سياسي اجتماعي

روایت یک روز در جامعه‌ی ما … !!!

روایت یک روز در جامعه‌ی ما … !!!

روچنه

اول صبح ، پر انرژی و با انگیزه‌ی فراوان سرکار می‌روی، خدا خدا می‌کنی امروز کمتر حالت گرفته شود و کارها مطابق روال عادی خود پیش برود اما ساعتی نمی‌گذرد که آرزویت نقش بر آب گشته و با رفتار ناشایست و خودخواهانه و گاهی فریبکارانه‌ای مواجه می‌شوی، چه فرقی می‌کند چه کسی این رفتار را انجام داده است؟! یک دوست، یک همکار و یا یک بیگانه.

شاید در طول بقیه‌ی ساعات کاری باز هم با معجونی رنگارنگ از ناملایمات، کوتاهی‌ها، بی‌عدالتی‌ها، پارتی‌بازی‌ها و … مواجه شوی و گاهی نیز زرق و برق ظاهر نتایج این کارها وسوسه‌ات کند که تو نیز … .

وقت کاری به اتمام می‌رسد و می‌خواهی برای رفع خستگی ساعتی در منزل استراحت کنی، بعد از ۲۰ دقیقه احساس می‌کنی زلزله آمده و شیشه‌ی پنجره‌ها و حتی خود خانه‌ات می‌لرزد، هراسان از خواب می‌پری، اما می‌فهمی که خدا را شکر زلزله نیست!! صدای ضبط صوت پسر نوجوان همسایه است که می‌خواهد بزرگ‌شدن خود را اینگونه به رخ بکشد ! هر جوری شده با این صدای گوشخراش کنار می‌آیی و باز به خواب می‌رویی ، اما دوباره و درست هنگامی‌که یواش یواش چشمانت گرم خواب شده است  با صدای بوق‌های ممتد اتومبیلی در کوچه از خواب بیدار می‌شوی، راننده‌ی محترمی را می‌بینی که راحت‌ترین راه را برای صدا زدن یکی از همسایه‌هایتان انتخاب کرده‌ است : بوق … بوق … بوق … بووووق !!!

عطای خواب نیمروزی را به لقایش می‌بخشی و برای خرید روزنامه از خانه بیرون می‌زنی، هنوز سردرد خواب نصفه و نیمه‌ات ترا ول نکرده که اتومبیلی از کنارت عبور می‌کند و لطف کرده، تمام آب چاله یا بهتر بگویم گودال کوچه را را به سر و رویت می‌پاشد !!! و به اعتراض تو هم توجهی نمی‌کند، لابد فکر می‌کند حق اعتراض نداری و البته خدا نکند که چنین فکر کند ، حق نداری از خانه بیرون بیایی !!!

سوار تاکسی می‌شوی، در ردیف جلو نشسته‌ای و در فکر و خیال خود غوطه‌ور هستی که راننده جلوی مسافری ترمز می‌کند و او را در کنار تو می‌نشاند! صحنه‌ی جالبی است ! دو نفر در صندلی جلو نشسته‌اند یکی از آنها کاملا به در و دیگری به دنده و راننده چسبیده و هر دو مسافر هم مجبورند تا رسیدن به مقصد همچون دو دوست دیرین همدیگر را در آغوش بکشند.

کمی به وضعیت جدید عادت می‌کنی که پشت چراغ قرمز چشمت به بچه‌های گدایی می‌افتد که باید از همین کودکی عزت نفس خود را در برابر مبلغی ناچیز بفروشند، اینبار از ته عصبانی هستی، نه کمکی از دستت برمی‌آید که انان را از این کار بازداری و نه حجم مشکل را آنقدر اندک می‌بینی که بتوانی به تنهایی از عهده‌ی آن برآیی.

در افکار عدالت‌جویانه‌ات غوطه‌وری که به ناگاه خود را در میان ابرها و در فضایی رؤیایی می‌بینی ! نترس چیزی نشده !! این ابرها و یا بهتر بگویم دودها، دود سیگار جناب راننده است که عاصی از زمین و زمان، با دیدن کودکان گدای سر چهارراه به یاد مشکلات خود می‌افتد؛ مشکلاتی که شاید یکی از همان‌ها باعث شده در ردیف جلو به‌جای یک نفر، دو نفر مسافر سوار کند. دود سیگار اذیتت می‌کند اما تحمل می‌کنی زیرا شاید راننده تحمل اعتراض تو را نداشته باشد و کاربه جاهای باریک بکشد !!

از تاکسی پیاده می‌شوی، یکی از معدود بارهایی است که راننده از تو کرایه‌ی اضافی نگرفته است. به طرف دکه‌ی روزنامه‌فروشی می‌روی، اما هر چه می‌گردی روزنامه‌ی مورد علاقه‌ات را نمی‌یابی. روزنامه‌فروش می‌گوید: … مگر خبر نداری، دیروز توقیفش کردن، دیگه چاپ نمی‌شه … !! می‌خوای یکی دیگه وردار … !!  نمی‌دانی در جواب روزنامه‌فروش چه بگویی.

در پیاده‌رو مردم که اکثریت‌شان جوان هستند را می‌بینی، با قیافه‌هایی عجیب و غریب و رفتارهایی عجیب و غریب‌تر، هم دختر و هم پسر. یک لحظه به این فکر می‌کنی که اگر قرار باشد پدران و مادران فردای جامعه ، این پسران و دختران باشند پس وای به حال فرزندان آنها و جامعه‌ای که قرار است فرزندان آنها بسازند، نمی‌دانی تقصیر را به پای چه‌ کسی بنویسی اما اطمینان داری که مقصر اصلی دختران و پسران بزک کرده و خودباخته‌ی خیابان‌های شهرت نیستند.

به خانه می‌رسی و تمام وقایع امروز را در ذهنت مرور می‌کنی و به علامت‌های سئوال متعددی که شکل گرفته‌اند فکر‌می‌کنی، به جامعه‌ای می‌اندیشی که به آشفته‌بازاری تمام عیار می‌ماند و به مردمی که همچون کبک سر در برف فروبرده‌اند ، و به خودت که در این میان نظاره‌گری ! و اگر مواظب نباشی تو نیز منجمد می‌شوی همچون مغز کبک هایی که سر در برف فروبرده‌اند.

 

 

فردا نیز روز دیگری است همچون امروز  و دیروز. می‌خواهی چکار کنی؟ تکرار یا تغییر؟ تصمیم با خود توست، فردا تو را خواهم دید.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا