اندیشه

فرد و اجتماع

فرد و اجتماع

استاد محمد قطب / مترجم:
سید غلامرضا سعیدی

فرد یا اجتماع؟ کدام
یک از این دو حوادث را رهبری می کنند و تاریخ را می سازند؟

قدما عقیده داشتند که
توجیه و رهبری حوادث مولود شخصیت افراد است؛ و بدیهی است در این مورد شخصیت افراد
ممتاز مقصود است، چنین می پنداشتند که اجتماع _ یا افراد کودن _ جز انقیاد و تبعیت
از زعیم و رهبر و سیر در همان طریقی که رهبران تعین می کنند، نقشی ندارند.

متجددین قیام کردند
بشدت بر این نظریه اعتراض کردند، و می گویند این اجتماع است که بیشتر از افراد
قدرت درک جریانات و پیش آمدها را دارد، و اجتماع است که با حوادث هم گام می شود و
آن را به پایان می رساند، و در این باره فرد عادی با فرد ممتاز فرقی ندارد.

این دسته از متجددین
به همن قدر اکتفا نمی کنند که تاریخ جدید را به تنهایی این گونه تفسیر کنند ( یعنی
در دورانی که برای فرد عادی و کیان متمایزی بوده ) بلکه علاوه بر این می گویند:
فرد و اجتماع هر دو، از آغاز تاریخ، محکوم به حکم تطور مادی یا تطور اقتصادی بوده
اند و تطور مادی تنها عاملی است که تاریخ را می سازد، و بنابر عقیده این جماعت
همان عامل ماده است که از خلال اجتماعات نه از خلال افراد، تاریخ را می سازد.

حقیفت امر این است که
صدور حکم واحدی که منطبق بر جمیع اوضاع و احوال و شرایط باشد امری مشکل است.

به نظر من درست و
عادلانه تر این است که بگویم: در هر حرکتی از حرکات تاریخ بین فرد و اجتماع همیشه
هم کاری وجود داشته است، به این معنی که یکی تحت تأثیر دیگری قرار می گرفته و هم
چنین یکی در دیگری تأثیر می گذاشته است، لیکن انگیزه تأثیر و اثر مثبت، در یکی
بهتر از دیگری جلوه داشته و بدین جهت کفه آن از کفه دیگر سنگین تر می نموده، گو
اینکه آن کفه سبک تر در هیچ حالتی از
حالات خالی از اثر نبوده است.

به هر حال در این عمل،
گاهی اجتماع اثر بارز و آشکاری در فرد می گذارد و گاهی اثر فرد در اجتماع بیشتر
محسوس می شود، ولی عامل تفاعل، یعنی همکاری دو عامل در یکدیگر همیشه و در جمیع
احوال و شرایط امری است ثابت و لایتخلف.

اعتراض بر نظر افرادی
که طرفدار تفریطند و نقش فرد ممتاز را در رهبری و قیادت اجتماع انکار می کنند، و
اثر او را نسبت به قدرت اجتماع یا قدرت مادی و اقتصادی، نیرویی منفی می انگارند
… مثل این است که، پاره ای از وقایع تاریخ را که مرتبط به زندگی فرد است، در نظر
بگیریم، و سپس چنین فرض کنیم که آن شخص وجود نداشته است، آیا حوادث به همین منوال
و به همین ترتیب سیر می کند؟ و این طور نتیجه می دهد؟ اگر جواب {بلی} باشد، پس
باید گفت: این فرد اصلا” اثر مثبتی در این موضوع نداشته است؛ و اگر جواب {نه}
باشد باید گفت: با اینکه اجتماع، اجتماع است پس این فرق از کجا حاصل شد؟

از آنجایی که شخص
ناپلئون، شاید از بارزترین افرادی است که در صحنه تاریخ نقش داشته است، برای مثال
او را در نظر بگیرید؛ و برای لحظه ای تصور کنید که آن شخصی که این نقش را در صحنه
بر عهده داشته ناپلئون نیست، بلکه شخص دیگری است که نه مطامع ناپلئون و نه ترکیبات
عصبی و فکری و بدنی او را دارد و نه عقیده نفسی و نه مشاعر و احساسات و نه خفایای
{شعور نهانی } او را … در آن صورت آیا تاریخ فرانسه از لحاظ صعود و سقوط و
پیشرفت و شکست، در همین خط سیر قرار می گرفت؟ کسی که بگوید:{بلی} بدون شک خود را
گول زده و تاریخ را تخطئه کرده است.

در تاریخ اسلام شخصیت
عمر(رض) را در نظر بگیرید … آن عمر سرسختی که در سراسر تاریخ انسانی نظیر ندارد.
آیا دولت اسلامی که بعدا” به صورت {عالم اسلام} در آمد و با همین روش و نسق
می بود که او را به وجود آورد؟ و آیا وجود و عدم وجود او یکسان بود؟ کسی که چنین حرفی
بگوید خودش را گول زده و تاریخ را تخطئه کرده است.

در این زمینه برای
مثال حادثه عزل خالد ابن ولید را در نظر آورید، زیرا این حادثه ای است که شخصیت
عمر به شدیدترین صورت خود نمایی می کند.

باید پرسید: چه کسی
غیر از او جرأت می کرد که خالد را عوض کند؟ و برای چه کسی غیر از او امکان داشت که
دست به کار چنین اقدامی بشود و جانی به سلامت در ببرد و عملش منتهی به بزرگترین
فتنه ای نگردد که سراسر جهان را متزلزل نماید و دولت اسلامی را از ریشه تهدید
نکند؟

درست است که ایمان
خالد و عظمت ایمان او، در این وضع و مقام تأثیر داشت، لیکن این معنا به تنهایی در
وجهه نری که ما در صدد آن هستیم، تغیری نمی دهد

به هرحال خالد{فرد}
ممتاز دیگری است و تأثیر او راجع به شخص خودش است. اما شخصیت عمر سرسخت، علی رغم
همه اوضاع و احوال، در آن روز و در آن باره اثر قاطعی داشت، و چه بسا خالد با همه
ایمان و عظمت نفسی که داشت اگر عزل کننده او کسی غیر از شخص عمر می بود، تمرد می
نمود و طغیان می کرد و شورشی به راه می انداخت.

چه بسا کسانی باند و
بگویند: عمر فرد سرسخت نبود که تاریخ آن را دوره از زمان را ساخت، بلکه {روح
اسلامی} بود که چنان تاریخی را به وجود آورد. البته این معنی حقیقت دارد و شک و
شبهه ای در آن نیست. ولی فضیلت عمر و امتیاز {شخصی} او این است که روح اسلامی را
با تمام خصوصیاتش فرا گرفت و آنرا با {نیرویی} متناسب با نیروی روحش درک کرد و فرا
گرفت و به موازات همان نیرو و بدون انحراف و ضعف و بدون تشویش و اضطراب زمام امور
را در دست گرفت.

با یک نظر دیگر به
تاریخ اسلام بعد از عمر _در دوره عثمان _ ملاحضه می کنیم که بین این دو فرد از
لحاظ شخصیت و رهبری حوادث و زمامداری چه اندازه اختلاف وجود دارد.

مقصود از بیان این
مطلب این نیست که با توجه به شخصیت عمر یا غیر عمر، از بزرگان تاریخ نقش اجتماع را
از بین ببریم و آن را به طور اطلاق منتفی و بی اثر بدانیم؛ بلکه باید گفت: اگر
اجتماع آن روز در دوران عمر اسلام را نپذیرفته بود و از روح اسلام سیراب نشده بود
و مطابق اسلام هدف های اسلامی را در نظر نگرفته بود، هر آینه برای عمر با عظمت
شخصیتی که داشت مقدور نبود که جامعه را به آن درجه از ترقی و تعالی برساند، و
مجبور می شد قسمتی از آن نیروی قهار و جباری که داشت در مبارزه با مردم، و جمعیت
هایی که نمی خواستند به جلو بوند و ترقی کنند، یا دسته های که در اجرای وظایف
اهمال می کردند صرف کند.

در این صورت نقش
اجتماع در پشتیبانی از عمر و تسهیل وظیفه مهم او در بنای دولت اشلامی و تمرکز همه
مساعی وی برای تأسیس این بنا، برای پخش کردن آن بین تخریب و تأسیس، امری است واضح
و آشکار. تنها چیزی که به چشم می خورد این است که آن نیروی مثبت عظیمی که در شخصیت
عمر وجود داشته چشم ها را خیره می کند.پافشاری سرسختانه ابوبکر نیز در برابر کسانی
که از پرداختن زکات خودداری می کردند در آن اوضاع و احوال و آن موقعیت، در همین
حکم است؛ این موقعیت سخت در تاریخ بی نظیر است. موقعیت مردی که تمام قوای زمینی از
حکمش سرپیچی می کنند؛ همه مسلمین که عمر هم جزو آنهاست و این مرد با قدرت نیروی
خاصی که دارد، از خدا نیروی می گیرد که وضع موجود را عوض می کند و وارد معرکه می
شود؛ آنگاه مسیر تاریخ را عوض می کند.

قوه فعال اینن موقع،
شخص ابو بکر است، با این حال نقش اجتماع را از بین نمی برد و آن را نیرویی منفی
قرار نمی دهد؛ خلاصه گفتار اینکه: آنچه از نقش اجتماع با عمر گفتیم همه این معانی
را با ابوبکر می گوییم.

درجات اشخاص را تنزل
می دهیم تا می رسیم به ناپلئون.

بدون تردید وجود
ناپلئون در آن دوره از زمان که روی صحنه حوادث پیدا شد نیرویی بود فعال، ولی این
همه جنگ های را که راه انداخت و این همه پیروزی هایی که بدست آورد و روی هم رفته
آن همه کارهای انجام داد تنها خودش نبود؛ یعنی اگر ملت فرانسه آماده غلبه و پیروزی
نبود و چنان نیروی منفجری از قیام اقدام و انقلاب او را تکان نداده بود، نبوغ جنگی
ناپلئون بر باد می رفت، زیرا نبوغی بود که حارث و پاسبان نداشت و نگهبان آن نبوغ
همان محرک و انگیزه سرکشی بود که در نهاد ملت وجود داشت و برای تحمل مشقات جنگ و
تلاش و کوشش آمادگی داشت.

اگر فی المثل ناپلئون در این جنگ اخیر وجود می
داشت و ملت فرانسه با همین وضع حاضر دچار این همه سستی و انحطاط اخلاقی و شهوات و
لذت هایش می بود، به احتمال قوی نبوغ جنگی او در این مبارزه قیمتش را از دست می
داد، و تنها چیزی که تحصیل آن امکان داشت این بود که این شکست مفتضحی که روی فرانسه را در تاریخ معاصر سیاه کرد، به صورت
مغلوبیت و شکست آبرومندای در می آمد.

وضع استالین که پس از
مرگ وی مجسمه هایش را می کوبند و شهرتش را لکه دار می کنند نیز چنین است.

نقش استالین در تأسیس
بنای قدرت روسیه قابل انکارنیست، و نقشی است که مرجع آن شخصیت غیر عادی و افکار
مخصوص و طرز اراده اوست. امروز می گویند که استالین به مبادی مارکس و لنین خیانت
کرده است، و شاید امتیاز او در نظر ما این {خیانت} اوست که پاره ای از کمونیستی را
تأسس نمود و ان را تابع مطلق واقع بینی و نزدیک به تفکر معقول نمود.

لیکن آنچه در نظر ما
اهمیت دارد این است که اگر جنبه انحصاری و
نفوذ شخصیت بارز استالین در کار نبود و اگر چنان نیروی مثبتی در نهاد او وجود نمی
داشت و اگر ذاتا” دارای قدرت رهبری و سرداری نمی بود، مجبور نمی شد به چنین
{خیانتی} دست بزند.

گاهی مشاهده نقش
{اجتماع} در برابر استالین برای ما مشکل می نماید؛ زیرا آن چه در این باره به چشم
می خورد، جنبه منفی و سستی کامل ملت روس است در مقابل دیکتاتوری مطلق استالین.

مضحک این است که
نظامات اجتماعی و قومی مبتلا به چنین دردی گردد و صاحب چنین فکری شود که بگوید:
اصل اجتماع است، و فرد نه کیان مستقلی دارد و نه نیروی رهبری، و نه در ساختن تاریخ
نقشی …و در عین حال همین اجتماع مبتلابه {زعامت و رهبری فردی} گردد که در وجود
استالین متصور و متجسم گردیده است، و همین شخصیت نظریات ملتش را از ریشه نابود
کند، و آنچه را ملت در عالم نظریات می گوید؛ آن رهبر در عالم واقع تکذیب کرده
باشد! لیکن نقشی را اجتماع روسیه ایفا کرده به هر حال موجود است و محسوس؛ و آن
معنی عبارت است از رغبت شدید در تأسیس روسیه کیبر؛ و انگیزه اصلی مثبت استالین در
قیادت و رهبریش همانا تشخیص این نکته بود که ملت روس می خواهد در توجیه حوادث
دارای قدرت فعاله ای باشد … ولی تنها چیزی که در این میانه به خوبی دیده می
شود شخصیت استالین است که به صورت قدرت
بارز و آشکاری در صحنه حوادث به چشم می خورد.

با توضیحاتی که داده
شد مسئله {تفاعل} یعنی اثر دادن، و اثر پذیرفتن، همیشه بین فرد و اجتماع وجود
داشته و دارد، لیکن مثال های که بیان کردیم دلالت واضحی دارد بر اینکه، افرادی
برای ساختن تاریخ قیام کرده اند.

ولی باید گفت این
مسئله در همه شرایط و در همه اوضاع و احوال یکسان نیست؛ زیرا در تاریخ جنبش هایی
را می بینیم که نقش اجتماع، مانند نقش افراد در مثال های سابق واضح و آشکار است.

برای مثال انقلاب
فرانسه و انقلاب کمونیستی را در نظر بگیرید. جماهیر، یا توده های جمعیت در این
موارد قوه فعال و نیروی محرکی هستند، و به تعبیر دیگر توده ی جمعیت مرکزی است که
یا نور از آن ساطع می شود و یا شعله آتش.

بارزترین جاوه آثار
اجتماع در انقلاب فرانسه همانا عملیات تخریبی و نوسان های ناگهانی اوست در آن
موقع، و هم چنین گرایش اجتماع است گاهی به چپ و گاهی به راست، یا یک نوع حماسه یا
یک نوع نیرو.

این است خصیت توده ها
و این است وضع انقلاب توده ها.

البته در این انقلاب
زعما و رهبرانی بوده اند و کسی نمی تواند منکر شود که این رهبران در اداره کردن و
رهبری انقلاب مؤثر بوده اند، ولی در این مرحله آن چنان نیرویی نبوده اند که روی
صجنه دیده شوند، بلکه نقش آن ها بیشتر شباهت به نقش مأموری است که با اشاره ترین
را روی خط رهبری می کند، لیکن محرک در دست عامل اشاره نیست، بلکه محرک و انگیزه
اصلی همان است که جمعیت را دیوانه وار به حرکت می آورد.

شاید همین انقلابات به
علمای اجتماع جدید چنین نظریه ای را الهام داده است که بگویند:عنصر محرک و نیروی
فعال در حوادث تاریخ اجتماع است.

لیکن قیاس کلی تاریخ
بر بعضی از اجزای آن خطای کلی است زیرا{واقع} شامل هر دو نوع مثال و نمونه است و
حقیقت مشترک همانا وجود {تفاعل} دائم بین فرد است و اجتماع به این معنی که هر یک در دیگری تأثیر دارد و در
عین حال به اثر دیگری متأثر می شود،با این تفاوت که در مراحل مختلف اثر یکی در
دیگری بیشتر ظهور و بروز دارد.

در جدال فرد و اجتماع
هیلتر را در نظر بگیریم؛ ببینیم وضع او چه حکم می کند؟

شاید وجود هیلتر در
تاریخ از نمونه های نادری باشد که نقش فرد و اجتماع در دوران او از لحاظ رهبری
حوادث و اداره امور تقریبا” مساوی به نظر می رسد؟ در این مورد نیز شاید کسانی
که فریفته شخصیت هیلتر شده اند بگویند:ابدا” چنین چیزی وجود ندارد، بلکه
شخصیت سرسخت او در تمام دوره ی رهبری وی محور کلیه حوادث بوده است.

لیکن طرفداران نظریه
{اجتماع} از طرف دیگر خواهند گفت: هیلتر کسی و چیزی نبود، بلکه فقط اجرا کننده
عوامل و انگیزه هایی بود که بعد از جنگ اول و متعاقب شکست ظالمانه آلمان، در کمون
اجتماع آن ملت به وجود آمده بود.

و باز خواهند گفت:

روح جنگی و ناآرام که
در نهاد ملت آلمان همیشه جوشش دارد، و جریحه دار شدن احساسات بزرگ منشی و بلند
پروازی این ملت در ورسای، و مطامع و آرزوهای که سراسر احساسات این ملت را لبریز
ساخته و ذهن افراد جنس آلمانی را با احساس برتری در علوم و فنون و امتیازات جنگی،
تغذیه نموده …

عواملی هستند که هیلتر
را در این دسته از مورخین و علمای اجتماع
اینطور جلوه داده است لیکن هر دو دسته در افراط و تفریطند.

برای اثبات این
مطلب،خوب است همه عواملی را که در نفوس ملت المان وجود دارد در نظر بیاوریم، و کس
دیگری به جای او بگذاریم، یا اینکه کسی در جای او قرار ندهیم آیا نتیجه یکی خواهد
بود؟

فرق بین این دو معنی
مساوی است با شخصیت هیتلر.

از طرف دیگر، خوب است
هیلتر را با تمام نبوغ و مزایای که دارد در نظر بگیریم و او را در کشوری غیر از
آلمان جای دهیم. یا اینکه در همان آلمان در دوره دیگر و شرایط دیگر، او را جای
دهیم. آیا نتیجه یکی خواهد بود؟

فرق بین این دو معنی
مساوی است باملت آلمان در عهد هیتلر.

این قضه در هر حالتی
مصداق دارد.این نکته حق است و درست و لیکن نسبت بین این دو حساب آنقدر که در وضع
هیتلر تطبیق می کند، بر حالات دیگر تطبیق نمی کند و نزدیک به حقیقت نیست به هر حال
میزان گاهی متوجه این که است و گاهی متوجه آن کفه؛ ولی میزان در این حالت و وضع
مانند این است که بین دو کفه بعد از نامساوی قرار گرفتن مختصری، صورت مساوی و
برابری داشته باشد.

خلصه گفتار اینکه این
مسئله بسته به تصادفات است.

تصادف همان عاملی است
که زعیم و رهبر سرسخت و شدیدالعملی را روی صحنه می آورد. و تصادف همان عامل و
موجبی است که ملت ها را به چنان جنبش ها و پرش های قهار و جبار وامی دارد! و در
این باره تضمین مهمی وجود ندارد!

روح جبار و قهار اسلامی
_لااقل یک مقدار _ از ابتدای خلافت عثمان
زیر دست و پای بنی امیه لگد کوب شد.

روح {اجتماع} کمونیستی
که به عقیده خودشان براساس مساوی و اصول معینی ترتیب کند و رهبران وقتی که زمام
امور را در دست بگیرند، قیام ملت ها را برای تنفیذ این مبادی و عدم انحراف از اصول
تضمین کنند. و نیز هر روز نابغه ای متولد نمی شود که نیروهای مکنون و خوابیده را
به صورت عمل زنده ای در آورد و احساسات را به حقایق مبدل سازد.

با این درنهاد بشر
مایه و استعدادی است که نباید از او مأیوس بود!

چیزی وجود دارد گوای
این که تضمین آن اندک است!

بر انگیختن احساسات و
افکار ملت ها عاملی است که فعالیت رهبران را مشکل تر و آمادگی شان را برای جواب
گویی در تحقق دادن به عدالت نزدیک تر می سازد، و به هر اندازه که محیط فکر ملتی
توسعه یابد و احساسات فزونی گیرد، به همان نسبت زندگانی آن ملت استقرار می یابد و
سروسامان می گیرد، و از آفت ارتجاع مخرب و کوبند ه بیشتر مصون ومأمون می ماند.

وظیفه مهم دعات و
مبلغین نیز همین است و مادامیکه حیاتی در روی زمین وجود داشته باشد، این وظیفه مهم
به طور دائم و پایدار ادامه خواهد داشت. بدیهی است بهترین دعوت ها و تبلیغ ها، آن
دعوت و تبلیغی است که دل ها را به خدا، یعنی به آن قوای زمینی حکومت می کند، و بر
نیروهای مافوق زمین نیز تسلط دارد ربط دهد.

وظیفه مبلغین و دعات
نیز چنین حکم می کند که هر چند با مشکلات رو به رو شوند دلسرد نگردند از تحمل
فداکاری ها و مشتقات زندگی شانه خالی نکنند، و تصور نکنند که برای مردم کار می
کنند ، بلکه حسابشان را با خدا داشته باشند، و بدانند که برای خدا کار می کنند و
بس.

_______________________________

منبع:فرد و اجتماع

مؤلف: محمد قطب

مترجم: سید غلامرضا
سعیدی

انتشارات: کانون
انتشارات تهران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا