سياسي اجتماعيمطالب جدید

به یاد مدرسه شین آباد … بوی پاییز … بوی مدرسه

به یاد مدرسه شین آباد … بوی پاییز … بوی مدرسه

نویسنده: هوشیار مجیدی

هر سال وقتی پاییز از راه می‌رسد، گویی طبیعت زبان به سخن می‌گشاید و از رازهای نهفته‌اش با ما می‌گوید. آری پاییز زنگ هشدار طبیعت بر زنگار دل‌هاست. این قافله‌ی عمر به راستی چه حکایت‌ها که ندارد. انگار همین دیروز بود که سر میزهای مدرسه نشسته بودیم و الفبای نوشتن را یاد می‌گرفتیم، با کلمات بازی می‌کردیم تا بهترین جملات را بسازیم، جملاتی سرشار از عشق و دوستی و… جملاتی که در میان سطور آن همه چیز رنگ مهربانی داشت.

زنگ تفریح عجب حال و هوای قشنگی داشت، از گرفتن خوردنی‌های ساده از بوفه مدرسه چقدر دلشاد می‌شدیم و از خوردن همین خوراکی‌های ساده چه لذت‌ها که نمی‌بردیم، انگار همه چیز بین لبخندهای کودکانه‌ی مدرسه حال و هوای خاصی داشت… انگار مهر و مدرسه و پاییز و سادگی هر کدام به نوعی آموزگار درس عشق و زندگی بودند. چه زود از کودکی به نوجوانی قدم گذاشتیم و از نوجوانی به جوانی و از جوانی هم به… .

آخرای شهریور که از راه می‌رسد، همراه با خنک‌تر شدن هوا همه چیز حال و هوای پاییز و مدرسه به‌خود می‌گیرد، انگار طبیعت با فرا رسیدن پاییز درس‌هایش را برایمان رو می‌کند، ریختن برگ‌های زرد درختان، سردی و وزش بادها، کوچ دسته دسته‌ی پرنده‌ها هر کدام فلسفه و حرف‌های ناگفته‌ی خودشان را دارند.

پاییز و مدرسه در سرزمین من حال و هوای خاص خودش را دارد… در سرزمین ما سخاوت و زیبایی طبیعت با پاییز و مدرسه و مهر همگام می‌شوند و فصلی خلق می‌کنند پر از زیبایی و تازگی. ریزش برگ درختان و زرد شدن جنگل‌های قشنگش تفسیر و تعبیر سخاوت طبیعتش می‌شوند. بادهای سرد پاییز سرزمین من بوی مهر و مدرسه را مهمان هر خانه‌ای می‌کنند، بی‌آنکه همانند انسان‌ها به این کار داشته باشند که آیا برایش سودی دارد یا خیر یا آنکه صاحب‌خانه دارا است یا ندار، به هر خانه‌ای و از هر رنگ و نژادی سرک می‌کشند… .

آن وقت‌ها که آخرای شهریور می‌شد و ما در آجرفشاری‌ها و یا کارخانجات که صدها کیلومتر با شهرمان فاصله داشتند، سر از پا نمی‌شناختیم. چه دیر می‌گذشت روزهای آخر شهریور… آخر رفتن از شهریور به مهر و مدرسه برایمان مثل آزادی از زندان بود، تمام تابستان از سپیده صبح تا پاسی از شب به غیر از جمعه‌ها در بدترین شرایط مجبور بودیم کار کنیم، دستهایمان بخاطر کار شدید ترک برمی‌داشت و صورتمان هم زیر گرمای شدید آفتاب رنگ عوض می‌کرد، سفر و بازی کردن و وقت خالی داشتن هم که تعطیل، به همین خاطر مهر و مدرسه برایمان مثل یه رویا بود، با فرا رسیدن مهر دیگر مجبور نبودیم کار کنیم، به شهرمان برمی‌گشتیم، دوستان مدرسه‌ای‌مان را دوباره می‌دیدیم، وقت برای بازی کردن داشتیم و دوباره می‌توانستیم احساس کنیم که هنوز بچه‌ی مدرسه‌ای هستیم. حس کودک بودن را دوباره با تمام وجود فارغ از خیلی کمبودها احساس می‌کردیم. از چیدن و خوردن زالزلک‌ها بعد زنگ آخر در آن طبیعت زیبای کردستان چه لذت‌ها که نمی‌بردیم… .

اول‌های مهر، روزهای شنبه که سر صف حاضر می‌شدیم همه استرس‌مان این بود که نکند دوباره ناظم اخموی مدرسه دستهایمان را نگاه کند و سر صف در حضور این همه دانش‌آموز کتک بخوریم، یا اینکه با تحقیرها و حرف‌های نیش‌دارش که گاهی بدتر از کتک‌هایش بود روبرو شویم… آخر زیرفشار کار شدید دستهایمان ترک برمی‌داشت ولی هیچ وقت ناظم اخموی ما نخواست این را بفهمد… و هنوز نفهمیدم که واقعاً کتک زدن دانش‌آموزانی که زیر کار شدید دستهایشان ترک برمی‌داشت چه لذتی برای ناظم داشت که این همه مشتاق آن بود! خیلی می‌خواستیم برای یک بارم که شده دلیل ترک برداشتن دستهایمان را می‌پرسید… ولی هرگز این اتفاق نیفتاد. از این‌ها بگذریم که سخاوت طبیعت زیبای کردستان هرگز نگذاشت کسی کودکی‌مان را بگیرد. نمی‌خواهم از وضع معیشتی رقت‌بار آن دورانمان بیشتر بگویم. با همه‌ی آن کمبودهایی که داشتیم قادر بودیم از کوچک‌ترین شادی‌ها بیشترین لذت‌ها را ببریم. بادها و باران‌های پاییزی در کنار برگ‌های زرد افتاده در دامنه‌های زاگرس چه حکایت‌ها و قشنگی‌ها که نداشت… بادهای پاییز بر فراز زاگرس می‌خرامیدند و همگام با باز شدن مدرسه‌ها برگ‌های بی‌رمق و زرد درختان را با خود به رقص درمی‌آوردند. از خیس شدن زیر نم نم باران‌های پاییزی چه حس قشنگی بهمان دست می‌داد… .

آن روزها چه آسان و زیبا برای آینده خط و نشان می‌کشیدیم. یکی خلبان می‌شد، یکی دکتر، یکی مهندس یکی بهترین فوتبالیست دنیا، یکی هم معلم و بعد سر همین آرزوهای کودکانه با هم به بگو مگو می‌پرداختیم. آقا معلم هم دل ما را نمی‌شکست و با نگاه‌هایش مُهر تأییدی می‌زد بر آینده‌ی مبهم و نامعلوم آرزوهایمان. بعضی شب‌ها با خیال همین آرزوهای معصوم و کودکانه در خواب فرو می‌رفتیم و گاهی هم رویای مهندس و دکتر شدن را در خواب می‌دیدیم.

الان می‌فهمم که چقدر پاییز و مدرسه فلسفه و معنا و مفهوم داشت، الان می‌فهمم که ریزعلی و پترس شدن چقدر کار سختی بود و ما نمی‌دانستیم. الان می‌فهمم که اگر همه مثل ژاله بودند، شاید دیگر گل‌های کسی پژمرده نمی‌شد و هیچ گلدانی بی‌گل نمی‌ماند. الان می‌فهمم که نان و آب چه واژه‌های سنگین و پرمعنایی بودند و ما نمی‌فهمیدیم.

شاید توانستیم پاییز امسال همزمان با باز شدن مدرسه‌ها لبخند را بر لب‌های کودکی جاری سازیم، شاید کودکی باشد که پدرش زیر سایه‌ی دهشت‌بار و نکبت فقر در مرزها، کول‌بری می‌کند یا در جایی به دور از خانه عرق می‌ریزد و کار می‌کند تا لبخند را مهمان بچه‌ی مدرسه‌ای‌هایش کند، شاید توانستیم هر چند هم ناچیز اما یادی کنیم از کودکانی مثل کودکان شین‌آباد. همان‌هایی که شکوه و عزت‌شان به اندازه‌ی قامت قندیل بود و زاگرس و دلشان به وسعت آسمان آبی پاک. شاید پاییز امسال به مدرسه‌ها سرک کشیدیم و اگر مدرسه‌ای بخاری‌اش مشکل داشت یا کودکانشان زیر سرما می‌لرزیدند، برویم و بهترین بخاری دنیای را برایشان بخریم تا دیگر بار هیچ مدرسه‌ای و هیچ دانش‌آموزی غرق شعله‌های آتش نگردد… حال چه فرقی می‌کند که «سیران» در شین‌آباد پیرانشهر باشد که با آن همه آرزوی بزرگ زود از بین ما رفت، یا هر دانش‌آموز دیگری در هر گوشه‌ای از این خاک، آخر ما همه از یک پیکریم.

نقل از اصلاح وب

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا