شعر و داستان

داستان هدایت ملکه ی زیبایی استرالیا ، ساره

داستان هدایت ملکه ی زیبایی استرالیا ، ساره

نویسنده: عمرو خالد / مترجم: عثمان مرادی

بسم الله الرحمن الرحیم   

((…وَاذْکُرُوهُ کَمَا هَدَاکُمْ وَإِن کُنتُم مِّن قَبْلِهِ لَمِنَ الضَّآلِّینَ)) البقره/۱۹۸

وهمانگونه که شما را رهنمون کرده است خدای را یاد کنید ( و با تضرّع وزاری و بیم و امید و اینکه گوئیکه او را می‌بینید به ذکرش بپردازید ) اگرچه پیش ازآن جزو گمراهان بوده باشید.

((…فَمَن یُرِدِ اللّهُ أَن یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلإِسْلاَمِ…))انعام/ ۱۲۵

آنکسراکهخدابخواهدهدایتکند،سینه‌اشرا ( باپرتونورایمانبازو ) گشادهبرای ( پذیرش ) اسلاممی‌سازد…

 

سرگذشت ساره:

   سرگذشت ساره آنگونه که خود برای ما بیان می¬کند،( البته او(رح) به زبان عربی تسلط کافی نداشت، از این رو ما سعی کردیم زندگی ساره را همانگونه که بوده برای همه بیان کنیم. او فقط سه هفته با ایمان به خدا و دین اسلام زندگی واقعی را به سر برده است و بعد از آن روح پاکش به سوی بارگاه ابدیت پرواز می¬کند…

   این داستان واقعیت زندگی او را برای ما ترسیم می¬کند و از خداوند متعال خواستاریم که آن را به قلب هر انسانی که می¬خواهد به شاهراه حقیقت و راه هدایت بازگردد برساند… راه هدایت همواره بر روی همگان باز است و خداوند بسیار بخشنده و مهربان…)

داستان من از این قرار است… من ساره هستم، آیا کسی هست در داستان زندگی من تأمل کند؟ آیا کسی هست از آن عبرت بگیرد؟

 

شرح داستان:

فکر کنم این آخرین بار است که در این گوشه¬ی آرام [در مسجد] قلم به دست می¬گیرم تا … بنویسم …

ابتدا از آنجا… از لبنان.. درباره¬ی دوران کودکی¬ام، خیلی چیزها را فراموش کرده¬ام، منزل پدر بزرگم، خودمان، اقوام و نزدیکانم،هنگامی که مدرسه بودم همراه هم کلاسی¬های مسلمانم به کلاس مذهبی می-رفتم، در منزل نیز مادرم صلیب بزرگی بر بالای رختخوابم آویزان کرده بود، من می¬دانستم که مسلمانم اما چیزی درباره¬ی اسلام و معنی واقعی مسلمان بودن، نمی¬دانستم..

وقتی که به استرالیا قدم نهادم خیلی احساس خوشبختی می¬کردم، کودکی در سن ۱۰ سالگی خود را در کشوری پهناور ، زیبا، پیشرفته و متمدن می¬یابد، در زیبایی طبیعت بذر نوجوانی¬ام شروع به رشد کردن کرد و هر روز بیشتر از دیروز زیبا و جذّاب می¬شدم. پسران جوانی که اطرافم بودند هر کدام تلاش می¬نمودند تا هر طور شده رضایتم را بدست بیاوردند و با آنها رفیق شوم.. زیبایی ام مانند تیری مؤثر بود، از این رو هرچه آرزو می¬کردم به دست می¬آوردم به جز خانواده …

پدرم و مادرم از هم جدا شدند و هر کدام با کسی دیگر ازدواج کردند، بعد از مدتی هر دوی آنها تنهایم گذاشتند و به دنبال مسائل خود رفتند، تا مدتی احساس دلتنگی می¬کردم، اما بالاخره این احساس منفی را از درون بیرون راندم و زندگی واقعی¬ و مستقل خود را آغاز نمودم.

من دانشجو بودم و به خاطر تأمین مخارج زندگی روزمره ام می-بایست کار می¬کردم، زیبایی¬ام کلید بسیاری از کارها بود، و آن چند کلمه عربی که می¬دانستم ناز و لطافت ویژه¬ای به من می¬داد که دیگر دختران استرالیایی از آن بی بهره¬ بودند، در میان پسران جوانی که مثل پروانه طوافم می¬کردند و دورم می¬چرخیدند، یکی را به عنوان دوست و رفیق برگزیدم، با او دوست شدم و زندگی تازه¬ای را شروع کردم، در واقع او رفیق و محبوبم بود، با او احساس همدلی می¬کردم..

شبی از شبها  یکی از مشتریان فروشگاهی که در آنجا کار می¬کردم به من پیشنهاد کرد تا در مسابقه¬ی منطقه¬ای ( انتخاب ملکه¬ی زیبایی) که در یکی از شهر¬های نیوزلند برگزار می¬شد خود را کاندید کنم، مشتری خیلی با اطمینان از موفقیتم حرف می¬زد. در فکر فرو رفتم، پیش خود گفتم، اگر مقام اول را کسب کنم می¬توانم در مسابقه کشوری هم شرکت کنم، کسی چه می¬داند شاید بعداً هم تاج جهانی بر سر نهادم.. خیال هیجان برانگیزی بود، از آن مرد بسیار تشکر کردم و بعد از آن هر بار من را می¬دید بیشتر تأکید می¬کرد که آن اندام زیبا شایسته¬ی کسب تاج شاهی ملکه¬ی زیبایی و مدال زیباترین زن جهان را دارد.

خلاصه در آن مسابقه شرکت کردم و مقام اول را از آن خود کردم و به عنوان ملکه¬ی زیبایی شهر معروف شدم، و بعد از آن دیگر ساره¬ی گذشته نبودم شب و روز نداشتم از بس دور و برم شلوغ بود، مردم بیشتر می¬خواستند به من نزدیک شوند، همه دوستم ¬داشتند، در این دنیای جدیدی که برای خود ساخته بودم همواره مشغول خوشگذرانی و خوردن و کامجویی از هر لذتی بودم…

احساس می¬کردم مردم بدانچه من دارم حسادت می¬ورزند. ثروت زیادی به دست آوردمو هر روز به آن افزوده می¬شد، کارهای متنوعی انجام می¬دادم، دیگر فقط یک فروشنده ساده فروشگاه نبودم، برای تبلیغات عکسم را بر روی کالاها می¬زدند و عکاسان به شیوه¬¬های ماهرانه و با حالت¬های گوناگون از زیبایی¬های اندامم عکس می¬گرفتند..

شهرتی که داشتم زمینه آشنایی با بسیاری از شخصیت¬های جامعه را برایم فراهم نمود، بویژه هنگامی که مجلات و روزنامه¬ها بیوگرافیم را منتشر نمودند و عرب بودن و لبنانی بودنم را فاش نمودند، چند خانواده لبنانی مقیم استرالیا با من ارتباط برقرار کردند و احترام ویژه¬ای برایم قائل بودند، من از آنها رفتارهای زیبا و خوبی مشاهده می¬کردم که در جاهای دیگرنمی¬دیدم و البته شاید به خاطر سابقه¬ی من بود.

بعضی از خانواده¬های لبنانی مسلمان و برخی نیز مسیحی بودند، اما من دین خاصی نداشتم و بیطرف بودم، البته این بدین معنا نیست که این وضعیت برایم سخت بود. هر کدام از لبنانی ها چنین تصور می-کردند که من عضوی از آنها هستم، شاید به خاطر آن بود که اسمم اسلامی بود و از سویی دیگر مادرم نیز مسیحی بوده است.

آیا آن شب واقعی بود، یا من در خیال زندگی می¬کردم؟!

شبی به صرف شام، دعوت یکی از  این خانواده¬های لبنانی بودم، خانواده¬ای مسلمان بودند، در یک لحظه هم آنها رو دوست داشتم و هم کینه¬ی آنها را به دل داشتم! در منزلشان احساس خفگی می¬کردم، چون نمی توانستم دوست پسرم را با خودم ببرم، با وجود این با آنها خیلی راحت بودم و خوشحال بودم.. آن شب قصد داشتم همینکه غذا را خوردم فوراً به نزد دوستم برگردم.

بر سر سفره نشستیم آنها درباره¬ی لبنان و اهمیت یادگیری زبان ملی و آگاهی از اخبار وطن و این موضوعات حرف می¬زدند، اما من اصلاً به این حرفها توجه نمی¬کردم فقط با لبخند خشکی حرفهایشان را تأیید می¬کردم. برای اثبات نظرات خود یکی از کانالهای ماهواره¬ای لبنان را روشن کردند. خلاصه در این باره پشت سر هم حرف می¬زدند و می خندیدند اما متاسفانه سهم من از این حرفها چیزی جز آه کشیدن نبود، پیش خود می¬گفتم کاش می¬شد ساعت را جلو کشید و زودتر بلند شوم و نزد دوستم برگردم ..

تلویزیون روشن بود و برنامه¬ها یکی یکی پخش می¬شدند ، من نیز بدون گوش دادن و توجه کردن بدان خیره شده بودم، یک لحظه سکوت اطراف توجهم را به تلویزیون جلب نمود .. مرد جوانی حرف می¬زد.. رویم را به سوی بغل دستیم چرخاندم و از او پرسیدم این مرد جوان کیست؟!

او پاسخ داد: دعوتگر مسلمان، عمرو خالد است، درباره¬ی دین سخن می¬گوید.. فوراً خیالی که بر ذهنم خطور می¬کرد از سرم پرید، من و دین؟! این دیگر چه دینی¬ست؟ یعنی من شنا کردن در این آب ولرم را رها کنم و خود را در آن دریای داغ بیفکنم؟! ترجمه¬¬ی کلمات از عربی به انگلیسی سرم را به درد آورد، این مرد جوان درباره¬ی عفت و پاکدامنی حرف می¬زد.. پاکدامنی! این یعنی چه؟!

کلمه¬ای جدید و ناشناخته! شنیدنش بر گوششم سنگینی می¬کرد، انگار می¬خواستم خودم را بپوشم، احساس می¬کردم من لختم و او مرا می¬بیند!! نمی¬دانم چرا! به نفس نفس افتادم، ضربان قلبم تندتر می¬زد، پاکدامنی(عفت)! این کلمه و این معنا را قبلاً نشنیده بودم.. پاکی.. بی گناهی .. اما من چنین نبودم، من عفیف نبودم، من آلوده به گناه بودم و در منجلاب عصیان غرق بودم.. سعی کردم سری تکان دهم و بی خیال این حرفها بشوم و با اجازه شان بلند شوم و بروم، اما احساسی درونی مرا بر جایم میخکوب کرد، و باعث شد که تا پایان به سخنان مرد جوان گوش فرا دهم و اشک از چشمانم جاری شد، گریه کردم، از بس گریه کردم که صدای هق هق گریه¬ام بلند شد طوری که هیچ کس و هیچ چیزی را احساس نکنم.. من انسان گناه کاری هستم که نه دین دارم نه هویت.. من جسمی بی ارزشم که از شرافت و عفت به دورم.. من در آتش دوزخ می¬سوزم، نه زیبایی¬ام به دادم می¬رسد و نه خدا از من راضی می¬شود..

خدا…!! چرا قبلاً لذت این کلمه را احساس نمی¬کردم؟!

چرا قبلاً درباره¬ی این کلمه فکر نمی¬کردم؟! اما اکنون کلمات و معانی والایی بر قلب و زبانم گذر می¬کنند..

آن شب نمی¬دانم چگونه خود را به منزل رساندم و چه کسی در خانه بود، فقط یادم هست که روبروی رایانه¬ام نشستم.. آدرس سایت مرد جوانی که در ماهواره سخن می¬گفت همراهم بود، در اینترنت سایتش را سرچ کردم تا بالاخره آن را یافتم، وارد شدم، بخش¬هایی از مطالب داخل سایت را با حس کنجکاوی عجیبی مطالعه کردم، برایش ایمیل فرستادم:

 

 

 

نامه ای به برادر بزرگم!

در طول زندگی¬ام این اولین نامه¬ایست که در آن درباره¬ی خدا سوال می¬کنم.. درباره¬ی دینم، آئینم، درباره¬ی پروردگارم، درباره¬ی زندگی¬ام.. و با نهایت شرم و حیا  از شما می¬پرسم:

آیا امکان دارد خداوند توبه¬ی من را بپذیرد و من مسلمان شوم؟

پیش خود فکر می¬کردم که اصلاً جوابم را نمی¬دهد.. در چند جمله حقیقت و ماهیت خودم را برایش توضیح دادم، با خود می¬گفتم: احتمالاً مرا آدم بی ارزشی تصور کند و اصلاً به من توجه نکند، و اگر هم جواب دهد شاید بنویسد: لطفاً دیگر ایمیل نفرست.. اما جواب غیر منتظره¬ای برایم فرستاد.

نوشته بود: آری؛ این امکان وجود دارد که خداوند تو را بپذیرد و شاید تو را به بهشت خود شاد کند، و تومی¬توانی مسلمان پاک و پاکدامنی شوی، همچنین نوشته بود، آنچه که می¬گویم حرف من نیست بلکه آیه قرآن است:

 «قُلْ یَا عِبَادِیَ الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنفُسِهِمْ لَاتَقْنَطُوا مِن رَّحْمَه ِاللَّه ِإِنَّ اللَّهَ یَغْفِرُالذُّنُوبَ جَمِیعاً إِنَّه ُهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ» [الزمر/۵۳]

[(از قول خدا به مردمان ) بگو : ای بندگانم ! ای آنان که در معاصی زیاده ‌روی هم کرده‌اید ! از لطف و مرحمت خدا مأیوس و نا امید نگردید . قطعاً خداوند همه گناهان را می‌آمرزد . چرا که او بسیار آمرزگار و بس مهربان است .]

اشک توبه و ندامت از چشمانم سرازیر شد.. دوست داشتم همیشه گریه کنم تا از زنگار گناه پاک شوم. صدایی از آسمان به من می¬گفت: آری؛ تو را پذیرفتم..

در این مدت رایانه¬ام دوست و رفیقم بود، یار و یاورم ایمیل¬های او بودند، وقتی که شماره تلفن او را به دست آوردم و تماس  گرفتم ، در زندگی¬ام اولین بار بود که کسی قبل از اینکه با من حرف بزند سلام   می¬کرد و احوالم را می¬پرسید و آنگونه خوشحالی و محبت خود را به من ابراز می¬نمود.. من از این همه نرمش و تعامل نیکو و زیبا که در دین وجود داشت بی خبر بودم.. احساس کردم همسرش از من به عنوان شخصیت بسیار مهمی نام می¬برد و چنین فهمیدم که آنها منتظر تلفن من بودید.. من! با آن همه عمل زشتی که مرتکب شده بودم، و هر بار قبل از آنکه همسرش گوشی تلفن را به دست او بدهد آرامش عجیبی تمام وجودم را فرا  می¬گرفت و گره¬های زبانم باز می¬شدند..

کاست¬های قرآن را دریافت کردم، به صورت مداوم آنها را گوش می¬دهم، صدای قرآن مثل خونی¬ست که در تمام رگهایم جاری است و آرامش و سعادت آن سرچشمه تمام روح و جانم را فرا گرفته بود ..

برای اولین بار در زندگی¬ام شروع به حفظ قرآن کردم.. سوره¬ی النباء و سوره¬ی فاتحه را حفظ کردم تا در نمازهایم آن را تلاوت کنم، نماز خواندن را شروع کرده¬ام و هم اکنون نماز می¬خوانم، انگار می-خواهم تمام چیزهایی که قبلاً از دست داده¬ام را جبران کنم و برای روز آخرت توشه¬ای ذخیره کنم که مبادا در آینده بدان دست نیابم!!

افسوس که چگونه خانواده و نزدیکانم مرا از آن همه خیر و برکت بی بهره کرده بودند!! آنهاچگونه زیبایی لحظاتی را که در آن در برابر پروردگار سجده می کنیم درک و احساس نمی¬کنند.. مانند انسانی حیران و سرگردان به این خانه (مسجد)پناه می¬آورم و در آن آسایش و آرامش و بخشش را به دست می¬آورم..

با اینکه  هنوز آگاهی کمی درباره¬ی دین دارم اما میخواهم برادران و خواهران مسلمانم را یک نصیحت کنم- البته اگر لیاقت نصیحت کردن را داشته باشم- و آن اینکه: نماز بخوانید.. نماز.. باور کنید هیچ چیز به اندازه¬ی نماز باعث لطافت و رقت قلب نمی شود  و هیچ چیز نمی¬تواند مثل نماز تو را برای مناجات با خدا و اتصال با پروردگار آماده کند..

نمی دانم چگونه توجه و نگاه¬های تمسخر آمیز پسران و دختران همکلاسیم را برایتان بیان کنم هنگامی که با حجاب و پوشش اسلامی به دانشگاه برگشتم؟!!

ابتدا کسی مرا نشناخت، اما اظهار تعجب هایشان و حلقه¬ای که به دورم زدند کاری کرد که برای اولین بار چهره¬ی واقعی آنها را ببینم.. آنها کیستند؟

من چگونه با آنها اختلاط می¬کردم؟! این چه مسابقه¬ای بود که من در آن شرکت می¬کردم؟!افسوسبرای آنها که چقدر بیچاره هستند، نه خدایی دارند که او را پرستش کنند و نه پناهگاهی دارند که بدو پناه ببرند!!

شروع به حفظ سوره¬ی یوسف پاکدامن کردم، همراه با تلاوت آیات آن اشک از چشمانم سرازیر بود، خانم خانه(زن عزیز مصر) او (یوسف) را به گناه دعوت می¬کند و… او نیز بدون اینکه ذره¬ای سست شود به او می¬گوید: وای برتو! باید از تو کارهای بزرگ سر بزند..

او به جای گناه، زندان را بر می¬گزیند، چهار دیواری زندان را به خیانت ترجیح می¬دهد…

ای  پروردگار من، تو چقدر زیبایی!!

به من نخندید، خدا زیباست.. خدا بخشنده است .. و من از اعماق قلبم خدا را حس می¬کنم و او را دوست دارم از این رو فرامین و دستوراتش را انجام می¬دهم..

خدایا! می¬خواهم سالهای سرگشتگی و غفلت را جبران کنم، و در راه خدمت به دین و اعتلای کلمه¬ات تلاش کنم.. اما تو هر چه بخواهی همان خواهد شد.. من در این روز پنجشنبه  در یکی از خانه¬های تو (مسجد) به بارگاهت روی آورده¬ام، نماز می¬خوانم، دعا می¬کنم و التماست می¬کنم..

فردا قرار است دکترها مغزم را جراحی کنند تا غده¬ی سرطانی را از سرم بیرون بیاورند.

خدا جان! خوشحالم که اکنون خدایی دارم، من قبلاً از حیوان هم پست تر بودم زیرا حتی حیوان هم در زندگی¬اش از قوانین غریزی¬اش تجاوز نمی¬کند.

ای خدای محبوبم! از تو دور بودم دورِ دور، غافل بودم، و از ضررهای این غفلت و این همه جدایی نا آگاه بودم .. از وقتی که تو را شناختم خودت می¬دانی به غیراز تو به کسی و چیزی دیگر پناه نبرده و نمی¬برم و از کسی غیر از تو چیزی طلب نمی¬کنم، از این دنیا چیزی  نمی خواهم جز اینکه تلاش می¬کنم افراد دور و برم را با تو آشنا کنم.. با تو ای خدای من!

می¬خواهم همه مردم شیرینی احساس نزدیکی به خدا را بچشند. آن لذتهای دنیایی که مردم در پی آن می¬دوند، من در گذشته همه آنها را تجربه کرده¬ام، همه آنها موقت و زودگذر هستند، و در یک چشم به هم زدن به پایان می¬رسند. نمی دانم چه اسمی بر آنها بگذارم، چگونه ماهیت و واقعیت آنها را بیان کنم، فقط می¬توانم بگویم زشت و قبیح هستند، و اکنون به آنها به مثابه¬ی یک خوشگذارنی آنی و از دست رفته می¬نگرم. اکنون متوجه شدم که امیال درونی و نفسانی وجود انسان اعضا و جوارح او را مجبور به هر کاری می¬کنند و روح با ارزش او را به تدریج از بین می¬برند..

پروردگارا! چنین احساس می¬کنم که به خواب فرو می¬روم و زیر تیغ جراحان تو را نظاره می¬کنم.

پروردگارا! من می¬دانم تو بسیار بخشنده و مهربانی و می¬دانم که پشیمانم و اشکهایم گناهانم را پاک می¬کنند و لکه¬های گناه را از قلبم  می¬زدایند ..

اما خدایا! آیا مرا می¬پذیری؟ ای خدا جان! آیا من را نیز در زمره¬ی بندگان خوبی که دوستشان داری می¬پذیری؟ آیا منی را که عمری طولانی  قلبم خالی از وجود تو بوده و فقط چند روزیست که به درگاهت روی آورده¬ام، می¬پذیری؟ آیا روزی فرا می¬رسد که من به درجه¬ای برسم که تو از من راضی باشی  و بر من نگاهی بیفکنی؟

پروردگارا! در  بارگاه رحمت تو ذلیل افتاده¬ام و مهمان خانه¬ی توام، چه مهماندار زیبایی! من چقدر بدبخت بودم  که در زندگی از آن      بی¬نصیب بودم!!

مسجد محل اجتماع مسلمانان و محبت کردن به هم است.. نمازگزاران درباره¬ی مریضی¬ام اطلاع یافته¬اند و شنیده¬اند که قرار است عمل جراحی شوم، با آنکه نسبتی با من ندارند اما با نهایت مهربانی و محبت به دورم حلقه زده¬اند و دست به دعا برداشته¬اند و از خدا برای خواهر توبه¬کارشان طلب شفا می¬کنند..

آه خدای من! چه آواز دلنوازی که من  سالها از شنیدن آن بی بهره بودم.. چه دلگرمی و اطمینان و آرامشی!

پروردگارا! من آرزو داشتم تا ثروت زیادی داشته باشم و همه را در راه تو انفاق کنم، اما تمام دارایی حلال من فقط مجموعه¬ای کاست قرآن و سخنرانی آئینی است که آنرا به این خانه¬ی مقدس هدیه می¬کنم …

خدایا! توبه¬ی من را بپذیر، من در این مکان مقدس،خودت را  و تمام فرشتگان و حاملان عرشت را به شاهد می¬گیرم که به خاطر تو، محبت تو و دین تو دست از هر چیزی می¬کشم…

پروردگارا! اگر جانم را گرفتی، از تو طلب رضایت می¬کنم و اگر روحم را به من بازگرداندی کمکم کن تا در خدمت دینت باشم..

التماس دعای خیر

# # # #

آری؛ این بود داستان هدایت ساره که تمام زندگی بعد از توبه¬ی این خواهر از چند هفته بیشتر تجاوز نکرد و بعد از عمل جراحی مغز، دیگر به هوش نیامد و زیر عمل جانش را تسلیم نمود و روح زلال و پاکش به رفیق اعلی پیوست.

وآخر دعوانا ان الحمد لله رب العالمین

متن اصلی بعضی از ایمیل¬های ارسالی ساره به استاد عمرو خالد:

ایمیلی که ساره در هفته اول ماه ۹ سال ۲۰۰۳ به سایت استاد عمرو خالد ارسال نموده است:

I am a Lebanese girl with a Muslim father and Christian mother, I lived in Lebanon for the first 10 yrs of my life and then I migrated with my parents to Australia where I was completely cut off from any Arabic Culture or Islamic teachings, until I am 22 yrs old now, for I am a Muslim by name only, I do not know how the Quran looks life, I do not know the fatiha and do not know how to pray and religion does not play any role in my life whatsoever. Then my parents got divorced and they each re-married, I entered university and both my parents left Australia, they left me alone with no family or siblings and without knowing anything about my family in Lebanon. I lived alone and was forced to work to afford living by myself for I go to university in the morning and work at a bar at night and I have a boyfriend and have not left anything harram, except that I have done it, for I have completely adapted the Western way of living. I know very simple Arabic and I am very beautiful and I participated in a beauty queen’s contest in New Zealand and I won in the city I live in. I am now preparing to enter a bigger contest in NewZealand, and I have become a supermodel on the cover of many inappropriate magazines, and through all this, I was visiting a family of Lebanese origin in Australia and they were watching a halaqua for AmrKhaled about 3ifa (modesty, purity, chastity) and it had the website on it, and I completely fell apart b/c I felt he was speaking to me. I ask if allah can accept me

ترجمه: (( من دختر جوان لبنانی الاصل هستم، پدرم مسلمان و مادرم مسیحی هستند، ۱۰ سال اول از عمرم را در لبنان زندگی می¬کردم سپس به همراه پدر و مادرم به استرالیا مهاجرت کردمو از این تاریخ ارتباط من با خاورمیانه کاملاً قطع شد و اکنون من ۲۲ سال سن دارم و با سفر به استرالیا ارتباطم با دین نیز کاملاً قطع شد و من فقط می¬دانم که مسلمانم (بدون فهم معنای مسلمانی) بدون اینکه بدانم شکل قرآن چگونه است و حتی بدون اینکه بدانم سوره¬ی فاتحه چیست و من درباره¬ی اصل خود چیزی نمی¬دانمو دین در زندگی من هیچ اهمیتی و ارزشی نداشته است. پدرو مادرم همین¬جا در استرالیا از هم جدا شدندو هر کدام با فرد مورد نظر خود ازدواج کردند. تا اینکه وارد دانشگاه شدم در این زمان پدر و مادرم استرالیا را ترک نمودند و مرا بدون خانواده و بدون برادر تنها گذاشتند، و چیزی درباره اجدادم در لبنان نمی¬دانم، مجبور شدم برای مخارج زندگی¬ام کارکنم، صبح به کلاس درس در دانشگاه می¬رفتم و شب¬ها در بار (فروشگاه) کار می¬کردم، و من boy friend(دوست پسر) به معنی غربی کلمه برای خود انتخاب کردم، و هیچ کار حرامی نبود مگر اینکه بدون هیچ شرم و ابایی آن را انجام می¬دادم و من به تمام معنا انسانی غربی شده بودم، زبان عربی را به طور ساده¬ای می¬دانستم، و چون بسیار زیبا بودم در مسابقه زیبایی نیوزلند شرکت کردم ودر شهری که میزبان اجرای مسابقه بود برنده شدم، اکنون خود را برای شرکت در مسابقه¬ای بزرگتر که در نیوزلند برگزار می¬شود آماده می¬کردم و تصویر من برروی جلد اکثر مجلات مبتذل بود، در این زمان من با خانواده¬ای لبنانی که مقیم استرالیا بودند رفت و آمد داشتم حلقه¬ی رمضانی شما را که درباره¬ی غفت سخن می-گفتید مشاهده کردم و آدرس اینترنتی شما بروی آن (تلویزیون) بود، من شدیداً تحت تأثیر قرار گرفتم، این حلقه مرا مورد خطاب قرار داد و من سوال¬های خود را برای شما ارسال می¬کنم:

 آیا امکان دارد خداوند مرا پذیرد  و من بسوی خداوند بازگردم؟))

سپس استاد عمرو خالد در همان روز جواب او را می¬دهد و می¬گوید:

قطعاً خداوند همه گناهان را می‌آمرزد . چرا که او بسیار آمرزگار و بس مهربان است .

و یکی از نامهای نیک او ((الغفور)) می¬باشد و او رحمت  نسبت به بندگان را بر خود واجب نموده و می¬فرماید رحمت من از غضب و قهرم سبقت گرفته است. و اسامی نمونه¬های از کسانی که در گذشته گناهان زیادی مرتکب شده¬اند سپس توبه کرده¬اند و به سوی خداوند بازگشته اند را برای او ارسال می¬کند.

ساره بعد از دو روز ایمیل دیگری می¬فرستد و می¬گوید:

I cant Belive that allah can forgive me ,I cant stop crying, I need to learn How to pray to allah

ترجمه: ((من مطمئن نیستم که خداوند من را بیامرزد و مدام مشغول گریه¬ام، من می¬خواهم یاد بگیرم که چگونه نماز بخوانم.))

سپس استاد عمرو خالد همان روز جواب را برای او می¬فرستد و آدرس او را در نیوزلند درخواست می¬کند تا برای او نوارهای شیخ عجمی و مشاری راشد و مجموعه¬ای دیگر از سخنرانی¬های خود را برای او بفرستد.

ساره آدرس خود را برای استاد عمرو ارسال می¬کند:

The address is:28a cornhillst,North east valley, Dunedin, New Zealand

سپس استاد عمرو تمام نوارها را به آدرسی که  ساره برای او ایمیل کرده بود پست پیشتاز می¬کند.

ساره ایمیل دیگری برای استاد ارسال می¬کند و می¬گوید:

I dont know how to thank you… No one takes care of me like you… I wish if I have a brother like you..

ترجمه: (( نمی¬دانم چگونه از شما تشکر کنم، هیچ کس مثل شما اینگونه به فکر من نبوده، من همیشه آروز می¬کردم برادری مثل شما داشته باشم.))

سپس ساره بعد از دو روز ایمیل دیگری ارسال می¬کند و می¬گوید:

Salam aleekom, are u ok? I have a big surprise for you..I learned sorat al naba..I can say it without looking to quran.Imgonna pray with it.

ترجمه: (( سلام علیکم امیدوارم حالتان خوب باشد من می¬خواهم شما را غافلگیر کنم! من سوره النبأ را تلاوت کردم و حالا بدون نگاه کردن به قرآن می¬توانم آن را بخوانم.))

سپس ساره بعد از یک هفته ایمیل دیگری ارسال می¬کند و می¬گوید:

Salam aleekom ,I learned suratyoussif , I thought that I will not but alhamdlellah

ترجمه: (( من سوره یوسف را نیز حفظ کردم و اصلاً باور نمی¬کردم چنین شود اما الحمدلله…))

سپس ساره بعد از دو روز ایمیل دیگری ارسال می¬کند و می¬گوید:

Salam aleekom ,Iwearheejab ,and left my boy friend, and I left the comptetion

ترجمه: (( من اکنون حجاب دارم و دوست پسرم را ترک کرده¬ام و از لقب و عنوان ملکه¬ی زیبای شهر خود را عقب کشانده¬ام))

سپس ساره بعد از ۳ روز ایمیل دیگری ارسال می¬کند و می¬گوید:

Salam aleekom, really I dont know how 2 thank u. I wish if I can live more 2do something to islam,But it seems god wants something else. Anyway alhamdlellah

ترجمه: (( سلام علیکم؛ نمی¬دانم چگونه از شما تشکر کنم، من دوست داشتم بیشتر از اینها در خدمت اسلام باشم و اما هر چه خداوند بخواهد همان خواهد شد و البته … الحمدلله …))

استاد عمرو و همسر پزشکش با او تماس گرفتند تا از حالش اطمینان حاصل کنند سپس فهمیدند که او خود مطلع شده که دچار بیماری سرطان مغزی است و قرار است تحت عمل جراحی قرار بگیرد که ۲۰% احتمال موفقیت دارد.

و ساره بعد از آن فقط دو روز دیگر ارتباط داشت و این چند ایمیل را فرستاد:

Salam aleekom, do you think that god will forgive me? Do u think that iI will go to janna? or God will put me in the hell?

ترجمه: ((سلام علیکم؛ آیا امکان دارد خداوند من را بیامرزد؟ آیا مطمئن باشم که وارد بهشت می¬شوم؟ یا مرا به دوزخ پرتاب می¬کند؟))

I love God , Iam talking 2 him now hope he loves me too

ترجمه: (( من خدا را دوست دارم، و اکنون با او حرف می¬زنم))

I want my mother to call me before fridayIam sure she will be sad and May be she will come to see me I didn’t see her since 1997

ترجمه:(( قرار بود من قبل از روز جمعه با مادرم حرف بزنم، من مطمئن هستم او نگران من است، و ممکن است به دیدن من بیاید زیرا از سال ۱۹۹۷ مرا ندیده است.))

Salam aleekom, Im going to the hospital,I live 22 years away from god but from 3 weeks I swear that I left my boy friend , and I wear hjaab only for allah ,I don’t know muslims except you and the visitors in the forum , so please pray for me and for my mother

ترجمه: (( من ۲۲ سال دور از خدا زندگی کردم و اما اکنون سه هفته است که در برابر خدا توبه کرده¬ام و سوگند یاد می¬کنم که توبه کرده¬ام و  my boy friend (دوست پسرم) را ترک کرده¬ام و محجبه هستم و ملتزم به نماز هستم و قسم می¬خورم که این کارها را فقط به خاطر خدا انجام داده¬ام و من غیر از تو مسلمانهای دیگری را نمی¬شناسم و غیر از این ارتباط اینترنتی ارتباط دیگری ندارم، پس خواهش می¬کنم برای من دعا کن که خداوند به من رحم کند و من را بیامرزد و دعا کن که خداوند مادرم را هدایت کند که او چیزی درباره¬ی من نمی¬داند.))

The latest Message is from Sarah Friend

Sarah is dead,Im so sorry for your loss

آخرین پیام از طرف دوست ساره:

«ساره فوت کرد، من بابت این ضایعه برای شما بسیار متأسفم.»

سنندج- ۱۰/۱/۱۳۸۸

‫۳ دیدگاه ها

  1. سلام علیکم ورحمه الله

    واقعاً داستان جالبی بود. دو بار اشکام را دراورد. الله مرا و جمیع مسلمین را در پناه خود داشته باشد تا ساره وار خودمان را به الله که خالق و رازق مان است بسپاریم.

     

    واقعاً دست تان درد نکند و بارک فیک.

     

    برادر شما از افغانستان

  2. سبحان الله! نمیدانم پس از خواندن این داستان شگفت انگیز چه بگویم فقط میگویم خداوند روح خواهرم ساره را در بهشت جاوید ،شاد گرداند. و خداوند من؛ و تمام انسان هایی که جویای حق و حقیقت اند را به نور خودش و همان راهی که ساره را هدایت کرد؛ هدایت کند.آمین

  3. نمی دانم گریه کنم یا خنده ولی خیلی خوشحال هستم که من هم یک مسلمانم تشکر از کسی که این داستان را نوشته است راستی ببخشید خودم را معرفی نکردم امید هستم افغان هستم خلاصه از ما فقط تشکری برمیاد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا