سياسي اجتماعي

توله فرنگی ؟؟؟ !!!

توله توله فرنگی ؟؟؟ !!!

نویسنده: عبدالعزیز کرمی

دستهایمان داشت از شانه هایمان جدا می شد و خیابان را قیچی می کرد . تاکسی، راه راه زرد، افق دیدش کمی پایینتر از ما بود و  از بغلمان گذشت ، چشمانمان لاستیکهای صاف وپوسیده ی سواری را بدرقه می کرد ،ناگاه صدای ترمزش بیخ دندانمان را خراشید. خانم،مانتوی نداشته اش را تا کمرش جمع کرد و باسنِ لیش را بر صندلی نهاد ، توله اش را در آغوش کشید و درب را محکم بست ، که صدایش چیزی نمانده بود پردۀ گوشمان را بدرد ، شیشه را پایین داد،آقای توله فرنگی دو دستش را از شیشه آویزان کرد و چانه اش را بر آن نهاد و با عینک دودی گربه ایش نگاهی به ماانداخت،انگار که می گفت من از شما انسان ترم و رانندۀ داشی ما هم از زیر چشم لبهای سرخ و انار گونه خانم را دید زد و دستی بر دم توله کشید و دنده را جا داد و گاز را فشرد و رفت ، بغل دستی ماهم دهانش را گشود و پدر و مادر راننده را گور به گور کرد و هی تکرار میکرد ، قیافه ما یک سگ نمی ارزید . که چشم دیوانه من هم با تکان سری مهر تأیید بر گفته حاج آقا نهاد  و روانه زباله دان حرفهای «کسی نمی شنود کرد »   هنوز این قضیه بر ریل مغزم رژه می رفت و سوزش داغ آن توله بر گوشهایم سنگینی می کرد ، که تاکسی  دیگری رسید گفتم:«دور میدان» وسوار شدیم ، بوی گند جوی کنار خیابان بینیمان را نوازش می کرد ،هر چه دست در  جیب فرو کردم ، دستمالی نیافتم ،یوهوی یاد بچگی هایم افتادم ، که با سنجاقکی انگلیسی دستمالی فرانسوی بر شانه ام می بستند و من هم پشت سر هم « چلمم »را از سوراخ تونل مغزم می زدودم واز سنگینی لجن کله ام  تا غروب دیگر شانه هایم راست نمی شد.

دود اگزوز ماشین قراضه پیکان ۵۳ هم چشمها را می سوزانید و گلو را به فریاد وا می داشت در این حین نگاهم به رقیب مسافرم افتاد که چهار دستو پا راه می رفت وگردنش را با یک طناب به دست دخترک خوشگل مو کاکلی سپرده بود. و ماسکی سفید بر دماغش زده بود من هم یک لحظه به ذهنم رسید که چیزی  بگویم،ناگاه جوانکی همان را گفت و آهی از ته دل کشید: «خوش به حال آن سگ و یا کاش من آن توله بودم».

هنوز وفور این فرهنگ بر اریکه صاف پیاده رو ها جای تأمل است ، که هنگامی که قدم بر سنگ فرشهای شکسته می گذاری کمتر می بینی که بغل دستت چهار دست و پا راه نرود و هر از چند گاهی که بغل را می نگری ، نیش ترسی  ترا خشک می کند ،و من داشتم آهسته آهسته  قدمهایم را جابه جامی کردم به ناگاه  پایم بر موزایک کف پیاده رومحکم فرود آمد که انگار کودکی زیر سنگ خودش را مخفی کرده باشد و با تفنگ آب پاش شلوارم را آب باران کند ، شلوارم گل کاری شد . کمی خم شدم تا ببینم چه شده است، زهره ام ترکید ، لای پایم آقایی، نه «استغفرالله» توله ای رد شد چیزی نمانده بود از هوش بروم ، خدایش خندیدم مگر ترس دارد ، و چقدر بیچاره چوپان آبادیمان  را بد و بیراه گفتم : همه اش تقصیر اوست ، من هر وقت پا بیرون می گذاشتم آن توله قهوه ای رنگش من را دنبال می کردوتا ناکجا آباد و میان «کوشکه لانها»فراریم می داد، این ترس هم نتیجه همان است، وباز یاد داستان  پسر عموی مادرم افتادم ،که پسرش چند سال قبل واقعه ، آب تو باک ماشینش ریخته بودو سالها گذشت و گذشت وهر وقت ماشین پسر عمو شکم درد می گرفت ، فحش می داد و آسمان را نفرین می کرد ، همه ش مقصر آن پسر توله سگم بود که ماشینم خراب می شود نمی دانم فرق آب و بنزین و نمی فهمید . و من خوشحال از راز این متلکم که این لقب «توله سگ» چه لقب خوبی بوده که از دیر باز به هم می دادیم و الان  کم کم همه را بر آن داشته است که خود توله شوند و یا با توله بزیند .

 یاد آن شبی افتادم که اخبار هتلی چند ستاره رابه نمایش می گذاشت که سگها بر تختهای چند صد دلاری و سنگفرشهای زرین چون مالکان رفاه لم داده بودند وچقدر دلم به حال اشرف مخلوقات سوخت که داشتند به این سروران امروزی خدمت می کردند و چون چوب خشکشان زده بود  که ارباب چهار پایشان غذایش را میل بفرمایند. آنطرفتر  شانه بر زلف توله خوشگل می کشیدند و شانه را فوت می کردند که آشغالهای  پشم عزیز دردانه یشان را باد ببرد و در ظرف غذای مادر محترمشان بیفتد تا سگ پرست شود ،  لگن به زیر خایه می گرفتند تا شاش زیراندازشان را خیس نکند ، و لای پایش نسوزد ، که از درد مجبور شوند بر آن پودر بچه بمالند.

 چه نمایشگاهی است این خانه با اربابانش که بچه های زاغه نشین را نیز به آنجا می کشد تا از حرص دندانشان پودر شود که اینان در حلبی آبادند واونان در هتل چند ستاره .

و درآن سوی صفحه تلویزیون خبری دم نداشته ام را جنباند و دستی به ریش از بیخ زده ام کشید م ، که آقای خبر گذار نه ببخشید، خبر نگار، نه ،اصلاً خبر گوی گفت ، جمع بیکاران در مجلس کشوری جمع و درد همه مردم رادرمان کرده و بیغ گوش خورانیده اند که وای لایحه ای رااز یاد برده اند ،و خبر شناسنامه دار شدن کردهای سوریه  ایشان را به فکر شناسنامه دادن به توله های خانگی مردم عزیز مسلمانشان انداخته است . و هورایی برای بیست و سی کشیدم که کوچلویم از ترس گریه اش گرفت و اوهم داشت از تعجب گاو می شد .

 راستی اسم این آقا سگه چیه! و خانم سگه اگر شلوار و روسری نپوشید تکلیفش چه می شود و مانده بودم عورتش را چگونه می پوشانند  ، اصلا اگر دلش خواست بغل جدول بشاشد چه قانونی برای تنبیهش می گذارند ،و اگر مای تی تیش را خیس کند کی عوضش می کند و داشتم روده بر می شدم که خانمم شانه هایم را گرفت.کمی به خود آمدم که صدای سگی گوشم را نوازش کرد، فریاد زدم آهای…….. خوش بحالتان شما در خیابان دیگر آزادید پرسه بزنید و ایستک بنوشید .

 فردای آن روز دوست عزیزم را دیدم و گفتمش غم مخورکه دیگر برادری و برابری قرار است درجهان برقرار شود.داستان و گفتم  و خندید وماجرایی را یادش آوردم ،  گفت: روزی جهت تحقیق به خانه ای در شهرک زاگرس رفته بودم که دختری شلوارک پوش توله اش را بغل کرده بود و موهایش را ناز می کرد و هی باهش سلام و احوالپرسی می کردوسر توله را رو به من کردو گفت: جگرم عمو را سلام دادی بگو «سلام» ، و جالب اینکه برادرزاده را کنار عموگذاشته بود تا برود چای بیاورد و نمی دانم که چگونه چندش روده این دوست مان را پاره نکرده بود آن وقتی که لب بر جا لب حضرت توله نهاده تا چای را میل کند . و عمو هم خندید و گفت بخدا چای را نخوردم.

 در این سرای بی باورت و پوکه که شکار روبهان هم جریمه می طلبند ، آبیدر به قدوم مبارک توله و توله صفتان مزین می شودو سخنان  جناب استاندار محقق می شود که هی با آن کردی اردویش می گفت :«که من آبیدر را ساختم و نیمکت نهادم تا جوانان بر آن باسن بنهند» و نمی دانم می دانست یا نه، که روزی باسن ها هوا می شود و باکله جوانان به زمین می افتند  و به جایشان توله ای سفید و پشم آلو ران هایش را تکیه گاه باسنش می کند و دستهایش را بر نیمکت می نهد و عزیزان چلم روان را می نگرد و می خندد  که ترا خدا کم بکشید که دودش دماغم را می آزارد و جوانکان هم زوزه می کشند :«برو پدر شگ ، مشخره می کنی »، و عالی جناب توله هم می گویند : مجید دلبندم آن سگ است نه شگ .

حقیقتا خجالت کشیدم از این انسانیتم که توله ای را همراز و همدم خودم بکنم و با همنوعان خود دائم در ستیز باشم ، و بدا به حال آن  همکار گارگر ترکم در تهران که می گفت :«این مردم بی کارند که همسر می گیرند ، من همراز و همدم و هم…..م یک گربه است و خیلی هم رازیم» .و چون اعتراضی می شنید ، سرش را مثل مرد بالا می گرفت و باد در شکم می کرد و مسخره می فرمود:« من مدرن فکر می کنم »، و متهم دیگری معرفی می کرد تا او را به دادگاه بکشیم و محاکمه اش کنیم تاکه خود را تبرئه نماید .

و دیگری آرام بر شانه او می کوبید ، بابا تو دیگه کی هستی توله فرنگی.

و من همانجا خیلی خوشحال شدم و تو جلدم نمی گنجیدم که فهمیدم توله چیست ؟و توله فرنگی کیست ؟

 

عبدالعزیز کرمی

۱۸/۶/۹۰

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا