شعر و داستانمطالب جدید

ماجرای زنی که در مقابل … همچون کوه مقاوم و استوار بود

ماجرای زنی که در مقابل … همچون کوه مقاوم و استوار بود

نویسنده: د. محمد العریفی / مترجم : ضیاء احمد فاضلی

بازگشت همه به سوی اوست

یکی از دوستان خاطره­ای از خود را به شرح زیر برایم بیان کرد، گفت: سوار بر موتر قصد سفر به مکه را داشتم، در راه ناگهان با موتری که دچار حادثه شده بود مواجه شدم، من اولین کسی بودم که بر سراین حادثه می­رسیدم، موترم را ایستاد کردم و شتابان خود را به آن رساندم تا در نجات حاملین آن تلاش ورزم، بارعب و ترسی که مرا فراگرفته بود به بررسی آن شروع کردم، درحالی­که تپش قلبم شدت گرفته بود به داخل آن نگریستم، دست هایم بی­اختیار می­لرزید، بغض گلویم را می­فشرد، سپس گریۀ اندوهباری مرا فراگرفت. آه! منظرۀ عجیبی­است، رانندۀ موتر جسد بی­جانی بر روی فرمان موتر افتاده بود، انگشت شهادتش ـ چون حالت تشهّد نمازـ اشاره بر آسمان داشت، چهره اش درخشان با محاسنی انبوه چون قرص ماه شب چهارده می­درخشید. من دیوانه وار داخل موتر را نگاه کردم، ناگهان دخترک خوردسالی را دیدم دست ها برگردن بر پشت افتاده و با زندگی وداع گفته است. لااله الاالله! من تاکنون مرده ای همانند این مرد ندیدم، از چهره اش آرامش و وقار می­بارید، نور استقامتی که در زندگی از خود در راه خدا نشان داده بود چهره­اش را منور کرده بود، منظره انگشت شهادتش توحید خدا را بیان می­کرد، لبخندی زیبا بر لبان داشت.

موترهای که از این مسیر عبور می­کردند، شروع به توقف در اطراف این حادثه کردند. سروصداها بالا گرفت همۀ این امور به سرعت عجیبی رونما شد، فراموش کردم که در جستجوی دیگر سر نشینان موتر بپردازم، می­گریستم همانند کسی که فرزندش را از دست داده باشد، متوجه اطرافیانم نبودم، هرکس مرا می­دید، گمان می­برد که من یکی از اقارب کشته شده­گان این حادثه هستم.

در این اثنا فریادی بلند شدکه در چوکی دنبال، زن و کودکانی وجود دارند، از آن در خود لرزیدم، به عقب نگاه کردم، ناگهان چشمم به زنی افتادکه لباسش را مرتب و حجابش را برابر می­ساخت درحالیکه آرام نشسته بود به ما نگاه می­کرد، دو کودک دیگر را که به ایشان آسیب نرسیده بود و دچار وحشت شده بودند، به آغوشش می­فشرد و خدا را یاد می­کرد و می کوشید تا آنها را آرام کند.

او را کوهی شامخ یافتم، باخونسردی عجیبی می­خواست از موتر پیاده شود، نه گریه ای از او شنیده می­شد و نه شیون و سروصدائی.

به کمک هم ایشان را از موتر بیرون کردیم، هرکس مرا بعد از وی می­دید گمان می­کرد که مصیبت رسیده منم؛ نه او. گریه ام شدت گرفته بود و مردم به من نگاه می­کردند. در حالیکه از موتر پیاده می­شد به من نگریست و گفت: برادر! برای وی گریه مکن! او مرد نیکی بود دو بار این جمله را تکرار کرد. سپس بغض گلویش را گرفت و دیگر سخن نگفت. از موتر پیاده شد، کودکانش را به خود می­فشرد، حجابش را بازجوئی می کرد و چادرش را مرتب می ساخت، و چون متوجه سروصدا و ازدحام مردم شد، خود را از میان مردم کنار کشید.

یکی از اهل خیر مبادرت ورزید و جسد مرد و دخترکش را به موترش انداخته به طرف شفاخانه حرکت کرد، در همین حال آن زن از دور به ما نگاه می­کرد وتلاش می­کرد تا کودکانش را به چیزی مشغول کند تا جسد پدر و خواهر شان را نبینند.

به او روکرده از وی خواستم به موترم سوار شود تا او را به خانه اش برسانم، او نپذیرفت و باحیاء تمام و آواز آرام گفت: نه به خدا، جز در موتری­که درآن زنان باشند، به هیچ موتر دیگری سوار نمی شوم.

مردم هرکدام به راهی رفتند، تنها من ماندم که از دور متوجه او بودم، من در برابر ایشان احساس مسئولیت می­کردم، مدت طولانی گذشت و ما در آن حالت دشوار همچنان در انتظار به سر می بردیم. او ثباتی چون ثبات کوه داشت، دوساعت کامل گذشت تا موتری رسید که مردی با فامیلش سوار آن بود او را ایستاد نموده و ازماجرا باخبرش ساختم. از وی خواستم که او را به خانه اش برساند، که به آن موافقت کرد.

زن با هر دو طفلش سوار آن موترشد. او که می­رفت احساس می­کردم کوهی است که بر روی زمین قدم می­زند.

درحالیکه از این ثبات و پایداری وی درشگفت مانده بودم به موترم برگشتم، باخود می­گفتم: ببین! چگونه خداوند خانوادۀ مرد صالح را بعد از وی حراست می­کند، قول خدا را به خاطر آوردم که فرموده است:

 ) إِنَّ الَّذِینَ قَالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقَامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلَائِکَهُ أَلَّا تَخَافُوا وَلَا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّهِ الَّتِی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ  ((فصلت/۳۰-۳۱)(بی­گمان ، آنان­که گفتند پروردگار ما الله است، سپس بدان استقامت ورزیدند، فرشتگان برایشان فرود آمده [ونویدشان می­دهند] اینکه نترسید و غمگین نباشید و به بهشتی که وعده داده می­شدید شادی کنید، ما در زندگی دنیا و آخرت کارساز و پشتیبان شمائیم).

بلی، در بارۀ سرنوشت کسانیکه در دنیا بجا گذاشته اید نترسید، زیرا ما کارساز شما در زندگی دنیائیم و بعد از شما، ازخانوادۀتان حراست می­کنیم، اضطراب شان را آرام ساخته و دل هایشان را به هم پیوند می­زنیم، روزی شان را کفالت و عزت شان را زیاد می نمائیم.

قرآن چقدر کلام شگفت انگیزی است و چه نیکو است که همواره ارتباط تو با خداوند، قوی و استوار باشد؛ زیرا او زنده‏ایست که مرگ ندارد و توانگری است که بخل نمی­ورزد.

چه زیباست که خداوند ترا شبانگاه گریان، و در روز خوانندۀ قرآن ببیند. چه نیکوست که ترادرحالی ببیندکه چشمت را از حرام فروبسته ای و گوشت را ازگناه بازداشته ای، تا محبوب اوتعالی شوی.) قُلْ إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونِی یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ وَیَغْفِرْ لَکُمْ ذُنُوبَکُمْ وَاللَّهُ غَفُورٌ رَّحِیمٌ ( (آل عمران/۳۱) (بگو! اگر واقعاً با الله دوستی می­کنید از من پیروی کنید تا الله شما را دوست گیرد و گناهان تان را برای شما بیامرزد. الله بس آمرزگار و مهربان است.)

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا