به او چه بگویم ؟
به قلم : احمد سالم بادویلان
ترجمه از : سردار شمامی
ابو عبدالله می گوید : نمی دانم چگونه این سرگذشت را تعریف کنم که مدتی از آن نگذشته و مایهی یک دگرگونی کلی در زندگانیم شد ، حقیقتا تنها احساس به مسئولیت در برابر خداوند و هشتار به جوانانی که در گناه و معصیت فرو غلطیدهاند و همچنین هشتار به دخترانی که خیالاتی تو خالی و پوچ به اسم محبت را دنبال می کنند مرا بر آن داشت که آن را بازگو کنم .
ما سه تا دوست بودیم که سبکسری و بی پروایی ما را گرد هم جمع می کرد ، نه ! بلکه چهار تا بودیم زیرا شیطان هم نفر چهارم ما بود .
ما با استفاده از کلمات زیبا و فریبنده به شکار دختران می رفتیم و آنها را به مزرعه و باغهای دور از شهر می بردیم و سپس همانند گرگ گرسنهای به جان آنها می افتادیم و هیچ گونه توجهی به داد و فریاد آنها نمی کردیم و بی پروایانه خواهشات آنها را رد می نمودیم .
بدین سان شب و روز ما در مزرعه ها و کنار دریاها ، در چادرها و در ماشینها سپری می شد ، تا اینکه آن روزی آمد که هرگز فراموشش نمی کنم .
طبق عادت به مزرعه رفتیم ، همه چیز آماده بود ، شکار برای هر کدام از ما مهیا شده بود ، شراب خانمان سوز فراوانی آورده بودیم .. اما غذا را فراموش کرده بودیم .. بعد از چند لحظه یکی از ما برای خرید غذا سوار ماشینش شد ، در حدود ساعت شش بود که حرکت کرد اما ساعت از حدود ده نزدیک می شد و از برگشتنش خبری نبود ، راجع به او احساس ناراحتی کردم و سریع ماشینم را روشن کردم و به دنبالش حرکت نمودم و در راه ماشین دوستم را دیدم که داشت زیر شعله های آتش می سوخت ، همانند دیوانهای از ماشینم پیاده شدم و خواستم او را از ماشین شعله ور بیرون بکشم ، ولی دست پاچه و مبهوت گشتم آنگاه که دیدم تمام بدنش سوخته اما هنوز جان در بدنش باقی مانده است ، بعد از اینکه او را بیرون کشیدم چشمانش را باز کرد و فریاد می کشید : آتش.. آتش ..
خواستم او را سوار ماشینم کنم و سریع او را به بیمارستان برسانم ، اما با گریه کنان فریاد کشید : بی فایده است ، به بیمارستان نمی رسم ، بسیار پریشان و تأسفناک بودم که می دیدم دوستم دارد در بغلم جان می سپارد ، و بعد از چند لحظه فریاد کشید و گفت : به او چه بگویم .. به او چه بگویم ؟ با تعجب به او نگاه کردم و گفتم : به چه کسی ؟ با صدایی طنین انداز که همچون فریاد شخصی در ته چاه عمیقی می ماند ، گفت : الله
ترس و وحشت تمام وجودم را فرا گرفت و دیدم دوستم یکدفعه نالهای کشید و جان به جان آفرین سپرد ..
و روزها گذشت ولی هنوز لحظات جان دادن دوستم لرا به خود مشغول کرده بود که ناله می کرد و فریاد می کشید : به او چه بگویم .. به او چه بگویم ؟
و فریاد او زمزمهی روح من شد و بی اختیار به خود می گفتم : و من به او چه بگویم ؟ اشک از چشمانم جاری شد و به خود لرزیدم .. و در همان لحظه مۆذن برای نماز صبح بانگ برداشت و ندا سر می داد : الله أکبر الله أکبر .. حی على الصلاه .. احساس کردم که این ندائی است خصوصی و مربوط به من است و مرا به راه نور و هدایت دعوت می کند ، پس غسل کردم و وضو گرفتم و بدنم را از پلیدیهایی که سالهایی مرا در بر گرفته بود پاک کردم و از آن روز به بعد هیچ فریضهای را ترک نکردهام .
و خدایی را سپاس می کنم که غیر از او کسی شایستهی سپاس نیست .. زیرا به انسان دیگری تغییر یافتهام ، و پاک و منزه است آن خدایی که حالتها را دگرگون می کند ، و به یاری خداوند خود را برای انجام عمره آماده می کنم و انشاءالله برای حج هم می روم .. اجل در دست خدا است امید دارم که بتوانم آنها را انجام دهم .
این داستان توبهی ابو عبدالله بود – خدا ما و او را ثابت قدم گرداند – و تنها چیزی که به هر جوانی وصیت می کنیم این است که می گوییم : زنهار .. زنهار از دوستی کردن با کسانی که شما را در تجاوز از حدودات الهی یاری می رسانند ، و داستان ابوعبدالله بهترین پند و اندرز است برای کسی که عبرت بگیرد .