smsنكته سخن نيكو

لطایف جالب و خواندنی از کتاب ابن قیم جوزی

لطیفه خواندنیلطایف جالب و خواندنی از کتاب ابن قیم جوزی

نویسنده: صلاح الدین توحیدی

هبنقه ساده لوحی بود که از بنی قسی که همواره بر گردن خود قلاده ای می بست و هنگامی که از او علت این کار را می پرسیدند می گفت: قلاده می بندم تا خودم را گم نکنم. شبی قلاده را از گردنش باز نمودند و آن را به گردن برادرش بستند؛ هنگامی که از خواب برخاست و قلاده را بر گردن برادرش دید، به او گفت: برادر، تو من هستی، پس من کیستم؟

 

****************

شخصی از جحا پرسید: صدای ناله ای که دیروز از خانه ی شما شنیدم از چه بود؟ جحا گفت: لباس هایم از بلندی افتادند. مرد تعجب کرد و گفت: خوب آن چه ربطی به ناله دارد؟ جحا گفت: احمق، خودم هم داخل لباس هایم بودم.

روزی جحا یک کیسه آرد را خرید و آن را پشت حمالی گذاشت. حمال پا به فرار گذاشت و آرد را با خود برد. چند روز بعد حمال را در بازار دید و خود را از او پنهان کرد. از او پرسیدند: چرا خود را پنهان می کنی؟ گفت: می ترسم که کرایه اش را از من بخواهد.

****************

 

مردی از پسرش که در مکتب قرآن می خواند، پرسید: به کدام سوره رسیده ای؟ پسر گفت: به سوره ی اقسم بهذالبلد و والدی بلا ولد. پدر گفت: به خدا راست گفتی هر کسی تو پسرش باشی، فرزند ندارد و بلا ولد می باشد.

****************

 

خطیب روستایی به مهمان عالمش گفت: من مدتی است که امام جماعت این روستا هستم و در خواندن قرآن اشکالاتی دارم. مهمان گفت: آن ها را از من بپرس.

مرد گفت: در سوره ی الحمدلله بعد از ایاء نعبد نمی دانم ایاک سبعین می باشد یا ایاک تستعین ولی برای احتیاط همیشه آن را تسعین خوانده ام.

****************

 

ساده لوحی حدیثی از پیامبر (ص) نقل می کرد که پیامبر از جبرئیل شنیده است و او هم از خداوند شنیده است و خداوند نیز از مردی شنیده است که …

****************

 

مردی امام جماعت روستایی شد و در نماز عشاء تمام سوره ی بقره را خواند؛ مردم به او اعتراض نمودند و او قول داد که دیگر سوره های طولانی نخواند. روز بعد در نماز عشاء بعد از خواندن سوره ی حمد، مدتی ایستاد و سپس رو به مردم نمود و گفت نظرتان در مورد خواندن سوره ی «عبس و تولی» چیست؟ کسی به او جواب نداد. در نهایت پیرمردی نمازش را قطع کرد و گفت: بخوان فرزندم البته که خوب است.

****************

 

مردی از بنی غفار با کاروانی در راه بود که باد سختی بر آن ها وزیدن گرفت و شدت آن به حدی بود که همه دست از جان شستند و ملتمسانه از خداوند خواستند که آن ها را نجات دهد و نذر نمودند که در صورت نجات، هر یک برده ای را آزاد کنند. آن مرد نیز دستانش را بلند نمود و گفت: بارالهی من برده ای ندارم که آزاد کنم اما اگر نجات یابم در راه رضای تو زنم را سه طلاقه می دهم.

****************

 

روباهی عربی بادیه نشین را گاز گرفت. عرب پیش مردی رفت تا وردی بر او بخواند و شفا یابد. مرد گفت چه حیوانی تو را گاز گرفته است و اعرابی که شرمش می آمد بگوید روباهی چنین کرده است، گفت: سگ هاری من را گاز گرفته است. مرد شروع به خواندن ورد نمود. اعرابی گفت لطفا مقداری از ورد روباه را نیز با آن مخلوط کن.

****************

 

عربی بادیه نشین دعا می کرد و می گفت بار الهی تنها مرا ببخش. به او گفتند چرا برای دیگران دعا نمی کنی، گفت: دوست ندارم بار پروردگارم را سنگین کنم.

****************

 

الاغ مرد ساده لوحی مریض شد. او نذر نمود که اگر الاغش بهبود یابد، ده روز روزه بگیرد. بعد از مدتی حال الاغ خوب شد و مرد ده روز روزه گرفت. اما در آخرین روز، الاغ مرد. مرد ناراحت شد و گفت خداوندا من را مسخره می کنی ولی اشکالی ندارد ماه رمضان در راه است و من نیز به تلافی این، ده روز آن را نمی گیرم.

****************

 

احمقی نماز می خواند. اطرافیانش به تعریف از نماز، بخشش و رفتار خوبش پرداختند. آن مرد ساده لوح نمازش را قطع نمود و گفت: این ها که چیزی نیستند، تازه امروز هم روزه ام.

****************

 

ساده لوحی برای عده ای سخن می راند که شیطان از طعامی نمی خورد که در اول آن بسم الله گفته شود. پس هنگام خوردن نان و غذای بسیار شور بسم الله نگویید تا شیطان نیز با شما آن را بخورد اما قبل از نوشیدن آب بعد از آن غذای شور، بسم الله بگویید تا آن لعین نتواند آب را بنوشد و از تشنگی بمیرد.

****************

 

دروازه ی خانه ی ابوسالم جعال از پاشنه کنده و دزدیدند. او نیز به طرف مسجد رفت و در آن را از جا کند و با خود برد و هنگامی که مردم به او اعترض نموده علت را از او پرسیدند، گفت: این در را از جا می کنم؛ زیرا صاحب آن می داند که چه کسی در خانه ی من را دزدیده است و به من نمی گوید.

****************

 

روزی حجاج شاعر از کنار فاضلابی می گذشت، سنگی داخل فاضلاب افتاد، حجاج از اینکه لباسش نجس شده باشد، به شک افتاد و با خود می گفت ممکن است لباسهایم نجس نشده باشند و ممکن است قطره ای یا دو قطره و یا بیشتر لباس هایم را نجس نموده باشد. مدت زمان طولانی در این فکر بود و ناگهان خود را در داخل فاضلاب انداخت و گفت خدا را شکر که راحت شدم و شک و تردیدم برطرف شد.

****************

 

مردی نزد عده ای زاهد نما سوره ی یوسف را تلاوت می نمود تا به داستان زلیخا و زنان مصر سید. به او گفتند کافی است از آیه ی فاجران برای ما نخوان.

****************

 

زاهد نمایی یکی از چشمان خود را با قیر پوشانده بود و می گفت: نگریستن به دنیا با دو چشم اسراف است.

مردی به امام ابوحنیفه گفت: روزه دار تا چه زمانی نمی تواند چیزی بخورد. امام فرمودتا غروب خورشید. مرد گفت اگر خورشید تا نیمه شب غروب نکند، آن وقت چه کار باید کرد؟ امام به حماقتش خندید و چیزی نگفت.

****************

 

مردی نزد والی ادعا نمود که طرفدار ناصبیان رافضی و دشمن قدریان جبرگرا است و مرتب به حجاج بن زبیر که کعبه را بر سر علی بن ابوسفیان خراب نمود، لعنت می فرستاد و به معویه بن ابیطالب بد و بیراه می گفت که چرا با عثمان بن خطاب در کوه احد به جنگ برخاسته است. والی به او گفت نمی دانم از آگاهیت به تاریخ و علمت به نسب ها تعجب کنم یا از شناخت به القاب؟ مرد گفت مدتی که سرم را از میان کتاب ها برنداشته ام تا این همه را یاد گرفته ام.

****************

 

به خطیب ساده ای گفتند: شأن معاویه بزرگ تر است یا عیسی بن مریم؟ او در جواب گفت: سبحان الله مسیحی یهودی زاده ای را با کاتب وحی پیامبر مقایسه می کنند.

****************

 

مردی با زنی ریز اندام و کوتاه قد ازدواج نمود. به او گفتند چرا چنین زنی را اختیار کرده ای. گفت: زن، شر است و هر چه این شر کمتر و کوچکتر باشد، بهتر است.

****************

 

ساده لوحی هنگام تسلیت گفتن به برادر متوفی گفت: خداوند برادرت را بیامرزد و جواب دادن به سئوالات یأجوج و مأجوج را در قبر برای او ساده نماید. اطرافیان به او گفتند وای بر تو یأجوج و مأجوج را به سؤال نمودن چه کار؟ گفت: لعنت خدا بر شیطان، منظورم هاروت و ماروت بود. (و در حقیقت منظورش نکیر و منکر بود.)

****************

 

مردی به چاه آبی نگاه کرد و در صورت خود را در آن دید، با عجله پیش مادرش برگشت و گفت دزد ترکیبی در چاه مخفی شده است. پیرزن نیز بعد از سرک کشیدن به داخل چاه به سرعت پیش پسرش برگشت و گفت راست گفتی پیرزن زشترویی هم با اوست.

****************

 

احمقی که به مناره ی بلند مسجد نگاه می کرد به دوستش گفت آنانی که این مناره را، ساخته اند چقدر بلند بوده اند. دوستش گفت: نادان ساکت باش، هیچ انسانی به آن بلندی وجود ندارد. اول آن را روی زمین ساخته اند و سپس آن را بلند نموده اند.

****************

 

ساده لوحی نصفی از خانه ای را خرید و بعد از گذشت مدتی به دوستش گفت: تصمیم دارم آن نصف خانه را بفروشم و با پولش نصف دیگر خانه را بخرم تا تمام خانه از آن من شود.

—————————————————————————

منبع: گزیده ی گزیده ها / مؤلف:صلاح الدین توحیدی / انتشارات: نشر احسان ۱۳۸۴

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا