شعری درباره مرگ
شعری درباره مرگ
خواب بودم، خواب دیدم مرده ام
بی نهایت خسته و افسرده ام
تا میان گور رفتم دل گرفت
قبرکن سنگ لحد را گل گرفت
روی من خروارها خاک بود
وای، قبر من چه وحشتناک بود
بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق ظلمت، سوت و کور و تنگ بود
هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت
سوره ی حمدی برایم خواند و رفت
خسته بودم هیچ کس یارم نشد
زان میان یک تن خریدارم نشد
نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی
ترس بود و وحشت و دلواپسی
ناله میکردم ولیکن بی جواب
تشنه بودم در پی یک جرعه آب
آمدند از راه نزدم دو ملک
تیره شد در پیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟
دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟
گرچه پرسش ها به ظاهر ساده بود
لرزه بر اندام من افتاده بود
هرچه کردم سعی تا گویم جواب
سدّ نطقم شد هراس و اضطراب
از سکوتم آن دو گشته خشمگین
رفت بالا گرزهای آتشین
گوئیا لب ها به هم چسبیده بود
گوش گویا نامشان نشنیده بود
چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد
بار دیگر بر سرم فریاد کرد
در میان عمر خود کن جستجو
کارهای نیک و زشتت را بگو
هرچه میکردم به اعمالم نگاه
کوله بارم بود مملو از گناه
کارهای زشت من بسیار بود
بر زبان آوردنش دشوار بود
چاره ای جز لب فرو بستن نبود
گرز آتش بر سرم آمد فرود
عمق جانم از حرارت آب شد
روحم از فرط الم بی تاب شد
چون ملائک ناامید از من شدند
حرف آخر را چنین با من زدند
عمر خود را ای جوان کردی تباه
نامه اعمال تو باشد سیاه
ما که مأموران حق داوریم
پس تو را سوی جهنم می بریم
دیگر آنجا عذرخواهی دیر بود
دست و پایم بسته در زنجیر بود
ناامید از هرکجا و دل فکار
می کشیدند به خفت سوی نار
ناگهان بیدار گردیدم زخواب
از خجالت گشته بودم خیس آب
ای جوان!!!
باش در شادی و غم عبد خدا
کن حسابت را زبی دینان جدا
پا بنه در وادی عشق و جنون
حب دنیا را زقلبت کن برون.