شعر و داستان

فرعون شنید، بخشی از خاطرات زندان و شکنجه زینب غزالی

فرعون شنید، بخشی از خاطرات زندان و شکنجه زینب غزالی

نویسنده: زینب غزالی / مترجم: ضیاءو مرتضوی

به هوش آمدم. اى خدا، من هنوز در مقابلشان جثه اى بى حرکت روى زمین مانده ام. آنها به کمک و معالجه ام شتافتند. با دشوارى تمام تلاش کردم به حاضران نگاه کنم که دیدم جمال عبدالناصر در حالى که به کتف (ارتشبد) عبدالحکیم عامر تکیه داده و عینک سیاهى در دست دارد حاضر است.

موقعى که عبدالناصر و عبدالحکیم عامر را دیدم دردم را فراموش کردم و یک بیدارى عجیبى در بدنم نفوذ کرد و نشاطى شگفت مرا فرا گرفت! یک لیوان آب پرتغال به من دادند و خوردم. مرا از روى زمین برداشته روى نیمکتى گذاشتند. بعد یک فنجان قهوه آوردند و من در صرف آن تردید نکردم. احساسم این بود که مسأله مهمى اتفاق خواهد افتاد. همه شواهد اطرافم این احساس را تقویت مى کرد. شمس بدران در حالى که باد کرده بود گفت: اى دختر، زینب! مى خواهم که هر سؤالى از تو مى کنم آن را به صراحت جواب بدهى و الاّ…!

زینب! فرض کن که اخوان المسلمین بر کشور حکومت دارند و ما در مقابل شما ایستاده ایم و شما ما را محاکمه مى کنید، با ما چکار مى کردید؟

با قوت و شجاعت پاسخ دادم: ما در جاى کسانى که به خودشان ستم کرده اند قرارنمى گیریم و دست هایمان را آلوده به آنچه ستمکاران کردند نمى کنیم. ما دستمان را در خون فرو نمى بریم. ما سر جاى طاغوت هاى زمین نمى نشینیم.

گفت: خفه شو! من از تو مى پرسم اگر روى این صندلى نشسته بودى با من چه رفتارى مى کردى؟

گفتم: ما خواهان حقیقتیم و رهبران راه. دست یابى به حکومت در محاسبه ما جایى ندارد. ما پرچم «لا اله الا اللَّه» را بر دوش داریم و جان و مال را فداى آن مى کنیم و خداوند در قرآن فرموده است: «همانا خداوند جان ها و مال هاى مؤمنان را در مقابل بهشت از آنان مى خرد». (1)

شمس بدران گفت: لال شو دخترِ… سؤال را برایت تکرار مى کنم. شما اگر به حکومت مى رسیدید با ما چه مى کردید؟

گفتم: ما خواستار حکومت نیستیم! و براى ما مهم نیست که در رأس مسؤولیت باشیم یا کنار کوه به عنوان نگهبانان راهى باشیم که به مردى ختم مى شود که امانت را بر دوش گیرد و امت با او بیعت کند، بنده خدا باشد و براساس احکام الهى حکم نماید و باید این خانه خانه جنبش و قیام باشد، قیامى اسلامى.

شمس بدران با عصبانیت داد زد: لال شو، لال شو، لال شو! یک جواب مى خواهم. فرض کن تو روى این صندلى که من الآن روى آن نشسته ام نشسته اى و من نیز به عنوان متهم در مقابل تو هستم، با من چه مى کنى؟

گفتم: چه بسا نسل ها و نسل هایى سپرى شود تا اسلام حکومت کند. ما در این قدم شتاب به خرج نمى دهیم و روزى که اسلام حکومت کند جایگاه زن مسلمان در مملکت و محیط طبیعى خود او خواهد بود تا به تربیت مردان امت بپردازد.

شمس بدران مثل انسان سرگردانى که در بیابان در روزى طوفانى راه مى رود گفت: اى دخترِ… من مى گویم تو مثلاً فرض کن که در جاى من نشسته اى؛ با من چه مى کنى؟

گفتم: اسلام، عدالت و نور و رحمت است، پس نه شلاقى است و نه قتل و نه شکنجه و زندان و نه تبعید و نه زنده به گور کردن و نه پاره پاره کردن بدن هاى شهیدانى چون رفعت بکر و محمد عواد و اسماعیل فیومى، نه بى خانمان ساختن کودکان و نه بى سرپرست کردن زنان، نه فرعونى و نه بت پرستى، بلکه حق و عدالت. حرف در مقابل حرف و منطق در برابر منطق.

شمس مثل فرد زمین خورده اى فریاد کرد: لال شو! لال شو! او را آویزان کن، صفوت! و شلاق بزن.

صفوت مرا آویزان کرد با همان باندهاى پیچیده بر زخم. شلاق هاى دیوانه بر همه قسمت هاى بدنم باریدن گرفت. خون مى آمد و نمى دانستم. پزشک خون ریزى ام را دید و گفت: وضعیتش وخیم است، او مى میرد جناب پاشا!

شمس گفت: با شصت آفت و بیمارى.

یکى از افسران گفت: ما مى خواهیم که زنده باشد تا در مقابل دادگاه حاضر شود.

شمس گفت: بله، بله، مى خواهیم که زنده باشد تا به دادگاه برود و مردم او را تماشا کنند و برایشان درس عبرت باشد!و پزشک گفت: ما نیازمند دارو هستیم و نداریم.

شمس بدران گفت:از داروخانه ارتشبد عامر درخواست کن.

بدین ترتیب به بیمارستان برده شدم و نفهمیدم آن شب چه پیش آمد؟

درحالتى بى هوشى رفتم که دیگراحساس درد را نیز از من گرفت. چنان که مرا از بهره سرگیرى بحث و گفت و گو با شمس بدران در مقابل گوش جمال عبدالناصر و عبدالحکیم عامر نیز انداخت. هر چه که مى خواستم بداند گفتم و او هم دانست!!

 

اصل توطئه یک «لطیفه» است!

کمکم کردند تا معالجه شوم چون به زنده ماندنم حریص بودند. من از دیدگاه کسانى که جریان را مى بافتند و فصل هاى آن را ردیف مى کردند و قهرمان هاى آن را مى ساختند یک متهم بودم، بنابراین عجیب نیست که دوایى صرف من بشود که بتوانم در محاکمه حاضر شوم! سه روز در بى هوشى به سر بردم. بعد از ظهر یک روز، صداى مراد و صفوت را که از سلول برادر «احمدکمال» بیرون مى آمدند و از او نشانى «سیف البنّا» را مى پرسیدند شنیدم. او نشانى را به آنها داد و بعد از حدود سه ساعت دوباره به سلول برادر احمدکمال برگشتند و از او نشانى دفتر سیف البنا را خواستند. سیف البنا فرزند پیشواى شهید حسن البناست. شروع کردم به دعا براى سیف و مادر و خواهرانش. مادرش بیمارى قلبى داشت و سیف تنها سرپرست خانواده بود. به خدا تضرع کردم که کید آنها را از سر این خانواده دور کند.

با یک برانکارد مرا به دفتر شمس بدران بردند و او از من سؤالى را کرد که یقین کردم سیف الاسلام البنّا فرزند شهید حسن البنا در زندان نظامى است! و قضیه وجود سیف البنّا در زندان نظامى مرا خیلى به خود مشغول ساخت.

شمس بدران به حمزه بسیونى گفت: مگر به تو نگفتم که زنده این دختر وارد دفتر من نشود؟ چرا او را حاضر کردید در حالى که هنوز نفس مى کشد؟! بعد روى صحبت را متوجه من کرد در حالى که همه چهره اش در خشم مى لرزید:

 

تو هنوز زنده اى؟! چرا! چرا؟

گفتم: نه به خواست تو است و نه به خواست من که زنده باشم یا بمیرم، بلکه خواست خداوند است و مرگ و حیات به دست اوست.

داد زد: لال شو، لال شو. فقط به سؤالم جواب بده. چه کسى از افراد ارتش مى خواست جمال عبدالناصر را در راه اسکندریه ترور کند؟

حسن خلیل گفت: جناب پاشا! مسأله را برایش توضیح بده یا اجازه بده من موضوع را به او تفهیم کنم.

حسن خلیل با اشاره سر شمس بدران گفت: یک شخصى بوده است که با تو درباره گروهى صحبت کرده است. این گروه در مسیر خارج از شهر که جمال عبدالناصر با ماشین عازم اسکندریه بوده در کمین او بوده اند. چه کسى این جریان را براى تو نقل کرد؟ و چه کسى در ماشین جیپ براى ترور عبدالناصر بوده است؟

شمس بدران گفت: فوراً جواب بده!

گفتم: چقدر بى ارزش است آن چیزى که شما مردم را به خاطر آن شکنجه مى کنید! نفرین خدا بر شما! نفرین تاریخ بر شما! نفرین همه مردم بر شما! آنها لعن و نفرینشان را نثارتان مى کنند.

با این سخن جزاى سختى داشتم: خونى که جارى بود و استخوان هایى که مى شکست. و شمس مى گفت:

اگر الآن تو را آویزان کنیم خواهى مرد، ولى اگر جریان را بگویى تو را خواهیم بخشید! جریان را از اول براى ما بگو اى دخترِ… همان جریانى که سیف البنا براى تو نقل کرد.

گفتم: هان! آن لطیفه اى که سیف گفت…، که شمس به سرعت بلند شد و مرا زیر لگد و سیلى گرفت و مى گفت: آره خواهرم آن لطیفه را!

گفتم: در خانه شهید حسن البنا بودم که سیف الاسلام گفت: مى گویند جمال عبدالناصر از طریق جاده بیابانى با ماشین عازم اسکندریه بوده است و گروهى از افراد ارتش در یک ماشین جیپ در کمین او بوده اند تا او را ترور کنند که در لحظه آخر، برنامه سفر عبدالناصر تغییر مى کند و او با قطار مسافرت مى کند و چیزى که در قضیه عجیب است این است که ماشین جیپ فرار کرده و نتوانستند آن را و سرنشینانش را بگیرند.

به سیف گفتم: واقعاً خود این لطیفه اى است ولى نه آن حرف عارى از واقعیتى که مردم مى گویند چنان که تو مى گویى. من قبول ندارم که اصلاً ماشین جیپى وجود داشته است. قضیه، همه اش ساخته دستگاه اطلاعات و امنیت است. هر روز یک توطئه خیالى براى ترور عبدالناصر مى تراشند. یک بار از ارتش و یک بار از مردم و همین جور ادامه دارد و ما هم مى شنویم و هزاران نفر نیز دستگیر مى شوند.

سیف گفت: نه، نه، این فقط صرف یک لطیفه اى است که مردم آن را ساخته اند.

گفتم: مردم درباره قتل او فکر نمى کنند. کشتن حاکم ظالم مشکل را مرتفع نمى کند. قضیه بالاتر از قتل عبدالناصر است. قضیه رهایى بخشیدن کشور از دستگاه جاهل و سرکش و زورگوست.

سیف جواب داد: براى مردم بهتر است که خودشان را مشغول مصالح شخصى و تربیت خودشان بکنند.

گفتم: این کشور را غیر از این لطیفه ها چیز دیگرى نکشت. مردم نتوانستند آنچه در سینه دارند را جز با لطیفه تسکین بخشند و با همین لطیفه، مردانگى و احساس مسؤولیت کشته شد.و صحبت با سیف الاسلام البنا تمام شد.

شمس بدران گفت: در این جریان – حکایت ترور عبدالناصر در راه اسکندریه – میان تو و عبدالفتاح اسماعیل و على عشماوى در خانه ات صحبتى صورت گرفته و برنامه ریزى و اشتباهاتى را که در آن واقع شده است بررسى کرده اید، چرا؟

گفتم: آنچه صورت گرفت غیر از این است. من این شوخى و لطیفه را از سیف الاسلام براى عبدالفتاح اسماعیل نقل کردم، بررسى جریان نبود، فقط همین نکته بود. مجدداً با لگد و ناسزا روبه رو شدم.

شمس بدران گفت: تو این جریان را براى حسن هضیبى نقل کردى، چرا؟ لطیفه هایى است که مردم مى گویند و قصه هایى است که نقل مى کنند.

گفتم: اشکالى ندارد و ما هم جزء مردم هستیم و نیازمند آن.

 

تازیانه ها کار خودش را کرد

شمس گفت: خوب، موضوع سیف را فعلاً رها مى کنیم و به موضوع دیگرى مى پردازیم.

عبدالعزیزعلى تا هنگامى که سیدقطب از زندان خارج شود مسؤول سازمان اخوان بوده است. براى ما بگو که این قضیه چگونه پیش آمد؟

گفتم: چنین کارى صورت نگرفت.

گفت: چطور؟ عبدالعزیزعلى با على عشماوى و عبدالفتاح اسماعیل و ضیاءطوبجى و یحیى حسین و عبدالمجیدشاذلى و مجدى عبدالعزیز جلسه مى گرفت و چندبار بعد از خروج سیدقطب از زندان با او جلسه داشت.

گفتم: چیزى از این جلسات نمى دانم.

گفت: چه کسى غیر از تو اطلاع دارد؟! تو خوب مى دانى که آنها جلسه مى گرفتند.

گفتم: این تهمت محض است.

گفت: غیر از تو چه کسى دستور هضیبى در مورد رهبرى عبدالعزیزعلى بر سازمان را به او منتقل کرد؟

گفتم: این کاملاً تهمت است.

شمس بدران با تهدید گفت: ظاهراً ما هنوز با تو کار داریم. به مصلحت خودت نگاه نمى کنى و نمى اندیشى.

یکى از افرادى که نشسته بود مثل دلال ها که یکى شل مى کند و دیگرى سفت، گفت: جناب پاشا! یک لحظه اجازه فرمایید، من با زینب صحبت مى کنم. بعد رویش را به طرف من کرده و گفت: زینب! هضیبى اعتراف کرد، عبدالعزیزعلى اعتراف کرد و من تلاش خواهم کرد تو را به یاد جریانى بیندازم که مى تواند باعث شود گذشته را جبران کنى. همه شان اعتراف کردند و دیگر انگیزه اى براى انکار نمانده است. آن سمّى که عبدالعزیزعلى آماده کرده بود تا اسماعیل فیومى در کشتن عبدالناصر آن را به کار ببرد چیست و کلاً جریان سم چیست و چطور تصمیم گرفته شد؟

داد کشیدم: آهاى! شما دیوانه چیزى به نام کشتن عبدالناصر هستید!؟ اگر کشتن او را مى خواهید خوب بکشید او را و ما را راحت کنید. به هرحال مرا مواجه با عبدالعزیزعلى کنید! رو در روى استاد حسن هضیبى کنید!

گفتند: نه، اول تو را با على عشماوى روبه رو مى کنیم!

گفتم: على عشماوى دروغ گویى نمک نشناس است و توى صورت او آب دهان خواهم انداخت، زیرا او آدمى دروغ گو و مزدور است.

شمس بدران گفت: آیا على عشماوى یکى از شما نیست؟

گفتم: مرا با مردان با فضیلت روبه رو کنید، عبدالعزیزعلى و حسن هضیبى.

حسن خلیل گفت: اشکالى ندارد، تو را با آن دو مواجه خواهیم کرد.

شمس بدران گفت: گوش کن! کى با هضیبى مشورت کردى تا عبدالعزیزعلى را به عنوان جانشین خود به ریاست اخوان المسلمین بگمارد؟

گفتم: چنین چیزى پیش نیامد.

گفت: صفوت! على عشماوى را بیاور.

على عشماوى در حالى که لباسى ابریشمى روشن پوشیده بود و موهایش را شانه زده و آثار رفتار خوب در او آشکار بود وارد شد.

شمس بدران به نرمى گفت: على! موقعى که پیش هضیبى رفتید و زینب پایش شکسته بود و از ماشین پیاده نشد و تو پیش دختر هضیبى رفتى تا نظر پدرش را بدانى چه اتفاقى افتاد؟

على عشماوى گفت: بله چنین بود؛ به دختر هضیبى گفتم که از پدرش درباره اعتماد به عبدالعزیزعلى و نامزدى پذیرش مسؤولیت اخوان به نیابت از او سؤال کند. او نیز برگشت درحالى که موافقت هضیبى را براى نامزدى عبدالعزیزعلى آورد.

شمس گفت: هان! نظرت چیست اى دخترِ…؟

به على عشماوى گفتم: تو دروغ گویى، و حقیقت این است که تو به من گفتى یکى از برادران است که براى خواستگارى دختر عبدالعزیزعلى اقدام کرده است و این برادر مى خواهد نظر هضیبى را بداند و من بدون هیچ پیش بینى قبلى، بیرون از منزل بودم. على عشماوى با من سوار شد و به او گفتم: من به علت شکستگى پایم توان بالا رفتن را ندارم و نمى توانم به خانه هضیبى بروم و بهتر است که تو با من بیایى. و پاسخ استاد هضیبى این بود که خانواده عبدالعزیزعلى نیاز به تحقیق و سؤال ندارد، خانواده اى مسلمان و پاک هستند و پذیرفت.

شمس بدران گفت: على! آیا واقعیت این است.

على عشماوى گفت: اینها اصطلاحات و رمز است جناب پاشا! و حاج خانم این را خوب مى داند.

به على عشماوى گفتم: تو دروغ گوى نمک نشناسى و قیافه ات تو را رسوا مى کند. برادران روى چوبه ها، تازیانه بدنشان را تکه تکه مى کند و سگ ها آنها را پاره پاره مى کنند و در انواع و اقسام شکنجه به خود مى پیچند و تو با این وضعیت هستى! تو مزدورى ارزان قیمت مى باشى، تو دست نشانده اى دروغ گویى، و لذا به حرفت گوش مى دهند.

شمس بدران گفت: برو بیرون على! بعد رویش را طرف من کرد و صدایش حامل تهدید بود: زینب! ما آخرین فرصت را به تو مى دهیم. براى ما ارتباط عبدالعزیزعلى با سازمان اخوان را توضیح بده و بگو آن نامه هایى را که تو میان هضیبى و عبدالعزیزعلى مبادله مى کردى چیست؟

گفتم: من اصرار دارم که با عبدالعزیزعلى و هضیبى روبه رو شوم!

شمس گفت: صفوت! او را ببر تا عبدالعزیزعلى و هضیبى را حاضر کنیم. بدین ترتیب همراه صفوت از دفتر شمس بدران خارج شدم. صفوت مرا درحالى که صورتم به طرف دیوار بود سر پا ایستاند. بعد یک بار دیگر مرا وارد دفتر شمس بدران کردند؛ منتها من، هضیبى یا عبدالعزیزعلى را ندیدم. گفتم: هضیبى کو؟ عبدالعزیزعلى کجاست؟

شمس بدران با تندى گفت: آیا طبق خواست تو عمل کنیم اى دخترِ…؟ ما هر کسى را بخواهیم و هر وقت دوست داشته باشیم احضار مى کنیم. ظاهراً ما باید تو را به ابتداى شکنجه برگردانیم.

گفتم: مادامى که شما از خدا شرم نمى کنید آیا از بنده خدا شرم مى کنید؟!

حسن خلیل گفت: اى دختر! عاقلانه فکر کن! جناب پاشا مى خواهد تو را به دادسرا تحویل بدهد. خوب فکر کن و به مصلحت خودت عمل کن!

گفتم: دادسرا! کدام دادسرا؟ و شما کى هستید؟

شمس بدران گفت: ما تو را براى دادسرا آماده مى کنیم.

بله آماده سازى براى دادسرا! تازیانه ها، سگ ها، آتش، سلول آب، آویزان کردن به چوب همانند حیوان ذبح شده، شکنجه روحى با زشت ترین و کثیف ترین الفاظ، گرسنگى، تشنگى، محرومیت از استفاده از دستشویى براى مدت هایى طولانى، رفتن به بازجویى صبح و شب به همراه ادامه انواع شکنجه، خردکردن اعصاب با ابزار شکنجه، همه اینها وسایل آماده سازى براى حضور در برابر حضرت والامقام دادستانى است!!

 

محمد قطب

در دفتر شمس، حسن خلیل گفت: جناب پاشا! ما مى خواهیم پیش از دادسرا، موضوع تشکیلات محمد قطب را تمام کنیم و جریان جوانى که به نام دکتر مسعود خوانده مى شود.

شمس بدران مثل کسى که به چیز گمشده اى دست یافته باشد گفت: بله، بله، تشکیلات محمد قطب، زینب!

گفتم: من این سؤال را قبلاً پاسخ دادم. گفتم که محمدقطب سازمانى را تأسیس نکرد و او نویسنده اى اسلامى است و همه کارش این است که راه درست و آن چارچوبى که مسلمانان در آن قرار مى گیرند را براى مردم بیان کند. مردم نیز بعد از آن بر حسب نظر خودشان و حسب آنچه که اعتقاد دارند مى توانند رفتار کنند.

 

شمس بدران گفت:حمزه! او را ببر. ظاهراً او مى خواهد که پیش آب ها و سگ ها و آتش و شلاق و… برگردد.

حمزه بسیونى مرا به اتاقى که کمى از اتاق شمس بدران دور بود برد و درِ آن را به رویم بست و رفت.

بعد از نیم ساعت حسن خلیل آمد و گفت: گوش کن زینب! من آمدم پیش تو تا نصیحتت کنم. من در شگفتم که مى بینم تو دور گردن خودت طناب مى پیچى. همه اخوان براى خودشان کار کردند و راه نجات را شناختند. ما صدهزار نفر را دستگیر کردیم. الآن بیست هزار نفر پیش ما باقى مانده اند. همه آنها به حقیقت اعتراف کردند و هر کس اعتراف مى کند فوراً آزاد مى شود. نصف این بیست هزار نفر به همه چیز اعتراف کردند و از کارهایشان پوزش خواستند و ما هم عذرخواهى آنها را پذیرفتیم و آزاد شدند، حتى مرشد کل حسن هضیبى و عبدالفتاح اسماعیل و سیدقطب، همه آنها اعتراف کردند و عذرخواهى نمودند. تو براى پیشتیبانى از مرشد تلاش مى کنى درحالى که او همه چیز را به تو چسباند و عبدالفتاح اسماعیل و سیدقطب نیز همین طور. تو خودت را براى افرادى مى سوزانى که همه شان به تو پشت کردند. لازم است موضعت را تغییر دهى. مردها راه سلامت را فهمیدند و براى آن تلاش کردند و همه مسؤولیت را به گردن تو انداختند. هضیبى به تو ناسزا گفت، سیدقطب ناسزا گفت، عبدالفتاح اسماعیل ناسزا گفت، محمدقطب ناسزا گفت، همه اخوان تو را دشنام دادند. موضع تو موجب تقدیر و شگفتى ماست و مواضع آنها را به حقارت مى نگریم. ناسزاهاى جناب پاشا و حمزه بسیونى و این صفوتِ بچه، براى تو بس است. ما «اخوان» را افرادى حقیر شمردیم وقتى دیدیم به تو دشنام مى دهند و احترام و تعجب ما به تو زیاد شد. خسارت است که این شخصیت قوى به این شکل از بین مى رود. جناب شمس اصرار دارد که شکنجه را دوباره از اول شروع کنند. من گفت و گو و تفاهم با تو را به عهده گرفته ام تا با نظرى به پیش جناب شمس برگردم که تو را از این ورطه نجات دهد.

 

بعد با پرسش ادامه داد:

تو دو روز یا حداقل یک روز در هفته به صورت منظم با هضیبى غذا مى خوردى و این براساس اعتراف هضیبى در بازجویى است و دستورها و آموزش ها را به عبدالفتاح اسماعیل مى رساندى. خواهش مى کنم نمونه اى از این دستورها را براى ما بیان کن. هضیبى و عبدالفتاح اسماعیل به این موضوع اعتراف کردند. سیدقطب موقعى که از زندان خارج شد، تو حلقه اتصال میان او و هضیبى بودى. ما اى سرکار خانم زینب! هوایى حرف نمى زنیم.

حسن خلیل یک برگه اى توى دستش بود و به آن نگاه مى کرد و بعد صحبت مى کرد. نگاهى به آن انداخت، بعد افزود:

براى مثال، اموال جمعیت بانوان مسلمان پیش تو و در خانه بود، آنها را به خانه هضیبى منتقل کردى، بعد دوباره این اموال به خانه ات آمد، سپس براى بار دوم به خانه هضیبى منتقل شد و در نهایت دوباره پیش تو برگشت. همه اینها را هضیبى بیان کرد. انکار تو چه معنا دارد؟! اسرار همه جریانات، زینب خانم! معلوم شد. مقدار ناقص فقط این است که بالاى حروف نقطه بگذارى! البته درباره همه اینها و چیزهاى دیگر خواهى نوشت. ما نیز اینها را به عبدالناصر خواهیم رساند و به او توضیح مى دهیم که تو عوض شدى، بعد تو را تحویل دادسرا مى دهیم و بازجویى تمام مى شود و بعد از دو روز آزاد مى شوى. بعد به عنوان وزیر امور اجتماعى تعیین خواهى شد. خانم حکمت ابوزید (۲) الآن مورد خشم است. نظرت چیست زینب خانم؟

با این حرف، روى کلید کوچک زنگ فشار داد و فوراً سربازى آمد و مقابلش خبردار ایستاد. به او گفت: یک لیوان آب پرتقال بیاور، و شروع کرد به باز کردن و شرح دادن موضوعاتى در مقابل من، با این اشاره که درباره آنها بنویسم. سرباز با دو لیوان آب پرتقال برگشت.

حسن خلیل گفت: بفرما آب پرتقال! بعد به سرباز دستور داد دو فنجان قهوه بیاورد و صحبت را از سرگرفت و من ساکت بودم. ظاهراً او در مورد آنچه گفته بود مطمئن شده بود، و به طرف سرباز نگاه کرد و گفت: تو تحت امر سرکار زینب خانم هستى. بعد به من گفت: بعد از یک ساعت تو را پیش جناب شمس خواهیم خواست، فقط مصلحت خودت را در نظر داشته باش.

کنار میز نشستم و قلمم روى برگه چنین نگاشت:

بسم اللَّه الرحمن الرحیم. بر محمد و اهل بیت و یارانش درود مى فرستم. اما بعد، خدا را سپاس مى گویم و شکر مى کنم و از ستایش لازم او ناتوانم. او بدون هیچ استحقاقى از طرف من، مرا برگزید تا بر آن راهى باشم که براى بندگانش برگزیده است؛ راه قرآن و سنت. راه حقى که همه بشر را به آن فراخوانده است با این جملاتش در قرآن که: «اى مردم! پندى از پروردگارتان آمده است و آنچه که شفاى سینه هاست» (3) و «اى مردم! پروردگارتان را که شما و افراد پیش از شما را آفرید، پرستش کنید» (4) .

سپاس خداوندى را که مرا زیر چتر این جمله اش نگه داشت: «خدایا! ما شنیدیم ندا دهنده اى را که به ایمان فرا مى خواند که به پروردگارتان ایمان آورید و ما ایمان آوردیم» (5) .

سپاس خداوندى را که مرا زیر چتر این گفته اش قرار داد: «همانا خداوند از مؤمنان جان ها و مال هایشان را در مقابل بهشت مى خرد» (6) .

سپاس خداوندى را که مرا از میان مردان و زنان با ایمان برگزید و به من توفیق داد که همراه مردان و زنان مؤمنى باشم تا شهداى رسالت الهى باشیم؛ رسالتى که زندگى امان را بر گسترش آن و دعوت به آن و جهاد در راه آن با همه وجود، وقف نمودیم تا این گفته خداوند را جامه عمل بپوشیم که: «خداوند از مؤمنان جان ها و مال هایشان را در مقابل بهشت مى خرد، آنان در راه خدا مبارزه مى کنند، پس مى کشند و کشته مى شوند» (7) . تا این گفته خداوند جامه عمل پوشد که: «شما بهترین امتى هستید که درمیان مردم ظهور کردید، امر به معروف مى کنید و از منکر بازمى دارید». (8)

با این همه تکرار مى کنم و تأکید مى ورزم که ما همچنان در راه شهادت «لا اله الا اللَّه وحده لا شریک له و أن محمداً عبداللَّه و رسوله» هستیم؛ شهادت به توحید و رسالت را پاى بند مى باشیم. حافظان کتاب الهى هستیم. حافظ احکام و حدود آن مى باشیم. به این گفته خداوند فرا مى خوانیم: «و کتاب را به حق به همراه آنان فرستاد تا بین مردم حکم کند» (9) . حافظ و آگاه به این گفته خداوند به پیامبرش محمدبن عبداللَّه(ص) و وارثان بعد از او هستیم: «تا آن گونه که خداوند به تو نشان داد میان مردم حکم کنى». (10) و ما امینان پیامبر و امناى دین هستیم.

خدایا! گواه باش که ما در راه حق ثابت قدم هستیم و تغییر و تبدیلى نمى دهیم. ما را بر هر ستمکار مشرکى که کتاب تو را تعطیل کرده و با دین تو دشمنى ورزیده و با اهل دین تو، یعنى آنان که حامیان کتاب تو و حامیان سنت پیامبر تو هستند، به جنگ برخاسته پیروز کن.

خدایا! با این عقیده زندگى مى کنم و با این عقیده تو را ملاقات مى کنم، ان شاء الله. پس مرا در میان اهل توحید بپذیر؛ آنان که اهل سخن راستند؛ اهل ترس از تو و حیاى از تو هستند.

خدایا! محبت در راه خودت و بغض در راه خودت و جهاد در راه خودت را بر من روزى کن.

اى مردم، این راه من است. هر کارى مى خواهید بکنید و هر جور خواستید رفتار کنید.

به سوى او با بینایى کامل، دعوت خواهم کرد، پس خودتان را به زحمت نیندازید تا ما را به میان کاستى هاى خودتان بکشانید و در میان تاریکى هاى ظلم و شرکتان به خداوند و جنگتان با اسلام و مسلمانان فرو برید. ما از شما و از اعمالتان بیزاریم. ما در مقابل باطل شما مقاومت مى کنیم تا خداوند را ملاقات کنیم.

امضا: زینب الغزالى الجبیلى

 

حمزه بسیونى وارد شد و گفت: بارک اللَّه زینب! ان شاءاللَّه خداوند هدایتت کرده و مصلحت خودت را فهمیدى! همسرت مرد خوبى است. حاج سالم دوست من است. او مردى خوش اخلاق است. من نمى دانم چطور در چنگال هاى اخوان المسلمین افتادى؟ راستى، آیا از نوشتن فارغ شدى؟

برگه ها را به او دادم؛ گفت: همراه من پیش عالى جناب بیا.

بدین ترتیب رفتیم به دفتر جناب شمس بدران.

 

شمس بدران گفت: بنشین زینب! یک لیوان آب پرتقال و قهوه براى زینب بیاورید! برگه را گرفت و شروع به خواندن کرد. پاره هاى صورتش گویاى احساسش بود و فهمیدم که همین حالا منفجر خواهد شد! تیرهایى آتشین از چشمان شمس بدران به طرف حمزه بسیونى و همکارانش بیرون زد و درحالى که روى کلمات فشار مى آورد گفت: این چیه؟ صفوت! هزار ضربه شلاق، این زن همه ما را مسخره کرده است. کجا بودى حمزه؟ شما همه کجا بودید!تا زیانه ها طبق معمول فرود آمد. برگه ها را انداخت روى زمین و ادامه داد: این دختر ما را مسخره کرده، با عقل هاى همه ما بازى کرده. حمزه! او فکر کرده یک سخنران روى منبر است. اى دخترِ…!

یکى از افسران برگه ها را که در اتاق پخش شده بود جمع کرد و چند سطرى از آنها را خواند و گفت: نفرت آور است. جناب پاشا! هر کارى خواستى بر سر او بیاور!تا زیانه ها را متوقف کردند و به من دستور دادند برگه ها را بخوانم و یکى از افرادى که نشسته بود گفت: نگاه کن! این دخترِ… یک پارچه سخنران و نویسنده است. او خودش و آینده اش را ضایع کرد. او مستحق عقوبتى بیش از اینهاست. و بدین ترتیب، شمس بدران دستور آویزان کردن و شلاق زدن من را صادر کرد.

پاهایم مجروح و باندپیچى شده بود. همه بدنم سهم خودش و حتى بیشتر از سهمش تازیانه و انواع دیگر شکنجه را دریافت کرد! على رغم اینها، آن مأمور جهنمى مثل گوسفند مرا آویزان کرد و تازیانه هاى دیوانه فرود مى آمد و دستور جناب پاشاى تب دار را اجرا مى کرد!!

خون از لاى پانسمان بیرون زد. پزشک دستور داد مرا پایین بیاورند. مرا نزدیک یک ساعت جلو اتاق شمس بدران انداختند. بعد روى نقاله اى گذاشته و به بیمارستان بردند. مراد و حمزه بسیونى آمدند و با نادانى تمام گفتند: پزشکان گفته اند که چیزى با مرگ فاصله ندارى ولى حتماً باید به دادگاه بروى تا با گوش هایت حکم اعدام را بشنوى و ثمره کار خود را بچینى. ما صبح اول وقت تو را به دادسرا خواهیم فرستاد و بدان که اگر به همه موارد مقرّره دادسرا پاسخ ندهى دوباره پیش ما برمى گردى. بعد حمزه، صفوت را صدا زد و به او گفت: صبح ساعت نُه او را به دادسرا ببر، و رفتند.

 

دادسرا!

همه مراحل شکنجه را درجه به درجه گذراندم؛ از تازیانه که مثل زبانه هاى آتش بود تا حمله سگ هاى آموزش دیده، تا سلول آب، تا سلول آتش، بعد تکرار شلاق و به چوب بستن و آویزان کردن همانند حیوان ذبح شده، تا شکنجه اى که اعصاب و روحیه را خرد مى کرد. دادسرا نیز آمد تا فصل هاى این بازى مضحک کامل شود و مظلومان در سایه عدالت و قانون عقوبت شوند! داخل خیمه بازپرس هاى دادسرا شدم. آنها همه یک برنامه را اجرا مى کنند؛ در خیمه بازپرسى نیز تهدید ادامه داشت؛ تهدید از طرف بازپرسى که از متهم مى خواست حرف هاى دروغ و افترایى را که در برگه هاى بازجویى آمده بود امضا کند. برگه هایى که زیر نظر قضات و مشاورانى که براى اشراف بر مراحل بازپرسى فراخوانده شده بودند، نوشته شده بود.و اقعاً همه چیز درمیان این ملت به پستى و مسخ هویت مى انجامد. هر چه و هر که در آن است، حتى افراد قانون و افراد دستگاه قضایى که تاریخ، پاکى آنان در هر عصرى را بازگو کرده است و شجاعت آنان در مسیر حق ضرب المثل بوده است. برخى از اینان را در زندان نظامى دیدیم که مسخ گشته و آلوده شده و به بطالت و تزویر روى آورده اند و با شجاعت دروغ مى گویند و باطل را تثبیت مى کنند و با جرأت از آن دفاع مى نمایند. متهم اگر نوشته هاى آنان را امضا نکند و به آنها اعتراف ننماید او را تهدید مى کنند که به دفاتر بازجویى در زندان نظامى برمى گردانند.

دادیار درحالى که پانسمان به شدّت پاهاى مرا آزار مى دهد و پوست مى کند و درد و ضعف جان را مى برد، به من نگاه کرد. صدایم نمى توانست از میان دو لبم خارج شود.

دادیار پشت کوهى از پرونده ها مى نشیند. در مقابلش برگه هایى نوشته شده وجود دارد. منشى دادسرا جلو میز کوچکى نشسته و جلویش کپّه اى از برگه هاى سفید است و در دستش یک قلمى براى اجراى دستور.

دادیار نام و سن و مکان ولادت و محل سکونت را براى او بازگو کرد. بعد با چهره اى گرفته رو به من کرد و گفت: زینب! در این پوشه ها و پرونده ها همه حرف هاى اخوان المسلمین وجود دارد و موضع تو در اینها خوب روشن است. حرف هاى خودت در بازجویى ها را کارى ندارم و حقیقت را از خودت مى خواهم. این حقیقتى است که حسن هضیبى بازگو کرده، سیدقطب بازگو کرده، عبدالفتاح اسماعیل بازگو کرده و همه افراد «اخوان» گفته اند. از تو مى خواهم، زینب! که دست از لجاجت بکشى و وقت ما را سر امور بى فایده تلف نکنى، و قضیه خیلى ساده است: برگرداندن دوباره تو به اتاق هاى بازجویى!!

او شروع کرد به سؤال کردن و من نیز پاسخ مى دادم، ولى قضیه عجیبى را مشاهده کردم و آن این که وقتى سؤالى را با چند کلمه پاسخ مى گفتم مى دیدم یک صفحه کامل را به عنوان جواب من پر مى کند!! مشاهده این قضیه مرا خشمگین کرد. به دادیار که بازجویى مى کرد گفتم:

چیه جناب استاد قناوى؟ من که به یک سؤال با چند کلمه پاسخ دادم… .

گفت: من تو را کمک مى کنم، چون هر کلمه اى از تو به عرض آقاى رئیس جمهور مى رسد. حرف هاى تو را به خصوص درخواست کرده که روزانه به اطلاع او برسد!

 

گفتم: این مطلبى است که کم و زیادش براى من مهم نیست. آن چیزى که برایم مهم است این است که تنها آنچه مى گویم به اسم من نوشته شود.

گفت: بعداً همه چیز را برایت خواهم خواند.

با آرامى گفتم: چه انگیزه اى براى حرف زدن وجود دارد، مادامى که تو از پیش خودت مى نویسى؟ انگیزه اى نیست که حرف بزنم. خوب، منشى دادسرا هر چه تو مى خواهى بنویسد. منتها یادت باشد که من اگر محکمه اى باشد، فقط به آنچه به تو مى گویم اعتراف خواهم کرد.

به پرسشِ از من برگشت و گفت: تو گفته اى که عبدالناصر کافر است و حکومتش نیز حکومت کفر است و جامعه نیز کافرند.

گفتم: ما اهل قبله را تکفیر نمى کنیم.

گفت: اهل قبله چه کسانى اند؟

گفتم: آنهایى که مى گویند: لا اله الا اللَّه، محمد رسول اللَّه، بعد به آنچه رسول خدا(ص) از طرف پروردگارش آورده ملتزم مى شوند.

گفت: مى خواهم که اوصاف اهل قبله را برایم شرح دهى.

گفتم: آنهایى که نماز به پا مى دارند و زکات مى دهند و روزه ماه رمضان را مى گیرند و حج خانه کعبه را اگر مستطیع شدند به جا مى آورند و به احکام قرآن و سنت پاى بند هستند. از پیش خودشان حکم جعل نمى کنند و به غیر آنچه خداوند نازل کرده حکم نمى کنند.

گفت: آیا جمال عبدالناصر و حکومت او و جامعه را از اهل قبله مى دانى؟

گفتم: خود عبدالناصر، نه، زیرا او حاکمى است که اگر بخواهد مى تواند براساس کتاب الهى حکومت کند، منتها او در جهت تعطیل آن عمل کرده و از پیش خودش قانون درمى آورد و کتاب الهى را تعطیل مى کند. عبدالناصر به صراحت گفته است که او حکومتى مذهبى را برپا نمى کند.

گفت: من از تو مى خواهم به صراحت به من بگویى که عبدالناصر و حکومتش کافرند؟ نظر دیگرى از تو نخواستم.

گفتم: پاسخ دادم، و هر کس مى خواهد واقعیت خودش را با خداوند بداند خودش را بر کتاب الهى عرضه کند.

حدود پنج صفحه بزرگ نوشته بود. بعد سؤال دیگرى را مطرح کرد، گفت: شما مى خواستید ام کلثوم و عبدالحلیم حافظ را بکشید.

 

گفتم: آنانى که اشتغال به دعوت به دین الهى و برگشت امت اسلامى به حیات واقعى دارند خود را به این امور سخیف مشغول نمى سازند. روزى که مسلمانان از سر بیدارى به دین خویش واقعاً برگردند همه این رذایل به پایان خواهد رسید و امت از این غفلت کشنده و از پیروى شیطان در این شکل هاى مختلفى که مسلمانان را گرفتار کرده و بسان کف سیل بى ارزش نموده است، رهایى خواهد یافت.

دادیار، محمد قناوى، از من حرفى را مى شنید و غیر آن را مى نوشت یا تحریف مى کرد یا سخن دیگرى را از پرونده هاى مهر شده در مقابلش نقل مى کرد.و ده روز در خیمه دادسرا، به این شکل عجیب و غریب گذشت.

مستشار محمدعبدالسلام به خیمه رفت و آمد مى کرد و از قناوى درباره وضعیت سؤال مى نمود و به او مى گفت: تلاشت را بکن. و مى رفت. در خیمه به قناوى گفتم: من چیز عجیبى مى بینم که مردان قانون و قضاوت در بیشه اى همراه باحیوانات وحشى زندگى مى کنند. لباس قضا را از خودشان مى کَنند و رداى قانون و عدالت را از شانه شان به کنارى مى اندازند.

گفت: ما حرص مى زنیم که تو را خلاص کنیم و از دست «اخوان» نجاتت دهیم. بعد از صحبت هاى هضیبى و سیدقطب و عبدالفتاح اسماعیل، یک چیز بیشتر نخواهى داشت و آن اعدام است. نظرت درباره صحبت هضیبى و سیدقطب و عبدالفتاح اسماعیل چیه؟

گفتم: شما به آنها دروغ مى بندید. آنها طلایه داران جماعت مسلمانند. آیا ما به کسى دروغ مى بندیم؟

گفت: بله، تو حقیقت را نمى گویى و دروغ مى گویى.

گفتم: به کى دروغ مى بندم؟

گفت: به حکومت و به ما افراد دادسرا.

گفتم: تو قبول دارى که از افراد دادسرا و از افراد قانون هستى؟!

گفت: بازجویى را متوقف مى کنم و تو را به اتاق هاى شکنجه برمى گردانم و بعداً دوباره پیش ما حاضر مى شوى. قهوه اى درخواست کرد و شروع به خوردن آن نمود. بعد از این که قهوه را نوشید گفت: آهاى زینب! آیا مى خواهى به دفتر بازجوها برگردى؟ عبدالناصر عجله دارد که از برگه هاى بازجویى تو آگاه شود.

به من دستور داد آنچه را نوشته بود امضا کنم، نپذیرفتم، لذا به اتاق بازجوها برگرداند. دوباره شلاق خوردم و براى بار دوم مرا به بازپرسى برگرداندند و بازى بازپرسى پایان یافت و لکن… .

————————-

منبع : روزهای خاطره / نویسنده: زینب غزالی / مترجم: ضیاءو مرتضوی / انتشارات بوستان کتاب۱۳۸۱

 

‫۲ دیدگاه ها

  1. شکی نیست که ایمان عمیق به خداوند انسانها را آماده ایثار وفداکار وبزل خون وجان در راه اوتعالی جهت بلند شدن بیرق لاالاه الله میگرداند بلی خواهر مان زینب غزالی فهم درست از اسلام وباورمندی به راه را که میرفت داشت وبه همین دلیل شلاق جباران روزگار همانند نتنها وجود عزیز وشریفش را نمی آزارید بلکه هر شلاق عظم ایشان را متین تر وراهش را هموار تر میساخت

  2. شگفتا
    که جهان و جهانیان نوزاد عجیب الخلقه حاصل از ازدواج دین و حکومت را درایران تجربه نموده و دوستان دعوت و اصلاحی همچنان بر طبل حکومت دینی می کوبند و رویای حکومت اسلامی در سر داشته و با آن همراهان خود را امیدوارانه در پی سراب خویش ساخته در بیابان افکارشان این سو و آن سو می کشانند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا