به بهانه پایان ترجمه فی ظلال القرآن
به بهانه پایان ترجمه فی ظلال القرآن
عزیز صادقی
یکی از مهم ترین وقایع جهان اسلام بیداری و حرکتی است که بعد از دوره ی رکود و سستی ایجاد گردید ، بیداریی که همچون خون تازه در رگهای این امت بزرگ به جریان درآمد و آنرا حیات دوباره بخشید . افراد ، حرکات و جریان های زیادی در بخشیدن این زندگی دوباره و بیداری امّت اسلامی نقش داشته اند ، اما آنچه بیش از همه مؤثرتر بوده و نقش اساسی داشته ، کسانی بودند که جان و مال خود را فدای این امّت و بیداری آن نمودند ، کسانی که قبل از هر چیز به تربیت و پرورش فکری ، اخلاقی ، ایمانی و دینی خود همت گذاشتند و بذر اعمال و اندیشه های خود را با خون رنگین خود آبیاری نموده و در آنها روح دمیدند ، مردان و زنان مؤمن ، صادق ، قانت و استواری که به آنچه می گفتند ایمان راستین داشتند و بر آن صبر و شکیبایی می ورزیدند ، کسانی که تهدید و تبعید و زندان و شکنجه کوچکترین رسوخی در ایمان و اندیشه هایشان ایجاد ننمود ، بلکه با شعار حسبنا الله و نعم الوکیل بر ایمان و ثبات خود افزودند . به قول استاد ابن تیمیه ‹ رح › زندان برایشان خلوتگاه ، تبعید برایشان مسافرت و مرگ ایشان شربت شهادت می باشد براستی که چه درمانده و بدبخت اند دشمنان چنین کسانی .
آری علم و عمل و ایمان چنین کسانی بود که مایه خیر و برکت امّت اسلامی گردید و با نقشی مؤثر و بنیادی مسلمانان را از غفلت و جمود به بیداری و حرکت و تلاش و جهاد واداشت .
ایشان چشم به آسمان دوخته و جز رحمت و رضایت پروردگارشان چشمداشتی نداشتند ، ایشان قرآن های متحرک ، زنده و پویایی بودند که همچون باران رحمت بر وادی خشک بشریت باریدند و تشنگان و شیفتگان حق و حقیقت را سیراب نمودند و بسان نوری تابناک تاریکی های ظلم و جهل و غفلت را درنوردیدند و صبح صادق بیداری ایمان و هدایت را به خفتگان و بی باوران بشارت دادند .
گرچه ما اکثر اوقات از چنین شیر مردانی سخن می رانیم و به همراهی و شاگردی ایشان فخر می ورزیم ، امّا کمتر سعی کرده ایم که همچون ایشان الگویی صادق و ناب از اعمال و اندیشه ی اسلامی خود ارائه دهیم و در عمل بسیار از آنها فاصله داریم ، لذا برماست که به جای تعریف و تمجید از چنین کسانی و برشمردن افتخارات گذشته ، بکوشیم که در رفتار و اعمال و افکار شبیه آنها باشیم .
به مناسبت پایان ترجمه ی نفیس و ارزشمند ‹‹ فی ظلال القرآن ›› توسط دکتر مصطفی خرّم دل ، اثر استاد فرزانه و شهید راه دعوت سید قطب ‹ رح › فرصت را غنیمت شمرده تا یاد مجاهدت ها و تلاش های بی امان این داعی نامی را گرامی بداریم و ضمن طلب مغفرت و علو درجات برای این مبارز دعوتگر ، از مترجم گرامی و دانشمند و استاد خستگی ناپذیر عرصه دین و دعوت تشکر و قدردانی بنمائیم . که بالاخره بعد از دوازده سال رنج و مشقت ترجمه ی این تفسیر گرانبهاء را به پایان رساند و ضمن خوشحال نمودن شاگردان و دوستداران استاد سید قطب ، اثری ماندگار در کتابخانه ی اسلامی به جای گذاشت که مایه ی خیر و برکت دنیا و پاداش عظیم عقبی می باشد .
بعد از عرض تبریک و خسته نباشید به دستان پرتوان و قلم خستگی ناپذیر استاد خرم دل نهایت تشکر و قدردانی از ایشان را داریم ، اگر چه ما بر این باوریم که چنین کار زیبا و ارزشمندی را نمی توان با نوشتن مقاله و کتاب و چنین چیزهائی قدردانی نمود ، امّا حیفمان آمد که از این اندک هم که از دست و قلم ناچیز ما برمی آید دریغ ورزیم .
و حال زندگینامه این استاد بزرگوار که به قلم توانای خودایشان می باشد تقدیم می کنیم .
شرح حال ‹‹ دکتر مصطفی خرم دل ›› از زبان خودش:
در سال ۱۳۱۵ در روستای دهبکر مهاباد متولد شده ام پس از سپری شدن مدتی از زندگی خانواده پدری در روستاههای لاچین Lacin و چقل مصطفی Cagal Mistafa، شاید من چهار ساله بودم که خانوده ما به شهرستان مهاباد بار سفر بربسته است و در آنجا رحل اقامت گزیده است.
به خاطر دارم سن و سالی از من گذشته بود هنوز مرا به مدرسه نفرستاده بودند. به هر حال در سال ۱۳۳۰ در مدرسه «سعادت» نام نویسی انجام پذیرفت و در کلاس تهیه آن زمان که تقریبا پیش مدرسه بودند به تحصیل پرداختم و سه سال در آنجا تحصیل کردم سپس به مدرسه «خیام» رفتم.
هنوز دوره ابتدایی را به پایان نبرده بودم که به علت بالا بودن سن و سال اینجانب برابر شناسنامه نه واقعیت مجبور شدم به طور مستمع آزاد سر کلاس بنشینم. از سال ششم ابتدایی تا پایان دوره دبیرستان به صورت متفرقه در امتحانات شرکت می نمودم. کلاس اول دبیرستان بودم به علتی ترک تحصیل کردم و طلبه شدم پس از شش ماه ونیم مجددا در امتحانات متفرقه شرکت نمودم. پس از اخذ گواهینامه دوم دبیرستان مرا به سربازی بردند کتابهای درس کلاس سوم دبیرستان را در پادگانهای پسوه و سلطنت آباد و خانه Xane (پیرانشهر فعلی) مطالعه و با لباس سربازی گواهینامه سیکل اول را اخذ نمودم. در رشته ادبی ادامه تحصیل دادم و دیپلم ادبی را در سال ۱۳۴۱ در مهاباد دریافت کردم. در سال ۱۳۴۲ دانشجوی رشته ادبیات عربی دانشکده ادبیات دانشگاه تهران شدم.
در دوره تربیت معلم یکساله شرکت و پذیرفته گردیدم و آموزگار روز مزد ناحیه هفت تهران هم شدم! در سال ۱۳۴۳ لیسانس ادبیات عرب را دریافت داشتم و تا سال ۱۳۵۰ دبیر دبیرستانهای مهاباد بودم. در این سال فوق لیسانس رشته ادبیات عرب دانشگاه تهران پذیرفته شدم به تهران رفتم و تا سلا ۱۳۵۴ دبیر دبیرستانهای ناحیه ۱۰ و ۱۶ تهران بودم. در سال ۱۳۵۲ در رشته فرهنگ عربی و علوم قرآنی دانشکده الهیات و معارف اسلامی پذیرفته شدم پس از اتمام واحد ها و شرکت در امتحان استادی دانشگاه تربیت معلم تهران به وزارت آموزش عالی منتقل و در سال ۱۳۵۴ در دانشکده تربیت دبیر سنندج که وابسته به دانشگاه تربیت معلم تهران بود به تدریس مشغول شدم.
این دانشکده سپس وابسته به دانشگاه رازی کرمانشاه گردید. در سال ۱۳۵۴ ریاست دانشکده به اینجانب واگذار گردید. مدت چهار سال در این سمت ماندگار شدم. بعد ها این دانشکده به دانشکده کردستان تبدیل گردید. اینجانب در سال ۱۳۷۶ با تقاضای خود باز نشسته شدم و به زادگاه خویش مهاباد برگشتم و در دانشگاه آزاد اسلامی مجددا استخدام و به کار تدریس و تالیف یا ترجمه ادامه دادم. تا این زمان کتابهای متعددی را تالیف و یا ترجمه نموده ام.
کتابهایی که یک یا چند بار به چاپ رسیده اند، عبارتند از:
تالیفات:
۱- نماز فرمان خدا،
۲- مکالمه روزمره زبان کردی،
۳- صرف دستور زبان کردی، ۴
– گلبن دانش،
۵- نحو زبان فارسی
۶- گنجینه صرف زبان عربی،
۷- گنجینه نحو زبان فارسی،
۸- نگاهی گذرا به اعجاز علمی قرآن
۹- تفسیر نور،
۱۰- تفسیر المقتطف.
ترجمه ها:
۱- الله،
۲- عنایت یزدان،
۳- فی ظلال القرآن (۱۵ جلد)
هم اینک دارای سه دختر و یک پسرم. پسرم پزشک عمومی است. دختر بزرگم لیسانس الهیات و معارف است. یکی از دخترانم لیسانس رشته زیست شناسی و دیگری دانشجوی رشته قضایی است.
شرح وقایع مهم زندگی استاد در ارتباط با قرآن به قلم خودشان:
در سال ۱۳۷۷ من دانش آموز کلاس اول دبیرستان بودم. مسجد محل ما داری سه طلبه بود. ملای آن مسجد یک ساعت پیش از نماز مغرب به موعظه می پرداخت. صدای دلنشین و قیافه بلند و بالایی داشت. بیشتر احادیث پیغمبر (ص) را ترجمه و معنی می کرد. آن اندازه جلمه «قال رسول الله» را تکرار می فرمود که من نوجوان فورا می دانستم که «قال» یعنی فرمود. این نخستین واژه ای است که از زبان عربی آموخته ام. روزی از روزها تعطیلات نوروز من در مسجد نشسته بودم وقت غروب بود. واعظ مسجد در لابلای مواعظ خود ناگهان فرمود: هر کس که سرش لخت باشد به دوزخ می افتد! من که گمان می بردم هر چه این آقا می فرماید از خدا و رسول است، به گریه افتادم! مگر نه این است که من محصل هستم و از زمره کسانیم که چیزی بر سر ندارم؟!
به طلاب آنجا گفتم دیگر من به دبیرستان بر نمی گردم و می خواهم طلبه شوم. آنان هم به همان ملا عرض کردند او با خوشحالی پذیرفت. موضوع را با پدر و مادر در میان نهادم آنان کم سن سال بودن و قیافه کوچک مرا بهانه کردند. من به ایشان عرض کردم: ملا می فرماید: هر کس ملا بشود خدا هفت پشت و نسل او را به بهشت می برد! پدر و مادر با شنیدن این مژده طلبه شدن مرا پذیرفتند. چهار زانو درخدمت استاد نشستم. نخستین درس طلبگی ترکیب «بسم الله الرحمن الرحیم» بود!… «باء» حرف جرّ است… «اسم» بدان مجرور است …و… اصلا من نمی دانستم باء حرف جرّ است یعنی چه؟ اسم بدان مجرور است من که اسمی نمی دیدم آنچه می دیدم «سم» بود و بس… خیس عرق شدم. چنین گمان بردم که عربی آن اندازه مشکل است که از عهده آن بر نمی آیم! بر دست و پا افتادم! ولی دیگر عار می دانستم که واپس بکشم. به ناچار شش ماه و نیم در مهاباد و روستاهای اطراف طلبه شدم. سر انجام به دبیرستان برگشتم. اما سراپا عاشق اسلام و زبان قرآن، یعنی عربی بودم. مرغ دلم بدینجا و بدانجا پر می کشید. ولی وای دلم از دست بشد! …. بال و پرم شکست!… حوزه ای نیست که بدان بروم! کشوری نیست که بدان بشوم خودم را به خدا سپردم تا سر انجام امواج زندگی در سال ۱۳۴۲ مرا به دانشگاه تهران انداخت. و در همین سال با دونفر از همشهریان خود خانه ای را در جمشید آباد تهران اجاره کردیدم. یکی از این دو نفر قبلا پیشنماز یکی از مساجد مهاباد بود. از او عاجزانه درخواست کردم که در تعلیم قواعد عربی یاری و کمکم کند قبول کرد ولی پس از مدتی دست خود را جلو دهانش قرار می دهد تا نتوانم چنانکه باید بشنوم و … سوگند خوردم آنچه ملاها می دانند باید یاد بگیرم! هنوز این راه را می سپرم تا اگر عمری باقی باشد آنچه لازم است بیاموزم. بدون منظور کتابهای متعدد صرف و نحو عربی را خریداری کردم و به مطالعه آنها پرداختم… به نظرم خود آموزی بزرگترین عامل یادگیری و پیشرفت است اما تاکی مطالعه کنم و بیاموزم؟ پاسخ است: «من المهد الی اللحد»
همراه با تحصیل ادبیات عرب به عنوان آموزگار روز مزد در ناحیه هفت تهران به کار پرداختم. در ضمن تربیت معلم یکساله را نیز به پایان بردم در سال ۱۳۴۳ به عنوان آموزگار شاغل در دبیرستان به استخدام آموزش و پروش مهاباد در آمدم. برای اخذ لیسانس به تهران رفت و آمد می کردم. می خواستم معانی و مقاصد قرآن را بدانم و فهم کنم. به پیش این و آن مراجعه و در خدمت یکی از اساتید مهاباد به مطالعه و بررسی متن قرآن پرداختم اما چون دوست داشتم از اوقات بیشترین بهره را ببرم و هر چه زودتر با قرآن مجید آشنا شوم، لذا به یکی دیگر از آقایان مراجعه کردم و تقاضا نمودم در خدمت ایشان به بررسی و وارسی قرآن بپردازم. در روز و ساعت معین در خدمتشان حضور پیدا کردم و چهار زانو نشستم. پس از ترجمه چند آیه از سوره هایی که پیوسته در نمازها آنها را تلاوت می کند از بیان معانی در ماند و عذر مرا خواست. به هر حال تفسیر های زیادی را خریداری و مطالعه کردم. مشکلات را از این و آن پرسیدم تا توانستم در ساحل اقیانوس بیکران قرآن به شنا بپردازم و معتقدم: حرکت و برکت…. رنج و گنج… با خدا باش با تو خواهد بود و او همگان را بس است. «و الذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا» مرا با خدا عهد است که آنچه را می آموزم به دیگران یاد بدهم و برایشان بنگارم.