شعر و داستان

شعر : توهین به آفتاب

محمدرسول اللهشعر : توهین به آفتاب

سرودهٔ‌ عبدالاحد تارشی افغانی

 

 

 

ای آسمان به رفعت تو خنده گر زند

گودالی از تبار دنائت زنسل گور

نالان نمی شوی؟!

از خشم، از غضب؟!

غران نمی شوی

ـــــــــــــــــــــــــــــــ

ای آفتاب گر بحقارت کند نظر

خفاش سوی تو

پندارد اینکه تیره و تار است روی تو

خندد به حسن تو،به جمال نکوی تو

آیا زقهر آتش سوزان نمی شوی؟!

ــــــــــــــــــــــــــــــ

ای بحر اگر ترا

مردابی از سلالهٔ ناپاکی و رسوب

گندابی از عیوب

آماج طعنه های ذلیلانه اش کند

آیا زفرط غصه خروشان نمی شوی؟!

امواج کوه پیکر طوفان نمی شوی؟!

ــــــــــــــــــــــــــــــ

ای نو بهار اگر به لباس بهشتیت

تهمت زند خزان

 بر جبههٔ تو مُهر اهانت زند خزان

افسرده همچو گلشن پژمان نمی شوی؟!

صحرای خار مغیلان نمی شوی؟!

ــــــــــــــــــــــــــــــ

ای کوه اگر خسی

بر قله های سر به سپهرت زند نهیب

پنداردت سراب

پنداردت فریب

آتش فشان شعله به دامان نمی شوی؟!
ــــــــــــــــــــــــــــــ

ای هستی ای عطیهٔ‌ خلاق بی مثال

ای دشمن عدم

ای دشمن زوال

گر مرگ بر تو تهمت ویرانگری زند

 بشماردت سکون

بشماردت جمود

با او زخشم دست و گریبان نمی شوی؟!

ــــــــــــــــــــــــــــــ

اینک ای آسمان

اینک ای آفتاب

ای بحر بیکرانه و ای سرکشیده کوه

ای کهکشان و ماه

ای هرچه روشنیست

در بیکرانه های افق، در دل سحر

ای هرکجاست رفعت و زیبایی و شکوه

اینک نگه کنید

خفاشهای کور

کز دیدن حقیقت خورشید عاجز اند

از قعر چاه تیرگی و کفر و شیطنت

کانرا نموده حفر

ابلیس در کویر دماغ پلید شان

دشنام ها به مهر جهانتاب می دهند

صد نسبت پلید به مهر جهانتاب می دهند

وانگه که سوی ژرف ترین نقطهٔ سقوط

در حفرهٔ‌ جهنم افکار شوم خویش

پرواز می کنند

آنجا زفرط ظلمت دنیای خویشتن

اوج وقاحت و شک و تردید می شوند

بی هیچ شرم منکر خورشید می شوند

ــــــــــــــــــــــــــــــ

اینک نگه کنید

بر آسمان رفعت و برقلهٔ‌ عروج

ژرفای خاکدان دنائت برد هجوم

شیطان صفت شریر

ابلیس گونه کینه ور و مفسد لجوج

ــــــــــــــــــــــــــــــ

اینک خسی زجنس تعصب کند گمان

خود را برنده تیشهٔ‌توهین و احتقار

برفرق کوهسار

ــــــــــــــــــــــــــــــ

یک گرد باد کز پف ابلیس شد بلند

در دشت خارپرور اندیشهٔ‌ صلیب

پندارد اینکه کوه رسالت کَند ز جا

پندارد اینکه شمع نبوت کند خموش

ــــــــــــــــــــــــــــــ

سردار من پیمبر من آفتاب من

آنگه که آدمی

در دشت تشنه کامیی از نوع تیرگی

درگیر مرگ بود

توآمدی ون آمدین سیل روشنی

تو آمدی چو آمدن آبشار صبح

صد جام آٰفتاب پر از نور ایزدی

در کام تشنگان

دستان مهر گستر و روشنگر تو ریخت

بنیاد صد حصار شب اندود گرد عقل

از جلوهٔ جمال رخ انور تو ریخت

ــــــــــــــــــــــــــــــ

سردار من پیمبر من آفتاب من

آندم که در کویر ضمیر بشر نداشت

رویش گلی به دامن پرخار خویشتن

یک سبزه را نبود

جایی برای رستن و اظهار خویشتن

ــــــــــــــــــــــــــــــ

تو آمدی چون آمدن دشت دشت گل

تو آمدی چون آمدن باغ باغ عطر

دستان تو نوازش سبز بهار

در آن کویر بی گل و باغ و بهار کشت

برچید خار را

افشاند صد چمن و لاله زار کشت

ــــــــــــــــــــــــــــــ

سردار من پیمبر من آفتاب من

سهو مرا ببخش

گر آفتاب را

نسبت دهم به خاک قدوم مبارکت

ریزد هزار سجدهٔ شکرانه از سرور

دردامن فلک

زانگونه سجده یی که بنازد به آن ملک

ــــــــــــــــــــــــــــــ

سردار من پیمبر من آفتاب من

سهو مرا ببخش

گر نو بهار را

گلچین بوستان جمال تو بشمرم

برگلشن بهشت فروشد هزار فخر

هر سبزه اش بخویش ببالد هزار بار

ــــــــــــــــــــــــــــــ

سردار من پیمبر من آفتاب من

ای اوج آدمیت و ای چرخ مردمی

ای صد سحر طلیعهٔ خورشید روی تو

گرچون سپیده از افق رحمت خدای

ظاهر نمی شدی

دنیا بجز دیار شب و شیروان نبود

دزدان عقل و حریت و عزت و شرف

بودند بیشمار و یکی پاسبان نبود

انسان که بود گمشده از خویش سالها

در ازدحام جهل

درحملهٔ جنون

می جست خویش را

در کوچه های سرخ زخون ستمکشان

در وسعت هلاکت و در بیکران مرگ

در اوجنای وسوسه در ژرفنای کفر

تا دور دستها مگر از وی نشان نبود

ــــــــــــــــــــــــــــــ

تو آمدی هویت انسان ظهور کرد

این آفتاب خاست

از زیر خاک و همه جا پخش نور کرد

تو آمدی و کوه غرور ستمگران

دشت فروتنی شد و صحرای انکسار

تو آمدی و پردهٔ در بند بینوا

افشاند گرد و خاک مذلت ز روی خویش

تو آمدی و دست شیاطین ظلم را

انسانیت ندید دگر در گلوی خویش

ــــــــــــــــــــــــــــــ

سردار من پیمبر من شهریار من

اینک درین زمانه که سوداگران مرگ

برسر نوشت عالم و آدم مسلط اند

اندیشهٔ اسارت و افکار بردگی

بادشنه های غرقه بخون ستم کشان

در لوح باور بشری نقش میشود

اینک درین زمانه که ایمان به تیرگی

با دست شب نویس ترین دشمنان نور

بر هر سپیده سحری نقش میشود

ـــــــــــــــــــــــــــــ

اینک درین زمانه که مفهوم روشنی

از دیدگاه کور دلان سیه نگر

در نیمه شب درخشش دندان گرگ هاست

اینک درین زمانه که معنای ارتقا

در فکر انحطاطی دیوانگان جنس

قبری برای عفت و اخلاق آدمی است

درسینهٔ جهنم داغ برهنگی

اینک درین زمانه که آزادی بیان

در عقل های غوطه ور اند خم شراب

در مغز های پوچ

گندیده از عفونت اندیشه های شوم

توهین به انبیاست

ـــــــــــــــــــــــــــــ

اینکه درین زمانه که لئیمان دیو خوی

با زهر نیش اژدر خبث درون خویش

در رگ رگ قلم

خون تقدس قسم کردگار

مسموم می کنند

اسمای زشت خویش

بر لوح پایدار ترین لعنت غلیظ

درمعبر زمان

مرقوم می کنند

ـــــــــــــــــــــــــــــ

آری درین زمان

سردار من پیمبر من آفتاب من

انسان دوباره گم شده از چشم خویشتن

بار دیگر هویت خود را نموده گم

زانرو سگان کوچهٔ‌ ابلیس بانگ ها

بر ماه میزند

می افگند آب دهان پلید خویش

برچشمهٔ حیات

زانرو ددان وادی حیوانیت ندهند

نام ترا زفرط وقاحب بزیر سم

ـــــــــــــــــــــــــــــ

سردار من پیمبر من آفتاب من

ای چشمهٔ‌ حیات

ای آفتاب حق

ای معنی کمال نموی درخت نور

درباغ کائنات

ای اوج آدمیت و ای چرخ مردمی

ای رهبر بزرگ

ای قائد نجات

اینک بحیث خاک قدمهای اقدست

چون خاکروب درگه پاک و مقدست

این بیت را زگلشن شعر سخنوری

اهدای بارگاه رفیع تو میکنم

تا پاسخی بود

بر عوعو  و نهیق رذلانهٔ خصوم

بر رسم های شوم

بر دستهای درخور تبت یدای عصر

بر مجرمان بولهبی سیرت حقیر

برحملهٔ‌ صلیب و یهود شریر

ـــــــــــــــــــــــــــــ

مهتاب که نور پاک دارد

از بانگ سگان چه باک دارد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا