شعر معلّم ربّانی
شعر معلّم ربّانی
شعری تقدیم به همه ی معلمانی که ربانی هستند!
نه در این دار هوس٬ همچو مَلَک انسان نیست
نه در این ظلمت شب روشنی ایمان نیست
نه در این باغ دل افسرده طراوت پژمرد
کاج سر زنده زمستان زده ی دوران نیست
نه در این عصر پر از دبدبه و کبر و غرور
دیگر آن سادگی خلوت با قرآن نیست
هست شمعی که در این ظلمت شب بیدار است
هست قلبی که شبیخون زده ی شیطان نیست
هست نوری که شب جهل از او خسته دل است
هست مستی که مُسَخّر به می عصیان نیست
عاشقی هست که هر روز دلش کُنج صفاست
لحظه ای نیست که او همسفر باران نیست
مرحبا ای که صدف از تو سخاوت آموخت!
اینچنین بخشش علم چو گُهر٬ آسان نیست
بی گمان دست خدا٬ حافظ و همراه کسی است
که در این بادیه گمگشته و سرگردان نیست
اسوه ی مهر و صفا ! سرور بی کبر و ریا !
این همه لطف تو از چشم خدا پنهان نیست
مرحبا ای که منو از تو نجابت آموخت!
رحمتی چون تو به جز مرحمت یزدان نیست