شعر و داستان

قصه زنده ماندن عشق..

قصه زنده ماندن عشق
روزی روزگاری درجزیره ای تمام
حواس زندگی میکردند شادی،غم،غرور،عشق… روزی خبر رسید به زودی تمام جزیره به زیر
آب خواهد رفت
.

پس همه ساکنین جزیره قایق
هایشان را آماده کرده و جزیره را ترک کردند.اما
عشق مایل بود تا اخرین لحظه باقی بماند چرا که او عاشق بود. عاشق جزیره.

اما وقتی که جزیره به زیر آب
فرو میرفت ، عشق از ثروت که با قایقی با شکوه
جزیره را ترک میکرد کمک خواست وبه او گفت:آیا می توانم با تو همسفر شوم؟

ثروت گفت:خیر نمی توانی. من
مقدار زیادی طلا و نقره در قایقم دارم و دیگر جایی برای تو وجود ندارد
.

پس عشق از غرور که با یک کرجی
زیبا راهی مکان امنی بود کمک خواست
.

عشق به غرور گفت :لطفا کمک کن
و مرا با خود ببر.غرور با خود خواهی گفت: نمی توانم تمام بدنت خیس و کثیف شده.
قایق مرا کثیف میکنی

غم در نزدیکی عشق بود.پس عشق
به او گفت :اجازه بده تا من با تو بیایم .غم
با صدایی حزن الود گفت:آه عشق . من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تنها باشم.

پس عشق این بار سراغ شادی رفت
و او را صدا زد.اما او انقدر غرق در شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را نشنید
.

ناگهان صدایی مسن گفت: بیا
عشق من تو را با خود می برم. عشق انقدر خوشحال
بود که حتی فراموش کردنام یاریگرش را بپرسد ،سریع خود را داخل قایق او انداخت و جزیره را ترک کرد .

وقتی به خشکی رسید پیرمرد به
راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد که چقدر به پیرمرد بدهکار است .چرا که او جان عشق
را نجات داده بود
.

عشق از علم پرسید : او که بود.

علم پاسخ داد : او زمان است.

عشق گفت :زمان؟ او چرا به من
کمک کرد؟

علم لبخندی خرد مندانه زد و
گفت
: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است

منبع : مسلمان نت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا