شعر و داستان

داستان / عشق به شهادت !


داستان / عشق به شهادت !

علامه ابوالحسن ندوی / مترجم: عبدالله تیموری

هنگامی که رسول خدا(ص) آماده ی رفتن به میدان بدر شد تا با مشرکان بجنگد، نوجوانی ۱۶ ساله به نام عمیربن ابی وقاص نیز همراه مجاهدین خارج گشت. او می ترسید که پیامبر(ص) به علت کوچکی او را نپذیرد، بنابراین خود را میان جمعیت مخفی می کرد و سعی می نمود تا کسی متوجه حضورش نشود.

وقتی برادر بزرگش سعد بن ابی وقاص او را دید به او گفت: برادر جان،چرا خودت را مخفی می کنی؟

عمیر گفت:می ترسم رسول خدا مرا باز گرداند. زیرا من کوچکم، من می خواهم در جنگ شرکت کنم. شاید خدا مرا به فیض شهادت نایل گرداند.

آنچه عمیر از آن می ترسید اتفاق افتاد. وقتی رسول خدا چشمش به وی افتاد دید کوچک است، جنگ هم کار بچه ها و نوجوانان نیست. آنها چه کار می توانستند بکنند؟ جنگ برای مردان هم سنگین است؛ولی عمیر دوست نداشت که بر گردد و در خانه بنشیند و یا با نوجوانان هم سن و سال و دوستانش بازی کند او عاشق شهادت در راه خدا بود. عمیر از دستور رسول خدا سرپیچی نمی کند، لجبازی نیز نمی نماید.زیرا هدف او رضای خداست، و وقتی دستور خدا را نادیده بگیرد می تواند رضای خدا را کسب کند؟ هرگز!

غم واندوه سراسر وجود عمیر را فرا گرفت،او به سن قانونی شرکت در جنگ نرسیده بود؛ ولی شیفته شهادت بود. قلبش برای کشته شدن در راه خدا می تپید. شوق وعلاقه به بهشت او را فرا گرفته بود و بهشت را نزدیک می دید؛اما چگونه به بهشت برسد، چون عمرش اجازه شرکت در جنگ را به او نمی داد. این افکار بر وجود او سنگینی نمود، قلب کوچک او نتوانست این ها را تحمل کند. به گریه افتاد و باران اشک از چشمانش سرازیر شد. وقتی رسول خدا گریه اش را مشاهده نمود، تحت تأثیر قرار گرفت. چرا که پیامبر مهربان و نرم دل بود،لذا به او اجازه داد تا در جنگ شرکت کند.

وقتی پیامبر به او اجازه می دهد چنان خوشحال و شادمان می گردد که قابل وصف نیست. گویا بلیط ورود به بهشت را در یافت نموده است.

عمیر به همراه برادرش و سایر مسلمانان از مدینه بیرون شد. همگی بزرگ و نیرو مند بودند، او هم به آرزوی خود رسید و در این جنگ شر بت شهادت را نوشید و از بسیاری از جوانان و بزرگ سالان پیشی گرفت.

خداوند از عمیر راضی شد و او را خشنود نمود.

وقتی رسول خدا برای جنگ احد از مدینه بیرون شد عده ای از نو جوانان که علاقه به جهاد در راه خدا داشتند نیز بیرون شدند، آنها کوچک بودند و هنوز به سن ۱۵ سالگی نرسیده بودند. رسول خدا به خاطر کوچک بودن آنها را بر گرداند.آن ها به سن قانونی نرسیده بودند و همانند کالایی بودند که نیاز به مراقبت و حفاظت دارد، در میان این نو جوانان  پسر بچه ای به نام رافع بن خدیج حضور داشت عمرش هنوز به ۱۵ سال نرسیده بود . از شدت علاقه سرش را بالا می گرفت تا مردم فکر کنند او بزرگ است و به سن قانونی جنگ رسیده است و پی به کوچکی و ضعف او نبرند.

ولی رسول خدا که متوجه کو چکی اش شده بود او را برگرداند، او سعی می کرد قد خود را بلند کند، پدرش سفارش او را نزد رسول خدا نمود و گفت؛ ای رسول خدا پسرم رافع تیرانداز خوبی است، رسول خدا هم به او اجازه ی شرکت در جنگ را داد

وقتی رسول خدا اجازه داد رافع از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید و همراه مجاهدین برای جنگ خارج شد  او از بچه هایی که در روز عید با لباس نو به مصلای  عید می روند خوشحال تر بود .

بعد از رافع پسر بچه ای دیگر به نام سمره بن جندب که هم سن و سال رافع بود نزد رسول خدا رفت رسول خدا به خاطر پایین بودن سنش او را رد نمود .

سمره گفت: به رافع اجازه دادید و مرا رد نمودید. اگر با او کشتی بگیرم او را به زمین می زنم.

رسول خدا دستور داد تا سمره و رافع کشتی بگیرند، سمره همانطور که گفته بود رافع را به زمین زد و به این ترتیب او نیز اجازه ی شرکت در صف مجاهدین را دریافت نمود.

رسول خدا به سمره اجازه ی خروج برای جهاد را صادر نمود. سمره همراه مجاهدان در جنگ احد شرکت نمود خداوند از سمره و رافع راضی باد و پیروی از آنان را نصیب ما بگرداند.

______________________________________________________ 

منبع: داستان های شیرین تاریخی

نویسنده: علامه ابوالحسن ندوی

مترجم: عبدالله تیموری

انتشارات: فردوسی

نوبت چاپ: زمستان ۸۱ مشهد  

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا