شعر و داستان

جوانان مؤمن و دختر روستایی

جوانان مؤمن و دختر روستایی

( إِنَّهُمْ فِتْیَهٌ آمَنُوا بِرَبِّهِمْ وَزِدْنَاهُمْ هُدًى ) [کهف: ۱۳]

« ایشان جوانانی بودند که به پروردگارشان ایمان داشتند ، و ما بر ( یقین و ) هدایتشان افزوده بودیم ».

جوانی قلبش از ایمان لبریز شده بود. خانواده اش او را برای کسب علم و دانش و اتمام تحصیلات دبیرستان به شهری دور دست فرستاده بودند و در آنجا اتاق کوچکی را اجاره کرده بود. از قضا هنگام غروب که قصد داشت به خانه مراجعت کند دختر جوانی را دید که در انتظار ماشین ایستاده بد و در حالی که کیف مدرسه اش را در دست داشت گریه می کرد، زیرا ماشینی که هر روز او را به خانه اش در روستا می رساند قبل از رسیدن دختر به ترمینال رفته بود و اکنون از شدت ناراحتی گریه می کرد.

جوان به او نزدیک شد و علت نگرانی را پرسید و به او چنین گفت:

آیا کاری از دست من ساخته است؟ چرا گریه می کنی؟ دختر گفت: من در فلان روستا زندگی می کنم امروز در مدرسه تأخیر کرده ام و سعی نمودم که در موعد مقرر خود را به ترمینال برسانم امّا وقتی به اینجا رسیدم متوجه شدم که رفقایم رفته اند و من تنها مانده ام و اکنون نه راه بازگشت را می دانم و نه پولی همراه دارم زیرا تاکنون به تنهایی و بدون خانواده ام به جایی نرفته ام.

دخترک این کلمات را بر زبان می راند و پیوسته گریه می کرد و اشک می ریخت و با پروردگارش مناجات می کرد و می گفت: خدایا! چکار کنم؟ کجا بروم؟ حالا خانواده ام منتظر من هستند.

جوان بسیار متأثر شد و سراسیمه نمی دانست به دختر چه بگوید و چکار کند.

زمان به سرعت می گذشت. هوا تاریک شده بود.

پاهای دختر تحمل سنگینی بدن او را نداشتند. از شدت خستگی و گرسنگی قادر نبود خودش را کنترل کند.

جوان به او گفت: خواهرم من برادر تو هستم و مثل تو غریبم و در این شهر کسی را ندارم و خانواده ای را نمی شناسم تا تو را به آنجا ببرم ولی در این شهر تنها اتاق کوچکی دارم که می توانم تو را به آنجا برسانم. خواهرم به من اطمینان کن و امشب را در آنجا بمان فردا صبح تو را به مدرسه ات می رسانم.

شاید خانواده ات دنبال تو بیایند و به دوستانت ملحق شوی، انشاالله مشکل تو حل خواهد شد.

دختر به جوان اعتماد کرد و همراه او به طرف منزلش به راه افتاد. آن­ها به منزل رسیدند و جوان در حد توان از او پذیرایی کرد. رختخوابش را به او داد و خود بر روی زمین خوابید.

در این اتاق درگیری شروع شد و معرکه ی خطرناکی بود از یک طرف پسر جوان در آن سن و سال و در مقابل دختری تنها و زیبا، آن­ها برای همدیگر بی تابی می کردند و در فکر یکدیگر بودند. جایی که به جز خدا کسی از آنان با خبر نبود.

تنها خداوند مراقبت کننده و یاری رسان چنین لحظات حساسی بود نتیجه ی این خلوت هلاکت یا نجات از دیو شهوت بود که به راستی در چنین لحظاتی هر کس در گرو ایمان و یقین خود می باشد.

اکنون مبارزه حقیقی شروع می شود و ما نمی دانیم که پیروزی از آن کیست؟

آنجا که رسول خدا (ص) می فرماید:

« ما خلا رجل بامرأه الّا کان الشیطان ثالثهما »

هیچ مردی با زنی خلوت نمی کند مگر اینکه شیطان سومین آن­ها است.

شیطان مرتباً جوان را وسوسه می کرد و به او القاء می کرد که این صید گرانبهایی است که در کنار تو آرمیده است.

به او نگاه کن. به زیبایی و طراوت و شادابی او، به این عروس رایگان نظر کن.

چه کسی می داند که تو با او چکار می کنی؟ برو در کنار او بخواب. پیوسته و به طور مستمر ابلیس به او نزدیک می شد و او را به این کار تشویق و تحریض می کرد. دختر نیز نمی توانست بخوابد زیرا با جوانی ناآشنا در اتاقی به سر می برد و در حال مبارزه و ترس و حیرت لحظات را سپری می کرد. خواب به چشم هیچ کدام فرو نرفت هر دو درگیر مبارزه ای جانکاه بودند.

ناگهان جوان فکری به ذهنش خطور کرد و از جایش بلند شد و در غرفه اش به جستجو پرداخت مثل اینکه دنبال گمشده ای می گشت. ناگهان چراغی را یافت. همان چیزی که او به دنبال آن می­گشت، آن را برداشت و روشن کرد و در مقابل خود قرار داد و نفس راحتی کشید و درست مثل اینکه دنبال اسلحه ای کشنده ای باشد تا دشمن سرسختش را از پای درآورد. اکنون آن را یافته بود. پس حق داشت که باقلبی آرام و فکری راحت در کنار آن بنشیند. این اسلحه را برای نبرد با ابلیس در کنار خود نهاد و با وجود این آمادگی از مکر و حیله ی دشمن در امان ماند و بدون توجه به وسوسه های او مبارزه اش را شتابی تازه بخشید.

ابلیس پیش آمد و در مقابل او ایستاد، در حالی که زیبایی های دختر را در نظر او زینت  می بخشید. او را به طرف معصیت تشویق می کرد و فکر می کرد که این دفعه بر جوان غلبه خواهد کرد.

جوان در حالی که چراغ را روبروی خود گذاشته بود نفسش را مخاطب قرار داد و گفت: من انگشتم را روی چراغ قرار خواهم داد. اگر بر آتش چراغ صبر کنی و سوزش و درد آن را تحمل کنی به معصیت اقدام کن و گرنه از خدای یکتا بترس و به آینده ات امیدوار باش انگشتش را روی چراغ گذاشت تا حدی که بوی سوختن آن به مشام رسید و از درد شدید بر خود می پیچید و با خود می گفت: ای دشمن خدا اگر تو بر آتش چراغ و این شعله ی ضعیف صبر نکنی پس چگونه آتش سهمگین دوزخ را تحمل خواهی کرد؟ با پارچه ای انگشت سوخته اش را بست و اندکی نشست. بار دیگر ابلیس بر او هجوم آورد و این بار انگشت دیگرش را روی شعله ی چراغ گذاشت و از آن هم بوی سوختن پوست و استخوانش برخاست. این چنین جنگ و مبارزه بین او و ابلیس در طول شب ادامه یافت و تا طلوع فجر لحظه ای آرام و قرار نداشت. هنگام صبح برای ادای نماز به پا خواست در حالی که به شدت درد می کشید نمازش را به جا آورد و با قلبی آرام و آسوده خاطر به دختر صبحانه داد و او را به مدرسه برد.

پدر دختر بی صبرانه انتظار او را می کشید و هنگامی که دختر را دید او را در آغوش گرفت نزدیک بود از شادی بال در بیاورد و بی اختیار از چشمانش اشک شوق سرازیر شد. دختر داستان را برای پدرش نقل کرد از سختی و اضطراب تنهایی و رنج و دردی که آن جوان در راه عقیده اش تحمل کرده بود و از امانت داری و شهامت و غیرت و از گذشت و ایثار آن جوان مؤمن و متعهد پدرش را با خبر کرد و بالاخره آنچه که آن جوان به دستان خود کرده بود همه را مانند فیلمی در برابر چشمان پدرش به نمایش گذاشت.

آنگاه پدرش به جوان نزدیک شد و بر او سلام کرد و از او تشکر و قدردانی نمود. وقتی به دستان جوان نگاه کرد که آن­ها را با پارچه ای پیچیده بود تعجبش افزوده شد و از ایمان و تقوای آن جوان متأثر شد. سپس از جوان تشکر و قدردانی کرد و او را همراه با دخترش به خانه دعوت کرد و از او پذیرایی نمود و دخترش را به عقد او درآورد و با وجود اینکه رئیس قبیله و مردی خوش نام و نشان بود حاضر شد دخترش را به عقد آن جوان ناآشنا اما مؤمن و غیور درآورد.

بعد از مراسم ازدواج آن­ها را در منزل خود اسکان داد و تا پایان تحصیل هزینه ی او را تحمّل کرد.

این چنین است تأثیر ایمان و یقین در دنیا و باید ثمره ی آن در آخرت چگونه باشد.

آنچه را مطالعه کردید قصه ای واقعی است که بدون دخل و تصرف نقل شده و هدیه ی گرانبهایی برای تمام جوانان پسر و دختر این عصر و زمانه است. به امید اینکه همه ی جوانان، عفت و پاکدامنی را بهترین ثمره ی عمر گرانبهای خویش بدانند و یقین داشته باشند که نیکی پیوسته تا روز قیامت ماندگار خواهد بود.

——————————————–

منبع: گلزار ایمان

مؤلف:عبدالرحمن سنجری

مترجم:حسن قادری

انتشارات:نشر احسان ۱۳۷۹

 

یک دیدگاه

  1. البته این داستان خیلی شبیه به داستان میر برهان الدین محمدباقر استرآبادی است که داماد شاه عباس میشه و به همین خاطر بهش میر داماد میگن همون میر داماد معروف. اصل داستان رو هم میتونید جستجو و پیدا کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا