگویم خاموش کن چون با خودم فکر کرده بودم که الان فیلم … می گذارد .

و شاید فلان خانم که قربانی  تیغ تیز   شو هرش، برادرش و یا پدرش شده ، در اصل قربانی قضاوت است .

و چه کارمندانی  که الان جلو درب  دادگاه دارند می دوند و نامه بار می کنند که خدا کند . یک ماه ، یک سال یا ۱۸ ماه بیمه بیکاری بگیرند و هر کدام از جگرشان خون فواره می کشد و از چشمانشان آب می چکد ، قربانی قضاوت شده اند .

شبی یقه آقای قضاوت را چسپیدم ازش خواستم که به خدا قسمش می دهم دست از سر من بردارد ، اون شب قهر کرد و رفت ولی هنوز به ساعت ۸ صبح نرسیده بود آمد بغلم چنباته زد و گفت این چه وضعیه ، مگر کسی اینجا نیست که گربه هم جای ساختمان را به گند کشیده است و با داد و بیداد همه را به ستوه آورد که صدای انصاف نرمه گوشم را کشیده و گفت امشب ده بار گربه را فراری داده ام و باز برگشته . و من از خجالت فرشها را به نظاره نشستم و سیلی محکمی در گوش قضاوت زدم ، گریه نکرد و خندید، که دوباره باز خواهم گشت .

و هنوز از آن روز خیلی نگذشته و هر روز یک بار نه ، چند بار در منزل ایمانم را می زند و به مخمسه ام می اندازد

 و یاد آن داستانی می افتم که دوستم تعریف می کرد ؛هر روز زنی جوان و خوشگل به منزل روبرو یمان می رفت و پس از چند ساعت بیرون میآمد و من تا ته خیابان بدرقه اش می کردم ، روزی خود را به او رسانیده و گفتم که امروز به خانه ما هم سری بزن ، برگشت و محکم دستم را فشار داد ،و تا خانه ی همسایه کشید و مرا داخل منزل برد ، هر کاری کردم راه فرار نداشتم وقتی به داخل اتاق رفتم پیر زنی را دیدم که روی تخت افتاده بود و نای تکان خوردن نداشت ،من را کنارش نشاند و خودش برگشت و رفت ، و محکم در را پشت سرش بست و من مانده بود م که چرا میان نگاه تعجب آور پیرزن و درب بسته شده گیر کرده ام و با خود گفتم که دارم چوب قضاوت را میخورم ،

سالها ست که روانشناسان جدید و قدیم توصیه به مثبت نگری می کنند و سالها ست که دیگر گوشهانمی شنوند و سالها ست که نصیحت در میانمان رخت بر بسسته است، و من هر جا که می روم،سالهاست که می شنوم و می بینم که همه می گویند انسان باید مثبت نگر باشد ، به تعبیر اینکه ،من مثبت نگرم و شما هم باشید ، و روزهاست که به ریش آنها یی می خندم که دارند از مردم بد می گویند و رو به آسمان می نگرند و در میان حرفهایشان هی می گویند خدا یا  غیبت منگارش ، و من آرام با خودم می گویم یک گام از غیبت هم آنطرف تر رفته ای و این تهمت است .

 وتنها می توانم بگویم خدایا حرفهایم را در کنترل واقعیات در آور، و آقای قضاوت را از من دور کن و به همه یاد بده که زود قضاوت نکنندو مرا و این نوشته ام را سفیری قرار بده تا به همه بگویم لطفاً زود قضاوت نکنید….

۱۵/۷/۱۳۹۱کرمی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا