یادی از مولانا محمدعمر سربازی رحمهالله
یادی از مولانا محمدعمر سربازی رحمهالله
حبیبالله مرجانی
من میان مدح و گریه میتنم/ یا بگریم یا
بگویم چون کنم
گر بگویم فوت میگردد بکا/ ور بگریم چون کنم
مدح و ثنا
نوشتن درباره عالمان و کاملانی که کارنامه
خدمات و کمالاتشان گستره وسیعی را در برگرفته و آفاق را درنوردیده است، چندان آسان
نیست و میطلبد جمعی توانا از اهل قلم به انجام چنین کاری همت کنند. اما نگارنده
با علم به بضاعت کم و قلم نوباوه خود، با اشاره استادی فرزانه و شفیق، جرأت یافت
همچون خریداران یوسف، عرض ارادتی به آستان مردی از تبار عارفان و مردان خدا داشته
باشد و با اظهار محبت به بندگان نیک الهی، بهانهای برای نزدیک شدن به مولای بیهمتایش
جستوجو کند.
سائلی را گفت آن پیر کهن/ چند از مردان حق
گویی سخن
گفت خوش آید زبان را بر دوام/ تا بگویم حرف
ایشان را مدام
گر نیم زیشان از ایشان گفتهام/ خوش دلم
کاین قصه از جان گفتهام
گر نداریم از شکـر جز نام بهـر/ این بسی
بهتر که انـدر کـام زهر
از تولد تا پایان مراحل تحصیل
در سال ۱۳۵۵ هـ.ق./ ۱۳۱۵ هـ.ش.، در پایان
وقت سحر پنجشنبه سوم ماه مبارک ذوالحجه، در روستای دورافتادهای به نام «انزاء»،
در منطقه سرباز بلوچستان، در خانه ملا احمد فرزند ملا عبدالرحمان، از خاندان
سادات، کودکی چشم به جهان گشود که جدش آخوند ملا عبدالرحمان او را «محمدعمر» نام
نهاد، تا به میمنت این نام مبارک، این فرزند خادمی مخلص از خادمان دین اسلام و
پیروی صادق از پیروان نبی رحمت صلیالله علیه وسلم شود و نام بزرگمرد تاریخ اسلام
حضرت عمر فاروق رضیاللهعنه در وجود او روحیه حقپذیری و قاطعیت در دفاع از حق و
حقیقت، و مبارزه با شرک و نفاق را بدمد.
امتیازات خدادادی «محمدعمر» از همان کودکی
ظاهر بود و او را از سایر بچههای همسن و سالش متمایز میکرد. مادرش به وی میگفت:
«در طول شبهای دراز، مثل اطفال دیگر پریشانم نمیکردی، تا اینکه خودم رحمم میآمد
و برمیخاستم و به تو شیر میدادم».
وقتی کمی بزرگتر شد، صفات یک مرد بزرگ در
وجودش نمایان گشت. او ظاهراً کودک بود و همانند همسن و سالانش علاقه زیادی به
بازیهای کودکانه داشت، بلکه در زور بازو و شجاعت سرآمد همه بود، اما در عین
برخورداری از طبع کودکانه، مردی بزرگ و عاقل به نظر میرسید. بالای سرش ز هوشمندی/
میتافت ستاره بلندی.
در همین سنین عشق مفرطی به نماز، روزه، ذکر
و خواندن درود پیدا کرد. به اشعار عارفانه و مدیحههای زیبا علاقه بسیار از خود
نشان میداد و اشعار زیادی از «دیوان حافظ» و «دیوان ملاحسن» از بر داشت. محبت و
عشق به پیامبر در اعماق قلب لطیفش جای گرفته بود و از همان زمان با سحرخیزی مأنوس
بود. در شجاعت از بقیه جلوتر و یاور محرومان و ضعیفان بود. در شبهای تار، یکه و
تنها برای آبیاری درختان به باغهای دوردست میرفت و به خانوادهاش خدمت میکرد.
محترم و باادب بود و برای والدینش احترام و ارزش فراوانی قایل بود و در جلب رضایت
آنان از انجام هیچ کاری شانه خالی نمیکرد. نسبت به سه گروه احساس محبت وافر داشت:
اهل علم، اهل عرفان و اهل شجاعت. خداوند متعال نیز خصوصیات این سه گروه را در وجود
او جمع کرد.
در هفتسالگی، در مسجد انزاء نزد عمویش
مولانا گلمحمد که به تازگی از دیوبند بازگشته بود به فراگیری روخوانی قرآن پرداخت.
در هشت و نهسالگی «پنج کتاب»، «مالابدمنه» و «گلستان سعدی» را نزد حاجی غلاممحمد
رحمهالله آموخت. همزمان با نهسالگی وی، مدرسهای دولتی در روستای إیتْک سرباز
در زیر یک درخت شروع به کار کرد و پدرش او را به این مدرسه فرستاد. سال بعد
کلاسها در چند اتاق تازهساز دایر شد. وی در کنار دروس مدرسه دولتی کتابهای
«بوستان سعدی»، «میزان و منشعب»، «صرف میر»، «منیهالمصلی» و «قدوری» را نیز با
جدیت تمام فرا گرفت.
یک امتیاز منحصر به فرد که محمدعمر در اوان
نوجوانی به آن مفتخر گشت و در واقع سنگ بنای شخصیت و رمز موفقیتش در مراحل بعدی
زندگی شد، ارتباط وی با اهل دل و پیوستن به سلک اهل طریقت در سن یازده سالگی بود.
وی در این سن به دست «خلیفه غلاممحمد نقشبندی» خلیفه مجاز «شاه ولیّالله
خراسانی هراتی» در سلسله نقشبندیه مجددیه، بیعت کرد و با کمال ذوق و شوق به اذکار
و اورادی میپرداخت که به او تلقین میشد.
در سال سوم دبستان حالش دگرگون شد و با
وجود تلاش پدر برای بازگرداندن وی به مدرسه، درس دولتی را رها کرد. از سوی دیگر
روز به روز اشتیاقش برای فراگیری علوم دینی بیشتر میشد تا اینکه سرانجام در سال
1368 ق./ ۱۳۲۷ ش. به قصد تحصیل علوم دینی رهسپار کراچی پاکستان شد.
محمدعمر نوجوان یک سال را در مدرسه
«احرارالاسلام» گذراند. سال دوم، به واسطه جدش مرحوم ملاعبدالواحد که ساکن کراچی
بود، به مدرسه پرآوازه آن دیار، یعنی مظهرالعلوم کده رفت. این نوجوان بلوچ ایرانی
مورد توجه اساتید مدرسه مظهرالعلوم، خصوصاً مولانا محمدصادق مدیر مظهرالعلوم قرار
گرفت. مولانا محمدصادق از شاگردان برجسته شیخالهند مولانا محمودالحسن دیوبندی و
از فارغالتحصیلان دانشگاه اسلامی دارالعلوم دیوبند بود و بین ایشان و ملا
عبدالواحد رفاقت و صمیمیتی ویژه و دیرینه وجود داشت، و به خاطر شرکت در فعالیتهای
مبارزاتی چندی با هم در زندان بودند.
مولانا محمدعمر از اولین ملاقاتش با مولانا
محمدصادق چنین حکایت کرده است: وقتی با پدربزرگم خدمت مولانا رسیدیم، با نگاهی
عمیق و تبسمی بر لب از پدربزرگم پرسیدند: مجاهد! این نوه شما است؟ پدر بزرگم جواب
داد: بله! سپس به زبان فارسی از من پرسیدند: تا حال چه میکردهای؟ گفتم: در خدمت
پدر و مادر بودم. و کتابهایی را که خوانده بودم نام بردم. پدربزرگم گفت: با همین
سن کم بیعت هم کرده است. با تعجب پرسیدند: در چه سنی؟ گفتم: یازده سالگی. گفتند:
به خوبیهای طریقت پی بردی؟ گفتم: بله! پرسیدند: چگونه؟ گفتم: به فیض آبا و اجدادم
که در این سلک بودند. سؤال کردند: چه حاصل کردهای؟ گفتم: به پنج لطیفه از لطایف
عالم امر رسیدهام. سپس سلسله نقشبندیه را برای ایشان خواندم. دستی بر سرم کشیدند
و فرمودند: «این فرزند من است، دستار او را همین حالا ببندید که إنشاءالله مولوی
میشود».
مولانا محمدعمر رحمهالله در مدت اقامت و
تحصیل در پاکستان علوم مختلف اسلامی، از جمله تفسیر، حدیث، فقه، صرف و نحو، بلاغت،
تجوید و قرائت، اصول، منطق و … را نزد علمای متبحر و نامداری همچون مولانا فضلاحمد
کراچوی سندی، قاری محمد رعایتالله دیوبندی، مولانا عبدالحلیم افغانی، مولانا غلاممصطفی
قاسمی سندی و… آموخت.
در این مدت از نزدیک با علما و اندیشمندان،
مکاتب مختلف مذهبی، فکری و سیاسی و … آشنا
شد. ارتباط مستقیم و مداوم با شخصیتهای مشهور علمی، انقلابی و عرفانی، همچون
مولانا شاه عطاءالله بخاری، مولانا احمدعلی لاهوری، مولانا عبدالله درخواستی،
مولانا محمدیوسف بنوری، مفتی محمدشفیع عثمانی، مولانا عبدالغنی جاجروی، مفتی
محمدعثمان بلوچ، مولانا خیرمحمد جالندری رحمهمالله و بسیاری دیگر از شخصیتهای
برجسته آن زمان تأثیرات و تحولات عمیقی در فکر و روح مولانا گذاشت.
همنشینی و مصاحبت با این گونه رادمردان همتی
بلند، فکری روشن، عزمی راسخ، علمی وافر، شجاعتی نادر، تواضعی بسیار، توکلی قوی و
روحیهای سرشار را در او آفرید و او را به فهم صحیح و عمیق دین رهنمون گشت.
صحبت از علم کتابی خوشتراست/ صحبت مردان حق
آدمگر است
دین مجو اندر کتب ای بیخبر / علم و حکمت از
کتب، دین از نظر
چشـم احمـد بر ابوبکـری زده / از یـکی
تصدیـق، صدیـق آمـده
یا به قول مولوی جلالالدین بلخی علیهالرحمه:
صحبت صالح تو را صالح کند / صحبت طالح تو را
طالح کند
نار خندان باغ را خندان کند / صحبت مردانت
از مردان کند
در آن ایام، در کنار تحصیل علم، سخت مشغول
تعلیم، تبلیغ، مناظره با بدعتگزاران و کجروان و نیز فعالیتهای دیگر بود. از
اعضای فعال حرکت دفاع از ختم نبوت، به نام «حزب احرار» به رهبری شاه عطاءالله
بخاری رحمهالله بود و با کمال شجاعت، علم و داریت با فرقه باطله قادیانیت مبارزه
و مناظره میکرد و همواره پیروز و سربلند بر میگشت.
در همین سال مدرسه «حنیفیه» را در محله
«کلری» کراچی بنیان نهاد و رساله «وتد الایمان»، «خیر المقاصد» و «حقیقت ایمان و
اسلام» را به رشته تحریر در آورد. کمکم آوازهاش مجامع عمومی و محافل دینی را
فراگرفت و نام «محمدعمر ایرانی» بر سر زبانها افتاد. بالأخره سالهای تحصیل علم
با عزت، سربلندی، تلاش و پشتکار سپری شد و این فصل زیبا و پرنشاط از زندگیشان در
سال ۱۳۷۳ ق./ ۱۳۳۲ ش. به سرانجام رسید. ایشان به محض فراغت از تحصیل، با کولهباری
از اندوختههای علمی و تجربیات عمیق و خاطرههای آموزنده و شیرین به دامان پر مهر
وطن بازگشت.
در جستوجوی معرفت الهی و اصلاح باطن
مولانا رحمهالله پس از فرونشاندن عطش علمی
خویش، شدیداً به اصلاح باطن و فراگرفتن علوم باطنی احساس نیاز نمود. البته قبلاً
نیز در این بحر غواصی کرده بود، اما باز هم برای رسیدن به صفای درون و معارف عالم
«احسان و تزکیه» در سال ۱۳۷۴ ق./ ۱۳۳۳ ش. به سوی افغانستان رخت سفر بست و در آنجا
با قطب دوران شاه غوثمحمد هروی بیعت کرد. شاه غوثمحمد هروی در سال ۱۳۷۶ ق. وفات
یافت. مولانا محمدعمر مجدداً در سال ۱۳۷۷ ق. عازم افغانستان شد و با علامه شاه
بهاءالدین شهید (فرزند و خلیفه ارشد شاه غوثمحمد هروی) تجدید بیعت کرد و بعد از
سه سفر عرفانی و دعوی، به کمک ایشان سلوک عارفانهاش را در چهار سلسله عرفانی
نقشبندیه، قادریه، چشتیه و سهروردیه به پایه تکمیل رساند.
تبلیغ و تعلیم دین
مولانا محمدعمر سربازی با جدیت تمام در
منطقه سرباز کار تبلیغ دین را آغاز میکند و در ردّ رسوم بیپایه و اعتقادات شرکآمیز،
و بر افراشتن پرچم توحید، قدمهای راسخی بر میدارد. او هر جا میرود با حرارت و
سوز درون، آتشی در دل خفتگان و غافلان بر پا میکند و با سخنان شورانگیز و
مخلصانه، مردم را با حقیقت آیین یکتاپرستی آشنا میسازد و در این راه از هیچ
ملامتی نمیهراسد. همزمان کار جماعت تبلیغ را در منطقه پایهگذاری میکند و به
مدت شش سال این کار را ادامه میدهد. خود ایشان در این باره نوشته است:
«در اکثر جاها پای پیاده میرفتیم و توشه
بر دوش حمل میکردیم. گاه پنج نفر و گاه بیشتر بودیم. اولین جماعت ما بعد از نماز
جمعه از روستای کوهمیتگ در فصل زمستان به طرف جژان و رودان بیرون آمد. گاهی سه
روز، گاهی هفت روز، گاهی ده روز و گاهی چهل روز میرفتیم. در این سفرها دچار بسی
دشواریها میشدیم».
«در همان سالی که من برای تحصیل به پاکستان
رفتم، مولانا محمدالیاس کاندهلوی رحمهالله، بانی نهضت دعوت و تبلیغ، وفات کرد و
فرزندش مولانا محمدیوسف کاندهلوی رحمهالله جلسهای گرفت و من از همان زمان با
نهضت دعوت و تبلیغ آشنا بودم». کلنگ اولین مرکز جماعت تبلیغ در ایران نیز به دست
ایشان به زمین زده شد.
در سال ۱۳۸۰ ق./ ۱۳۳۹ ش. با کمک مولانا تاجمحمد
نسکندی، مدرسه عزیزیه دپکور را که به علت رفتن حضرت مولانا عبدالعزیز رحمهالله به
زاهدان به حالت تعطیل درآمده بود، به انزاء منتقل میکند و مدتی در آن به تدریس
اشتغال میورزد تا اینکه در یکی از سفرهای تبلیغی، گذرش به منطقه «کوهون» میافتد؛
منطقهای که اغلب ساکنان آن معتقد به مذهب انحرافی و کفرآمیز «ذکری» بودند. ذکریها
پیروان شخصی مدعی پیامبری به نام محمد اتکی (متولد ۹۹۷هـ.ق.) بودند که به جای نماز
ذکر میکردند و اعتقادی به نماز، روزه، حج و دیگر احکام اسلامی نداشتند. اینجا است
که غیرت ایمانی و دینی ایشان تحریک شده و برای از بین بردن این فتنه بزرگ، سخت
اندیشناک میشود. در دورن خود بیفزا درد را / تا ببینی سبز و سرخ و زرد را.
بارها برای دعوت نزد آنان میرود و آنها را
به سوی دین حقیقی دعوت مینماید و در این راه نهایت جانفشانی را از خود نشان میدهد.
خود ایشان در این باره میگوید: «آنچنان مبارزه نمودم که تهدید به مرگ شدم. حتی
شخص مجاهدی مانند مولانا عبدالله رحمهالله [پدر بزرگوار مولانا عبدالعزیز رحمهالله]
بنده را نصحیت میکرد که زیاد دنبال ذکریها مرو خطرناک است. شاید آنها شما را در
درهای بکشند و ما اصلاً خبر نشویم».
در ادامه میافزاید: «بزرگترین زیارتگاههای
شرکآمیز را خراب نمودم. زیارتگاههایی که بعضی علما از جنهای آن میترسیدند».
تأسیس مدرسه منبعالعلوم کوهون
در سال ۱۳۸۱ ق./ ۱۳۴۰ ش. پس از اصرار مکرر
اهل کوهون، رؤیاهای بشارتدهنده، الهامات ربانی و استخاره بسیار حضرت مولانا رحمهالله
در میان کوههای منطقه کوهون در روستای خداآباد/ پادیگ اساس مدرسهای را گذاشت که
بعدها در ردیف معروفترین مدارس دینی ایران قرار گرفت؛ جایی که از امکانات اولیهای
همچون آب و برق و جاده خبری نبود. شیخ با پای پیاده از انزاء تا پادیگ رفت و آمد
میکرد.
مدرسه منبعالعلوم کوهون برای طالبان شریعت
محمدی بهترین مدرسه، و برای تشنگان دریای معرفت الهی، بزرگترین خانقاه بود. خوشا
به سعادت کسانی که هر دو را با هم جمع کرده و همانند شیخ بزرگ به مسلک عارفان
طریقت و عالمان شریعت درآمدند. این مدرسه تاکنون صدها فارغالتحصیل به جامعه تقدیم
نموده است و فرزندان این منبع علمی، بدعتشکنان و شرکستیزانی هستند که در داخل و
خارج کشور (افغانستان و پاکستان) به خدمت دین خدا و ارشاد بندگان او مشغولند.
مولانا از آن پس، مدرسه منبعالعلوم را به
عنوان پایگاهی برای احیای تعالیم اسلامی و تحقق بخشیدن به آرمانهای دینی خویش
انتخاب کرد و با تألیف، تدریس، موعظه، اخذ بیعت، و تلقین ذکر، به روشنگری و هدایت
اقشار مختلف مردم پرداخت. به نحوی که با گذشت زمان دلهای بسیاری متوجه این کوههای
دور افتاده و سرزمین گرم و خشک گردید و همه برای علاج بیماریهای روحی و حتی جسمی
خویش به آنجا رجوع میکردند و با ارسال نامههای اصلاحی، خود را در اختیار اوامر
این شیخ کامل قرار میدادند. کلام خالصانه و زیبای مولانا چنان در دل مشتاقان رسوخ
میکرد که هر کس از هر گوشهای دست به قلم میشد و نامهای به آن سوی میفرستاد و
پس از آن لحظهشماری میکرد تا جواب نامهاش با خط زیبا و دلکش مولانا به دستش
برسد و او بوسه عشق بر نامه دوست زند و آن را بر سر و دیده نهد و با خواندن نسخه
شفابخش طبیب روحانیش، آن را سرلوحه زندگی و سلوک معنوی خویش قرار دهد. چنانکه
مجموعه این مکاتبات در چند جلد به نام «مکتوبات سربازی» چاپ و منتشر شده است.
سفر حج
مولانا سربازی در سال ۱۳۸۵ ق./ ۱۳۴۴ ش. به زیارت
حرمین شریفین برای ادای حج مشرف شد. در این سفر که از راه دریا و از طریق امارات
بود، به خاطر بعضی از مشکلات نزدیک سه ماه در بحرین مجبور به اقامت میشود. در این
مدت با اقوام، افکار و شخصیتهای بسیاری آشنا میشود و مجالس و محافل وعظ و
سخنرانی به زبانهای فارسی، عربی، اردو و بلوچی برگزار میکند.
در مدینه منوره به خدمت مولانا شیخ
عبدالغفور مدنی مجددی رحمهالله میرسد و نزد ایشان تجدید اسباق تصوف میکند.
تواضع و فروتنی
مولانا محمدعمر رحمهالله نماد تواضع بود.
به کسی اجازه نمیداد به مدح و ستایش ایشان بپردازد. خود را کمتر از همگان میدانست.
این در واقع همان جلوه «من عرف نفسه فقد عرف ربه» بود. چنان در عظمت معرفت الهی
فنا بود که جایی برای خویش نمییافت و چه خوب گفتهاند: «از خود گذشتن لازمه به
مولای بیانتها رسیدن است». همواره میفرمود: «در نزد ما چیزی نیست». و میگفت:
«بنده فقط و فقط فردی ملا و معلم و از جهتی متعلم هستم و بس! تصور کردن حیثیتی غیر
از این برای بنده، جستن آب از سراب است».
در یکی از مکتوبات خویش، در جواب شخصی که
تقاضای بیعت کرده بود، نوشته است: «بنده شخصی مدرس و مذهبیام و برای کسب باطن و
اصلاح مریدان چندان نمیرسم. بیعت احقر محض تبرک است. احقر خودم تشنهکام و
نارسیده در میدان عرفانم، چه رسد که بتوانم شما و دیگران را به مقصود برسانم. از
اخلاق ناپسند و نازیبای من، غیر از خالق و خودم کسی را خبر نیست. شما چند سادهلوح،
به رنگ طاووسی من فریب خوردهاید و به دنبال من افتادهاید».
مجالس اصلاحی صبح جمعه
ارادتمندان برای سپری کردن شب و روز جمعه در
کوی دوست، رنج سفر را به امید حصول گنج محبت تحمل نموده و شب را در میان کوههای
کوهون سپری میکردند و پس از شرکت در نماز صبح روز جمعه و کسب فیض از مجلس ذکر، به
ادای نماز اشراق میایستادند. سپس شیخ با کمال وقار و متانت همچون اقیانوسی خاموش
به سوی منزلش روانه میشد. در قدمهایش چنان استحکام و رسوخی نهفته بود که گویا کوههای
کوهون از هیبتش به لرزه در میآمد. چشم را یارای نظاره کردن طولانی به چهره منور
و پر هیبتش نبود. او عصا بر زمین میزد و به سوی منزل گام بر میداشت و ارادتمندان
شیفته و شیدای چهره نورانی و عصای پر هیبت و دریای معرفتی بودند که موجزنان به
پیش میرفت. گویی فرشتگان همراهیش میکردند و او نظر بر قدم، سفر در وطن عرفان
کرده و مستغرق در ذکر الهی به سوی منزل میرفت. میهمانان به میهمانخانه شیخ میرفتند
و پس از لحظاتی، چای و صبحانه از منزل ایشان برای میهمانان آورده میشد؛ صبحانهای
ساده اما پر از برکت و نورانیت. ساعتی بعد از صرف صبحانه همه منتظر قدوم شیخ بودند
و گاهی به خاطر ازدحام و کثرت مراجعین به دارالحدیث مدرسه منبعالعلوم میرفتند و
منتظر میماندند. شیخ میآمد و بسیار بیتکلف و ساده در محلی روبهروی همگان مینشست.
در مجلس هر کس سؤالی داشت، کتباً یا شفاهاً مطرح میکرد و شیخ با روشی حکیمانه و
بیانی شیرین جواب میداد. چنان درباره مسائل حضور ذهن داشت که گمان میرفت از سؤال
با خبر بوده و برای پاسخش اندیشیده است.
گاهی که از چگونگیِ رسیدن به محبت الهی سؤال
میشد، احساس میگشت که آتشی در پنبهزار افتاده و درون شیخ شعلهای بر افروخته
شده است. آتش عشق است کاندر نی فتاد/ جوشش عشق است کاندر می فتاد. چنان از محبت
الهی سخن میگفت که بیاختیار اشک بر رخسار حاضران جاری میگشت. انگار همه میخواستند
پیمان عشق و محبت با الله را با قطرات اشک امضا کنند.
در مجلسی پرسیده شد: عدهای ادعای عشق و
محبت الهی دارند ولی با صحابه و یاران پیامبر صلیالله علیه و سلم بغض میورزند؟
مولانا با ذکر توضیحی در مورد عرفان نظری و عرفان حقیقی، گفت: آنانکه به حقیقت
عرفان رسیدهاند در عشق الهی مستغرقاند و مهر خاموشی بر لب دارند، اما آنانکه در
نظریات عرفانی فرو رفته و از حقیقت بیبهرهاند، فقط مدعی عشق و محبت الهیاند.
سپس گفت: عشق خدا و بغض صحابه و یاران پیامبر صلیالله علیه و سلم در یک دل جای
نمیگیرد، و این شعر سعدی را ترنم کرد: ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز/ کان
سوخته را جان شد و آواز نیامد/ این مدعیان در طلبش بیخبرانند/ آن را که خبر شد
خبری باز نیامد.
شوق عبادت
مولانا رحمهالله تمام عمر مبارک را در
ریاضت و عبادت گذراند. پیوسته در ذکر و حضور بود. آثار کثرت ذکر و عبادت در جبین و
سیمای مبارکش هویدا بود. طوری که به محض دیدن چهرهاش یاد خدا تازه میشد و مصداق
حدیث «إذا رؤوا ذکر الله» ظاهر میگشت.
سحرخیزی از کارهای مهم ایشان بود و با تمام
توجه آن را پاس میداشت. به قول برادر بزرگوار ایشان، مولانا عبدالرحمن چابهاری،
در سفرهای طولانی که یکی دو ساعت به نماز صبح مانده بود و ما میخوابیدیم، متوجه
میشدیم که حضرت شیخ رحمهالله خواب را گذاشته و مشغول تهجد هستند. گویا شیخ با
افتخار میگفت: با من آه صبحگاهی دادهاند/ سطوت کوهی به کاهی دادهاند.
شاگردان ایشان میگویند: در اثنای درس، گاهی
این شعر حافظ را در اهمیت آه و ناله سحرگاهی میخواند: هر شبنمی در این ره صد بحر
آتشین است/ دردا که این معما شرح و بیان ندارد.
صبر
واستقامت
بزرگترین صفتی که بنیاد تمام فعالیتهای
دینی و تأثیرات مثبت در جامعه را تشکیل میدهد، صبر و استقامت است. چه زیبا گفتهاند:
«الاستقامه فوق ألف کرامه»؛ استقامت [در دین] باارزشتر از هزار کرامت است. مولانا
محمدعمر از چنین استقامتی برخوردار بود و در نتیجه همین استقامت ایشان روستای
پادیگ که مرکز ذکریهای منحرف و مرتد و منبع فساد و خرافات بود، به مرکزی بس عظیم
و سرچشمهای شفاف و زلال برای دین خدا و تعالیم اسلام و جایگاهی برای ترویج ذکر و
دعا و للهیّت و اخلاص تبدیل شد و «خداآباد» نام گرفت.
مولانا سربازی به همه ثابت کرد که میتوان
در میان دریای پرتلاطم و سیلهای خروشان مادیت، کشتی نجات ذکر، اصلاح، احسان و
تزکیه را به حرکت درآورد و جامعه غرق در طغیان مادیت را به ساحل نجات رهنمون شد.
محبت و ارادات نسبت به علمای دیوبند
مولانا در کنار محبت و ارادت به تمام سلف
صالح، محبت خاصی نسبت به علمای دیوبند داشت. طوری که هرگاه از آنها سخن میگفت،
عنان سخن را به دست عشق و محبت میداد و مشتاقانه در دریای محبت آنان شنا میکرد و
ساعتها میگذشت و از ذکر خاطرات، فعالیتها، مبارزات و مجاهدتهای علمای دیوبند
خسته نمیشد.
یادم میآید یک بار در مجلس ایشان از علامه
انورشاه کشمیری سخن به میان آمد. ناگاه لحن کلامشان عوض شد و گونهای حماسی به خود
گرفت و سخن به درازا کشید و از خصوصیات علامه انورشاه کشمیری، مقام بلند علمی،
حافظه خارقالعاده و خدمات ایشان یاد کردند و حاضرین جلسه که اکثراً اهل علم
بودند، سراپا گوش، محو در احساسات زیبا و پاک شیخ، متوجه گذر زمان نمیشدند. در
بیان خاطرات خویش از شاه عطاءالله بخاری رحمهالله نیز چنین حالی به ایشان دست میداد.
جلسه بیعت و ذکر
مولانا محمدعمر رحمهالله با جاری کردن
سلسله بیعت سلوک و عرفان، به اصلاح مردم این مرز و بوم همت گماشت. به نحوی که خیل
مشتاقان از مناطق مختلف ایران و افغانستان و پاکستان و حتی تاجیکستان و عراق برای
شرکت در مجلس ذکر و بیعت با شیخ به سوی کوهون روانه میشدند. از مشتاقان بیعت،
ابتدا بر توحید، دوری از شرکت و بدعت و گمراهی و گناهان کبیره و …، عهد و پیمان
گرفته میشد، سپس جلسه ذکر شروع میشد. چه زیبا و دلانگیز بود آن سکوت سرتاسر
معنویت و شور؛ سکوتی که در درون مریدان و ذاکران، آتش شوق را شعلهور میکرد و
ناگاه در میان این سکوت، فریاد الله الله، قلب هر مشتاقی را به تکان در میآورد و
سیل اشکها را جاری میساخت!
مولانا توانست تصوف اسلامی را از هرگونه
بدعت، خرافه و امور غیرشرعی پاک سازد و طریقت را دوشادوش شریعت پیش ببرد. به نحوی
که میتوان از ایشان به عنوان مجدد و احیاگر تصوف اسلامی، در زمان حاضر، در این
خطه یاد کرد.
شجاعت در اظهار حق
ایشان در اظهار حق و دفاع از آن، مصداق
«لایخافون فی الله لومه لائم» بودند. مصادیق این صفت در زندگی ایشان به کثرت یافت
میشود. به قول شیخالاسلام مولانا عبدالحمید: «مولانا محمدعمر رحمهالله بر خلاف
بسیاری از ما تابع مصلحت نبود و رضایت هیچ کس، جز خدا را در نظر نمیگرفت. آنچه
خلاف شریعت بود، با آن مخالفت میکرد و در برابر آن ایستادگی میکرد.
منبع : ندای اسلام
براردم…زود قضاوت کردن کار درستی نیست…من هم از قبل اینها را شنیده بودم ونسبت به ایشان مغرض بودم…ولی با مطالعه در کتب ایشان بخصوص در کتب عقیده ایشان دریافتم که ایشان به روش اهل سنت وجماعتندو فتاوای ایشان را راجع به توسل با دقت بخوانید…در ضمن شبهاتی که در ذهن شماست پاسخگوست…و همچنین ایشان هیچگاه حسن ابنا وسید قطب را غیر مسلمان نخوانده وفقط نقدی بر افکارشان نوشته لطفا دقت در خواندنتان بکنیدوبدون اگاهی نقدی بر کسی نزنید….ودر همین کتاب عقاید از ایشان در مورد سید قطب وابوالحسن بنا سوال شده بروید وپاسخ را به بهترین وجه بیابید…محسن محمد کریم
با سلام خدمت دوستان گرامی و زحمت کش سایت نوگرا
در میان مقالات شما بخش زندگی نامه ها می گشتم که ناگهان این مطلب را دیده و بسیار تعجب کردم
تعجب من از این بود که نوگرا!!! چرا نوگرا زندگی نامه فرد منحرفی مثل عمر سربازی را درج کند؟
آیا واقعا شما آثار این فرد را مطالعه کرده اید؟ یا فقط از این و آن تعریفش را شنیده اید؟
این فرد معتقد به توسل هست. فردی خرافی ست.
در فتاوایش صراحتا اعلام می کند که حسن البنا و سید قطب را مسلمان نمی داند. و اعلام می کند فرقه ی ناجیه طایفه ی دیوبندی ست.
از شما تقاضا مندم که در این زمینه اطلاعات بیشتری کسب نمایید
باتشکر-ابوبکر فاتح