داستان – زمانی که دختر قشنگ و موطلایی ام سرش را تراشید!!
داستان – زمانی که دختر قشنگ و موطلایی ام سرش را تراشید!!
نویسنده: عادل شاسواری .ترجمه : سه وزه حیدری
همسرم با صدای بلند داد زد و گفت :تا کی می خواهی روزنامه بخوانی ؟ چرا نمیایی و به دختر دُردانه ات نمی گویی که بیاید سر سفره و نهارش را بخورد؟!
مرد روزنامه را زمین گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت، دخترش “آوا” با ناراحتی و گریه و زاری جلوی پدرش آمد و در حالی که چشمانش پر از اشک بود، خودش را در بغل پدرش قرار داد و با همدیگر سر سفره نشستند.
مادرش یک کاسه شیربرنج جلوی دخترش گذاشت ، آوا که دختر بسیار خوشکل و زیبارویی و فهمیده بود مرتب به آن کاسه غذا خیره می شد ،پدرش کاسه شیربرنج را برداشت و به آوا گفت : دخترم چرا چند قاشق از آن نمی خوری، فقط به خاطر پدرت ؟
آوا با نرمی نگاهی به پدرش نمود و در حالی که با پشت دست اشکهایش را پاک می نمود ، گفت : باشه، پدر جان می خورم، همه اش را می خورم، ولی شما باید…
کمی از حرف زدن باز ماند و نتوانست ادامه دهد…
در ادامه گفت : ای پدر ؛ اگر همه شیربرنج را خوردم، هر چی خواستم بهم می دهی؟ در حالی که دختر دستهایش را به سمت پدر دراز کرده بود ، پدر با محبت دستهایش را گرفت و گفت : بله عزیزم ، قول می دهم اگر تو این کاسه غذا را بخوری هرچه بخواهی به عنوان جایزه برایت می گیرم…
پس از اندک مکثی پدر خطاب به دخترش گفت : دخترم آوا ببخشید از قولم پشیمان شدم ؛ نباید آن جایزه مورد نظرت کامپیوتر یا چیز گران بها باشد ؛ چون می دانی بابابت از این پولها ندارد …باشه عزیزم؟
آوا جواب داد : نگران نباش پدر عزیزم ؛ من چیزگرانبهایی نمی خواهم! سپس با ناراحتی و غصه همه شیربرنج را تا آخر خورد…
از اینکه چیزی را که دخترم اصلاً دوست نداشت به زور به وی خورانده بودم خیلی ناراحت بودم و این کار مرا عصبانی کرد ، آوا پس از خوردن غذا ، پیشم آمد و انتظار خریدن آن جایزه توافقی از چشمانش موج می زد …
همه منتظر بودیم که آوا خواسته اش را مشخصاً مطرح کند …
آوا گفت : پدر جان، خواهش می کنم همانطور که قول دادی با خواسته ام مخالفت نکن ، پدر جواب داد: دخترم قول مردان جان دارد و پدر تو هم یک مرد اسا ..
آوا بعد از اطمینان از قول پدرش گفت : پدر ؛ من می خواهم موهای سرم را بتراشم، این تنها خواسته من است…!!
همسرم داد زد این آبروریزی است که دختری بخواهد سرش را بتراشد آن هم دختر ما !!
مادرم با اون گوش های سنگینش گفت : آبرو و آداب و فرهنگ ما به خاطر این جور کارهای عجیب و غریب نابود می شود!
من هم گفتم : آوا دختر عزیز و محبوبم؛ چرا چیز دیگری نمی خواهی؟! اگر ما سر و صورت تو را این جوری ببینیم خیلی ناراحت و شرمنده می شویم …من از تو خواهش می کنم احساس من و مادرت و مادربزرگ و بقیه فک و فامیل را درک کنی!
خواستم هر طوری شده وی را راضی کنم و از این خواسته اش منصرف شود که آوا گفت : پدر جان، دیدی که خوردن شیربرنج چقدر ناخوشایند و بد بود برای من ؛ ولی من بخاطر… آوا اشک از چشمانش سرازیر شد و نتوانست ادامه دهد…
بعد از مدتی آوا گفت : بابا تو به من قول دادی هر چه خواستم برایم فراهم کنی … حالا می خواهی زیر قولت بزنی؟
پدر که توان مقاومت در برابر احساسات دخترش را از دست داده بود و با خود می گفت : حالا نوبت من است که به قول خود عمل کنم، به دخترش گفت : مرد و قولش، نگران نباش بدقولی نخواهم کرد…
مادرم و همسرم هر چه داد و فغان نمودند و گفتند نباید آوا موی سرش را بتراشد ولی به آن ها گفتم : اگر من به قولی که به دخترم داده ام عمل نکنم ، آن وقت او نیز یاد می گیرد که زیر قولهایش بزند و به وعده اش احترام نگذارد و بدان عمل نکند …
پس به دخترم گفتم : آوا جان داری به آرزویت می رسی ، تبریک می گویم !
آوا پس از این همه بگو مگو و مخالفت اعضای خانواده بالاخره موهای سرش را تراشید..
او با موهای تراشیده، صورتی گرد و چشم های درخشانی که داشت طوری شده بود که از دور صورتش نمایان بود…
روز بعد وی را به مدرسه بردم ، احساس کردم آوا که از خوشحالی در پوست کوچیکش نمی گنجید با سر تراشیده اش از همه دوستان و هم کلاسی هایش قشنگ تر شده است… به هرحال او را در بین دانش آموزان رها نمودم ولی خواستم مدتی از دور او را بپایم تا ببینم چه کار می کند و دوستانش چه عکس العملی نسبت به او از خود نشان خواهند داد؟…
مرتب فکر می کردم و از خود می پرسیدم: دلیل این کار دخترم چی می تواند باشد ؟!… آوا نگاهی به طرف من انداخت و سپس دستش را به نشان خدا حافظی بلند کرد من هم دستم را برایش بلند کردم و بای بای گفتم ، در این حال پسر کوچی از یک اتومبیل پیاده شد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت : وایستا آوا من آمدم …آنچه برای من جای تعجب داشت، دیدن سر بی موی آن پسر بچه بود……
با خودم فکر کردم و گفتم پس که این طور !
زنی از آن اتومبیل حامل پسر بچه پیاده شد و بدون معرفی کردن خود و با دنیایی از غصه و اندوه گفت : آوا دختر شما خیلی قشنگ شده است، آن پسری که اکنون با دخترت می رود پسر من است ، اسمش«هیرش»( نامی کوردی) است، او سرطان خون دارد…
کمی صبر کرد تا به نوعی جلوی گریه هایش را بگیرد و با حالتی نیمه گریان گفت : هیرش ماه گذشته نتوانست به مدرسه بیاید ؛ او به خاطر شیمی درمانی ، موهایش را از دست داده است…
پسرم خیلی ناراحت بود تا وقتی که دختر شما آوا به او گفته بود: هیرش جان ؛ نگران نباش ، من هم دوست دارم مثل تو موی سرم را بتراشم ؛ چرا که خیلی خوشکل شده ای …
امروز می بینم که او واقعاً موهای سرش را برای شادی پسر من تراشیده است ؛ آری او موهای طلایی و قشنگش را فدای پسرمن نموده است!! او سپس من را خطاب قرار داد و گفت :
آقای محترم ؛ مطمئنم شما و همسرت جزو بنده های صالح و گرامی خدایید که دختری با این روح و روان دارید!… آفرین بر شما و صد آفرین بر دخترتان که کار بزرگی دارد می کند !
حرکتی نمی توانستم بکنم و در جای خودم خشکم زده بود، فقط اشک از چشمانم مثل سیل جاری بود…
و فقط به این می اندیشیدم که آوا فرشته کوچکم به من معنی واقعی دوست داشتن را یاد داد…
خوشبخت ترین مردم روی زمین کسانی هستند که آن جور که می خواهند زندگی می کنند…
کسانی خوشبخت هستند که آرزوهای خود را به خاطر عزیزانشان زیر پا می گذارند و آرزوی عزیزانشان را آرزوی خود می دانند.