قصه توبه

  • شعر و داستان

    داستان توبه شیخ خالد بن محمد راشد

    ترجمه :ابوبکر عمر رضاء عمرمن از سی سال نگذشته بود وقتی که همسرم اولین فرزندم را به دنیا آورد .همواره آن شب را به یاد دارم......تا آخر شب با گروهی در یکی از رستوران ها ماندم .. مهمانی پر بود از سخنان پرت وپلا ..بلکه با غیبت و امثال کار ها حرام ....من کسی بودم ،بیشتر وقت ها آنهارا می…

    ادامه »»»
دکمه بازگشت به بالا