زندگی نامه

حسن البناء مرد قرآنی

امام حسن البناحسن البناء مرد قرآنی

خصوصیات امام البناء از زبان روبر جکسون نویسنده آمریکایی

نویسنده: انورالجندی/ مترجم:استاد مصطفی اربابی

در این نوشته از معرفی امتیازات استاد، حسن البنا، می خواهم با حفظ امانت داری، نوشته های نویسنده ی آمریکایی( روبر جکسون) را که در سالهای ۱۹۴۶و ۱۹۴۹ م از قاهره دیدن کرده است را ذکر نمایم. او خواسته است در حد توانش صورتی کامل از مرد قرآنی(حسن البنا) را به نمایش بگذارد.

یقین دارم که این نویسنده ی آمریکایی منصف بوده و از حقیقت  جز در موارد اندکی تجاوز نکرده و معتقدم آن موارد معدود نیز عمدی نبوده است ، لذا باید از آن چشم پوشی کرد، از ظاهر  نوشته هایش پیداست که از سایر نویسندگان غربی که می شناسیم با انصاف تر است.

 در سالهایی که در جریده (اخوان المسلمین) کار می کردم، تعدادی از نویسندگان غربی را دیدم که علاقه ی زیادی به دیدار با مرداول دعوت داشتند، مردی که پرچم اخوان المسلمین را برافراشت ، آنان میخواستند که به خطوط عمیق و پرامتداد زندگی و اهداف این مرد آشنا شوند. بسیاری از آنان مطالب مختلفی نوشته اند، ولی من اعتقاد ندارم که همه آنان در انصاف بسان روبر جکسون بوده اند.حقیقت این است که شخصیت امام شهید حسن البنااز نمونه های بزرگ و شگفت انگیز و کمیاب است، که همانند ندارد و زمان از آوردن مثل او ناتوان است مگر در روزگاران دور و دراز.

کسانی که با او ارتباط داشته اند، یا با او کار کرده اند، بعضی از جوانب زندگی درخشان او را یادآوری کرده اند. از آن جمله است توانایی او در انجام امور و حل مشکلات و عرضه ی امور به شکلی که با قلب پیوند یابد و عقل را راضی کند، و وجدان را راحت سازد.

از بارزترین صفاتش اخلاق قوی و عمیق است، که رمز شگفت آور گشودن دلهاست ، و همین صفت است که موانع را از سر راه برمیدارد ، و صخره ها را در هم می شکند  خداوند او را در فراخنای رحمتش جای دهد، وبرایش اجر  مجاهدان را مقرر فرماید.                     انورالجندی

در فوریه ۱۹۴۶ از قاهره دیدن کردم … دوست داشتم با مردی که نیم میلیون انسان از او پیروی می کنند ملاقات کنم در نشریه (نیویورک کرونیکل) چنین نوشتم.

« این هفته با مردی دیدار کردم که از بارزترین رجال معاصراست، گاهی اسمش در برابر حوادث بزرگتر پنهان می ماند، این مرد استاد حسن البنا رهبر اخوان المسلمین است.»

اخوان عامل ومتغیر مهمی درسیاست مصر به شمار می آیند گفته  می شود که از مجموع اخوان ۸۰/.کارگران و دانشجویان را تشکیل میدهد، که در پیشاپیش حوادث اخیر مصر قرار داشته اند.

استاد حسن البنا می گوید: حرکت اخوان فراتر از احزاب است، هدفش بازگشت به قرآن می باشد و مقصد نهایی اخوان وحدت مسلمانان روی زمین است.

این چیزی بود که ۵ سال قبل درباره اش نوشتم، حوادث گفته ی مرا تءیید کرد، این مرد بزرگ که هنو جوان است ،آرمان و آرزوی شرقیان در مبارزه با استعمار می باشد ، من خوب می دانم که شرق  نیاز به مصلحی دارد که صفوفش را به هم پیوند دهد، و کیان و عزتش را به او باز گرداند، اما در آن روزی که قرار بود آرمانها برآورده گردد، و فاصله ی شرق با پیروزی بسیار نزدیک بود، حیات این مرد خاتمه یافت ، و به صورت غیر منتظره و با روشی ناآشنا به قتل  رسید. بدین سان شرق توانست این گنجی که در دستش قرار گرفته حفظ کند…

اینمرد نظرم را جلب کرد،او سیمایی توانمند داشت، که در هنگام دیدارم از قاهره و ملاقات با رهبران مصر و رؤسااحزاب ، توجه مرا جلب نمود.

این مرد سیمایی دلربا داشت، از عبارات دقیق استفاده می کرد،زبان بیگانه را نمیدانست، پیروانش بین من و او واسطه بودند و گفته ای ما را ترجمه می کردند ، و اهداف این دعوت را به تصویر می کشیدند. پیروانش طوری سخن می گفتند که مرا قانع نمی کرد ، اما او خاموش بود، چون حیرت را در چهره امدید، به آنان گفت : برایش یک چیز بگویید:آیا درباره ی محمد چیزی خوانده ای؟ گفتم : آری. گفت:آیا با دعوت کار او آشنا هستی؟ گفتم :آری. گفت : خواسته های ما همان است که حضرت محمد ( صلی الله علیه و آله و سلم)آورده است. این کلمات اندک مرا از بسیاری از گفتنی ها و شنیدنی ها بی نیاز کرد، همان چیزهاییکه بعضی از یاورانش می خواستند به من بگویند.

سیمای ساده و بی پیرایه و عادی او، اطمینان و آرامش بی مانند و ایمان شگفت انگیزش به اندیشه اش ، نظرم را جلب کرد.

من انتظار داشتم که روزی میرسد که این مرد رهبری ملی را نه فقط در مصر، بلکه در تمام شرق به عهده می گیرد.

بعد از آن که مداک بسیاری درباره ی این شخصیت و تاریخ زندگی و اهداف و آرمانهایش به دست آوردم ، و آنها را مطالعهکردم و از مصر خارج شدم. من بین او و سید جمال الدین افغان و محمد عبده و محمد احمد مهدی، و سید سنوسی و محمد بن عبدالوهاب مقایسه می کردم، به این نتیجه رسیدم که این مرد از تجربیات همه ی آنان استفاده کرده ،و بهترین های شان را گرفته است و توانسته است اشتباهات شان را اصلاح کند . از آن جمله است: جمع بین دو وسیله ی متعارض و متضاد که یکی را سید جمال و دیگری را محمد عبده  انتخاب کرده بود.

سید جمال می خواست اصلاحات را از اصلاح حکومت شروع کند ، ولی محمد عبده میخواست اصلاحات را از طریق تربیت به انجام برساند، اما حسن البنا توانست که هردو را با هم ادغام کند، به طوری که اوبه جایی رسید که آن دو به آن نرسیدند، و آن عبارت سات از گرد آوردن روشنفکران از طبقات مختلف و فرهنگهای گوناگون، به روشی واحد و هدفی روشن و معین.

سپس دربازگشت به آمریکا روشهای او را مورد تحقیق و بررسی قرار دادم، من هم چنان مشغول بررسی او بودم،تا آنجا که زمانی غبار شبهات را پیرامونش پراکنده ساختند که کار به دستگیری یاران او منجر گردید. این مرحله ای بود که برای او و پیروانش طبیعی و آمدنی بود،سپس شهادت و پایان کار او در پی آمد.

علیرغم آن که می شنیدم که او تاکنون کاری را انجام نداده است، جز آن که جمعی بزرگ از جوانان را پیرامون خود جمع کرده است. در عمل کار او را در جنگ فلسطین و آزادی کانال در معرکه ی اخیر دیدم و این به وضوح به ما ثابت کرد که، کارهای بزرگ و فوق العاده ای را انجام داده است که تاکنون جزدر عهد اول دعوت اسلامی مانند نداشته است.

تمام آنچه در اینجا می توانم بگویم، این است که این مرد از غائله ی زن و مال و مقام در امان ماند، زیرا استعمار ازاینطریق بر مجاهدان غلبه می کند ، ولی تمام اقدامات استعماردر این جهت بی نتیجه ماند.چیزهاییکه او را در مقابل وسوسه ی این سه عامل بیمه کرد ، عبادت بود،عبادت با منش صوفیانه و صادقانه؛ زهد طبیعی ایشان او را حفظ کرد، او در آغاز جوانی ازدواج کرد، فقیرانه زندگی نمود، مقامش را در اطمینان و اعتماد کسانی به دسا آورد که پیرامونش حلقه زده بودند، زندگانی کوتاه مدت، او  را از میادین شهرت کاذب به دور کرد، واو را از استفاده از وسایل عیاشی بی ارزش حفظ نمود.

ایشان با حوادث با صبر و استقامت و آرامش  روبرو می شد و با اطمینان ، وارد حوادث میشد و با جرأت با آنها مقابله می کرد.

تقدیر چنین رقم زد که تاریخ تولد و تاریخ وفاتش با دو حادثه ی بزرگ در شرق همزمان باشد. او در سال ۱۹۰۶ همزمان با حادثه ی دنشوی متولد شد ، و در سال ۱۹۴۹ همزمان با تأسیس دولتاسرائیل که از لحاظ شکلی در ۱۹۴۸ و از لحاظ ماهیت و واقعیت در ۱۹۴۹ شکل گرفته بود، به شهادت رسید. اودر برخورد با دشمنان و یارانش به طور عجیبی رفتاری یکسان داشت، دشمنانش را مورد حمله قرار نمی داد و با آنان درگیر نمی شد، بلکه سعی می کرد ، تا آنها را به صفوف خود پیوند دهد. او معتقد بودکه درگیری بین گروهها نتایج مورد انتظار رابه بار نمی آورد.

به اختلافات فکری معتقد بود، ولی آن را به خصومت شخصی نبدیل نمی کرد، ولی در عین حال از آزار معاصران و رقیبان در امان نماند و احزاب جنگ سختی را بر علیه او اعلام کردند.

 او قدم در راه عمر و علی نهاده بود وهمانند حسین به خون غلتید و درگذشت، ازدشمنانش سخنان زیادی را شنیدم، این امری طبیعی است و بلکه تعجب آور نیست که مردم درباره ی مردی که توانسته است، این جماعت بزرگ را با افسون کلام  و زیبایی منطق پیرامون خویش گرد آورد و آنان را از میان جماعتها و فرق صوفیه و قهوه خانه ها و مراکز سرگرمی جمع کند، نظریات مختلفی داشته باشند.

به ناچار چنین کاری بزرگ کینه ی بعضی از مردم را برمی انگیزد، کینه ی آنهایی را که کار این مرد بی چیز و فقیر در گرد آوردن آن همه جوان، آنان را به دهشت واداشته است. از اموری که بسیار برایم جالب بود این است که او یکی از بارزترین خصلت های عمر را که عبارت است از دور نگهداشتن اهل و خانواده و کسانش از بهره برداری از دعوت برای خود برگزیده بود،عبئالرحمن ، محمد و عبدالباسط، برادران او بودند که از مناصب بزرگ در دعوت باز داشته شده بودند،و چه بسا که همانند عمر آنان را باخواست می کرد و در صورت تقصیر مجازاتشان را چند برابر می نمود.

فرصتی برایم دست داد که با پدر باوقارش شیخ احمد عبدالرحمن البنا دیدار کنم، از او شنیدم که به بعضی از اخوان می گفت : آرزو داشته است که فرزندش با کتاب و نوشتن از اسلام دفاع کند، اما حسن البنا به او گفته است که : او میخواهد مشکلات اسلام را از طریق ارتباط و ساختن رجال حل کند.

 در کوچه های تنگ در دل قاهره ، در حاره الروم،و بازار السلاح، و عطفه نافع و حاره الشماشرجی. این مرد کارش را آغاز کرد.( نویسنده به این که دعوت از اسماعیلیه شروع شده اشاره ای نکرده است) پیرامونش تعداد اندکی گرد آمدند، حسن البنا اولین دعوتگری است که در شرق برای مردم برنامه های کامل و کارشناسی شده را تقدیم کرد، کسانیکه پیش از او بودند به چنین کاری توفیق نیافتند. نه سید حمال الدین، نه محمد عبده ونه رهبران احزاب و گروه ها که اسامی شان بعداز جنگ جهانی اول درخشیده است، هیچکدام کاری را که او کرد انجام نداده اند.

بر اساس تحقیقات وسیعی که به انجام داده ام می توانم بگویم: زندگی و کار این مرد با مبانی ای که شعارش بود ، کاملاً منبطق بود، اسلام به او امتیازاتی بخشیده بود، که آن را به شکل زیبایی بفهمد، و اثرات نیرومندی بر دلها بر جای بگذارد ، تأثیری که رجال سیاسی و دینی از آن بی بهره بودند!.

او از جمله کسانی نبود که موفقیت را به بهار اندک بفروشد، در فکر او هرگز هدف وسیله را توجیه نمی کرد، همان کاری که در عرف ساسی مانعی در را آن وجود نداشت، به هیمن دلیل راهش پر از خار و خاشاک شد. به طوری که در مسیرش صخره ها و موانع بسیاری پدید آمد و همین امر موجب گردید تا پیروانش را به بلند نظری دعوت کند، و از آنان بخواهد بر زرق و برق  دنیا فائق آیند،و از شهوات خود را نجات دهند زیرا شهوات کشتی نجات را به گل می نشاند و مانع رسیدن به خیر می گردد.

او خواهان رسیدن به راه حل بهتر بود، اگر چه آن طولانی باشد، لذا راه سازش را کنار گذاشت و ان را از برنامه هایش حذف کرد و با اصرار می گفت: حق مقدس تجزیه پذیر نیست، آزادی و وطن و سیادت بر سرنوشت ، حق مقدس هر انسانی است، و همین بود که عامل رنجها و آزارش گردید.تازیانه ها و شلاقها بعضی از پیروانش را ترساند و اعصاب شان در مقابل تهدیدات تاب نیاورد، در میانه راه از رفتن باز ماندند.

او به واقعیت ایمان داشت و هر چیزی را به دور از وهم و خیال آن طور که بود میفهمید در هنگام دیدار بی نهایت آرام به نظر می رسید، در حالی که دلش همانند دیگ جوشان می جوشید، و بسان آتش شعله می کشید.

این مرد نسبت به وطن اسلامی بسیار غیرتمند بود، هر گاه می شنید که در بخشی از بلاد اسلام بر مسلمانی مصیبتی  رسیده و یا دچار آزار و رنج گردیده، آتش می گرفت ، ولی او ناراحتی خویش را همانند بعضی از رهبران در سخن گفتن نشان نمی داد ، و فریاد نمی کشید، و دچار اوهام و خیالات نمی شد، بلکه به کار و تلاش و برنامه ریزی می پرداخت و آماده می شد تا روزی برسد که آرمانهای امت تحقق یابد. اندیشه اش انعطاف پذیر و فکرش آزاد بود، در جانش نوری پرتو افکن بود، و در اعماق وجودش ایمانی قوی و بنیان کن وجود داشت.

 او مردی متواضع بود که هر کس او را می شناخت ، به او احترام می گذاشت ،انسانی خوش بین بود که زبانش را حفظ می کرد، و قلمش را از تهاجم به دیگران باز می داشت ، او بالاتر از آن بود که نسبت به دیگران زبان درای کند.

اندیشه ی سیاسی او با اخلاق در آمیخته بود و اخلاق را به اعماق سیاست برده بود، در حالی که قبل از او اخلاق از سیاست جدا شده بود و بسیاری می گفتند : اخلاق و سیاست با یکدیگر جمع شدنی نیستند.

او میخواست ( تالیران) را تکذیب کند که گفته بود : زبان جز برای پنهان کردن عقیده بکار نمی رود . او به شدت مخالف بود که سیاستمدار، شنوندگان و ملت و یا پیروانش را بفریبد، همواره تلاش می کرد که توده ها جایگاه و منزلت خویش را بهدست آورند و معتقد بود مقام انسان والاتر از بازیهای سیاسی رجال احزاب است.

گویا می خواست در شرق روحی جدید از ارزشها را بدمد، همان چیزی که اکنون از میان رفته ولی روزی  شرق به وسیله ی آن جهان را فتح کرد، و در زمین، ارزش ها را حاکمیت بخشید. او خواهان دمیدن روح و نیرویی در توده های مردم بود که با دو خطر تهدید کننده ی جهان مقابله کنند، این دو خطر از نظر او عبارت بودند از:

الحاد ، و بردگی ملتها.

او می خواست از اسلام نیرویی را پدید آورد که با کمونیسم سرگردان ، و سرمایه داری پلید مبارزه کند. آرزویش این بود که اسلام بالاتر از آن باشد که به اسم دموکراسی در خدمت استعمار در آید ، یا به اسم سوسیالیزم در خدمت کمونیسم قرار گیرد، او به اسلام به عنوان نظامی کامل نگاه می کرد، که برتر از کمونیسم ودیکتاتوری و سرمایه داری است.س

سه شنبه ها روزی بود که صدها تن از مردم قاهره گرد می آمدند ، تا به سخنان مردی گوش دهند که با لباس و عبای سپید و عمامه ی زیبایش می آید و لحظه ای با نگاهش را به حاضرین خیره می گردد ، در حالی که زبانها با فریاد به او خوش آمد می گویند.

شاید اولین باری بود که رهبری توده ها را مخاطب قرار می داد، چشمهایشان را بر حقایق باز می کرد، او دعوتش را در معرض دید همگان قرار داد، و پذیرفت که در مورد دقیق ترین امور و از جمله در زندگی خصوصی مورد سؤال و بازخواست قرار گیرد.

 خطابه اش به اندازه ای پاسخگویی ایشان به سوالات ، شما را به شگفت نمی آورد، بخصوص بعضی پاسخهایی که مربوط به شخصیت ایشان و زندگی خصوصی و خانوادگی شان هم بود، چون از کار دولتی استعفا داد حقوق بزرگ نشریه را که معادل یکصد جنیه بود نپذیرفت از او سؤال شد : از کجا نان میخورد؟

به سادگی گفت: حضرت محمد ( صلی الله علیه و آله و سلم) از مال خدیجه نان می خورد، و من از مال برادر خدیجه نان می خورم _ مقصودش برادر خانم شان بود._

شگفت انگیز ترین کارش تحمل رنجهای سفر بود. این سفرها در فصل تابستان صورت می گرفت که هوا بسیار گرم و سوزان بود، او دراین سفرها از قطار و یا اتومبیل و یا اسب و قاطر، استفاده می کرد و راههای نزدیک را پیاده میرفت.

 در آنجا او را بی نهایت قوی می بینی که مزاجش کاملاً معتدل است ، آفتاب سوزان و رنجهای سفر نمی تواند در او تأثیر بگذارد، و در هرگز در تنگنا واقع نمی شود، او را بسان تیر می بینی که متحرک است، قامتش راست، با اطرافیان صحبت می کند، به سخنان شان گوش می دهد و کارها را تمام می کند!!

 سفرهایش ۱۵ سالف استمرار یافت، در خلال آنها بیش از ۴۰۰۰روستا  را بادید کرد، چه بسا یک روستا را چندین بار بازدید کرده باشد، علم فراوان داشت، تاریخ دور و نزدیک را می دانست، طبقات اجتماعی و طوایف و خاندان ها و حوادث مربوط به هر کدام و مقام و منزلت وجایگاه اجتماعی هر کدام را می دانست، پستی ها و بلندیها را می شناخت، با اشکال مختلف سیاست آشنایی داشت و تأثیر آن را در روستاها و شهرها می دانست، و هم می فهمید که مردم کدام یک را دوست دارند، و از کدام یک متنفرند ، هم چنین از آنچه در میان افراد و احزاب و گروهها و طوایف از صلح و جنگ و اختلاف بود آگاهی داشت.

 گاهی به منطقه ای می رفت که اختلاف بین دو قوم به اوج رسیده بود و هر کدام دوست داشت که او را به میان خود ببرد ، تا این که به وسیله ی این بر گروه دیگر پیروز شود. اما او مستقیم به مسجد میرفت ، و یا راهش را تغییر می داد و کسی به استقبالش نمی آمد، مگر بعد از آن که به خانه ی دمردی فقیر در محل رفته بود.

اگر می گفتی فلانی … حسینی ، یا حدیدی ، یا حمصانی ، برایت می گفت  این اسم بر پنج خاندان یا چهار خاندان اطلاق می گردد، یکی در قاهره است ، دیگری در منهور است سومس در زقلیق و چهارمی در … منظور شما کدام است؟

این دیدارهای پی در پی در طول سالهای متمادی ، او را در میان مردم خبره کرده بود، بسیار کم بود که روستایی در مصر باشد ، و او جوانان ، اعین ، سران،رجال احزاب، رجال دیدی و اهل تصوف آنجا را نشناسد …

چه بسا که او با بسیاری از آنان صحبت کرده بود و سخنانشان را شنیده بود ، و به آرمانها و تمایلاتشان آگاهی داشت.

این مرد از خلال سخنرانی های گسترده و پرفیض خویش جایگاه خاصی در میان مردم مصر به دست آورده بو ، آن ه به صورتی که چنان جایگاهی کمتر برای رهبر و یا دعوتگری پیش از او حاصل شده بود. اگر بر این ویژگی ها ، اطلاعات و مطالبات بسیار او را اضافه کنی ، بدانی که او با تمام نوشتار ها که در شرق و غرب به زبان عربی نوشته شده بود ،آگاهی داشت و نظریات دانشمندان و فلاسفه را خوب می دانست ، بسیار در تعجب فرو می روی، که این مرد چه نیروی عظیمی بود، که شرق آن را از دست داد و این سرمایه ی گرانبها از آنپنهان شد، آنگاه که بیندیشی چگونه شرق می تواند  جای خالی او را پر کند،؟ و یا این نقص را جبران نماید، در دهشت گرفتار می شوی!

در خلال این مسافرتها او را بی نهایت بی پیرای و ساده می دیدی، بر کوخ می خوابید و بر خاک می نشست، و هر نوع غذای ساد های که برایش مهیا می شد، می خورد …

جز به یک چیز علاقه نشان نمی داد، و ان این که مردم او را شیخ طریقت ندانند، و یا او را طرفدار منفعت  زودگذر به حساب نیاورند!!

به من گفته شد، که او چه بسا به دیاری می رفت و کسی در آنجا او را نمی شناخت ، پس راه مسجد را در پیش می گرفت و با مردم نماز می خواند و بعد از آن با مردم درباره ی اسلان سخن می گفت …

چه بسا که مردم راه خویش را در پیش می گرفتند ، و او بر حصیر در مسجد می خوابید، و ساکش را زیر سرش می نهاد و عبایش را بر روی خویش می کشید.

شکی نیست که این تلاش  بزرگ، برایش فرصتی فراهم کرد که با هزاران تن از دشمنان و یارانش پیر و جوان ، روشنفکر و غیر روشنفکر دیدار کند و سخنان شان را بشنود و با انان سخن بگوید، و از آنان اطلاعات بسیار جامعی کسب کند و به علم و دانش خویش بیفزاید .

من اطمینان دارم که حسن البنا مردی بود که دراین روزگار همانندی نداشت، او در زمین همانند رؤیایی بود که رفت و تکرار نمی شود.

به ناچار این مرد بزرگ که تاریخ را ساخت، و مسیر را تغییر داد، باید همانند عمر و علی و حسین به شهادت می رسید، چرا که پیرو صدیق آنان بود.

او در همان آغاز طراوت و شادابی عمر در گذشت، همان عمری که بسیار از بزرگان و رجال اندیشه وهنر در آن در گذشتند ، او در حالی عمرش به پایان رسید، که شادابی ئ نشاط داشت و زیباییهایش می درخشید.

زندگی این مرد بزرگ لحظه شمار بود، زیرا که همهی وسایل فریب و نیرنگ در مقابلش از کار افتاد، و نتوانست او را از مسیر اندیشه ی ناب و هدف والایش باگرداند. او سرش را در برابر ناکسان فرود نیاورد، و هرگز واپسگرایی را پیشه نکرد، و در برابر قتل و تهدید تردید به خود راه نداد . اوخاری در چشم بعضی از مردم بود ، بسیاری کوشیدند که او را از قدرتی که بدان دست یافته پایین بکشند ، پس خطاب به آنان گفت:

« یارانش وسیله و آلت دست کسی نخواهند شد، آنان فقط تسلیم خدا هستند و بس .» بعضی خواستند او را به خود پیوند دهند، یا طومارش را در هم پیچند ، ولی او بسیار استوار و تنومند بود و بالاتر از آن بود که فریب بخورد و یا در هم پیچیده شود!!هر کس با او سخن می گفت پیرایگی تو را در می یافت ، بسیار می اندیشید، ، به طوری که هر کس به حضورش می رسید و یا با او سخن می گفت تحت تأثیرش واقع می گردید، و به اندیشه اش ایمان می آورد.

 با هیچکس درگیر نمی شد، مگر کسی که مانع راهش می گردید، اگر کسی اظهار دشمنی با او نکرده بود ، او دشمنی آن شخص را پنهان می کرد، هیچ کس را مورد هجمه قرار نمی داد، مگر آن که آن شخص مانع کار دعوتش می شد. نیرویش را برای وطنش ذخیره می کرد، خودش و دعوتش را بالاتر ازآن می دید، که واررد اختلافات داخلی گردد… بعضی این ویژگی او را ضعف و سازش تلقی کرده اند، در حالی که چنین نبود ، طبیعت او آن بود که نمی خواست نیرویش را در اختلافات درونی هدر دهد، او به تغییر و تحول از مرحله ای بهد مرحله ی دیگر باور داشت، و به سوی پختگی و تکامل در حرکت بود، بدینسان بود که دشمنانش را نگران می ساخت، همان کسانی که می توانستند از طمع ورزیهای فردی دوری کنند، و از اغراض شخصی و منافع خودشان دوری نمایند!!

ایشان با آن قدرت فایقه اش کاملاً بر اعصابش مسلط بود ، در مواجهه با امور ، بسیار زیرک و هوشیار بود ، و به استقبال حوادث و مشکلات می رفت!!

در عین حال او بی نهایت معتدل و میانه رو بود، با حقوقی که از مزایای یک معلم عادی تجاوز نمی کرد زندگی می کرد، در حالی که در مقابلش سرمایه های بسیاری از پیروانش قرار داشت، و دراطرافش کسانی بودند که درامدهای هنگفت داشتند و او هم می توانست چنان باشد.

 خانه اش نمودی از زهد و پارسایی و لباسش ساده بود، او را در اتاقی محقر که اندک لوازم و وسایل در ان بود، ملاقات کردم، کتابخانهی بزرگی داشت، با هیج آدم معمولی فرق نداشت جز آنکه او دارای پرتوی روشن و قوی و درخشان بود که همانند چشمانش می درخشید، بسیاری تاب و توان مقابله ی با او را نداشتند ، چون سخن می گفت ، با کلماتی موجز و روشن مطالبی را بیان می کرد که چندین جلد کتاب نمی توانست آن را بیان دارد.

 علاوه بر این فهم  و دانش بزرگ،و شناخت اشخاص، هرگز شما را با نظر مخالف غافلگیر نمی کرد، بر خلاف مذهب تان سخن نمی گفت، بلکه سعی می کرد که به قلبت نفوذ کند، و در امور مورد اتفاق به تفاهم برسد، در امور اختلافی شما را معذور می دانست.

او مردی بلند نظر بود ، نگاهش برتراز افق آسمان ، پنجره ها را برای هوای آزاد باز می کرد ، به آزادی رأی احترام می گذاشت ، کسی را با رأی مخالف در تنگنا قرار نمی داد، او خود توانست نظریات جدید را به توده ها بفهماند و با آنان برخورد نکند…

 اگر افکار نو را با آن هوشیاری و زیرکی ارائه نمیکرد، مردم در مقابلش می ایستادند و با او مخالفت می نمودند…او مردم را از آن حالت وراثتی بیرون کشید، و فهم شان را نسبت به دین تغییر داد ، و رویکردشان را در زندگی دگرگون ساخت؛ان را هدفمند نمود ، دلهای شان را ملامال از امید به آزادی و قوت کرد.

از صفات رهبری یکی صدای نیرومند همراه با عاطفه اش بود، بیانی که در جانهای توده ها نفوذ می کرد، و با ذوق و سلیقه روشنفکران هم تصادم  نداشت، این زیرکی و مهارت در سخنرانی و اقناع دیگران یکی از ویژگی های بارز او بود.

به همه ی این صفات بود که او توانست گروهی  بزرگ در مدت کوتاهی پدید آورد، که آراء و اندیشه های شان را هم سو کند، و بدون در گل نشستن و یا درگیری ، آنان را به شوی هدف به حرکت درآورد!!

 سیمایش بی پیرایه بود، و ریشش خفیف، در سیمایش تکلف بعضی از علماء دیده نمی شد، نه زرنگ به نظر می رسید و نه ساده، بلکه سیمایش همراه با وقار بود.

شخصیت حسن البنا برای مردم نو نبود .. هر کس او را می دید ، و با او ارتباط داشت ، از او تعجب می کرد، او از زیرکی سیاستمداران ، نیروی فرماندهان و استدلال دانشمندان ، و ایمان صوفیان ، و حماسه ی ورزشکاران ، و معیارهای فیلسوفان، و شیرینی گفتار خطیبان واستحکام کار نویسندگان برخوردار بود!!

هر کدام از این جنبه ها به عنوان طبیعت خاص او وقت مناسب بروز میکرد، شما همه ی این صفات را در کتابهایی که در شمایل صحابه وتابعین نوشته شده ند می خوانید. تقدیر چنین بود که عمرش طولانی نباشد، و شرق مدت زیادی از او بهره مند نگردد، او باید جوان می مرد، او در جامعه اش غریب بود، گویا سخنی بود که وقت آن گذشته اشت و یا هنوز وقت آن نرسیده است.

غرب نمی خواست دست بسته در مقابل این مرد بایستد ، مردی که پرچم اسلام را از نو بلند کرد، و از حقیقت و وجود و پایان کار دینداران پرده برداشت و مردم را بر نام خدا گرد آورد، و دعوتش  اختلافات قومی و نژادی را از میان برداشت، و لهجه های نویسندگان را معتدل و متوازن کرد، به طوری که بسیاری در موکب دعوت اسلامی به راه افتادند.

درجهان هیچ دعوت و گرایش و رسالتی نبود، چه در قدیم و چه  جدید که او آن را مورد بررسی قرار نداده باشد و یا درباره ی آن کتابی نخوانده باشد و یا قهرمانان آن را بررسی نکرده باشد، و موفقیت ها و شکست آن را مورد تحقیق قرار نداده باشد ، و بررسی نکرده باشد که چه چیزی از تجارب و کارهای شان برای دعوت او مفید است، او درباره ی همه چیز صحبت می کرد، و هدفش عیب جویی و یا بی ادبی به کسی نبود، با انتقاد در لباس روایت و یا ضرب المثل روبرو می شد، خطوط اصلی  را ترسیم می کرد، و تفصیل آن را به پیروانش واگذار می نمود.

او قادر بود با زبانش و در میدانش و به طریقه ی خودش و در حد خواسته اش و به همان نحوی که لازم می دانست سخن بگوید ومی توانست به عیبجوییها که او را بر می انگیخت پاسخ دهد.

او با زبان علماء الازهر ، دانشگاهیان و پزشکان ، مهندسان ، صوفیان ، اهل سنت آشنایی داشت، لهجه های مردم دلتا و صحرا، مصر میانه، مصر علیا و اداب و رسوم شان  را می شناخت، بلکه او حتی لهجه های قصاب ها، و جوانان و اهالی بخش های مختلف قاهره را که دارای  صفات خاصی بودند، می دانست در صحبت هاش قصه هایی ذکر می کرد که با ذوق و سلیقه هایشان سازگار بود.

بلکه او حتی زبان دزدان، راهزنان، و قاتلان را هم می دانست و یکبار با آنان سخنرانی کرد.او در موضوع صحبتش در هنگام مسافرتها در مناطق ، به مشکلات  و وقایع و اختلافات مردم می پرداخت و انان را با دعوت و آثار بزرگ آن ارتباط می داد و سخنش عجیب دلنشین می شد . خطاب به کشاورزان می گفت : « ما دو نوع زراعت داریم ، یکی سریع رشد می کند مثل خیار و دیگری در دراز مدت ثمر می دهد مثل پنبه»

هیچ روزی در خطابه هایش با سر و صدا نخواست مردم را به هیجان آورده بلکه همواره بر بیان حقایق استناد می کرد ، البته عاطفه را همراه با اقناع عقل بر می انگیخت، و روح را با معنی نه با لفظ شعله ور می کرد، در این مسیر به آرامش نتوجه داشت نه به شورش، استدلال ، ملاک کارش بود، نه هوچیگری.

سخنانش در نزد بعضی از مردم آیت کبری شمرده می شد، در حالی که من از بعضی مرتبطین او دانستم که این آخرین نعمتی بوده که خدا به او بخشیده است، بلکه بالاترین مواهب او همان قدرت اقناع دیگران بود، و این که می توانست دل فردی را به دنبال فرد دیگری به دست آورد و او را چنان با دعوتش پیوند دهد که رابطه اش هرگز گسسته نشود. هر کس همراه او می شد او را رفیق صادق می دید که میان شان صداقت خالص برقرار بود، در بعضی موارد با اشخاصی خصوصی صحبت می کرد و از آنان درباره ی کار و وظیفه ی و خانواده و اطفالشان می پرسید.

 این نیرومند ترین مظاهر  عظمت او بود ، او این همه پیروانش را به صورت فرد به فرد به دست آورد، و بر جانهای شان آرام  آرام  سیطره یافت، او آنان را به صورت دسته جمعی جلب نکرد، بلکه با هوشیاری همراه با قدرت و جبروت توانست در عقاید و افکارشان انقلاب پدید آورد، چه این افکار سیاسی بود و یا دینی فرقی نداشت، به طوری که شخص گذشته اش را فراموش می کرد و از آن از خداوند آمرزش  می خواست، گویا قبلاً گناهکار بوده است.

از بارزترین کارها ی این مرد این بود که حب وطن را بخشی از عاطفه ی روحی قرار داد، بدینسان قدر وطن و ارزش آزادی را بالا برد، و بین فقیر و غنی رابطه را بر اساس حق فقیر بر غنی قرار داد ، نا این که غنی به عنوان احسان بر فقیر کمک کند.

او در میان رئیس و مرئوس رابطه همکاری را به وجود آورد، نه رابطه ی آقایی را، چنان که رابطه ی مسئولان و مردم را نه بر اساس سلطه بلکه بر اساس مسئولیت رقم زد.

همه ی اینها توجیهات قرآنی است که فقط آن را به شکل جدیدی بیان داشته که قبلاً چنان روشن نبوده است!!

آنطور که من میدانم ، این مرد در پی فتنه و تند روی نبوده بلکه می خواسته جامعه ای مناسب و قوی و آزادرا به وجود آورد، که مردم دارای خصایص و اصالت شرقی باشند.

در خلال این قرت حرکتهای اصلاحی زیادی بروز کرده است .. در هند، مصر، سودان، و شمال آفریقا، نا آرامی هایی صورت گرفته است ، ولی نتایج  مثبت در پی نداشته است .

چه بسا که علت بی نتیجه ماندن این حرکتها، ناتوانی مصلحان آنها از تسلط بر اعصاب شان در مواجهه با حوادث بوده است، که انان قبل از اتمام ساختمان گرفتار عیبجویی شده اند . چنان که ارتباط با مردم آنان را دلسرد کرده و نتوانسته اند، به طور عام روشنفکری را ایجاد نمایند.

 این حرکتها دیری نپایید ه اند که پنهان شده اند، و فقط به صورت الفاظ بر زبانها ، و در متون کتابها باقی مانده اند ، تا آنگاه که خداوند اراده فرماید و از نو برانگیخته شوند و شرایط مناسب برای ظهورشان فراهم گردد، و فرصتی مناسب و کافی برای پختگی به دست آورند. اما حسن البنا از تجربیات گذشتگان بهره برد، و از تاریخ فرماندهان و اندیشمندان  و رهبران و پرچمداران دعوت اسلام استفاده کرد و به این که همانند آنان باشد قناعت نکرد، بلکه او وارد آخرین دور گردید ، لذا او از ابوبکر و عمر و خالد درس آموخت، از ابوبکر جوانمردی و گذشت، و از عمر بی اعتنایی به رفاه و آسایش و از خالد سازماندهی را گرفت.

این مرد توانست علی رغم همه ی توطئه ها که علیه دعوت و زندگی او چیده شده بود ، بذر جدیدی را در زمین بکارد ، آن بذر قرآن بود، بذری که هرگز نمی میرد،اگر چه درخت آن مدتی پژمرده شود، خود او نیز نمرد،مگر بعد از آن که این درخت در فضا به پا خاست، و پایدار گردید.

حسن البنا قرآن را به دست گرفت، و در مسیر رجال اندیشه ایستاد و آنان را به سه کلمه ( شرق،اسلام،قرآن) تسخیر نمود، او می خواست بگوید: برای شرقزمان آن رسیده است، که افکار غربی را مورد بررسی قرار دهد، و کورکورانه آن را نپذیرد ، چرا که هم اکنون تمدن غربی بر اساس نظر و رأی صاحبان آن انسان را به مقصود نمی رساند.

او می گفت : بر ما لازم است که ارزشهای اسلامی را بسنجیم، باور کنیم که آنچه ما داریم از آنچه غرب دارد کمتر نیست ، یا لااقل نسبت به ارزشهای خود بی توجهی نکنیم، بر شرق لازم است، که برای دنیا تمدن جدیدی را رقم زند که بهتر از تمدن غرب است، تمدنی که ساس آن ترکیب روح و ماده است و ارتباط زمین و آسمان را در پی دارد، ما باید تمام امور تمدن غربی را با منابع اصلی تمدن اسلامی و یا قرآن و سنت و تاریخ محک بزنیم.

 او مردی قرآنی بود، ایمان داشت که اسلام نیرویی روحانی است که در وجدان شرق دمیده شده است، و می تواند با رمز زندگی که در احتیار دارد، زمینه ی تسلط شرق را بر زمین فراهم کند، و اسلام می تواند زمینه ی بازگشت به ارزشهای شرقی، و گرفتن حقوق و آزادی ها را فراهم سازد.

 او معتقد بود که شرق به تنهایی کامل است و می تواند بر سر پاهایش بایستد . حسن البنا توانست که بین گروه عظیمی از پیروانش ، با افسون بیان و کلام و منطق عالی، الفت ایجاد کند، او این مجموعه ی بزرگ را از میان احزاب و گروهها، و فرقه های صوفیه برگزید، و در زیر پرچمش آنان را گرد آورد، و جالب این که مه ی آنان به او اطمینان و اعتماد داشتند.

این امر بود که موجب حسودی عده ای گردید،و کینه ی افراد صاحب نفوذ را برانگیخت و آنها در صدد برامدند تا از او انتقام بگیرند، و به این مرد بی چیز و فقیر حسد بورزند، که چرا او توانسته است در نهایت سادگی و بی پیرایگی این همه مردم را پیرامون خویش گرد آورد، مردم شیفته ی سخنان شیرین او شده اند و او مردم را از طمع ورزیهای مادی که بسیاری به طور عادی به آن علاقه دارند به مقام رفیع و والای معنوی بالا برده است.

این طبیعی بود که بعضی از مردم از در مخالفت با او درآیند، سخنان بی پایه و اساس را درباره اش بگویند، چرا که در نظر آنها چیزی بدتر از این نیست که او از قدرت شان کاسته است، و مردی از میان ملت برخاسته و به اسم قران مردم اطرافش را گرفه اند، و او به آنان می گوید: خداوند مردم را بر اساس حق برابر قرار داده است، و اساس فضیلت در پیشگاه خدا عمل پارسایی است.

بعد از آن که حیات این مرد به آن صورت عجیب در هم پیچیده شد، و اطراف آن را غبار متراکم گرفت، برایم این اندیشه پیش آمد ، که به زمانی طولانی نیاز است، تا تاریخ بتواند واقعیت را باز گوید، و مورخ با انصاف بتواند قصه را به رشته ی تحریر درآورد.

ولی شرایط سیاسی در مصر به سرعت تغییر کرد و تحقیقات بطلان بسیاری از اتهامات به دعوت اخوان المسلمین  و ادعاهای نادرست را برملا نمود، و این مرد را تبرئه کرد، و دوباره  پاکی و طهارت او را به نمایش گذاشت ، من در سال ۱۹۴۶ با او دیداری کردم، سپس در سال ۱۹۴۹ مجدداً به قاهره رفتم ولی او در گذشته بود، سعی کردم به بعضی از دوایری که او را می شناختند رابطه برقرار سازم، پس چیزهای زیادی شنیدم که صدق نظریه ی اولم را تأیید می کرد.

آنجا بود که دانستم او در آخرین ایام زندگیش مرگ را احساس می کرد و بسیاری از دوستدارانش به او سفارش می کردند که راه هجرت و یا فرار را در پیش گیرد، و یا تقیه کند و یا برای مدتی مخفی گردد، اما او با لبخندی در مقابل کسانی که این پیشنهاد  را می دادند، ظاهر شده و این شعر را خوانده است:

ای یومی من الموت افرّ                        یوم لا قدر ام یوم قدر

یوم لا قدر لاارهبه                           و من المقدور لا ینجو الحذر

در کدامین روز از مرگ فرار کنم؟ روزی که مقدر نشده یا روزی که مقدّر شده است؟

 از روزی که مقدر نشده است هراسی ندارم، و از روزی که مقدر شده است حذر کردن نجاتبخش نیست.

او لحظه ای از اقدام برای رهایی یارانش از اسارت کوتاهی نکرد، تا جایی که به شدت در تنگنا قرار گرفت ، شبها خوابش نمی برد، چنان روزگار بر او سخت شد که دستانش را بر گوشهایش می نهاد و می گفت: « من فریاد کودکانی را که پدران شان در زندان است و در واقع آنان پدرانشان را گم کرده اند می شنوم.»

تاریخ جهاد این (مرد  قرآنی) طولانی است، ولی سرسبزترین دوران عمرش دوران جنگ بود آنجا که در سال ۱۹۳۹ از زندان خارج گردید، در آن زمان جنگ جهانی همه ی جهان را مشغول کرده بود، حتی احزاب و سیاست و همه چیز به فراموشی سپرده بود، اما این مرد بزرگ خواب و آرام نداشت، همواره کار می کرد، و در حرکت بود، او به هر روستا و دهکده و شهرک  و مزرعه و چشمه ی آبی که کسی در آن بود می رفت، جوانان را جستجو می کرد، با پیران به گفتگومی نشست، با فضلاء و علماء ارتباط برقرار می نمود، با وزراء و شخصیت ها از طریق واسطه گفتگو می کرد، بعضی را به پیوستن به سپاهیان دلاور و گرد آمدن در زیر پرچم برافراشته اش فرا می خواند.انگلیس تلاش کرد او را با بذل و بخشش سخاوتمندانه به خود متمایل کند، اما او با سربلندی از قبولی آن خودداری کرد. احزاب در انتظار  صلح خوابیدند، ولی این مرد آهنین که اعصابش از آهن بود، در شبانه روز بیش از بیست ساعت کار می کرد، و خستگی و رنج را نمی شناخت، گویا اعصابش از پولاد بود.

او عقیده اش را به طور وصف ناپذیری دوست می داشت، در لش هیچ چیزی که مزاحم دعوتش شود وجود نداشت، او عاشق اندیشه اش بود ، گویا اندیشه اش معشوقه ای زیبا بود! بی خوابی او را درمانده نمی کرد و سفر عامل خستگی او نمی شد، او صاحب عقلی عجیب بود، کارها را به آسانی به انجام می رسانید، و مشکلات را به سرعت حل می کرد، و گره ها را به آسانی و سادگی می گشود.

برای فهمیدن چیزی نیاز به زیاده گویی نداشت، گویا بر همه چیز مسلط بود، هنوز زبان باز نکرده بودی که مقصودات را می دانست، بلکه بسیاری اوقات قبل از آن که سخن بگویی خواسته ات را بیان می کرد و سوالت را افشا می نمود.

او چشمانی نافذ داشت، که ماورای اشباح را می دید، این پرتوی از سر الهی بود، از همه چیز سر در می آورد، هیچ نظریه ی علمی و فکری در میدان  قانون و اجتماع و سیاست و ادبیات نبود که او آن را نخوانده باشد و به آن توجه نکرده باشد.

وقتی که نظرش را در مورد  رنگ اسلام در شرق پرسیدم، مرد(قرآنی) به من گفت: برایت ترکیه را مثال می زنم ، که به زودی این کشور به اسلام باز خواهد گشت و  عوامل این بازگشت هم اکنون آشکار شده است . این سخن در سال ۱۹۴۶ بین من و او گفته شد من در سالهای بعد در ماه مه ۱۹۵۰ که حسن البنا به پیشگاه خدایش رفته ، صدق گفتار او را دیدم، زیرا که مصطفی کمال شکست خورد و حزبی که کفته می شد ارتجاعی است پیروز گردید.

از اودر باره ی صوفیه و تصوف پرسیدم، که آیا تصوف از اسلام است _ علت این سوال  آن بود که بعضی از روزنامه ها نوشته بودند، که استاد حسنالبنا از سلاله ی مغربی و پیرو طریقه شاذلیه است _ایشان مرا توجیه کردند که تصوف پاک و وارسته که از پیچدگیها دور است از مغز اسلام است واین درجه ای است که مرد حق به ان دست می یابد.

صوفیه به مفهوم اصلی آن اهل جهاد و مبارزه و فدا شدن در راه عقیده هستند، و بر هر صاحب دلی لازم است که پیروانش را به این درجه بالا ببرد . عیبی ندارد که اخوان المسلمین مفاهیم قوی و ارزشمند نهفته در تصوف را بگیرند و آن را وارد دعوت شان کنند، بدون آن که پاینبد لباسهای قدیمی و یا ظاهری باشند که با روح عصر هماهنگی ندارد.

چون به ایشان تذکر دادم که بیم آن می رود که مردم  نتوانند در یک دعوت جمع شوند، بخصوص که یعضی جریانات اسلامی مانع آنمی شوند ، به من گفت: این اختلافات نمی تواند مانع ارتباطات مسلمانان شود، اینها یکی از عوامل بلند نظری است که خداوند بر مسلمانان مقدر کرده است و علت آن این است که اسلام در مسیر عصر و زمان و مکان متناسب با شرایط جریان داشته باشد، ما معتقدیم که اختلاف درفرع دین امری است اجتناب ناپذیر ،که باید باشد، امام مالک به خلیفه ابو جعفر منصور که از او خواسته بود کتابی بنویسد تا مردم را بر آن گرد آورد، پاسخ داد: اصحاب رسول الله ( صلی الله علیه و آله و سلم)  در شهرها پراکنده شدند و به همین دلیل هر قومی بهعلمی دست یافتند، اگر آنان را بر یک رأی و نظر اجبار کنی، فتنه ایجاد می گردد.

علاوه بر آن، عمل به احکام اسلام در شرایط گوناگون مختلف اشتمام شافعی در مصر فتوایی می داد که با فتوایش در عارق مغایر بود و هر کدام ار فتاوایش بر اساس واقعیت هایی بود که با آنان روبرو می شد، لذا اجماع در فرع امر محال است و با طبیعت اسلام منافات دارد، ما از کسانی که در فروع با ما اختلاف دارند عذر می خواهیم و نظر ما این است که این اختلافات نمی تواند مانع ارتباط دلها و مبادله ی محبت گردد، البته که اخوان المسلمین سینه های شان نسبت به مخالفین بسیار باز است.    

چون از او درباره اسلام و سیایت پرسیدم _ نظر من این بود که این دو به یکدیگر ارتباط ندارند _ به من گفت: مگر نمی بینی که اسلام بدون سیاست، جزاین چند رکعت نماز والفاظ نیست، حقیقت این است که اسلام عقیده است و وطن، و سیاست است و فرهنگ و قانون. اگر اسلام از سیاست جدا شود، خودش را در دایره ی تنگی محصر کرده است.

او به من گفت: رمز موفقیت های غرب اسلام است.

با تعجب گفتم: چگونه؟ گفت: از دوجنبه.

اول حفظ میراث گذشته، و دریافت مبانی اسلامی از طریق قرطبه و قسطنطنیه، دوم: استفاده از اخلاق و ارزشهای شرقی.

غرب دریافت که شرق چگونه با  این اخلاق به بلندای عزت رسید، و بر اساس آن امپراطوری عظیم را بنیان نهاد،لذا این اخلاق را از شرق به عاریت گرفت، و موفق شد؛ صورتی که خود شرق از آن غفلت کرد و دچار واپسگرایی گردید.اودر ادامه صحبتش به من می گفت: آن چههم اکنون در شرق می بینی، در حقیقت اسلام نیست، ولی مردم به صورت اسمی وارثی مسلمان هستند، آنان اگر به حقیقت مسلمانی آگاهی می داشتند، به مقصود می رسیدند.

یکی از پیروان مرد قرآنی از مسافرت ایشان به سرزمین حجاز  برایم صحبت کرد، که چگونه خانه ای که ایشان در آن مسکن گزید، محل رفت و آمد مسلمانانی از اندونزی ،جاوه و سیلان، هند، مالدیو، ریبون، نیجریه، کامرون، ایران و افغانستان بود، که همه  برای آشنایی با او در آنجا جمع می شدند، و او با هر مجموعه ای چنان سخن می کفت، که تمام قضلیل و مشکلات شان اطلاع دارد، این امر آنان را به حیرت وا می داشت، او چنان اطلاعات محکم و استواری از سراسر جهان اسلام داشت که گویا از کشورهای  شان بازگشته نه این که انان از کشورهای شان آمده اند.

 بعضی از پیروانش با شتاب به نزدش می آمدند، و گفته های بعضی سختگیران را یادآوری می کردند، ایشان می گفت: توحید بدون محبت نیست، توحید بدون محبت نیست.

از شگفت انگیز ترین موارد،سخنانی بود که خطاب به پیروانش ایراد می کرد، که نمودی از فداکاری و ایمان خالص بود: « ما راه آزادی سرزمینهای اسلامی را شناخته ایم، این راه عبارتست از جهاد و مردن و فدا شدن این تنها راهی است که مؤمنان در هر زمان و مکانی پیموده اند.»

« دنیا در حیرانی و سرگردانی به سر می برد و جهان در جستجوی حق و نمودهای عالی است، مردم، نظام و فلسفه و مبانی نجات را نمی یابند، رسالت بزرگ شما برای انسانیت این است که او را آزاد کنید و به خوشبختی و سعادت رهنمونش نمایید.»

« شرق آماده ی نهضتی بزرگ و جهش عظیم است، غرب در کمین شرق نشسته است، چاره ای نداریم، جز آنکه که پرچم تمدن انسانی را بر دوش گیریم، مردم را خوشبخت گنیم، و آنان را آزاد سازیم، هم اکنون غرب دچار انحطاط و سرگردانی شده است.»

« جهان در حیرت و سرگردانی و دچار سرگرمی است، همه در پی رهبر هستند که جایش خالی است، هیچکس جز شما نمی تواند این جای خالی را پر کند، یرا که شما مسئولیت رسالت اسلام را بر دوش دارید، و مأمور هستید که امر به معروف و نهی از منکر نمایید و حق را به حقدار برسانید و انسان را با مبانی وحی آسمانی آزاد نمایید.»از جمله ی آنچه در مورد مرد قرآنی نظرم را جلب کرد، این بود که او بین دشمنی شخصی  و اختلافات فکری فرق می گذاشت  و می گفت:

« درگیری میان ما و بین آن گروه هرگز خصومت شخصی نیست و هرگز هم چنان نخواهد شد، بلکه اختلافات فکری و سازمانی است. آنها خواستار نظام اجتماعی مسخ شده غرب زده هستند که در سیاست، قضاوت و آموزش، اقتصاد و فرهنگ آن را سیطره بخشند، ولی ما خواستار وضعیتی ربانی سلیم مبتنی بر تعالیم و هدایت و ارشاد اسلام هستیم.»

اگر به تعریف حقیقت حاکم مسلمان بر اساس فهم ( حسن البنا) توجه کنیم، می توانیم بگوییم که ایشان خواهان حکومت (عمری) بودند، به همان شیوه ای که عمر بن خطاب از حکومت فهمیدند: « اگر کار خوب انجامدهم مرا یاری دهید، اگر کار بد انجام دهم مرا راست نمایید.»

و یا ایشان خواستار حکومت به شیوه ( ابوبکر صدیق) بودند که می گفت:

«ناتوان در نزد من توانا است تا حقش گرفته شود و توانا در نزد من ناوتن است ، تا حق را از او بگیرم. تا زمانی که خدا را فرمانبردار بودم از من فرمانبرداری کنید، اگر خدا را نافرمانی کردم، پیروی از من بر شما روا نیست.»

او معتقد بود که حاکم مسلمان باید همانند عمر شجاعت داشته باشد، کسی خطاب به عمر بن خطاب گفت: ( از خدا بترس) خواستند او را نکوهش کنند، عمر ففرمود: او را بگذارید این کلام را خطاب به من می گوید، اگر شما این سخن را نگویی در شما خیری نیست، و ما هم اگر این سخن را نپذیریم در ما خیری نیست.

او مسئولیت حاکم را در این گفته ی عمر خلاصه می کرد :

«اگر پای گوسفندی در کناره ی فرات بلغزد می پندارم که خدای عزو جل در قیامت از من می پرسد.»

او معتقد بود که حاکم مسلمان باید همانند عمر انصاف داشته باشد، آنجا که چون زنی در مقابل عمر سخن حق را گفت، عمر فرمود:

« زنی به حقیقت رسید و عمر اشتباه کرد.»

او به عملی کردن سیستم قضاوت عمر اعتقاد داشت آنجا که گفته بود:

« همه ی مردم را یکسان بدان، ملامت ملامتگران در راه خدا مبادا بر تو اثر کند، خود را از ترجیح دادن این بر آن بازدار و مبادا در اموری که خداوند به تو سپرده رفیق بازی کنی.»

بیش از چندین بار با سخن رسو ل الله ( صلی الله علیه و آله و سلم) با اسامه ( رض) را تکرار می کرد : « آیا درباره ی حدود خدا میانجیگری میکنی، به خدا سوگند  اگر فاطمه دختر محمد دزدی کند، دستش را قطع می کنم!!.»

او می گفت : مسلمان باید  حیاتش را رنگ زندگی جاویدان عمری بزند: « دوست دارم که مردی چون در معرض غرق شدن قرار گرفت با دهان پر بگوید : نه»

او بر اساس این مفاهیم عمیق اسلامی ، نسلی را ساخت و ارتش خویش را سامان داد و مدینه فاضله ای را بنیان نهاد، که اگر عملی می شد ، شرق نقش خود را در جهان باز می یافت، و رهبری جهان را به دست می گرفت، و بر صدر انسانیت می نشست.

او بر این باور بود که قاعده ی اساسی اسلام این حدیث است :

« لا ضرر و لا ضرار»

نه قبول ضرر باید کرد، و به کسی هم نباید زیان رسانید.

او به بستن راههای فساد معتقد بود ، و برای رسیدن به مقاصد و اهداف از وسائل مشروع استفاده می کرد.جان کلام این مرد قرآنی اسلام را بصورت روشن و آسان می شناخت و می فهمید ، در صحبت با او کاملاً به این حقیقت پی بردم، او بهد همان روشی می رفت، که رسو ل الله ( صلی الله علیه و آله و سلم)  رفته بود. به نظر من او شباهت یادی به حضرت امام ابوحنیفه داشت، که از قبول مقام ریاست قوه قضائیه خودداری کرد،چنان که به حضرت امام مالک در موضوع بیعت مشابهت داشت، و چنان که  به حضرت امام احمد بن حنبل در رد هوی و هوس شبیه بود. من حسن البنا را طوری یافتم که خودش را از فریب مجد و عظمت کاذب و فتنه ی موفقیت ناقص رهانیده بود، و این آزادگی در نظر ( امرسون) نهایت مردانگی و نشانه ی قهرمانی است، لذا عجیب نبود که زندگی این مرد بدان شکل شگفت انگیز خاتمه یابد، جرا گه او همواره جلودار بود و هیچ روزی مسبوق نبود.مردم او را در محیط رهبران و بر اساس طبیعت آن غریب می دیدند، زمان مرگش در نهایت غربت بود، دفنش نیز غریبانه برگزار شد، هیچکس در مسجد غیر از پدرش بر او نماز جنازه نخواند ، جنازه اش را زنان نیز بر دوش گرفتند، در تشیع جنازه اش هیچکس از پیروانش که دنیا پر از آنان بود، حضور نداشت، زیرا پیروانش در پشت دیوارهای محصور بودند.

بعد از پواز روحش شب هنگام جسدش به خانه انتقال یافت، و اهل خانواده اش از اعلام خبر مرگ او منع شدند، پدرش او را غسل داد، در آن شب کابوسی وحشتناک و بزرگ بر قاهره خیمه زده بود، طبیعی بود مردی که راه ابوحنیفه و مالک و ابن حنبل و ابن تیمیه را در مبارزه با ظلم پیموده بود، حیاتش بدینگونه وبدین صورت وحشتناک خاتمه یابد. مردی که به هر گوشه ی زندگیش بنگری او را عجیب و شگفت انگیز می بینی!!

 تمام لحظات زندگانیش شگفت آفرین بود، پس تعجبی ندارد که ملت ها مرگش را شگفت انگیز مشاهده کنند.هزاران انسان در شرق در پی قهرمانان قلابی راه افتاده بودند، امام حسن البنا این تقلید را جز نفاق چیزی در آن نبود فرو گذاشت.

اینجا یک فرق اساسی و ازلی است بین کسانی که تاریخ را فریب داده اند ، و بین کسانی که برای خدا و رسول او نصیحت و خیر اندیشی کرده اند، این پایان شگفت انگیز؛ در طول تاریخ در دل  نسلها و رجال فکر نور و روشنایی خواهد انداخت و در دلهای مؤمنان حق را باور خواهد نمود،ت آنگاه که همه تسلیم حق۵ شوند.

چیزی که همیشه می پرسم و جوابی برای آن نمی یابم این است:

آیا رابطه ای بین اسلامی که حسن البنا می فهمید، و مردم را بدان دعوت می کرد و بین پایان او وجود دارد؟بسیاری هستند که به اسلام دعوت می کنند، واسم آن را به دوش می کشند ، آیا بین آنچه که حسن البنا بداندعوت می کرد، و آنچه که این گروه بدان دعوت می کنند فرق اساسی و جوهری وجود دارد؟ من پاسخ را نمیدانم ، لذا پاسخ آن را به عهده ی تاریخ وا می گذارم.

—————————————————–

منبع:حسن البنا امام شهید راه دعوت و نوگرایی / مؤلف:انور الجندی / مترجم: مصطفی اربابی /انتشارات: نشر احسان / نوبت چاپ: اول ۱۳۸۹

 

 

 

یک دیدگاه

  1. براستی که حسن البنا بزرگمرد و ابرمرد تاریخ معاصر می باشد

    و این ها را همه از قرآن داشت و همانا که مرد قران بود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا