غذاخوری

  • شعر و داستان

    انسانیت و دیگر هیچ!

    چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چند تا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود.  ما غذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله…

    ادامه »»»
دکمه بازگشت به بالا