سياسي اجتماعيمطالب جدیدمقالات

ایمانی که نلرزید

ایمانی که نلرزید

نجیبه سبحانی

چند روز قبل که به مناطق زلزله‌زده رفته بودیم در یکی از روستاهای سرپل‌ذهاب(متاسفانه اسم روستا یادم نیست) رفتیم کنار چادری که یک پدر پیر و دختر و پسر و داماد و عروس و نوه پنج ساله‌اش در آن اسکان داده شده بودند. چادرشان را جلوی خانه نیمه‌خراب‌شان برپا کرده بودند.

دوستان دیگر مشغول بازی با بچه‌ها بودند و به آن‌ها عروسک و لوازم‌التحریر می‌دادند؛ من هم این‌طرف کنار پسر و دختر و داماد آن خانواده ایستاده بودم. پسر خانواده می‌گفت: از سال قبل مشغول ساخت یک خانه در سرپل بودم. حدود دو هفته قبل کارهای خونه تموم شد. قرار بود این هفته اسباب‌کشی به خونه جدیدمون داشته باشیم که زلزله زد و خونه رو خراب کرد.

دختر خانواده جلوی چادر نشسته بود و برای شام‌شان سیب‌زمینی خرد می‌کرد. با شوهرش حرف می‌زد. می‌گفت: دوست دارم برم یک جای دور، خیلی دور. انقدر دور که دیگر این مناطق رو به چشم نبینم و اون شب لعنتی رو یادم بره.

چند دقیقه بعد پدرشان که رفته بود آن‌طرف روستا برگشت. تا ما را دید رو به بچه‌هایش گفت: برای مهمونها چایی آوردید ؟ ازشون پذیرایی کردید ؟ تا این را گفت دختر و عروسش سریع گفتند: ای وای ! اصلا حواسمون نبود. الان می‌ریم میاریم. دختر و عروسش رفتند و از بین وسایل‌هایی که به حیاط آورده بودند چندتا چایی ریختن و آوردند برای ما. چایی را که آوردند یاد یکی از داستان‌های زندگی مولوی کرد افتادم. مولوی کرد یکی از شاعران بزرگ کردستان است.

مولوی عاشق و شیفته شیخی بوده و خودش را مرید آن شیخ می‌دانسته(تقریبا چیزی مثل عشق مولانا به شمس تبریزی). روزی که همسر مولوی فوت می‌کند آن شیخ به روستای مولوی می‌رود تا در مراسم ختم همسرش شرکت کند. وسط راه ترسی به دلش می‌نشیند. به خودش می‌گوید نکند با این اتفاق ایمان مولوی به خداوند کم‌تر شده باشد به همین دلیل قبل از این‌که خودش برود پیش مولوی، روی یک تکه کاغذ شعری می‌نویسد با این مضمون که نکند این اتفاق ایمانت را از تو گرفته باشد. کاغذ را می‌دهد دست کسی تا به مولوی بدهد. مولوی وقتی شعر را می‌خواند در جواب شیخ در چند بیت شعر پاسخی با این مضمون می‌دهد که یا شیخ ! درست است که خانه‌خرابی خودم را به چشم دیدم اما ایمانم هنوز سرجایش است و هنوز هم مومن به خداوند هستم…

این خانواده هم با این‌که خانه‌خرابی خودشان را به چشم دیده بودند اما قلب بزرگ‌شان هنوز سرجای خودش بود و هنوز هم‌ مومن بودند به فرهنگی که می‌گوید مهمانی که به خانه من می‌آید باید حتما نمک خانه من را بخورد. فرهنگی که یکی از راه‌های نشان دادن عشقش به دیگران دادن خوراکی از خانه و ملک خودش است.

ذات درست و مهربان ویرانی و آبادانی نمی‌شناسد، در هر موقعیتی که باشد کار خودش را می‌کند. آدمی که به آرامش درون رسیده باشد در تمام مکان‌ها و زمان‌ها زیبایی درون خودش را نشان می‌دهد. این خانواده بی‌آن‌که حواس‌شان باشد با چندتا چایی و آب‌ معدنی‌هایی که به ما دادند سیاه‌ترین لحظات ممکن این روزها را رنگی کردند.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا