شعر و داستان

قطره خونی ! تاریخ ساز و تامل برانگیز

قطره خونی !   تاریخ ساز و تامل برانگیز

نویسنده: صلاح الدین محمد بهاءالدین / مترجم:یحیی پرتوی

خون "مرد" برای آن است که در راه حقیقت بریزد. و قطرات "خون" آرزومندند که مؤمنانه در رگهای مسلمانی جریان یافته و جز در راه حق و برای پیروز گرداندن حرف حق نباشد قطره ای از آن را به هدر ندهد و… آرزومند است که در این راه تا آخرین قطره اش بر روی زمین ریخته شود و با رنگ سرخ خود همه زمین را رنگین نموده ودر روز دادگاه بزرگ شاهد ایمان و رستگاریش باشد. چرا که آشکار است درخت آزادی بخش و دادستان و نجات دهنده اسلام از سرآغاز تاریخ دعوت الهی اش با خون سرخ و اشک خونین و عرق جبین آبیاری گردیده و بدون فداکاری و از جان گذشتگی هیچ هدف و برنامه ای به نتیجه مطلوب و ثمر نخواهد رسید… به همین خاطر ما قطره های "خون" داستانهای بسیاری از تاریخ دعوت الهی در سیته داریم بخصوص از تاریخ پیام سردار پیامبران که همه لحظاتمان روسفیدی وسربلندی بود و هر روزمان نمونه دلاوری و فداکاری صاحبانمان بود…

اما در این فرصت کم تا جان در بدن دارم و لخته نشده ام دوست دارم داستانی از سرگذشت خود را برایتان بازگو کنم . سرگذشت من مشتی از نمونه خروار ها خون ریخته شده دیگر همنوعانم در طول تاریخ اسلام است. و این هم داستان من است "من قطره خون " به ناحق ریخته شده من خونین… من شهید…

قطره خونی سرزنده و سرخ و شفاف بودم. در اندام آن یار محبوب پیامبر عزیزمان. آری، قطره خونی خداشناس بودم در پیکر "زید بن دثنه" که برای رهبری و تعلیم قبایل "عضل و قاره" به دستور پیامبر سردار(ص) همراه با تعدادی از یاران ارجمندش زمانی که این قبیله خدمت پیامبر آمده و درخواست مربی و آموزگار نمودند، به میان آنها اعزام شده بودیم. به دستور سردارمان با خوشحالی و اطمینان بطرف بیابان به راه افتادیم و همراه با نمایندگان آن قبایل بدون هیچ دغدغه ای پیش می رفتیم تا اینکه برروی چشمه "رجیع" در دام توطئه آن قبایل ناپاک و بی وفا که مکارانه ما را همراه خود برده بودند گرفتار شدیم.

"عاصم" سردسته مان و سه چهار نفر دیگر، در حمله اول شهید شدند. "زید" صاحبم و "خبیب بن عدی" و "عبدالله بن طارق" زنده ماندند. اینان هم با وعده ای که برای نکشتنشان داده بودند فریب خوردند. اما بعد از تسلیم دستهایشان را بستند،به همین خاطر "عبدالله" خودش را کنترل نکرده تکانی به خود داده و به آنها حمله کرد و خود را به درجه رفیع شهادت رساند. زید و خبیب با دستانی بسته و دلی پریشان جلو دست کافران پیمان شکن و ناپاک افتادند… اگرچه آنها را نکشتند اما بلایی بدتر از کشتن برسرشان آوردند.. آنها را به "مکیانی" فروختند که در جنگهای بدر و احد کس و کارشان بدست مسلمانان کشته شده بود. آری فروخته شدیم اما به چه کسانی؟ "خبیب" را به "عقبه بن حارث" که در جنگ بدر پدرش را کشته بود و "زید" را به "صفوان بن امیه" که پدرش در بدر کشته شده بود فروختند. به این ترتیب این دو شیر مرد، زرخرید و برده آن دو خانواده کافر و بت پرست خیره سر شدند.

می دیدیم که "خبیب" را با شکنجه و آزار خسته کرده و خود نیز از آزار دادنش به ستوه آمده بودند! آنگاه او را به چوبه اعدام بسته و قصد کشتنش را کردند. اما او که آشکارا خوشه انگور بهشت را در جلو دستش می دید و همه آرزویش شهید شدن بود مدام با دل و زبان مشغول یاد خدا و تلاوت قرآن بود. چنین کسی کی با این چیزها تسلیم شده و از چوبه ی اعدام می ترسد؟ نخیر نترسید. و با آرامش تمام درخواست کرد تا به او فرصت نماز خواندن بدهند با تأنی دو رکعت نماز چوبه دار و شهید شدنش را خواند و رسمی را برای تمام شهیدان دنیا پابه گذاری کرد تا پیش از اعدام شدنشان دو رکعت نماز شهادت بخوانند. بعد از نمازش فرمود: «سوگند بخدا اگر بخاطر آن نبود که می ترسم تصور کنند از ترس مرگ به نماز پناه برده­ام نمازم را بیشتر از این ها طول می دادم.»سپس همچون شیدایی خداشناس و شاگرد محبوب پیامبر(ص) سوزی سرداد و این سرود بهشت­انه را زمزمه کرد و برای شهید شدن روبه طرف آنها رفت:  

«برایم مهم نیست مادامی که با مسلمانی و در راه خدا کشته شو، که اگر اراده کند شاید درون اعضای پیکر خرد شده­ام برکت اندازد.»

به این ترتیب آخرین نفس های " خبیب" همراهمان همراه با جوشش و غلیان قطرات خونینش در هم آمیخت و جان عزیزش به طرف خداوند آفریننده یمان عروج کرد. اما حال من و صاحبم از آن سرنوشت دیدنی تر و مهم تر بود. " صفوان" رئیس غاصب و ناخواسته یمان " زید" دلاور را به قتلگاه آورد. و ما در اندام خسته و مانده و خونین خود، آرزومند آن بودیم که بدست کافران بر زمین ریخته شویم کهخوشبختانه ما هم، همچون " زید" صاحبمان به آرزوی خود رسیدیم … در راه به " ابوسفیان بن حرب" رسیدیم. او پرسید:

_ « ای زید، ترا به خدا سوگند می دهم؛ آیا الان دوست نمی داشتی که " محمد" به جای تو اینجا اسیر می بود وگردنش در جلوی شمشیر قرار داشت و تو هم در خانه­ی خود در کمال صحت و سلامت بودی؟»

زید هم مردانه جواب داد:

_  « نه به خدا دوست ندارم که من در میان زن و فرزندان خود بنشینم و سوزش خاری " محمد" را در جای خود آزار دهد»

" ابوسفیان" سری تکان داد، درمانده و مأیوس بعد از مدتی گفت:

_ « تا کنون کسی را ندیده­ام که کسس دیگری را به اندازه­ای ککه یاران " محمد" او را دوست دارند، دوست داشته باشد ….! »

بعد از این ماجرا ما را به میدان بردند. " صفوان" وحشی و درنده به جان شکار بی گناهش افتاد. و من هم در میان کاروان قطره های خون سرخ و سرزنده­ی آن شهید جاوید بر زمین ریخته بی ناز خدا هستم و هر روز گروهی از قطره­های خون به نا حق ریخته شده به کاروان من می پیوست و خود را به سر قافله بی گناه تاریخ مان معرفی می کرد… اولیّن شهید خون بر زمین ریخته شده " هابیل" پسر بابام آدم است. و امروز مهمان تازه­ای آمد و داستان تکان دهنده­ی دیگری را آغاز بعثت پیامبر سردارمان را برایم بازگو کرد:

رویداد چاه(معونه) را برایم بازگو کرد در سال چهارم هجری (عامر بن مالک) خدمت بیامبر آمده و از او می خواهد که تعدادی از یارانش را همراه او به ناحیه نجد بفرستد. او هم دلش رضا نمی داد و فرمود: از مردم نجد می ترسم. اما عامر گفت: من پشتیبانشان هستم بفرستشان تا مردم را بسوی دینت دعوت کنم. پیامبر هم هفتاد نفر از یاران مسلمانش را انتخاب کرد و آنها را با راهنمایی عامربن مالک روانه کرد.

به چاه بعونه رسیده بودند برای استراحت در آنجا اتراق کردند (طرم بن ملحان) را نزد (عامر بن طفیل)که ریس قبیله بنی عامر بود فرستادند اما او بجای آنکه از وی استقبال کند و نامه پیامبر خدا را بر روی چشمانش بگذارد و آنرا بخواند، پرتش کرده و(طرم) خداپرست را شهید کرده و داد و هوارش را نزد قبیله اش و قبایل دیگر برده و هجومی دسته جمعی بر مسلمانان بی گناه آورده و همه را بشهادت رساندند.

براستی حادثه ای تلخ و ناخوشایند بودو بخوبی درجه ی نفرت و کینه آن اعراب بت برست را نسبت به بیامبر سالار و یاران مبارکش آشکار می سازد. راستی آنها که بیراهن نجس نژادبرستی را برتن دعوت اسلامی می بوشانند و لاف عربیت سر می دهند این را نمی فهمند که پیامبر اسلام و یاران برجسته اش به دست اعراب دچار چه مشکلات و دردسر و آزار شدند؟و آیا می دانند که اولین گروه دشمنان اسلام و موانع خیلی بزرگ فرا راه پیام اسلام در مدت عمر بیست و سه ساله پیامبری خدا تنها اعراب بودند…همچنین این رویدادها اهمیت هدایت و راهنمایی مردم را در برنامه اسلام روشن می سازد.که اهمیت دعوت کردن و راهنمایی مردم تا جایی است که آن بزرگواران گرامی در میدان شاید و نشاید و گمان از بین رفتن قرار گیرند. با این وجود در انجام وظیفه خود لحظه ای درنگ نکنند… وگرنه تا جایی که من مسلمان را بشناسم و دور و نزدیک با خصوصیات شاگردان سردار پیامبران آشنا باشم، آرزویشان شهید شدن بوده و همواره افتخارشان این بود که خونشان در راه خدا ریخته شود.

این است که ما (خونها) منت بار مسلمانان بوده حیف می دانیم که بصورت عادی در پیکرشان جریان داشته باشیم و نیز ننگ می دانیم که برای غیر خدا قطره های خونمان بر زمین ریخته شوند. نزدیکترین نمونه آن (طرم) شهید بود. که بجای ناله و فغان و شیون و زاری در مقابل تصمیم ستمکارانه (عامر) فرمود:(فزت و رب الکعبه) به خدای کعبه رستگار شدم این است که از آن زمانی که اولین قطره خونی به ناحق ریخته شدتا امروز مدام تعداد افراد کاروانم بیشتر می شود…. از خون مردان سالار و دلاور و زنان نستوهی که در راه راستی و برای پاسداری از پیام خدا قوچ قربانی شده اند… برای بلند کردن و رفیع ساختن سخن خداوند آفریدگارشان … پس هزاران سپاس برای خداوند پروردگارم و سلام و درود بر پیشوایم پیامبر خدا.

(ولا تحسبن الذین قتلو فی سبیل الله امواتا" بل احیاء عند ربهم یرزقون) صدق الله العظیم

———————————-

منبع: از زبان بی زبانان / مولف: صلاح الدین محمد بهاءالدین / مترجم:یحیی پرتوی / ناشر:نشر احسان ۱۳۷۷

تنظیم برای نوگرا: باران

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا