مقالات

گلچین حکمت جبران خلیل جبران

گلچین حکمت جبران خلیل

جبران خلیل جبران

ترجمه‌ی قادر رزمجو

 

قدرت

 

برادرم، منیّت ریشه‌ی سلطه‌جویی کورکورانه است و از سلطه‌جویی تعصب زاید و تعصب، قدرت‌طلبی می‌آفریند و منجر به نفاق و انقیاد می‌شود.

 

روحی که برتری دانش و عدالت را بر تیرگی جهل باور دارد، سلطه‌جویی را که حامی شمشیرها در دفاع و تقویت نادانی است، طردخواهدکرد. این سلطه بود که بابل را تخریب‌کرد و پایه‌های اورشلیم را لرزاند و روم را به ویرانی کشید. این سلطه‌جویی است که سبب می‌شود مردم جانیان را سلحشور نامند و نویسندگان نام آنان‌را بزرگ شمارند و تاریخ‌نویسان داستان ضد‌بشری آنان‌را شایسته‌ی تمجید بدانند.

 

مشورت

 

برادران، در پی مشورت با هم باشید که تنها راه مصون‌ماندن از خطا و ندامت بیهوده در این جهان است. خرد جمعی سپر شما در مقابل ظلم و جور است. وقتی برای مشورت به دیگری روی می‌آورید از شمار دشمنان خود می‌کاهید.

روحم ناصح من است و مرا آموخته تا شنوای سخنانی باشم که حرف دل است و نه نغمه‌ی زبان. قبل از مشورت با او شنوایی‌ام ضعیف بود و ناقص، تنها هیاهو را می‌شنیدم. اما اکنون قادرم در آرامش به سکوت گوش بسپارم، نغمه‌های اعصار و قرون را در ترنم ستایش آسمان و افشای راز جاودانگی بشنوم.

 

فرمان‌روای مستبد

 

ملل غافل، نخبگان خود را از دست می‌دهند و یا آنان‌را به فرمانروایان مستبد مبدل می‌کنند. در کشوری که امپراتوری مستبد حکمراند، تلاشگران راه آزادی به ستوه آیند.

 

 

برابری

 

ساعتی را در سوگ و اندوه حقوق غصب شده‌ی ضعیفان نشستن، بسی گران‌بهاتر است از قرنی که در حرص و غارت.

 

تکامل

 

قانون تکامل سخت و توان‌فرساست. آنان که ذهنی محدود و جبون دارند از آن در هراس‌اند، اما اصول این قانون عادلانه است و آنان که آن‌را می‌خوانند، از جهل رهایی می‌یابند. با این قانون است که انسان‌ها از خود برمی‌خیزند و راه تکامل را در پیش می‌گیرند.

 

ایمان

 

خداوند دروازه‌هایی بس فراوان بر سرای حقیقت نهاده است. این دروازه‌ها تنها به‌روی کسانی گشوده می‌شوند که با دست ایمان بر آن می‌کوبند.

 

آزادی

 

به آزادی عشق می‌ورزم و عشق من با دانش روزافزون من از تسلیم مردم به بردگی و ظلم و استبداد و اطاعت آنان از بت‌های کریهی که در گذشته برپاشده‌اند و با لبان عطشان بردگان جلا یافته‌اند فزونی می‌یابد. اما همسان آزادی به آن بردگان نیز عشق می‌ورزم؛ چون کورکورانه دهان بتان درنده‌خو را می‌بوسند بی‌آن‌که زهر افعی‌های خندان را لمس‌کنند و بی‌خبر با دست خود، در حفر گور خویش‌اند.

 

شهادت در طلب آزادی، شریف‌تر از زندگی در سایه‌ی تسلیم خفت‌بار است. زیرا آن‌که با شمشیر حقیقت در دست، مرگ را در آغوش می‌کشد، با جاودانگی حقیقت، ابدی خواهد شد؛ که زندگی ناتوان‌تر از مرگ است و مرگ ناتوان‌تر از حقیقت.

 

زندگی بدون آزادی، به‌سان جسم است بی‌جان و آزادی بدون اندیشه به‌سان روحی است سرگردان. زندگی، آزادی و اندیشه سهجان‌اند در یک قالب ابدی و جاودان.

 

آزادی، ما را بر خوان خود می‌خواند، جایی که می‌توانیم از غذاهای لذیذ و نوشیدنی‌های گوارا لذت ببریم، اما ما بر خوان او می‌نشینیم و چنان حریصانه می‌خوریم که راه بر نفس خود می‌بندیم.

 

شاید بتوانید دست و پایم را اسیر غل و زنجیر کرده، حتی مرا در محبسی تاریک بیفکنید. اما اندیشه‌ام را به بندگی نخواهید‌گرفت که رهایی از آنِ اندیشه است.

 

غول‌ها

 

ما در عصری زندگی می‌کنیم که حقیرترین مردمانش از بزرگ‌ترین مردمان روزگاران پیشین‌اند. آن‌چه روزگاری ذهن ما را به‌خود مشغول کرده بود، امروز بدیهی است و پوشیده در هاله‌ای از بی‌اعتنایی، روِیاهای شریفی که در آسمان خاطره‌ها در پرواز بودند، همچون مه صبحگاهی محوگشتند و دیوهایی چون طوفان‌ها در کوشش، چون دریاها در غرش و چون آتشفشان‌ها در جوشش، جانشان را واستاندند. حالیا چیست تقدیر این عالم با فرجام این ستیزها؟

سرنوشت وطن من و تو چه خواهد بود؟ کدامین دیو، کوه‌ها و دره‌هایی را که ما در دامان خود و زیر آفتاب آفریدند و پروراندند، تصرف خواهدکرد؟ ای مردم کدامیک از شما، شب و روز به سرنوشت جهان گرفتار در دست دیوان سرمست از اشک بیوه‌گان و یتیمان می‌اندیشید؟

 

 

ثروت

 

ثروت ابتدا ثروت می‌آورد، سپس بی‌قراری و سرانجام فلاکتی کوبنده. زندگی ثروتمندان که صرف انباشتن می‌شود در حقیقت به‌سان زندگی کرم‌ها در گورهاست، نشانی از ترس.

 

عدالت

 

عدالت روی زمین جن را به صدا درآورد، از سوءاستفاده از کلام مقدس.

 

و او جان باخت تا شاهدی بر آن باشد که آنان عدالت را در جهان به تمسخر می‌گیرند.

 

آری برای قانون‌شکنان کوچک، حکم زندان و مرگ می‌دهیم. اما غارتگران بزرگ را، افتخار، ثروت و احترام اهدا می‌کنیم. دزدیدن گلی را جرم می‌دانیم و غارت سرزمینی را سلحشوری. بری آن‌کس که جسمی را می‌کُشَد حکم مرگ می‌دهیم، و برای آن‌کس که روحی را می‌کُشَد حکم آزادی.

 

دولت با قتل قاتل، حبس سارق، تجاوز به کشور همسایه و کشتار مردمانش، چه عدالتی را نشان می‌دهد؟! عدالت درمورد آن قدرتی که در سایه‌ی آن قاتل، قاتل را مجازات‌کند و سارق، دزد را، چه می‌اندیشد؟!

 

چون فردی فرد دیگری را به قتل برساند، مردم او را قاتل می‌خوانند اما وقتی امیر، او را می‌کشد امیر را عادل می‌دانند. وقتی کسی مالی را سرقت می‌کند او را دزد می‌خوانند، وقتی امیر زندگی او را از او می‌ستاند بدو می‌بالند. وقتی زنی به شوهرش خیانت می‌کند او را زناکار می‌خوانند و چون امیر، هم‌او را عریان در خیابان‌ها گرداند و سپس سنگسارش‌کند، نجیبش شمارند.

 

ریختن خون ممنوع است، اما چه‌کسی این‌کار را برای امیر مجاز کرده است، غارت اموال دیگری جرم است، زندگی کسی را از او ستاندن شرافتمندانه‌!

 

خیانت به شوهر، عملی کریه است اما سنگسار روحی زنده، منظره‌ای زیبا، آیا باید شر را با شرارت پاسخ‌داد و آن‌را قانون خواند؟ آیا باید با فسادی شدیدتر به جنگ فساد رفت و آن‌را قانون خواند؟ آیا باید با جنایت بر جنایت غلبه‌کرد و آن‌را عدالت نامید؟

 

موهبت عدالت، بزرگ‌تر از اغماض و احسان است.

 

مهربانی

 

سرچشمه‌ی شادی بشریت در درون زنی صاحب‌دل است و سرچشمه‌ی عاطفه‌ی بشریت، همانا عطوفت روح نجیب اوست.

 

محبت آدمیان صدفی است تهی، که نه گوهری در آن است و نه بهایی، مردم با دو دل زندگی می‌کنند، یکی به نرمی موم و دیگری به سختی سنگ و محبت گاه سپر است و گاه شمشیر.

 

عشق

 

توان عاشق‌شدن، بزرگ‌ترین هدیه‌ی خدا به انسان است؛ چراکه عشق هرگز در دل کسی که مورد رحمت قرار گرفته است، نمی‌میرد.

 

عشق تنها در جان منزل دارد و نه در تن و باید چون شراب، خودِ متعالی ما را برانگیزد تا پذیرای هدایای ملکوت محبوب باشیم.

 

 

تا درد را زمزمه نکنی؛ تا هجران راز عشقت را برملا نسازد؛ تلخی صبر را نچشی و از مشقت مأیوس نشوی، میوه‌ی عشق نخواهد رسید.

 

دیروز بر درِ معبد ایستادم تا از رهگذران درباره‌ی اسرار و خصایص عشق بپرسم. پیرمردی با چهره‌ای تکیده و افسرده از برابرم گذشت، آهی کشید و گفت:

 

– عشق، نقصانی طبیعی است که از آدم ابوالبشر به‌ما رسیده است. اما جوانی نیرومند گستاخانه جواب داد:

 

– عشق، امروز ما را با دیروز و فردا پیوند می‌دهد. سپس زنی با سیمایی اندوهگین، آهی کشید و گفت:

 

– عشق زهری مهلک است که افعیان سیاه دالان‌های دوزخ به بدن می‌ریزند، زهری به زلالی شبنم که روح تشنه، مشتاقانه آن‌را سر می‌کشد اما بعد از نخستین سرمستی، نوشنده بیمار می‌شود و آهسته آهسته به‌سوی مرگ می‌رود. سپس دوشیزه‌ای گل‌گونه و زیبا با لبخند گفت:

 

– عشق شرابی است که نوعروسان آن‌را در پیاله می‌ریزند. جان‌های توانا را نیرو می‌بخشد و قادر می‌سازد تا برفراز ستارگان پروازکنند. سپس مردی سیاه‌پوش و ریشو گفت:

 

– عشق غفلت کوری است که جوانی با آن شروع می‌شود و پایان می‌یابد. دیگری با خنده گفت: – عشق پنجره‌ای است آسمانی که انسان با آن بیش‌ترین خدایان را می‌بیند. سپس مرد نابینایی که عصازنان راهش را می‌جست، گفت:

 

– عشق غباری است کورکننده که انسان را از درک اسرار هستی بازمی‌دارد؛ چنان‌که تنها شبحی لرزان، شوق را در میان تپه‌ها می‌بیند و پژواک فریاد‌ها را در دره‌های ساکت می‌شنود.

 

پیری رنجور که پاهایش را چون لاشه به‌دنبال خود می‌کشید، گفت:

 

– عشق آرامش جان در خلوت گور است و آرام‌بخش روح در عمق ابدیت. کودکی پنج‌ساله گفت:

 

– عشق پدر و مادر من است و هیچ‌کس جز پدر و مادر من عشق را نمی‌شناسند. بدین‌سان هرکس تصور خود را براساس بیم و امید خود از عشق سخن‌گفت و کسی راز آن‌را نتوانست گشود.

 

آن‌هایی که به بارگاه عشق راه نیافته‌اند، صدای او را نمی‌شنوند. عشق تنها گُلی است که بی‌یاری فصل‌ها می‌روید و شکوفه می‌دهد.

 

عشق تنها آزادی این جهان است؛ چون روح را چنان تعالی می‌بخشد که اصول انسانیت و پدیده‌های طبیعت تغییری در طریقش ایجاد نتواندکرد.

 

عشق پوشیده در جامه‌ای از فروتنی، از کنار ما می‌گذرد؛ اما ما از ترس او می‌گریزیم یا در تاریکی پنهان می‌شویم و یا به‌دنبال او می‌رویم تا به‌نام او گناه‌کنیم.

 

عشق بین ایام سادگی بیداری جوانی با تملک معشوق آرام می‌گیرد و با هم‌آغوشی‌ها اوج می‌گیرد. اما عشقی که در دامان ملکوت تولد می‌یابد و با رازهای شبانه نازل می‌شود جز به ابدیت و جاودانگی، خرسند نشود و جز در آستان آفریدگار سر تعظیم فرود نیاورد.

 

عشق را دوام آن نیست که انسان او را به بستر هوس‌های تن کشاند. عشق مشتاق دام است اما بیزار از کمان.

 

عشق در هنگامه‌ی طلب، دردی است در ذره‌ذره‌ی وجود؛ و تنها پس از ایام جوانی است که این درد، دانشی غنی و غم‌انگیز به انسان می‌دهد.

 

تاریکی می‌تواند درختان و گل‌ها را از چشم پنهان دارد اما او را یارای نهفتن عشق از دید جان نیست.

 

صلح‌و دوستی

 

برحذر باش از رهبرانی که می‌گویند: "عشق به زندگی، ما را مجبور می‌کند مردم را از حقوقشان محروم‌کنیم." جز این نمی‌توان گفت که رعایت حقوق دیگران، شریف‌ترین و زیباترین عمل انسان است. اگر زندگی من مستلزم کشتن دیگران است، پس مرگ برایم شرافتمندانه‌تر است. اگر کسی را نتوانم یافت که مرا برای حفظ شرافتم به قتل برساند، از کشتن خود با دستان خود، به‌خاطر ابدیت قبل از پیوستن به ابدیت ابایی نخواهم داشت.

 

خِرَد

 

هنگامی که خرد با تو سخن می‌گوید؛ گوش فرا ده تا رهایی یابی. گفتارش را مغتنم شمار تا به‌دان مسلح شوی؛ چرا که خداوند، مرشدی برتر از او به‌تو نداده است و سلاحی قوی‌تر از آن نیست. آن‌گاه که خرد با درون تو سخنمی‌گوید، تو بر هوس‌های خود چیره‌ای؛ چه، خِرَد وزیری دوراندیش، رایزنی عاقل و راهنمایی وفادار است. خرد نوری است در تاریکی، همان‌گونه که هوس ظلمتی است در نور. آگاه باش، بگذار خرد رهنمای تو باشد، نه هوس.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا