سياسي اجتماعي

مدرنیسم

مدرنیسم

(مهمترین ویژگیها و پایه هاى اساسى مدرنیسم؛
و ارتباط آن با اومانیسم، سکولاریسم، پوزیتویسم و راسیونالیسم و انتقادات مطرح از
مدرنیسم  )

اصطلاح «مدرن‏» از ریشه‏ى لاتین [Modo] اقتباس گردیده است. این واژه در
ساختار اصلى ریشه‏اى خود به مفهوم «به روز بودن‏» و یا «در جریان بودن‏» است. چنین
مفاهیم و مضامینى بیان‏گر تمایزى است که امور و پدیده‏هاى مدرن نسبت‏به امور کهنه
و قدیمى، یا امور به وقوع پیوسته در دوران گذشته دارد. (۱)

 

– فرهنگ پیشرفته‏ى واژگان آکسفورد، اصطلاح
مدرنیسم را به عنوان «نماد اندیشه‏ها و شیوه‏هاى نوینى به کار برده که جایگزین
اندیشه‏ها و شیوه‏هاى سنتى گردیده و همه‏ى جوانب و زمینه‏هاى زندگى فردى و اجتماعى
انسان غربى، به ویژه جنبه‏هاى مرتبط با دین، معرفت دینى، هنر و زیبایى او را در بر
گرفته است‏». (۲)

 

– فرهنگ علوم سیاسى در شناسایى خود از
«مدرنیسم‏» چنین بیان مى‏دارد که مدرنیسم، یا نوگرایى تلاش در جهت هماهنگ ساختن
نهادهاى سنتى با پیشرفت علوم و تمدن است. در این فرهنگ و تحت واژه‏ى «مدرنیته‏»
مى‏یابیم که مدرنیسم نمودهاى بیرونى تمدن جدید غرب است و مدرنیته، عناصر درونى
فکرى، فلسفى و فرهنگى آن بوده و داراى رشته‏اى از مفاهیم اساسى است که با یکدیگر
در ارتباط‏اند. (۳)

 

– در مجموع مدرنیسم در اصطلاح به «شیوه‏هایى
از زندگى، یا سازمان اجتماعى مربوط مى‏شود که از سده‏ى هفدهم به بعد در اروپا پیدا
شد و به تدریج نفوذى کم و بیش جهانى پیدا کرد». (۴)

 

بنابراین مى‏توان مدرنیسم را عصرى پر شتاب
دانست که شتاب در دگرگونى و تحولات تکنولوژیکى، سرعت در سایر عرصه‏ها را موجب شد.
علاوه بر آن نهادهایى مدرن به وجود آمد که صورت‏هاى اجتماعى جدیدى را به همراه خود
آورد. اما نکته‏ى مهم آن است که تمام این تغییرات و تحولات در عرصه‏ى اجتماعى،
اقتصادى و سیاسى برگرفته از مبانى معرفتى جدیدى است که مدرنیته نام دارد. به عبارت
دیگر مى‏توان مدرنیسم را حاصل بیرونى و نمایش عینى تفکرات و مبانى مدرنى دانست که
تغییرات اساسى خود را از رنسانس به بعد آغاز کرده است.

 

مدرنیته بعد از عصر روشنگرى (Enlightenment) در اروپا گسترش یافت. در همین دوران
بود که انسان غربى به عقل خود بیشتر اعتماد پیدا کرد؛ البته باید توجه داشت که این
اعتماد بیشتر متوجه نوعى عقلانیت صورتگرا (
Formalist rationality) بود. شاید بتوان ویژگیهاى اصلى
ایدئولوژیهاى مدرن را که همان ویژگیهاى روشنگرى است، به طور اجمال به شرح زیر
برشمرد:

۱- اعتماد به توانایى عقل انسان و علم براى
معالجه بیماریهاى اجتماعى؛

۲- تاکید بد مفاهیمى از قبیل پیشرفت ,(Progress) طبیعت (nature) و تجربه هاى مستقیم (Direct
experience
)

۳- مخالفت آشکار با مذهب؛

۴- تجلیل طبیعت و پرستش خداى طبیعى؛

۵- در قلمرو سیاست، دفاع از حقوق طبیعى
انسانها؛ بوسیله حکومت قانون و سیستم جلوگیرى از سوء استفاده از قدرت

۶- اومانیسم و تبیین جامعه و طبیعت به شکل
انسانى یا انسان انسان انگارى طبیعت (
Antropomorphism)

۷- تکیه عمده بر روش شناسى تجربى و حسى در
مقابل روش شناسى قیاسى و فلسفى

۸- پوزیتیویسم به عنوان متدلوژى مدرنیسم

 

علاوه بر شاخصها و ویژگیهاى فوق الذکر
مدرنیسم به عنوان یک رویکرد تاریخى داراى ویژگیهاى مختلفى در زمینه فلسفه، فرهنگ،
اقتصاد، سیاست، جامعه شناسى و… مى باشد؛ براى مثال یکى از ویژگیهاى مدرنیسم در
زمینه اقتصاد فوردگرایى (
fordism) N در جامعه شناسى، گذار از سنت به تجدد و ایجاد جامعه صنعتى، در
فرهنگ، نوعى نخبه گرایى (
elitism) در فلسفه، نوعى ماتریالیسم (materialism) یا مادى گرایى و طبیعت گرایى (naturalism) و دنیا گرایى (Secularism) و در علم نوعى رویکرد مکانیکى (mechanistic) نسبت به علم مى باشد.

 

مهمترین ویژگیها و پایه هاى اساسى مدرنیسم؛
اومانیسم، سکولاریسم، پوزیتویسم و راسیونالیسم مى باشد که بیشترین نقش را در تکوین
و تکامل ایدئولوژى مدرنیسم داشته اند.

 

 

۱- اومانیسم و ارتباط آن با مدرنیسم (Humanism)

 

مدرنیسم به لحاظ تاریخى محصول رنسانس است و
اومانیسم یا انسان محورى نیز با رنسانس آغاز مى شود و اومانیسم اندیشه انسان محورى
را مستقل از خدا و وحى الهى مطرح مى کند و مى توان اومانیسم را به عنوان جوهر، روح
و تاطن رویکرد مدرنیستى تلقى نمود. رنه گنون در خصوص جوهر خود بنیادانه اومانیسم
مى نویسد:

«اومانیسم نخستین صورت امرى بود که به شکل
نفى روح دینى در عصر جدید در آمده بود، و چون مى خواستند همه چیز را به میزان بشرى
محدود سازنده بشرى که خود غایت و نهایت خود قلمداد شده بود، سرانجام مرحله به
مرحله به پست ترین درجات وجود بشرى سقوط کرد»

 

 ۲-
سکولاریسم به عنوان ویژگى و پیامد اصلى مدرنیسم

 

در قلمرو مدرنیسم، دین، مرکزیت خود را نسبت
به زندگى اجتماعى و سیاسى از دست مى دهد و بصورت مجموعه اى از دستورات و تعالیمى
اخلاقى و شخصى در مى آید. نگرش مدرنیستى به دین نگرشى صرفا پراگماتیستى و بهره
جویانه است و باید یکى از ویژگیهاى مدرنیسم و تفکر لیبرالیستى را، اعتقاد به
سکولاریزه کردن حیات اجتماعى و سیاسى دانست؛ یعنى این اعتقاد که دین یا نباید وجود
داشته باشد یا اگر وجود دارد باید به امرى شخصى و فردى تبدیل شود و در محدوده
عبادات و احکام فردى باقى بماند، و دین نباید مرکز ثقل حیات سیاسى و اجتماعى باشد
بلکه باید در جهت مشهورات و باورهاى اومانیستى قرار داشته باشد. شاید بتوان به طور
خلاصه شاخصهاى سکولاریسم را اینطور بیان کرد:

 

۱- دنیایى دیدن و این جهانى کردن حیات بشرى؛

۲- افول و کاهش نقش متافیزیک و
مابعدالطبیعه؛

۳- نگرش مادى نسبت به اخلاق؛

۴- هدایت عقل؛

از مکاتبى که در پیدایش و تکوین سکولاریسم
مؤثر بوده اند، مى توان به اومانیسم (
Humanism) و ناسیونالیسم ( که اوج آن در پوزتیویسم (Positivism) تبلور یافته، اشاره کرد. همچنین یکى
از ستونهایى که سکولاریسم بر آن استوار است لیبرالیسم (
liberalism) است. ریشه هاى فلسفى سکولاریسم مربوط
به مکتب تداعى گرایى جیمز میل (
James Mill) و مکتب اصالت فایده (utilitarianism) جرمى بنتام (Jermy Bentham) مى شود.

 

 ۳-
پوزیتویسم به عنوان متدلوژى مدرنیسم

باید توجه داشت که یک تداخل مهم و اساسى بین
پوزیتویسم و مدرنیسم وجود دارد؛ مدرنیسم به عنئان ایدئولوژى پوزیتویسم تلقى مى شود
و پوزیتویسم را مى توان به عنوان متدلوژى مدرنیسم تلقى نمود و نیز مى توان بدنه
اصلى علوم معاصر على الخصوص نظریات جدید علوم اجتماعى و سیاسى را پوزیتویسم دانست
و پوزیتویسم در واقع شورشى بود بر علیه فلسفه و متافیزیک و بر علیه گرایشهاى دینى
و احکام اخلاقى و مذهبى.

از دیدگاه پوزیتویسم مذهب جزء تاریخ ذهن
انسان است و خارجیتى ندارد، خداوند مفهومى است که جزء تاریخ ذهن انسان قرار مى
گیرد. از مهمترین ابزاز پوزیتویسم در حمله به دین، تشکیک در معنادارى گزاره هاى
دینى است که توضیح آن در این مختصر نمى گنجد. پس مى توان نظریات جدیدى را که در
قرن ۲۰ مطرح شده اند، از نظر معرفت شناسى و متدلوژى تحت عنوان پوزیتویسم و از لحاظ
محتوى تحت عنوان مدرنیسم بررسى نمود.

 

 

۴- راسیونالیسم و اعتقاد به عقل انسان به
عنوان اساس معرفت

راسیونالیسم در واقع سنتى است فلسفى که
مبادى آن به سده هاى هفده و هجده برمى گردد. از دیدگاه فلسفى طرفداران اصالت عقل،
مکاشفه و شهود را به عنوان سرچشمه و اساس معرفت واقعى قبول نداشتند و معتقد بودند
فقط یا استقرایى (
inductive)
مى تواند اطلاعات دقیق و قابل اطمینانى را درباره جهان بدست دهد. در جامعه شناسى
اعتقاد به راسیونالیسم با پوزیتویسم قرن ۱۹ همراه بوده است؛ اینان معتقد بودند که
هدف از ارجاع به عقل انسان تنها شناخت امور نیست، بلکه بهبود زندگى اجتماعى نیز مد
نظر است؛ به عبارت دیگر عقل یک امر از پیش داده شده تلقى نمى شود بلکه استعدادى
است که مى باید فراگرفته شود و از طریق آن زندگى اجتماعى و سیاسى دچار تحول گردد.
البته باید میان عقلانیت (
Rationality) و (Rationalism) مکتب اصالت عقل و ( Rationalization) یا روند و جریان عقلانى نمودن، تمایز قائل شد. مفهوم حصول
عقلانیت، اساس تحلیل ماکس وبر از سرمایه دارى مدرن بوده است و از نظر او حصول
عقلانیت در سیاست متضمن افول هنجارهاى سنتى مشروعیت و گسترش دیوانسالارى و
بوروکراسى مى باشد.

 

۵ – نقش نومینالیسم (nominalism) یا اصالت تسمیه در فراهم آوردن زمینه
ظهور تفکر مدرن

نومینالیسم یعنى اعتقاد به اینکه آنچه در
عالم وجود دارد، نامهاست و تصورات مجرد و مجردات داراى وجود واقعى نبوده و واقعیت
ندارند و آنچه به جهان تعلق دارد تنها کلمه است و تنها فرد و منفردات وجود واقعى
دارند، و نامها بدآنها تعلق مى گیرد. مکتب نومینالیسم بیشتر با فلسفه ماتریالیسم و
آمپریسم وفق دارد، یکى از مشهورترین نومینالیستهاى قرون وسطى گیوم دو کام است.
بلومن برگ در کتاب «مشروعیت عصر جدید» در مورد نقش نومینالیسم در فراهم آوردن
زمینه مدرنیسم و تفکر مدرن معتقد است که نومینالیسم بطور غیر مستقیم در شکل گیرى
تفکر مدرن نقش داشته است، از دیدگاه او نومینالیسم، مطلق کردن و نهایتا بى معنا و
بى ربط ساختن مفاهیم الهیات مسیحى، زمینه را براى ظهور تفکر مدرن فراهم آورد.

 

 ۶ –
مدرنیسم و رویکرد مکانیکى نسبت به علم:

تمثیل مکانیکى حاصل قرن پانزدهم به بعد است
که مهمترن خصوصیات الگوى مکانیکى عبارت است از:

الف) الگوى مکانیکى قایل به «قابلیت تجزیه
پذیرى » امرى است که مورد تمثیل واقع مى گردد. فرانسیس بیکن و همه آمپریست ها شرط
اول علم را «تجربه پذیرى » مى دانند؛ در این دیدگاه جامعه مجموعه اى است از اجزایى
که داراى استقلال اند که از ترکیب این اجزاى جامعه پدید مى آید.

ب) اجزاء باید در حالت روابط متقابل (intercation) باشند؛

ج) الگو مکانیکى بر عکس الگوى ارگانیستى
رشدناپذیر است؛

مفهوم الگوى مکانیسمى ناظر به این است که
پدیده هاى اجتماعى مثل جامعه و دولت، پدیده هایى مصنوعى مى باشند. اندیشه قرارداد
اجتماعى که بخش عمده اى از تاریخ نظریات سیاسى را در مى گیرد مبتنى بر چنین
برداشتى است.

 

 مدرنیسم
و مدرنیزاسیون

نظریه تجدد یکى از الگوهاى مسلط جامعه شناسى
و علوم سیاسى آمریکا در دهه ۵۰ و ۶۰ است که براى توضیح فراگردهاى شاملى است که
جوامع سنتى از طریق آنها به نوسازى و نوگرایى نائل مى شوند که قائل شدن به نوگرایى
متضمن توسعه نهادهاى مختلفى از جمله احزاب، پارلمان، تصمیم گیرى بر اساس مشارکت
مردم، افزایش تعداد باسوادان، توسعه شهرنشینى و شاخصهاى مختلف دیگر بود که البته انتقاداتى
به نظریه مدرنیزاسیون وارد شد؛ از جمله اینکه تجدد مبتنى بر توسعه اى است که در
غرب روى داده و این الگو بر محور تجارب ملل خاصى بنا شده است. در واقع باید بیان
کرد که تمام نظریات جدید در جامعه شناسى و علوم سیاسى و قدر مشترک و رشته اتصال
همه نظریات جدید به ایدئولوژى مدرنیسم و مدرن سازى (
modernization) بر مى گردد که مى توان به افرادى مثل
تالکوت پارسونز، گابریل آلموند، دیویدایستون و کارل دویچ اشاره کرد که از چهرهاى
سرشناس نظریات جدید علوم سیاسى در دهه ۵۰ و ۶۰ هستند و نظریات مدرنیستى را مورد
نقد و بررسى قرار دارند.

 

انتقاد از مدرنیسم

در دهه ۶۰ و ۷۰ گروهى به تدریج در علوم
سیاسى پیدا شدند که به عنوان نسل دوم نظریه پردازان مدرنیسم یا تجدید نظر طلبان
شناخته مى شدند، و در واقع این گروه یک نسل انتقالى است از نظریه مدرنیستى، به
نظریه پست مدرنیستى به این معنا که نسل تجدید نظر طلبان اصل ضرورت گذار از جامعه
سنتى به جامعه مدرن را مى پذیرند ولى درباره شیوه گذار و مراحل گذار و مفهوم تجدد
و مدرنیسم شبهات و مباحث مختلفى را طرح مى کنند و انتقاداتى را بر نسل اول نظریه
پردازان مدرنیستى وارد مى نمایند.

از کسانى که انتقاداتى را علیه نظریات
مدرنیستى و فونکسیونالیستى وارد کردند، نویسنده آمریکایى گاسفلید و آندره گوندر
فرانک مى باشند؛ آندره که از نظریه پردازان سرشناس نظریات وابستگى است، مستقیما
نظریه جامعه سنتى در مقابل جامعه مدرن را مورد انتقاد قرار داده است.

از دیدگاه معرفت شناسى و روش شناسى نیز
مدرنیسم مورد انتقاد واقع شده است، از جمله مى توان به انتقاداتى که به پوزیتویسم
به عنوان متدلوژى مدرنیسم وارد شده اشاره کرد. هرگاه براى ریشه یابى انتقاداتى که
به مدرنیسم انجامید به قرن ۱۹ بازگردیم خواهیم دید که دو انتقاد عمده علیه
پوزیتیویسم مطرح شده است یک دسته انتقاداتى که از جانب مارکس و مارکسیست ها مطرح
شد و به شکاف میان خود مارکسیستها منتهى شد.

 

از جمله منتقدان مى توان به رایت (E. olin
wright
) اشاره کرد که در
زمینه مباحث دیالکتیکى در نقد روش تحصلى یا پوزیتیویسم مطرح است و از مارکسیستهاى
غیرپوزیتویست مى توان به نظریات مکتب فرانکفورت در قرن بیستم اشاره کرد. مکتب
فرانکفورت (
Frankfurt school) به گروهى از اندیشمندان یهودى علوم اجتماعى کار مى کردند و از
آلمان مهاجرت کرده بودند اطلاق مى شد. از معروف ترین چهره هاى برجسته این مکتب مى
توان آدورنو، دبلیوبنیامین، اریک فروم، فرانتس نویمان، هورکهایمر، مارکوزه را ذکر
کرد، بعضى از آنها مانند مارکوزه از مهمترین مخالفان پوزیتویسم نه تنها در محدوده
مسائل مارکسیستى بلکه در کل علوم اجتماعى در قرن بیستم اند؛ عمده ترین مسائل مورد
علاقه آنها عبارت بود از:

 

۱ – بسط و گسترش یک تحلیل انتقادى از
اقتصادگرایى در مارکسیسم ارتدوکس و رسمى؛

۲ – بنا نهادن یک معرفت شناسى شایسته و نقد
سرمایه دارى پیشرفته؛

۳ – گنجانیدن تحلیل روانشناختى فرویدى در
نظریات اجتماعى مارکس؛

۴ – حمله بر عقلانیت ابزار گرایانه (intrumental
rationality
) به عنوان اصل اساسى
جامعه سرمایه دارى.

 پی
نوشت:

۱) رهنمایى، احمد; غرب‏شناسى (انتشارات
مؤسسه‏ى آموزشى و پژوهشى امام خمینى‏قدس سره. قم: ۱۳۸۰)، ص ۱۳۲.

۲) همان، ص ۱۳۳.

۳) آقا بخشى ; همان، ص ۲۱۰.

۴) آنتونى گیدنز; پیامدهاى مدرنیت، ترجمه‏ى
محسن ثلاثى (نشر مرکز، تهران: ۱۳۷۷)، ص ۴.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا