خلاصهای از زندگی سید قطب
خلاصهای از زندگی سید قطب
نویسنده: : فائز ابراهیم محمّد
زمانی که زندگی سید قطب را مورد بررسی قرار میدهیم، میبینیم که زندگیاش دارای چند مرحله است:
۱ـ زندگیاش قبل از گرایشات اسلامی که بیشتر به ادبیّات و روزنامهنگاری و نقد ادبی اختصاص داشت و از تولّدش در روستا شروع میشود و تا سال ۱۹۴۷ ادامه مییابد.
۲ـ مرحله بعدی گرایش به اسلام عمومی و فولکوریکی است که از سال ۱۹۴۷ شروع و تا سال ۱۹۵۳ که رسماً به اخوان المسلمین میپیوندد، ادامه مییابد.
۳ـ مرحله سوم، گرایش به اسلام جنبشی و هدفدار و التزامات اسلامی است که با پیوستن به اخوان المسلمین شروع ـ و در سال ۱۹۵۴ به هنگام زندانی شدن قوّت میگیرد ـ و تا شهادتش ادامه مییابد..
ما در اینجا، مرحله اوّل و دوم را در خلال «خلاصهای از زندگیاش» و مرحله سوم را در فصل بعدی «پیوستن رسمی به اخوان المسلمین» میآوریم و بالاخره در بخش جداگانهای هم به تألیفات و آثارش میپردازیم:
زندگیاش در روستا:
نامش، سید قطب ابراهیم حسین شاذلی است. در روستای «موشه» از توابع استان «أسیوط» واقع در منطقه «الصعید» مصر در تاریخ ۹/۱۰/۱۹۰۶ به دنیا آمد. او به خانوادهای از نجبای روستایی که از نظر مالی در تنگنا قرار گرفته بودند، تعلّق داشت. خواهرانش «نفیسه» و «امینه» و «حمیده»، و برادرش «محمّد» نام داشتند.
دوران کودکی خود را در همان روستا گذراند. در این روستای بزرگ، جمعیّتی آمیخته از مسلمانان و مسیحیان، مزارع فراوان و کوچک خانوادگی، و دو سیستم آموزشی هم سطح یعنی مدارس دولتی از یک طرف و مدارس قرآنی (مکتبخانهها) از طرف دیگر به چشم میخورد. گرچه دو تن از بستگان مادریاش فارغ التحصیل الازهر بودند، اما خود سید به مدرسه ابتدایی ـ وابسته به دولت ـ در سال ۱۹۱۲ در همان روستا فرستاده شد. او هنگامی که به طور موقّت در مکتبخانه قرآنی روستا به سر میبرد، از وقوع حادثهای به شدّت ترسید و به همین جهت متعهّد شد که قبل از رسیدن به سن ده سالگی تمام قرآن را حفظ کند. در آن موقع، کلاس دوم ابتدایی بود و در سال چهارم ابتدایی حافظ کل قرآن میشود.
پدرش، الحاج قطب ابراهیم، نماینده حزب ملی «مصطفی کامل» در روستا و یکی از مشترکین «اللواء» نشریه ارگانی حزب بود. سید قطب به دلیل برپایی جلسات مکرّر خصوصی در خانه پدرش در نوجوانی، یک فرد آگاه سیاسی شد و ضمن طرفداری از ناسیونالیسم ضد انگلیسی، مطبوعات و آثار جهانی را از کتابفروشان دورهگرد محلّی، تهیه میکرد و میخواند. خانواده او تصمیم گرفت که او را به دلیل استعداد فراوانش و نیز به دستآوردن پول لازم برای بازخرید املاک و اموال موروثی پدربزرگشان ـ که قبلاً از روی ناچاری به تدریج از دستش رها شده بود ـ پس از فارغ التحصیل شدن از مدرسه موشه به قاهره بفرستد. به هر حال در سال ۱۹۱۸ دوران ابتدایی را به پایان رسانید، امّا به علّت وقوع انقلاب ناسیونالیستی ۱۹۱۹ و قطع ارتباطات، باعث شد فرستادن سید به قاهره تا سال ۱۹۲۰ به تعویق بیفتد، و لذا سید به مدّت دو سال از درس و مدرسه دور شد.
سفر به قاهره:
در سال ۱۹۲۰ برای ادامه تحصیل به قاهره سفر کرد و نزد دایی روزنامهنگارش، «احمد حسین عثمان» در محلّه «الزیتون» اقامت گزید و از طریق او نسبت به حزب «وفد» و «عبّاس محمود عقاد» آگاهی یافت. دایی او با عقاد رابطه نزدیکی داشت و او را با عقاد آشنا نمود. سید شدیداً به شعر و ادب استاد عقاد عشق میورزید و عمیقاً تحت تأثیر آثارش واقع میشد.
در سال ۱۹۲۲ وارد مرکز تربیت معلّم شد و مدرک آموزش و تدریس ابتدایی را دریافت کرد، و پس از سه سال ـ ۱۹۲۵ ـ جهت تکمیل و ادمه تحصیل به «دارالعلوم» رفت. دارالعلوم، مؤسسه تربیت معلّم جدیدی بود که از سال ۱۸۷۲ برای جبران نواقص دانشکده آموزشی الازهر تأسیس شده بود. او در سال ۱۹۲۹ به طور رسمی از مؤسسه پذیرش گرفت و در سال ۱۹۳۳ ـ در سن ۲۷ سالگی ـ پس از دریافت مدرک لیسانس ادبیات از آن، فارغ التحصیل شد. حسن البنّا نیز در فاصله سالهای ۱۹۲۳ و ۱۹۲۶ در همین مؤسسه درس خوانده بود.
به هنگام تحصیل در قاهره، پدرش در روستا وفات یافت و مسئولیّت خانواده به او محوّل گردید و ناچار شد که اعضاء خانوادهاش را به قاهره انتقال دهد.
او حدود شش سال برای تدریس به استخدام وزارت معارف عمومی درآمد، و دوران تدریس خود را در استانهای اطراف شروع کرد و بعد به مکانهای دیگر منتقل شد. ابتداء در مدرسه «داوودیه»، سپس در سال ۱۹۳۵ به مدرسه «دمیاط» به تدریس پرداخت. در سال ۱۹۳۶ به «حلوان» در اطراف پایتخت منتقل شد و تصمیم گرفت در آنجا همراه مادر، دو خواهر و برادرش زندگی کند. خواهر بزرگترش نفیسه، ازدواج کرده بود.
در سال ۱۹۴۰ بود که مادرش را نیز از دست داد. مرگ ناگهانی مادرش، او را شدیداً دچار غم و اندوه کرد، تا آنجا که خود را در زندگی تنها و غریب میدید. او در فراغ مادرش، در مجلّه «الرساله» اشکهای سوزانی ریخت!
از سال ۱۹۴۰ که به خود وزارتخانه انتقال یافت، به مدّت ۵ سال بازرس مدارس ابتدایی بود. طی این مدّت طرحهای زیادی را برای اصلاح سیستم آموزشی مصر ارائه داد که همواره به داخل کیسه مخصوص کاغذباطلههای مقامهای ارشدش ـ که زمانی «طه حسین» نویسنده و ادیب مشهور، یکی از آنها بود ـ انداخته میشد.
سید قطب در زندگیاش ادیب بزرگی به شمار میرفت. در واقع زندگی ادبی و روشنفکری او عمیقاً در اثر برخورد با عباس عقاد ـیکی از پیشوایان ادبی آن عصر ـ شکل گرفت.
عباس محمود عقاد، برخلاف طه حسین و دیگر روشنفکران تحصیلکرده اروپا، تنها تحصیلکردهای بود که منحصراً فرهنگ عربی داشت.
او ابتدا به عنوان روزنامهنگار، مقالهنویس و داستانسرا استعداد خود را در راه حزب «وفد» و رهبر آن «سعد زغلول» به کار گرفت. امّا پس از روی کار آمدن «نحاس پاشا» به جای سعد زغلول، محمود عقاد از حزب وفد کناره گرفت؛ چون پاشا را بیشتر به عوامفریبی متمایل میدانست تا به دموکراسی. عقاد از تودههایی که آنها را سادهلوحان آلت دست طبقه سیاسی میدانست، دست کشید و تصمیم گرفت بهترین آثار ادبی خود را در راه ستایش مردان بزرگ اسلام عرضه کند و به تألیف کتابهای اسلامی بپردازد.
تکامل سید قطب نیز به عقاد شبیه بود. هر دو به اسلام روی آوردند و نوشتههای خود را به خدمت اسلام درآوردند، امّا با این تفاوت که عقاد تنها به فکر اسلامی پرداخت و سید علاوه بر آن به حرکت و تربیت اسلامی نیز رویآورد.
سید، ابتدا عضو حزب وفد بود، سپس آن را رها کرد و تا پایان جنگ جهانی دوم عمدتاً به نقد ادبی پرداخت. او سهم فعّالی در مباحثات دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ داشت. سبک کوبندهاش ـ به ویژه علیه طه حسین ـ او را معروف کرد. پس از چندی به تحقیقات اسلامی روی آورد و اوّلین کتاب اسلامیاش «التصویر الفنی فی القرآن» را در سال ۱۹۴۵ نوشت و کمکم از محمود عقاد و مکتبش فاصله گرفت. این در سال ۱۹۴۶ اتفاق افتاد..
سید قطب یک روزنامهنگار و منتقد هم بود. در اوایل ۱۹۲۱، محمود عقاد مطبوعات مردمی را در دسترس سید قرار میداد و افکار و نظریاتش را در ستونهای چنین روزنامههایی منتشر میساخت. بیش از همه به شعر و شاعری و نوشتن داستانهای کوتاه و بلند علاقهمند بود. حداقل سه اثر او به نامهای «طفل من القریه»، «الاطیاف الاربعه» که به کمک برادرش محمّد و خواهرانش حمیده و امینه نوشته شد و «أشواک»، به شرح زندگی خود او مربوط میشد. «أشواک» به سرخوردگی عمیقی در عشق او اشاره میکند، و بعد از این سرخوردگی و شکست بود که تصمیم گرفت تا پایان عمر، مجرّد باقی بماند. او از این سرگردانی رمانتیک رنج میبرد تا اینکه راه ثمربخش و عمل سـازنده را از طریق خدمت به رسول خدا ـصلی الله علیه و سلم ـ به عنوان یک مبارز، مجاهد، دعوتگر، رهبر و سرانجام پیشوای فکری کشف کرد. بعدها که خواست ازدواج کند، به خاطر حبس درازمدّت این عمل هرگز صورت نگرفت.
در ۱۹۴۵، که احزاب سیاسی را رها کرد ـ زیرا آنها را بقایای دوران قدیم میشمرد ـ موضوع اصلی مقالاتش از ادبیات به ناسیونالیسم و حوادث سیاسی و مسائل اجتماعی و اصلاحی تبدیل شد. در سال ۱۹۴۷، مدیریّت مجلّه «الفکر الجدید» را به عهده گرفت. امّا هنوز چند شماره از منتشر نشده بود که به خاطر حملات شدید و قلم برندهتر از شمشیرش! علیه رژیم پادشاهی و اوضاع اجتماعی آن وقت، امتیاز مجله لغو و حکم توقیف وی صادر شد. آری! تلاشهای او چنان پر تب و تاب بود که «ملک فاروق» را به وحشت انداخت. شاه میخواست او را حبس کند، امّا سید به خاطر تماسهای گذشتهاش با طرفداران حزب وفد، توانست از حبس بگریزد، امّا در عوض او را ـ به طور غیر رسمی ـ به تبعید فرستادند. سید را در ۱۹۴۸ برای اقامتی نامحدود به ایالات متحده آمریکا فرستادند تا از طرف وزارت معارف عمومی به مطالعه سیستم آموزشی آمریکا بپردازد. او این سفر را از طریق اقیانوس اطلس، با کشتی انجام داد. ظاهراً امید میرفت که با طرز تفکّری به طرفداری از آمریکا به مصر برگردد، امّا این تجربه، او را در عوض به اسلام و سپس به «اخوان المسلمین» نزدیکتر کرد. در حالی که به تنهایی بر روی عرصه کشتی عازم نیویورک ایستاده بود، ناگهان از تمامی دنیای خود برید و بار دیگر اسلام را کشف کرد. البته این نه بدان معنی است که ایمانش دچار تزلزل بود، بلکه عشق و علاقه زیادش به ادبیّات او را به طور موقّت از اسلام دور ساخته بود، هر چند که نهایتاً او اسلام را از دیدگاه ادبیاش شناخت؛ زیرا قبلاً با انگیزه ادبی به قرآن روی آورد و از دیدگاه هنری و زیباشناختی و نقدی به تحقیق پرداخت و در همین زمینه، مکتب جدیدی را نیز با عنوان «مکتبه القرآن الجدیده» پدید آورد، امّا پس از چندی خود قرآن او را به سوی دنیای ایمان رهنمون شد.
چنانچه خود سید دورانهای زندگیاش را به پنج مرحله تقسیم کرده است. در سال ۱۹۵۱، استاد «ابوالحسن ندوی» از مصر دیدن میکند و با سید ـ به خاطر آشنایی قبلی بابت کتاب با ارزش ندوی «ماذا خسر العالم بانحطاط المسلمین» که سید مقدمهای را نیز بر آن نوشته است ـ ملاقات میکند که در همین دیدارش، مراحل زندگیاش را برای ندوی چنین بیان میکند:
۱ـ دوران تقلید از اسلام در خانواده و روستا.
۲ـ انتقالش به قاهره زمانی که ارتباطش با تربیت و پرورش قبلیاش قطع و فرهنگ دینیاش، کمرنگ شد.
۳ـ دورانی که از مرحله شک و تردید در حقایق دینی به شدیدترین وجه گذشت.
۴ـ رویآوردن به قرآن و تحقیق در آن، تنها به انگیزه ادبی.
۵ـ تأثیر گذاشتن قرآن در او تا اینکه به تدریج به سوی ایمان و التزام رویآورد.
به هر حال، سید پس از کشف ایمانش بر روی عرصه کشتی، به محض وقوع این تحوّل درونی، نخستین آزمایش درونیاش نیز پیش آمد. بدین ترتیب به هنگام بازگشت به اطاقش، پس از ادای نماز عشاء، زن مست نیمهعریانی به او نزدیک شد و پیشنهاد کرد شب را میزبان او باشد، امّا سید این تقاضا را رد کرد. در واقع سید در طول اقامتش در آمریکا، اواخر دهه ۱۹۴۰ همواره با لاابالیگریهای جنسی روبهرو میشد، امّا از آن شرمسار و متنفّر بود. در کشوری که به بیچارگان و محرومان و سیاهان رحم نمیشد، دلار مورد ستایش و پرستش قرار میگرفت، و ارزشهای مورد نظرش در آن جایی نداشت، شاهد بود که سال ۱۹۴۹ چگـونه به دنبال ترور و شهادت حسـن البنّا ـ رحمه الله ـ شادی و شعف و جشن و سرور همه جا را فرا گرفت. از همین جا فهمید که جنبش «اخوان المسلمین» تنها جنبشی است که غرب استعمارگر را میترساند، پس دانست که رمز موفقیّت در برابر استعمار در این جنبش نهفته است، و قلباً به آن نزدیک شد. پس از دو سال اقامت در آنجا، در تاریخ ۲۰/۸/۱۹۵۰ به مصر بازگشت و طی مقالاتی تحت عنوان «أمریکا اللتی رأیت» آنچنان به سختی جامعه آمریکا را تقبیح کرد، که بسیاری از بزرگان وزارت معارف با او اختلاف نظر پیدا کردند، در حالی که سابقه خدمتش در آن وزارتخانه به ۱۹ سال میرسید، پس از انقلاب افسران آزاد در تاریخ ۱۸/۱۰/۱۹۵۲ از مقام خود استعفاء داد. پس از آن بیش از گذشته، با اخوان المسلمین رابطه برقرار کرد، و سرانجام در سن ۴۵ سالگی از طریق «صالح عشماوی»، رسماً به عضویّت اخوان درآمد.
این امر برای سید قطب، همانند بریدن کاملی از گذشته بود، چنان که بعداً خود او گفته بود: «من در ۱۹۵۱ متولّد شدهام». او در ۱۹۵۲ به عضویّت شورای رهبری اخوان المسلمین (مکتب الاءرشاد) درآمد و از طرف حسن الهضیبی به ریاست سازمان تبلیغات «نشرالدعوه» انتخاب شد..
دعوتش برای اصلاح:
همان گونه که گفتیم، سید قطب در جوانی به حزب «وفد» پیوست و تا سال ۱۹۴۲ در آن باقی ماند و در این مدّت، در روزنامهها و مجلاّت حزب، مقالات و بحثهای زیادی و همچنین قصاید متعدّدی را به چاب رساند؛ از جمله در «الاهرام»، «الرساله»، «الثقافه»، و دو مجله «العالم العربی» و «الفکر الجدید» را نیز منتشر ساخت.
بعد از اینکه تا مدّت ۱۰ سال بدون وابستگی به هیچ حزبی، زندگیاش را با ادبیّات و شعر گذراند و در این مدّت کتابهای فراوانی نیز در زمینه نقد و ادب نوشت، به گونهای که در نقد و ادب به اوج خود رسید و صاحب سبکی جدید در نقد ادبی گردید، گمشده خود را در جنبش «اخوان المسلمین» یافت، و در سال ۱۹۵۱ به طور عاطفی و در سال ۱۹۵۳ به طور رسمی به این حزب پیوست و تا آخر عمرش در آن باقی ماند.
در دهه ۱۹۴۰ بود که به قرآن کریم روی آورد و نکات ادبی آن را در حال تدریس، مورد بررسی قرار میداد. در سال ۱۹۴۷ به اسلام و کتابهای اسلامی روی آورد و بدین ترتیب مصلحی اسلامگرا گردید.
در این مرحله بود که کتابهای: «العداله الاءجتماعیه فی الاءسلام»، «معرکه الاءسلام و الرأسمالیه»، «الاءسلام و السلام العالمی» و «دراساتٌ إسلامیه» را نوشت.
او مردم را به انقلابی عظیم نوید میداد و آنان را در زمان پادشاهی به سوی آن فرا میخواند و در جهت روشن ساختن مقدّمات و نقشههایش سعی فراوان میکرد و همراه با مردان این راه ـ از جمله جمال عبدالناصر ـ به مبارزه با پادشاهی پرداخت.
ارتباط و اختلاف با مردان انقلاب:
در فاصله ماههای قبل و بعد از انقلاب ۱۹۵۲؛ یعنی دوران برگزاری ماه عسل کوتاه میان «افسران آزاد» و «اخوان المسلمین»، سید قطب به طور منظّم با عبدالناصر و طرفدارانش ملاقات میکرد. در اوت ۱۹۵۲ ـ یک ماه پس از انقلاب ـ سید قطب را به ریاست کنفرانس «آزادی فکری و روحی در اسلام» برگزیدند که افراد صاحب مقام قاهره انقلابی نیز در آن حضور یافتند، و ناصر و نجیب ـ اوّلین رییس جمهور مصر بعد از کودتا ـ به گرمی آن را افتتاح کردند.
در همین کنگره بود که ـ ناصر و نجیب، سید را دعوت کرده بودند و میخواستند از او تجلیل کنند ـ سید پس از سخنرانی دکتر «طه حسین» که او نیز در سخنانش سید را شدیداً مورد تجلیل و ستایش قرار داد، برخاست و بدون مقدّمه سخنانی را در میان کف زدن و هلهله حاضرین بیان کرد و از انقلاب چنین گفت: «…خروج پادشاه هدف انقلاب نبوده است، بلکه مقصود آن است که اسلام به این سرزمین بازگردد… در زمان پادشاهی هر لحظه خود را برای زندان رفتن آماده میساختم و در آن دوران، هرگز خود را ایمن نمیدیدم. من در آن زمان خودم را برای زندان و غیر زندان از چند جهت آماده میساختم!».
در همین لحظه بود که جمال عبدالناصر سخنان سید را قطع کرد و با صدایی بلند فریاد زد: «برادر بزرگوارم، سید! قسم به خدا! چیزی از این ضربات به تو نخواهد رسید و با نام خدا، با تو پیمان میبندیم بلکه این پیمان را تجدید میکنیم که تا زمان مرگ و پیاپی فدای تو باشیم!!!».
مردم به شدّت و پی در پی کف میزدند.. سپس چند نفر از مردان بلندپایه انقلاب برخاستند و باز هم از او با سخنان خود تقدیر کردند؛ مثلاً استاد «احمد عبدالغفور عطّار» به جایگاه رفت و دنباله گفتار طه حسین در مورد سید را ادامه داد: «سید، در حق بسیار سختگیر است. چون به چیزی معتقد شود، بر آن اصرار میورزد. به غیر حق اصلاً اعتقاد پیدا نمیکند و در مبارزه و جهادش استوار است. اراده و سختگیری او چیزی از این اموری که مردان را در هم میشکند، نمیکاهد… نخستین ویژگی سید، ایمان به خداست. او میداند که قدرت حکومت زیاد است، امّا ایمان دارد که قدرت خدا از همه چیز بیشتر و بالاتر است… و بر وجودش نقش میبندد که خداوند از همه چیز بزرگتر است. لذا از قدرتهای سرکش و طاغی، فاسد و شرور، هراسی ندارد. ایمانش او را چنین مینماید که خداوند او را در جهت مبارزه با این قدرتها، مؤید و یاری خواهد داد…».
… چون مجلس خاتمه یافت، تمام حاضرین، افسران، ارتشیان و عموم مردم با هلهله از سید خداحافظی کردند.
چیزی که قابل یادآوری است، این است که همان عبدالناصری که در حضور مردم و مردان انقلاب، در این کنگره و گردهمایی قسم یاد کرد که از سید و زندگیاش تا آخر عمر حمایت میکند و پیمان بست تا دم مرگ، فدای او خواهد بود، امّا بعدها حکم اعدامش را صادر کرد و دستور داد تا این حکم اجرا شود و پس از چهارده سال تمام از این تاریخ، خود مستقیماً در شهادت سید دست داشت!!!
بالاخره پس از مدّتی، بین مردان انقلاب و اخوان المسلمین اختلافات فاحشی پدید آمد؛ زیرا آنها پس از رسیدن به قدرت، به عهد خود وفا نکردند و به جای اسلام، بیشتر به کمونیسم و ناسیونالیسم علاقه نشان دادند، در حالی که قبلاً در جلسات خود کتابهای اسلامی و از جمله «العداله الاءجتماعیه فی الاءسلام» را مورد مطالعه و بررسی قرار میدادند!! به همین جهت، پس از این برخورد و تنشی که بین افسران آزاد و اخوان پیش آمد، سید، طرف هضیبی ـمرشد عام اخوان ـ را گرفت؛ چون به اهداف آنها پی برد و فهمید که این مردان نیز مخالف اهداف اسلامی هستند و در واقع طاغوتی هستند که به جای طاغوتی دیگر آمدهاند و فقط نام و شعارشان فرق میکند! از همین جا مخالفت خود را با آنان اعلام داشت و از آنان کناره گرفت، و مبارزه خود را با آنان شروع کرد!
پیوستن رسمی به «اخوان المسلمین»
بدین ترتیب، سید پس از جدایی کامل از مردان انقلاب، در سال ۱۹۵۳ به طور رسمی به اخوان المسلمین پیوست و تا آخر عمرش با آنان بود.
خود سید، چگونگی پیوستنش به جنبش «اخوان المسلمین» را دو عامل دانسته است. زمانی که در آمریکا اقامت داشت، دو حادثه برای او پیش آمد که او را با اخوان آشنا ساخت:
۱ـ حادثه اوّل: زمانی که «حسن البنّا» توسّط دربار مصر ترور شد و به شهادت رسید. سید مظاهر خوشحالی و شادمانی را در مرگ مرشد عام «حسن البنّا» در میان آمریکاییها دید. چنانکه از شادی روزنامهنگاران و خبرنگاران نیز اطّلاع حاصل کرد که در تحلیلات و تعلیقات روزنامههای آمریکایی و اروپایی آشکار بود. تماماً حسن البنّا را خطرناکترین مرد مشرقزمین میدانستند که با کشتن او توسّط حکومت مصر از خطرش رهایی یافتند. چنانکه جماعت «اخوان المسلمین» را نیز خطرناکترین تشکیلات اسلامی میدانستند؛ زیرا از نقشههای غربی و شرقی و صهیونیستی بر ضدّ اسلام، کاملاً آگاهی داشتند. خود سید میگوید:
«تا زمانی که به آمریکا نرفته بودم، درباره اخوان المسلمین چندان اطّلاعی نداشتم… در سال ۱۹۴۹ که شهید حسن البنّا به شهادت رسید، من آنجا بودم. در آنجا سر تیترهای آمریکایی توجّهم را به خود جلب کرد. همچنین روزنامههای انگلیسی هم که به آمریکا میآمد، توجّه زیادی به موضوع اخوان المسلمین و ناسزاگویی به آن داشتند. من احساس کردم که آمریکا و انگلیس از شهادت امام حسن البنّا و انحلال جماعت اخوان المسلمین بسیار راضی هستند و به روشنی احساس راحتی میکردند. در آنجا دیدم که روزنامهها سخن از خطرهای این جماعت بر مصالح غرب در منطقه دارند، و نیز این که تمدّن و فرهنگ غرب توسّط این جماعت مورد تهدید قرار گرفته است».
و در مورد شادمانی و پایکوبی آمریکاییها در به شهادت رسیدن حسن البنّا چنین تعریف میکند:
«در ۱۳ فوریه ۱۹۴۹ در یکی از بیمارستانهای آمریکا در شهر سانفرانسیسکو روی تخت دراز کشیده بودم. شهر را غرق سرور و شادی دیدم. چراغهای رنگارنگ و مزیّن نصب شده بر در و دیوار، ساز و آواز و رقص سراسر شهر را فراگرفته است. پرسیدم: «امروز چه خبر است؟». گفتند: «دشمن مسیحیان ـ حسن البنّا ـ امروز در شرق کشته شده است. با خود اندیشیدم که این چه شخصیّتی است که به خاطر قتلش این همه شور و هلهله در شهر به وجود آوردهاند و پی بردم که باید مردی مخلص و دعوتش، دعوتی بر حق باشد».
۲ـ حادثه دوم: کوششهای یک مأمور اطّلاعاتی انگلیسی به نام «جیمز هیوارث دن»، در جهت برحذر داشتن سید از خطر اخوان المسلمین.
این شخص از انگلیس به مصر آمده بود و در دانشگاه قاهره تحصیل کرده و به هدف کمین و جاسوسی و جمع معلومات نسبت به مسلمانان کسب اطّلاعات میکرد، و این هنگامی بود که اکثر سفارتخانههای غربی ـ به حدّ توان خود ـ دامهایی را برای صید دانشجوایان مشرقزمین گسترانیده بودند. این فرد نیز، از همان قماش بود که پس از چندی ادّعای مسلمان شدن نمود، و اسم «جمال الدین دن» را بر خود نهاد و با شخصی به نام «فاطمه» در مصر ازدواج کرد و سپس مصر را به قصد آمریکا ترک گفت و در آنجا به عنوان مدرّس دانشگاه مشغول به کار شد.
یک روز در آمریکا سید را به خانهاش دعوت کرد. هر چند که این اوّلین دیدارشان نبود؛ زیرا «دن» سید را در آمریکا بیش از یک بار برای مصالح اطّلاعاتی انگلیس ملاقات نمود و او را در این زمینه تشویق میکرد!
سید میگوید: «به دو دلیل دعوتش را پذیرفتم: یکی اینکه این مرد انگلیسی، فرزندان خود را با نامهای مسلمانان اسمگذاری کرده بود… محمّد، علی، احمد و… و دیگری اینکه به من گفته بود که حاضر است کتاب «العداله الاءجتماعیه فی الاءسلام» را در قبال هزار دلار به زبان انگلیسی ترجمه کند. امّا سید این پیشنهادش را رد کرده و کتابش را به مستشرقی به نام «هاردی» در دانشگاه «هالیفاکس» داد تا آن را به طور رایگان ترجمه کند.
در این دیدار مطالبی را در مورد رؤسای آمریکا به سید گوشزد کرد: «بیشتر حکّام آمریکا از انجمنهای تبشیری فارغ التحصیل شدهاند. این راز را یکی از استادان انگلیسی که در آمریکا با او ملاقات داشتم، به من گفته است، و اسم دهها نفر از شخصیّتهای بارز آنها را در وزارت خارجه آمریکا و از میان سیاستمداران برای من برشمرد!!».
سید میگوید: «فاش ساختن این حقیقت برای من به جهت رضای خدا نبود و چنانکه بعداً اطّلاع حاصل کردم او یکی از مأمورین اطّلاعاتی بریتانیا بود که در تلاش است مقاصد و اهداف آمریکا در میان مردم مشرقزمین جا پیدا نکند. گفتههای او مرا به تردید انداخت. سپس از راههای دیگر به حقیقت موضوع دست یافتم».
سید میگوید: «گفتگو را پیرامون اوضاع و احوال شرق و آینده آن پی گرفتیم. صحبت بالا گرفت. از مصر و نهضت اخوان المسلمین ـ که بیشتر سخنان در همین مورد بود ـ سخن به میان آمد. از حسن البنّا و نهضت نیرومندش و تحرّکاتی که در جماعت اخوان به وجود آورده بود، مفصّل سخن گفت و ادامه داد که چه هزینههایی برای خاموش کردن این جنبش مصرف کردهاند». وی ادامه داد: «اگر این جنبش پیروز شود و زمام حکومتی مصر را به عهده بگیرد، جای پایی برای ما نخواهد بود».
سپس به سید نصیحت کرد که از دشمنی خود با انگلیس و هجوم به او دست بردارد؛ زیرا اگر انگلیس از مصر خارج شود، آمریکا جای آن را خواهد گرفت و دشمنی آمریکا از انگلیس بیشتر است! و چنین ادامه داد: «آرزوی من از جوانان دانشجو امثال شما این است که به این جنبش امکان جلوس بر اریکه زمامداری حکومت را ندهید».
سید میگوید: «با خود گفتم: الا´ن حق برایم آشکار شد و در حقّانیّت حرکت اخوان یقین کامل پیدا کردم و در پیشگاه خداوند هیچ عذری برای عدم متابعت نداشتم. نهضتی که در نابودی رهبرش، آمریکا میرقصد و جشن میگیرد و انگلیس، با تجهیز قوا ـ حتّی در داخل آمریکا ـ به مبارزه با اخوان برمیخیزد. تصمیم قطعی گرفتم به محض برگشتن به مصر، به این جماعت بپیوندم!».
«دن» در سال ۱۹۵۰ کتاب خطرناکی را تحت عنوان «التیار السیاسیه و الدینیه فی مصر الحدیثه» تألیف کرد و در آن از حرکت اخوان بسیار سخن گفت، و خطرش را برای دنیای غرب گوشزد کرد و آنان را شدیداً برحذر داشت و جهت پیکار و مقاومت در برابر اخوان دعوت نمود.
سید این کتاب را در آمریکا مطالعه کرد و بر درستی کینه غربیان با حرکت اخوان و کوشش مستشرق «دن» در جهت شعلهور ساختن آتش این کینه بر او آشکار شد. چنانچه خود میگوید:
«از سخنگفتن پیرامون خطر این جماعت برای مصالح فرهنگ و تمدّن غرب در منطقه و خصوصاً انتشار کتاب «التیار السیاسیه و الدینیه فی مصر الحدیثه» نظرم متوجّه اهمّیّت این جماعت شد، و فهمیدم که تا چه اندازه صهیونیسم و استعمار غرب، آن را برای خود خطرناک به حساب میآورند».
این بود که سید بعد از بازگشتش از آمریکا به مصر، به اخوان نزدیک میشود و با آنها رابطه برقرار میکند، و بعد از انقلاب ۱۹۵۲ که اخوان و افسران آزاد، تا حدّی رابطه نزدیکی داشتند، سید چند ماهی را با مردان انقلاب گذراند، ولی پس از اینکه دانست آنها در پی حکومت اسلامی نیستند و طاغوتهایی هستند که به جای طاغوت پیشین آمدهاند، مردان انقلاب را ترک کرد و به طور رسمی به اخوان المسلمین پیوست.
در تاریخ ۳ ژوئیه ۱۹۵۴، هضیبی او را به عنوان سردبیر «الإخوان المسلمون» روزنامهای که انتقادات هضیبی از جناحهای مخالف دوران اخوان را منعکس میکرد، برگزید. تنها ۱۲ شماره از این روزنامه منتشر شد و پس از آن ممنوع گردید.
در ۲۶/۱۰/۱۹۵۴، یکی از اعضای اخوان به نام «محمود عبداللطیف» کوشید ناصر را در میدان «المنشیه البکری» اسکندریه ترور کند. این عمل ـ بنا به گفته سید ـ که به تحریک پلیس صورت گرفت، این بهانه را به ناصر داد تا کار اخوان را یکسره کند. به همین جهت مراکز اخوان به آتش کشیده شد و رهبران آنها دستگیر شدند و زیر شکنجه شدید قرار گرفتند. مأموران رژیم، خشم مردم را علیه اعضای اخوان برانگیختند.
امّا آنچه که مسلّم است، این حادثه خود یک اختراع پلیس بوده و سرکوب وارده، نتیجه دستورهایی بود که از سوی سرویسهای مخفی روسیه و آمریکا و صهیونیسم جهانی به عبدالناصر داده شد.
به هر حال، سید قطب نیز همانند اغلب مبارزان اخوان دستگیر شد و به سختی و به طور بیرحمانهای مورد شکنجه قرار گرفت. در این موقع بود که افقهایی از این جریان بر وی گشوده شد. امّا چه گشودنی!!
چون سید، مدیر بخش نشریههای جنبش اخوان بود، گمان میرفت که او نیز در ردیف هفتمین افرادی باشد که اعدام شدند. شهیدانی که عبارت بودند از: «عبدالقادر عوده»، «محمّد فرغلی»، «یوسف طلعت»، «هنداوی دویر»، «ابراهیم الطیّب» و «محمود عبداللطیف».
امّا از آنجا که خواست خداوند بر آن نبود این بار اعدام شود، چنین نشد. در تاریخ ۲۲/۱۱/۱۹۵۴ برای محاکمه به دادگاه انقلاب، به ریاست «جمال سالم» و عضویّت «انور سادات» و «حسین شافعی» آورده شد و پس از یک محاکمه مُضحک، به ۱۵ سال زندان همراه با اعمال شاقه محکوم گردید، که با کار در اردوگاه متمرکز «طُره»، و سپس در درمانگاه آن آغاز گردید. او بیشتر محکومیّت خود را در بیمارستان «لیمان طره» به جهت امراض زیادی که در مواضع ریه، سینه، معده و روده دامنگیرش شده بود، گذراند؛ زیرا با هر شکنجهای که میشد، خونریزی ریوی او نیز شروع میشد و میبایست به بیمارستان انتقال یابد. او در بیمارستان بود که حکم اعدام آن افراد، اعلام شد.
در دهمین جلسه دادگاه ـ که نوبت سید بود ـ او را همراه با متّهمین دیگر به دادگاه آوردند، در حالی که همگی بر اثر شکنجه در هم شکسته بودند، سید قطب توانست این مسئله را تقبیح کند. او علیرغم آگاهیاش از اینکه چه اتّفاقی برایش پیش خواهد آمد، این مسئولیت را پذیرفت که در دادگاه ـ در حضور تماشاگران و خبرنگارانـ مسئله شکنجه شدنشان را تقبیح کند، در حالی که حتّی اخوان نیز از ترس حوادث ناگوار بعدی، از سخن گفتن در این خصوص لب فرو میبستند! او در آن روز به هنگام محاکمه در دادگاه فوراً از فرصت استفاده کرد و با شجاعت و جرأت هر چه تمامتر در مقابل قضات دادگاه ایستاد و پیراهنش را از تن درآورد و آثار وحشتناک شکنجهشدنش را به همگی نشان داد و سپس رو به قضات کرد و با حالتی تمسخرآمیز گفت: «عدالت راببینید!!!». آنگاه ادامه داد: «میخواستم از شما سؤالی بپرسم که کدام یک از ما ـ دو گروه ـ مستحقّ محاکمهایم، ما یا شما؟! اسنادی در دست داریم که شما عمّال آمریکا هستید!». سید سخنانش را با بیان وقایع و پیمانهایی که با سفیر آمریکا ـ که در مجلس حضور داشت ـ به امضاء رسیده بود، ادامه داد. جمال سالم که دید مسئله رو به وخامت میرود، مجلس را تعطیل و دادگاه را تا اطّلاع ثانوی اعلام نمود!
او در زندان با چشم سر، هر روز ناظر کشتن جوانان اخوان بود. تنها یک بار دید که در یک اطاق ۲۱ جوان را کشته و جسدشان را به دیوار آویزان میکنند و… الخ.
او همواره به جوانان میگفت: «صبر داشته باشید، ما برای خیلی حوادث دیگر صبر داریم!».
حالت جسمانی سید ـ در زندان ـ روز به روز بدتر میشد و ضعیف و لاغرتر میگشت. امّا با این حال اصرار داشت دردها را تحمّل کند و در کنار برادرانش در زندان باقی بماند.
پزشکان ـ که حال سید را وخیم تشخیص داده بودند و بیماریاش را غیر قابل بهبود میدانستند ـ با ارسال پیامی به جمال عبدالناصر ـفرعون وقت ـ از وی خواستند تا سید را از زندان خارج کند و گفتند: «اگر قصد داری او را از بین ببری، از زندان آزادش کن؛ چون دارد نفسهای آخرش را میکشد و هر لحظه احتمال از بین رفتن را دارد!». عبدالناصر، به این توصیه اعتنایی نکرد و تا سفر نخست وزیر نیجیریه «احمد اوبلو»، سید در زندان باقی ماند. وی به هنگام سفر به قاهره از عبدالناصر خواست تا او را از زندان آزاد کند. امّا طی یک صحنهسازی، او را از بیمارستان زندان به بیمارستان «القصر العینی» در دانشگاه قاهره منتقل نمودند و پس از ۶ ماه، مجدّداً او را به بیمارستان زندان برگرداندند.
سید در زندان هم آرام نمیگرفت و شروع به نوشتن کتابهایی نمود که با کتابهای قبلیاش تفاوتهای زیادی داشت. در همین مدّت بود که توانست کتاب معروف خود «فی ظلال القرآن» را همراه با کتابهای دیگر ـ ازجمله «هذا الدین»، «المستقبل لهذا الدین» و «معالم فی الطریق» ـ بنویسد و حتی به صورت جزوههایی در قاهره منتشر کند.
در آوریل ۱۹۶۴ اعضای حزب کمونیسم که در قاهره زندانی بودند، به دلیل قدوم مبارک خروشچف!! در مجلسی که به مناسبت اتمام یکی از سدهای بزرگ مصر شرکت کرده بود، آزاد شدند.
عبدالسلام عارف نیز، یکی از دعوتشدگان این مجلس بود که مفتی عراق «شیخ أمجد الزهاوی» از وی خواسته بود تا بین سید و عبدالناصر واسطه شود و او را از زندان آزاد کند. اگر چه عبدالناصر با این اقدام عبدالسلام راضی نبود، ولی زمانی که یقین پیدا کرد که دیگر سید ضعیف شده و توانایی ایجاد حرکت یا تشکیلاتی را ندارد، وساطت عبدالسلام را پذیرفت و سید را آزاد کرد.
عبدالناصر ندانست آنچه که سید را به حرکت وامیدارد، روح قوی و نیرومند اوست؛ نه بدان نحیف و لاغرش! سید بعد از آزادی به فردی تبدیل شد که بقیه طرفداران و حامیان اخوان در اطرافش گرد آمدند. در نوامبر ۱۹۶۵، کتاب «معالم فی الطریق» توسّط انتشارات «وهبه» چاپ شد، امّا به محض ورود این کتاب به بازار، ممنوع اعلام شد؛ زیرا با انتشار آن انفجار عظیمی در سراسر مصر رخ داد و با آن، کمونیستهای مصر تکانی شدیدی خوردند؛ چون اطمینان داشتند اگر چنین پیش برود، همان جوانانی که تا دیروز در سیاهچالهای زندان بودند، به صورت تشکیلاتی منسجم و خطرناک درخواهند آمد! بنابراین شروع به کار کردند و اعلام نمودند که ما «سید قطب» و «محمّد قطب» را نابود خواهیم کرد!
وقتی عبدالناصر نسخهای از کتاب را خواند، مقامات سانسور را گرد آورد و گفت: دلیلی برای ممنوع کردن این کتاب وجود ندارد. بدین ترتیب «معالم فی الطریق» پس از پنج بار تجدید چاپ، دوباره ممنوع شد.
این بار، وضع فرق میکرد! با بیرون آمدن این کتاب، شخصیّتهای علمی، اندیشمندان، اساتید دانشگاهها، دانشجویان، پزشکان و وکیلان به جنبش اخوان المسلمین پیوستند. به طوری که در همان موقع ۲۸۰ نفر از جوانان تحصیلکرده و روشنفکر که در دانشگاهها در رشتههای پزشکی و مهندسی و… مشغول تحصیل بودند، به جرگه بیداری اسلامی پیوستند و این چنین بود که نظام و حیثیّت طاغوت زمان، به تزلزل درآمد!
عبدالناصر، با دیدن این وضع، کم مانده بود دیوانه شود و فریاد میزد: «انقلاب را یک پنبهفروش و یک زن دارند از دستم بیرون میکنند!».
در این هنگام ـ یعنی در تاریخ ۲۷ اوت ۱۹۶۵ ـ جمال عبدالناصر برای تسکین و آرامش روحی به روسیه سفر کرد و در دیدار از قبر لنین ـ رهبر کمونیسم در روسیه ـ در تاریخ ۲۹ اوت ۱۹۶۵ دانشجویان عرب برای شنیدن سخنرانیاش جمع شدند… او در سخنرانی خود اعلام کرد: «ما به توطئه جدید اخوان پی بردهایم. نقشه آنها ـ جهت براندازی نظام ـ کشف شده است»، و پس از اینکه سید قطب را رهبر اصلی آن معرفی کرد، گفت: «اگر ما مرتبه اوّل عفو کردیم، هرگز این بار تکرار نخواهد شد!». به همین جهت او را پس از چند ماه که از زندان آزاد گشته بود، در تاریخ ۹/۸/۱۹۶۵ مجدّداً دستگیر کردند.
بار دیگر شکنجهها شروع شد. ولی شکنجههایی سختتر و هولناکتر! در اوایل، او را به سلولی تاریک و جلو چهار سگ پلیسی انداختند که وظیفهشان ترساندن و پارهپاره کردن زندانیان بود!
سید در مقابل آن همه آزار و شکنجه ـ مثل همیشه ـ مقاومت میورزید و راه صبر را در پیش میگرفت. طاغوتیان و جلاّدان در تلاش بودند که سید از بین نرود تا دائماً تحت شکنجه باقی بماند. چنانکه او را به صندلی میبستند و میگفتند: «ما میدانیم که اگر تو را زیادتر از این شکنجه دهیم، خواهی مرد. امّا نمیخواهیم که بمیری و راحت شوی!».
امّا علیرغم تمام این شکنجهها، سید بر صبر و مقاومت اصرار میورزید و در واقع با صبر و شکیباییاش، همان جلاّدان را شکنجه میداد! گروهی از جوانان اخوانی با سید در زندان بودند که از سید درس میگرفتند و وجودش، به آنها نیرو و حرارت میبخشید، و لذا احترام به سید را بر خود لازم میدانستند؛ چنانچه یکی از بازرسها به «زینب الغزالی» گفت: «سید بر علیه تو تهمت زد و اسرار تو را فاش کرد!». او در جوابش گفت: «قسم به خدا! اصلاً امکان ندارد که سید دروغ بگوید!». بازرس رو به یکی از جوانان مؤمن کرد و گفت: «آیا با سید قطب ملاقات داشتی؟». جوان علیرغم شکنجه انکار کرد و اصرار ورزید که با وی هیچ ملاقاتی نداشته است. بازرس گفت: «سید خودش اعتراف کرده که با وی ملاقات داشتهای». جوان در جواب گفت: «اگر او گفته صحیح است». این همان جوابی است که ابوبکر رضی الله عنه درباره شب معراج به مردم گفت.
به هر حال، سید در ۱۹/۱۲/۱۹۶۵، در زندان نظامی به مدّت سه روز بازجویی شد. در این مدّتی که در زندان نظامی به سر میبرد، با موافقت «حسن الهضیبی» ـ مرشد عام اخوان المسلمین بعد از حسن البنّا ـ از آن جهت که سید از نظر فکری و تربیتی، کاملاً مورد تأییدش بود، جهت ایجاد تشکیلات حرکتی جدیدی برای اخوان المسلمین مأموریّت یافت.
سید قطب از تاریخ ۱۲/۴/۱۹۶۶ مورد محاکمه ستمگرانه «فؤاد الدجوی» واقع شد تا اینکه در تاریخ ۲۱/۸/۱۹۶۶ حکم اعدام او و دو تن از یاران و برادران نزدیکش «محمّد یوسف هواش» و «عبدالفتاح إسماعیل» صادر گردید.
نزدیکترین کس به سید قطب در زندان همین جوان «یوسف هواش» بود، که او نیز بیمار بود و در سلول سید به سر میبرد. گفته شده که شبی یوسف نبی ـ علیه السّلام ـ به خواب هواش آمد و به او فرمود: «به سید بگو: آنچه را به دنبالش میگردد، در سوره من خواهد یافت».
آیات ۳۵ تا ۴۱ سوره یوسف در قرآن کریم به زندانی شدن یوسف و دو مرد جوان همراهش مربوط میشود که یوسف ـ علیه السلام ـ به آنها می گوید:
[ یا صاحبی السجن! ءأرباب متفرقون خیر أم الله الواحد القهار؟! ما تعبدون من دونه إلا أسماء سمیتموها أنتم و آباؤکم ما أنزل الله بها من سلطان. إن الحکم إلا لله. أمر ألا تعبدوا إلا إیاه. ذلک الدین القیم، ولکن أکثر الناس لا یعلمون ] .
[ ای دوستان زندانی من! آیا خدایان پراکنده (و گوناگونی که انسان باید پیرو هر کدام از آنها شود) بهترند یا خدای یگانه چیره؟!این معبودهایی که غیر از خدا میپرستید، چیزی جز اسمهایی (بی مسمّی) نیستند که شما و پدرانتان آنها را خدا نامیدهاید. خداوند حجّت و برهانی را برای (خدا نامیدن) آنها نازل نکرده است. حاکمیّت و فرمانروایی از آن خداست و بس. (این اوست که بر همه چیز مسلّط است و برتمام کائنات حکومت میکند و قانون وضع مینماید). خدا دستور داده است که جز او را نپرستید. این است دین راست و پایدار، ولی بیشتر مردم نمیدانند (که حق این است و جز این پوچ و نارواست) ] .
حکم اعدام سید و برادران مسلمانش «محمّد یوسف هواش» و «عبدالفتاح اسماعیل»،اعتراضات، حوادث، حملات، نارضایتی و نگرانی بسیاری را در سرزمینهای اسلامی برانگیخت.
گروههایی از اخوان با بعضی از مسئولان در کشورهای عربی رابطه برقرار کردند که در نزد عبدالناصر واسطه شوند تا حکم اعدام سید را تخفیف دهند. «ملک فیصل بن عبدالعزیز» از آن جمله بود. همچنین بسیاری از علماء و حتّی توده مردم با این حکم مخالفت کردند و واسطه شدند تا از حکمش چشمپوشی شود، امّا عبدالناصر همه این میانجیگریها را رد کرد و بر اجرای حکم، اصرار ورزید و دستور داد حکمش را هر چه زودتر به اجرا درآورند.
چون که این خواسته مقامات بالاتر و اربابانش ـ دشمنان همیشگی اسلام ـ بود و دیگر نمیتوانست به خواسته آنان جامه عمل نپوشاند! مجله «الشهاب» قبل از صدور حکم اعدام سید و یارانش، سخنی را از او نقل میکند که حاکی از این است که سید از قبل میدانست او رااعدام خواهند کرد: «من پس از تحقیق زیاد و سختیها و رنجهای فراوان توانستهام به اهداف و توطئههای صهیونیسم و دستنشاندههایش، و همچنین خطرات و عواقب آن واقف شوم. بنابراین هر گاه صهیونیسم متوجه آگاهی و احاطه من به این اسرار شود، قطعاً چارهای جز کشتن من باقی نخواهد ماند!».
طبق نوشته روزنامه هفتگی « Radiance »، در آن هنگام که در دادگاه نظامی قاهره حکم اعدام سید قرائت شد، او در کمال آرامش چنین گفت: «من پیش از این هم میدانستم که طبقه حاکم نمیخواهد من زنده بمانم. من بار دیگر اعلام میکنم که نه پشیمان هستم و نه اظهار ندامت میکنم و نه از این رأی ناراحت و غمناکم! بلکه بسیار خوشحالم که در راه هدف پاکم کشته میشوم. البته تاریخ آینده درباره ما و حکومت داوری خواهد کرد که کدام یک از ما راستگو و برحق بوده است!».
سید، پس از شنیدن حکم اعدامش ـ که برایش غیر منتظره هم نبود ـ گفت: «الحمد لله! پانزده سال زحمت کشیدم تا به اینجا برسم!».
و در پاسخ به خواسته خواهرش «حمیده» که از او خواست تا کاری کند و آن چیزی را بگوید که از اعدام نجات یابد، گفت:
«هیچ کس نمیتواند برای خود نفع یا ضرری داشته باشد. عمر انسان در دست خداست و بس. آنها نمیتوانند زندگی مرا از من بگیرند و یا بر عمرها بیفزایند و یا از آن بکاهند. همه اینها در دست خداست و خداوند ماورای آنان بر همه چیز احاطه دارد».
همچنین به او گفت:
«اگر پدر مرشد ـ حسن الهضیبی ـ را دیدی، از جانب من به او سلام برسان و به او بگو: سید دورترین چیزی را که برای بشر متصوّر است تحمّل کرد تا به او کمترین آسیبی نرسد!».
زمانی که بعضی از نزدیکانش بعد از صدور حکم به ملاقاتش رفتند و سعی کردند تا با وساطت، حکمش را تخفیف دهند، گفت: «خداوند مرا دعوت نموده تا با شهادت، دعوتش را پاسخ بگویم. اگر خداوند شما را دعوت مینمود، آیا قبول نمیکردید؟!». گفتند: «حتماً قبول میکردیم!».
وقتی از او خواسته شد در قبال نجاتش عذر بطلبد، گفت: «هرگز به جهت تلاش کردن در راه خدا عذر نمیطلبم!».
زمانی که از او خواسته شد کلماتی را مبنی بر طلب عفو و رحم به عبدالناصر بنویسد، گفت:
«انگشت سبابهای که در نماز به یگانگی خداوند شهادت میدهد، هرگز نمیپذیرد چیزی بنویسد که به حاکم طاغی اقرار داشته باشد!».
باز در این خصوص میگوید:
«بخشش بطلبم؟! اگر به حق زندانی شدهام، پس این حق من است و حکم حق را میپذیرم، واگر به ناحق زندانی شدهام، حقیقتاً من بزرگتر از آن هستم که از باطل طلب رحم و بخشش کنم!!».
روایت دو افسر پلیس ناظر اعدام سید قطب:
از این عبارات تکان دهنده، برای ما به خوبی آشکار میشود که خداوند ـ سبحان ـ سید را بر حق نگاه داشت، حتّی در آخرین لحظات زندگیاش، و همین برحق بودنش بود که توانست در زندگی خود مردم زیادی را به اسلام دعوت کند و حتّی با شهادتش نیز، تأثیر بسزایی بر روحیه مردم بگذارد، به طوری که افراد بسیاری با دیدن صداقت و ایمانش، درس گرفتند و به اسلام ملتزم شدند.
چنانچه مجله «الدعوه» به توبه دو نفر پلیس که ناظر اعدام سید بودند، اشاره میکند و به نقل از یکی از آن دو چنین میآورد:
«چیزهایی را دیدیم که قابل تصوّر نبود. چیزهایی که موجب تغییر کلّی و اساسی در زندگی و افکار و عقیده ما شد. در زندان هر شب با افراد و گروههایی از پیر و جوان، زن و مرد که به آنجا میآوردند، مواجه بودیم که به ما میگفتند: اینها خائن و جاسوس هستند و با اسرائیل همکاری دارند، و دستور میدادند با هر وسیله و شکنجهای که بود از آنان اعتراف بگیریم تا اسراری که میدانند، آشکار سازند.
گفتن اینکه آنان جاسوس اسرائیل هستند، برای ما کافی بود که بدنشان را با شلاق بکوبیم و پاره کنیم؛ چون از شنیدن همکاری با اسرائیل خونمان به جوش میآمد، و وظیفه خود میدانستیم که هر خائن و همکار اسرائیل را با شدیدترین شکنجه عذاب دهیم.
امّا طولی نکشید که با مسائلی روبهرو شدیم که از فهم آن عاجز بودیم و نمیتوانستیم آنها را توجیه کنیم. میدیدیم کسانی که به عنوان خائن به ما معرفی شدهاند، شب و روز در حال نماز، عبادت، و تلاوت قرآن هستند و جز هنگام خواب لحظهای از ذکر خدا غافل نیستند. حتی به هنگام شکنجه هم تنها اسم خدا را بر زبان دارند، طوری که برخی از آنان که زیر شلاقهای کشنده جان میدادند و یا به هنگام هجوم سگهای تعلیم شده، پاره پاره میشدند، با ذکر خدا و لبخند به استقبال مرگ میرفتند.
این امر موجب ایجاد تردید در ما شد. چگونه ممکن بود این چنین انسانهای مؤمن صادق، با شهامت و خداترس، جاسوس و همکار اسرائیل و دشمن خدا باشند؟! من و دوستم مخفیانه با هم تصمیم گرفتیم، تا جایی که امکان داشته باشد از شکنجه آنان خودداری کنیم و هر کمکی که از دستمان برآید، دریغ نورزیم.
یکی از الطاف الهی بر ما این بود که مدّت زیادی طول نکشید که از آن زندان منتقل شدیم. آخرین مأموریتی که به ما محوّل شد، نگهبانی از یک زندان انفرادی بود که به ما گفته بودند: این زندانی از همه خطرناکتر است و مغز متفکّر، رهبر و برنامهریز سایر خائنان میباشد. شکنجه و عذابش را به جایی رسانده بودند که توان نداشت از جای خود بلند شود، بلکه با دست بلندش میکردند و برای بازجویی به دادگاه نظامی میبردند!
تا اینکه شبی دستور آمد که او را به پای چوب اعدام ببرند. یکی از روحانیّون را به نزد او بردند تا او را وعظ و اندرز دهد و توبه را به او یاد دهد!! صبح روز بعد من و رفیقم بازوهایش را گرفتیم و او را سوار بر ماشین سرپوشیدهای کردیم که قبلاً چند محکوم به اعدام دیگر را با آن به پای چوبه دار برده بودیم.
پشت سر ما هم چندین ماشین نظامی ـ که پر از سرباز مسلّح آماده بودند ـ میآمدند و از ماشین ما محافظت میکردند. وقتی به محل اعدام رسیدیم، سربازها فوراً در جای خود قرار گرفتند و مسلسلهای خود را آماده ساختند. مسئولین تمام وسایل مورد نیاز را آماده کرده بودند. در پای هر چوبه اعدامی، سرباز مسلّحی قرار گرفته بود. هر محکوم را در پای چوبهای حاضر کردند، و طناب به گردنش آویختند و در کنار هر چوبه، یک مأمور اطلاعاتی ایستاده و منتظر بود تا وقتی دستور داده شود، تختههایی را که زیر پای محکومین قرار داشت، کنار بزنند، و محکومین پا در هوا و گردنشان در حلقه طناب بماند.
همچنین در کنار هر محکوم یک سرباز بود که پرچم سیاه در دست داشت و میبایست به هنگام اجرای حکم، پرچمها را بلند کند. در آن لحظات حساس چیزی که از همه مهمتر و پر هیبتتر بود، کلمات و سخنانی بود که محکومین بین خودشان ردّ و بدل میکردند، در حالی که چند لحظه بیشتر به مرگشان نمانده بود. با اطمینان و آرامش و ایمان کامل مژده ملاقات در بهشت، با محمّدالمصطفی ـ صلّی اللّه علیه و سلم ـ و اصحاب گرامیاش را به یکدیگر میدادند و همه با صدایی رسا و مؤثر، «اللّه اکبر و للّه الحمد» گویان به سخنان خود پایان دادند.
در این اثنا صدای ماشینی که به صحنه اعدام نزدیک میشد، شنیده شد و بعد از رسیدن به محل، توقّف کرد و خاموش شد. سربازی از آن بیرون آمد و در ماشین را باز و ادای احترام کرد. افسر عالیرتبهای از ماشین پایین آمد و به مأمورین اعدام دستور داد که هر کس در جای خود قرار گرفته و منتظر دستور باشد!
سپس به طرف سید قطب ـ که ما در کنار چوبه اعدامش ایستاده بودیم ـ آمد و دستور داد چشمانش را باز کردند و طناب را از گردنش بیرون آوردند. سپس با صدای لرزانی خطاب به سید گفت: «برادر عزیز! ای سید! من از جانب رئیس مهربان و باگذشت، مژده حیات و نجات از مرگ را برایت آوردهام. تنها یک کلمه است که باید زیر آن را امضاء کنی، آنگاه هر چه میخواهی برای خود و سایر همفکرانت بخواه!».
افسر، منتظر جواب سید نماند و دفتری را که در دست داشت باز کرد و گفت: « برادر عزیز! تنها این دو کلمه را بنویس: من اشتباه کردم، معذرت میخواهم!!».
سید حرفهای او را شنید. چشمان صاف و پاکش را گشود. تبسّم با معنایی بر چهرهاش ظاهر شد. با متانت و آرامش عجیبی خطاب به آن افسر گفت: «هرگز! هرگز! حاضر نیستم زندگی زودگذر را با دروغی که برای همیشه باقی است، به دست آورم».
افسر عالیرتبه با قیافهای غمگین و لهجهای که نشاندهنده تأثّر عمیق او بود، گفت: «سید! اگر این را نپذیری، مرگت حتمی است!».
سید ـ رحمه اللّه ـ در جوابش گفت: «مرگی که در راه خدا باشد، بزرگترین افتخار است و از آن استقبال میکنم، اللّه اکبر!».
به حقیقت، قدرت و عزّت ایمان باید این چنین باشد. فرصت برای گفتگوی آنان باقی نمانده بود و آن افسر به مأمورین دستور داد که حکم اعدام را به اجرا درآورند. فوراً تختهها را از زیر پای سید و برادرانش بیرون کشیدند و جسم آنها در هوا معلّق ماند. همگی جملهای را بر زبان میراندند که هرگز نمیتوانم آن را فراموش کنم. تأثیر این جمله را در هیچ موقعیّت دیگری این چنین ندیده بودیم. همه میگفتند: «لا إله إلا اللّه، محمّد رسول اللّه».
نحوه رفتار سید و مشاهده این صحنه باعث شد که ما هر دو توبه کنیم و به سوی خدا بازگردیم و از شکنجه افراد پاک و بیگناهی که مرتکب شده بودیم، پشیمان و طلب مغفرت نماییم»…
**************
بدین ترتیب، سید لحظات بسیار سخت و دشواری را در آخرین ساعات عمرش گذراند. او توانست برتمام تجارتها و سوداگریها، فائق آید و بر حق ثابت بماند و مصداق این آیات ربّانی شود:
[ من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه. فمنهم من قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا ] … [ و إن کادوا لیفتنونک عن الذی أوحینا إلیک لتفتری علینا غیره. وإذا لاتخذوک خلیلا. و لولا أن ثبتناک لقد ترکن إلیهم شیئا قلیلا، إذا لاذقناک ضعف الحیاه و ضعف الممات. ثم لا تجد لک علینا نصیرا ] .
[ در میان مؤمنان، مردانی هستند که با خدا در پیمانی که با او بستهاند، راست بودهاند. برخی پیمان خود را به سر بردهاند (و شربت شهادت سر کشیدهاند) و برخی نیز در انتظار (آن) هستند. آنان هیچ گونه تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادهاند (و کمترین انحراف و تزلزلی در کار خود پیدا نکردهاند) ] … [ نزدیک بود آنان (با نیرنگهای گوناگون و نیروهای زر و زور و تزویر) تو را از آنچه به تو وحی کردهایم، منصرف گردانند تا جز قرآن را به ما نسبت دهی، و آنگاه تو را به دوستی گیرند، و اگر ما تو را استوار و پابرجای (بر حق) نمیداشتیم، دور نبود که اندکی بدانان گرایش پیدا کنی. (واگر چنین میکردی) در این صورت عذاب دنیا و آخرت را (برایت) چندین برابر (میساختیم و) به تو میچشاندیم. سپس در برابر ما یار ویاوری نمییافتی ] ..
زمانی که سید و برادرانش را ـ در شامگاه یکشنبه ۲۸/۸/۱۹۶۶ ـ به زندان «إستیناف» برای اعدام میبردند، تلویزیون تصویری از سید و دو برادر دیگرش را به وقت خروج از زندان نظامی و سوار شدن به ماشین نشان داد:
قامتی ایستاده، سربلند، چهرهای نورانی، با گونههایی باز، دستان خود را به سوی سربازان و نگهبانان جلوی زندان دراز میکرد، در حالی که لبخند درخشندهای بر لب داشت، آنان را وداع میگفت. حتّی موقعی که او را سوار خودروی ارتشی میکردند، این لبخند همچنان بر لبانش نقش بسته بود و دستش را به علامت خداحافظی بلند مینمود. زمانی که ماشین سرپوشیده حرکت کرد، سید به افرادی که اطراف پنجرههای ماشین ایستاده بودند، نگاه میکرد و آن لبخند کماکان باقی بود.
تصویر این حالت گرفته شد و اغلب مطبوعات، تصاویرش را اندکی قبل از مرگ در حالی که چهرهاش بر اثر یک لبخند ملایم و چشمان نافذ، نورانی شده بود، چاپ کردند.
این لبخند دلپذیر، بسیار پر معنی بود و بر امور زیادی دلالت میکند. او با این کارش پیامهای بسیاری را به نسلهای آینده تحویل داد. لبخند رضا و خوشنودی، لبخند سعادت و آرامش، لبخند اطمینان و یقین، و بالاخره لبخند ظفر و پیروزی ابدی …
«… برترین حالت پیروزی، پیروزی روح بر مادّه، پیروزی عقیده بر درد و شکنجه، و بالاخره پیروزی ایمان بر فتنه و بلا و مصیبت است…».
آری! صاحب «فی ظلال القرآن» در راه میدان اعدام و چوبه دار بود، در حالی که به لقای پرودگارش شاد و خوشنود و مشتاق بود، و در جهان پهناور انعکاس قصیده پاک و معصومانهاش، همچون چهچههها و هلهلههای زیبا و قشنگ و ترانههای عروسی و دامادی این شهید، بر دیواره اعصار و قرون برخورد کرد و در فضا پیچید:
أخی إن ذرفت علی الدموع و بللت قبری بها فی خشوع
فأوقد لهم من رفاتی الشموع و سیروا بها نحو مجد تلید
أخی إن نمت نلق أحبابنا فروضات ربی أعدت لنا
و أطیارها رفرفت حولنا فطوبی لنا فی دیار الخلود
أخی ستبید جیوش الظلام و یشرق فی الکون فجر جدید
فأطلق لروحک أشواقها تری الفجر یرمقنا من بعید
* * *
ای برادر! هرگاه بر سر قبرم آمدی و بر من اشکهایت را ریختی
و قبرم را با اشکهای ریزانت، خاشعانه خیس کردی
آنگاه از خاک قبرم، شمعهایی را برایشان درست کن و روشن ساز
و همگی با آنها به سوی تولّدی دوباره و عزّت قبلی خود برگردید
ای برادر! اگر ما بمیریم، دوستداران و محبوبان خود را میبینیم
و باغها و روضات پرودگارم در بهشت برایمان آماده گشته است
و پرندههای خوشآواز در اطراف ما، این طرف و آن طرف بال میزنند
بهبه! خوشا به حالمان که در این سرزمین جاوید و ابدی هستیم
ای برادر! به زودی سپاه و لشگریان ظلم و ستم و تاریکی نابود میشوند
و در جهان هستی، فجر و سپیدهدمی جدید طلوع و پرتوافکنی میکند
پس برای روح خود، شور و عشق و شیفتگیهایش را آزاد کن
آنگاه همان سپیدهدم را میبینی که از دور به ما مینگرد و چشمک میزند…
شهادت سید قطب، حادثهای بسیار دردناک بود که جهان اسلام را لرزاند و جان بسیاری از دعوتگران و جماهیر مسلمان را به درد آورد. بعد از اجرای حکمش، مسلمانان زیادی در مشرق و مغرب «نماز غایب» برایش به پا داشتند و تعداد بسیاری از روزنامههای عربی و غیر عربی، در خصوص شهید سید قطب و برادرانش منتشر شدند.
اندیشه حرکتی اسلامی او بعد از شهادتش، مقبول ربّ العالمین قرار گرفت و جایگاه بلند و ارزشمندی را نزد اندیشمندان و متفکّران و دعوتگران و دستاندرکاران اسلامی یافت.
بسیاری از نویسندگان و مؤلفان و شعراء و نقاد، در تعریف فکر و شرح حال و سیرتش نوشتند و سخن گفتند..
به راستی مردم زندگی میکنند و میمیرند، ولی شهیدان میمیرند و زندگی میکنند. مردمان زندگی میکنند تا بمیرند، ولی شهیدان میمیرند تا زندگی کنند!
سید قطب ـ رحمه اللّه ـ امامی شهید است که استعمار حتّی از جسد مرده این آزاده نیز میترسد و ساعت چهار و بیست دقیقه بامداد همان روز، به طور پنهانی در مقبره «امام شافعی» به خاک میسپارند!!
او شهیدی زنده است. با بلندترین معنایی که شهادت و زندگی در بردارد.
نزدیکترین معنای شهید این است که در راه خدا میمیرد، امّا معنی حقیقی و کاملتر و شاملترش چیز دیگری است: [ و یتخذ منکم شهداء … ] . [ و خداوند از میان شما قربانیانی را برمیگیرد ] .
«…این تعبیر، تعبیر بس شگفتی است و دارای معنی ژرفی است. بیگمان شهیدان گزیدگانند. خداوند ایشان را از میان مجاهدان انتخاب میکند، و آنان را برای خود برمیگزیند. پس در این صورت شهادت نه مصیبت و بلا است و نه خسارت و زیان، بلکه کسی که در راه خدا شهید میشود، مورد لطف و مرحمت پروردگار قرار گرفته و قرعه خوشبختی آسمانی به نام او در آمده است، و انتخاب و گزیده خداوند ـ سبحان ـ شده است… اینان کسانی هستند کـه خداوند عظیم، ایشان را خاص خود فرموده و شهادت را نصیبشان نموده است تا آنان را برای خود انتخاب و به خویشتن نزدیک گرداند!
گذشته از این، آنان شهیدند و خداوند از آنان میخواهد که بر آن حقّی ادای شهادت کنند که آن را برای مردم روانه کرده است. از آنان شهادت میخواهد و ایشان شهادت را اداء مینمایند. به گونهای آن را اداء میکنند که در ادای آن نه شبههای، و نه جای رخنهای و نه محل ستیزی باقی میماند. شهادت را با جهادشان تا پای مرگ در راه احقاق این حق، و استوار داشتن آن در دنیای مردمان، به نحو احسن اداء مینمایند…».
به هنگام محاکمه سید در دادگاه، افسری به او نزدیک شد و از او پرسید: «مگر به نظر تو شهید چه کسی است؟!».
سید چنین جواب میدهد: «شهید کسی است که شهادت میدهد به اینکه شریعت خداوند برایش دوستداشتنیتر و پربهاتر از زندگیاش است».
او با شهادتش به زندگی حقیقی دست یافت و در نزد خداوند ـ إن شاءاللّه ـ روزی میخورد:
[ و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله أمواتا. بل أحیاء عند ربهمیرزقون ] .
[ و کسانی که در راه خدا کشته میشوند، مرده نپندارید، بلکه آنان زندهاند و بدیشان نزد پروردگارشان روزی داده میشود ] ..
او با شهادتش اندیشههایش را زنده نگه داشت و برای دعوتگران اسلامی، در تمام مراحل نشانهها و چراغهایی را فراراهشان قرار داد: «هر کلمهای که به قلبهای دیگران میرسد و آنها را به تحرّک وامیدارد و جذب یا دفع میکند، کلماتی هستند که خون از آن میچکد؛ زیرا قلب انسان زندهای را تغذیه میکند… تنها کلمات زنده میتواند قلب انسان زنده را تغذیه کند!
صاحبان قلم میتوانند کارهای زیادی انجام دهند، ولی به یک شرط… اینکه بمیرند تا افکارشان زنده بماند و افکار خویش را با گوشت و خون خویش تغذیه کنند. اینکه تنها چیزی را بگویند که حق میدانند و خون خویش را تنها فدای گفتار حق کنند!
کلمات و اندیشههای ما از ریشههای خشکیدهای برخوردارند، زمانی که در مسیرش بمیریم و با خون خود آن را تغذیه کنیم، آنگاه زندگی مییابد و با زندهها زندگی میکند…».
«کلمات و افکار ما، همچون عروسکهایی بیروح از شمع هستند، هر گاه در راه آن بمیریم، «روح» در آنها دمیده میشود و زندگی بر آنها واجب میگردد!».
خداوند، استاد ما، این امام شهید، این متفکّر پیشوا، این دعوتگر مجاهد و پیشتاز را رحمت کند و کوشش و جهادش را بپذیرد و ما و او را با انبیاء و صدّیقین و شهداء و صالحین محشور فرماید که آنان چه دوستان خوب و نیکی هستند!
—————————————
سیـد قطـب و بیـداری اسـلامی / تألیف: فائز ابراهیم محمّد / بیداری اسلامی