زنجير عشق بخشش داستان

  • شعر و داستان

    زنجیر عشق !

    يک روز بعد ازظهر وقتی که با ماشين پونتياکش می کوبيد که بره خونه، زن مسنی ديد که اونو متوقف کرد. ماشين مرسدسش پنچر بود. او می تونست ببينه که اون زن ترسيده و بيرون توی برفها ايستاده تا اينکه بهش گفت: " خانم من اومدم که کمکتون کنم در ضمن من جو هستم."

    ادامه »»»
دکمه بازگشت به بالا