شعر و داستانمطالب جدید

داستان مردی که اسیر زن … ایمان، پاکدامن ، عشق

داستان مردی که اسیر زن … ایمان، پاکدامن ، عشق

نویسنده: احمد هلالی / مترجم: دکتر ابراهیم ساعدی رودی

از عمرو بن شعیب، از پدرش، از پدربزرگش روایت شده است که گفت: مردی که به او مرثد پسر ابومرثد غنوی می‌گفتند، مسلمانان مستضعف و اسیر را مخفیانه از مکه با خود به مدینه می‌برد. یک زن فاحشه به نام عناق در مکه بود که در جاهلیت دوست مرثد بود. مرثد با مردی از اسیران مکه وعده داشت که او را با خود ببرد.

مرثد گفت: به سوی میعادگاه حرکت کردم تا در یک شب مهتابی به زیر سایه‌ی دیواری از دیوارهای مکه رسیدم. عناق سیاهی سایه‌ام را در زیر دیوار دید و به آن جا آمد و مرا شناخت و گفت: آیا مرثد هستی؟

گفتم: مرثد است.

گفت: مرحبا! خوش آمدی! بیا شب را با ما سپری کن.

گفتم: ای عناق، خدا زنا را حرام فرموده است.

گفت: آهای ساکنان چادرها! این مرد اسیران شما را برمی‌دارد و با خود می‌برد.

مرثد گوید: هشت مرد مرا تعقیب کردند. خود را به باغی رساندم و به داخل غاری خزیدم. آنان آمدند تا به آن‌جا که بالای سر من ایستادند و ادرار کردند. بالای سرم ادرار می‌کردند، ولی خدا آنان را از دیدن من کور کرده بود. سپس آنان برگشتند و من هم نزد مردی برگشتم که با او وعده داشتم. او مرد سنگینی بود و او را حمل کردم تا به محل اذخر رسیدم. ریسمان‌ها را از او گشودم و او را برداشتم و او به من کمک می‌کرد، تا او را به مدینه رساندم. به خدمت پیغمبر خدا آمدم و عرض کردم: ای پیغمبر خدا! آیا با عناق ازدواج کنم؟

دوبار این سخن را تکرار کردم.

پیغمبر خدا هیچ گونه پاسخی به من نداد، تا این آیه نازل شد:

«‏الزَّانِی لَا یَنْکِحُ إِلَّا زَانِیَهً أَوْ مُشْرِکَهً وَالزَّانِیَهُ لَا یَنْکِحُهَا إِلَّا زَانٍ أَوْ مُشْرِکٌ وَحُرِّمَ ذَلِکَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ‏»«نور/۳»

«‏ مرد زناکار حق ندارد جز با زن زناکار و یا با زن مشرک ازدواج کند، همان گونه هم زن زناکار حق ندارد جز با مرد زناپیشه  و یا با مرد مشرک ازدواج کند. چرا که چنین ( ازدواجی ) بر مؤمنان حرام شده است.‏»

پیغمبر خدا فرمود: ای مرثد، مرد زناکار حق ندارد جز با زن زناکار، و یا با زن مشرک ازدواج کند. با او ازدواج مکن.[۱] [۱]:ابو داوود، ترمذی، ۳۱۰۱ و نسائی.

او علی رغم سختی و مشقتی که تحمل کرد، علی رغم این که آن زن را دوست داشت – چون از رسول الله – صلی الله علیه و سلم – برای ازدواج با او اجازه گرفت – و علی رغم این که آن زن او را به کامجویی دعوت کرد و می‌توانست خود را نجات دهد و خود را از مردانی که نزد زن بودند مخفی کند، ولی با صراحت تمام گفت: ای عناق، خدا زنا را حرام فرموده است و راضی نشد که به خانه‌اش پناه ببرد، بلکه ریشه‌ی فتنه و شبهه را برید و سخن مؤمن پاکدامن را بر زبان آورد.

—————————–

منبع: مجموعه‌ی طلایی از داستان‌های واقعی / نویسنده: احمد هلالی / مترجم: دکتر ابراهیم ساعدی رودی

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا