رابطهی شیطان با نفس از دیدگاه کاک احمد مفتی زاده – ۲
رابطهی شیطان با نفس – ۲
نویسنده : کاک احمد مفتی زاده
نکته : این بحث سخنرانی کاک احمد توسط شهید فاروق فرساد از نوار پیاده و نوشته شده است .
البته همچنانکه مرحلهی قبلی درجات فراوان و بیشمار دارد، در این مرحله هم با توجه به تفاوت اینکه چه اندازه از نیروها به کار افتاده، و چه اندازه با نیروهایی که قبلاً به کار افتاده هماهنگ شده، هزاران نوع انسان خواهیم داشت. اما مجموعاً در یک دستهبندی کلی، بدون اینکه به صورتهای جزئی توجه کنیم – همچنانکه در مرحلهی قبلی هم به جزئیات کاری نداشتیم – در این مرحله که بعضی دیگر از نیروهایش به کار افتاده، مرحلهی قبلی را برای خود، دنائت و پستی میداند. وقتی این نیروها شکوفا شد و درخشیدن گرفت، این را که فقط حیوان باشد، و تنها مادیات در نظرش مطرح باشد پستی میشمارد. مهم شمردن تنها خانه و تعلقات و زن و خوراک و سفرهی رنگارنگ و لباس و فرش را برای خود، پستی میداند. دیگر تنها به اینها راضی نمیشود. در این وقت حالتی دیگر پیدا میکند، که حالت انتقاد و ایراد نسبت به مرحله ارتجاعی قبلی است. این را میگوییم: نفس لوامه، خود سرزنشگر. لوامه، وصفی است از ریشه لوم، یا ملامت که شنیدهاید. یعنی: سرزنش کردن. نفس لوامه یعنی: خود و شخصیت سرزنشگر. خود و شخصیتی که اگر انسان بخواهد به سوی مرحلهی ارتجاعی برگردد، از وی ایراد میگیرد. اگر بخواهد فقط مادیات و نه چیز دیگر برایش مطرح باشد، ناراضی است، آن را عیب میداند، آن را حقارت و پستی میشمارد.
این انتقاد هم دو حالت ارد: یکی اینکه شخص عملاً حرکتی ارتجاعی انجام داده بعد نفس سرزنشش میکند که چرا به سوی پستی و دنائت رفتی؟ چرا به طرف حیوانیت حرکت کردی؟ یا اینکه، در درونش تمایل به وجود میآید و تحریک میشود که حرکتی ارتجاعی انجام دهد که این شخصیت به وی هشدار میدهد که: داری به طرف حیوانیت باز میگردی؟ به سوی پستی و ارتجاع میروی؟ تو مرحلهای بالاتر آمدهای، چرا دوباره خودت را کوچک میکنی؟ وقتی خود و شخصیت انسان به این مرحله میرسد که به سبب شکوفایی بعضی دیگر از نیروهایش، حالت سرزنشگری پیدا کرده، و مشغول است که کم کم از مرحلهی پست قبلی برکنده شود و به طرف بالا حرکت کند و در آن مرحله بالاتر شکل بگیرد، و راضی باشد که در مرحلهی پایین سیر کند این، ترقی و رشد بسیار زیادی است، و نسبت به مرحلهی قبلی، این مرحله دارای بلوغ فراوانی است. اما چنین نیست که این اوج باشد و انسان توانایی بیشتر از این را نداشته باشد. هر چند مسیر زیادی را طی کرده، خیلی بزرگ شده، ولی توانایی خیلی بالاتر را هم دارد و میتواند پلهای از این هم فراتر رود. اما چون کار این مرحله، کاری بسیار بسیار دقیق و مشکل است، به تنهایی نمیتواند این کار را انجام دهد.
انسانهایی که در مرحلهی شخصیت پست نماندهاند و به این مرحلهی شخصیت متوسط رسیدهاند – مرحلهای که نسبت به شخصیت قبلی بسیار عالی و بلند است – اگر بخواهند و ، همتشان آنان را وادارد که به سوی مرحلهای بالاتر از این هم به پرواز آیند، به این شرط راه را پیدا میکنند، و به طور صحیح حرکت میکنند که از هدایت الهی بهرهمند شوند. چون اگر هدایت الهی را نداشتند دیگر پیشرفت امکان ندارد یا در همین مرحله میمانند، یا به طرف حالت ارتجاعی قبلی برمیگردند و یا در وادی دیگری سقوط میکنند که عبارت است از: سرکوب کردن تمام نیروهای قدیمی، به وسیلهی این نیروها که تازه شکوفا شده است.
انسانهای زیادی را میبینیم که به مرحلهای میرسند که مسائل بزرگ انسانی برایشان مطرح است، احساس مسئولیت نسبت به انسانهای دیگر در نظرشان مهم است، برای خیر و سعادت انسانها ارزش قائلند، گذشت و فداکاری و چشمپوشی از خوشی و لذت شخصی به خاطر سعادت دیگران را مدنظر دارند یعنی به مرحلهی نفس لوامه میرسند و دیگر راضی نیستند که مانند حیوان فقط مسائل مادی در نظرشان مهم باشد و دیگر هیچ. اما میبینی بعد از اینکه به اینجا رسیدهاند، راکدند، در این حالت میمانند، نوسان دارند: عقربه ضمیرشان گاه گاه به طرف حیوانیت میل میکند و سپس دوباره متنبه میشوند. مرتکب گناه میشوند و دوباره متنبه میشوند، هوس آنها را تحت فشار قرار میدهد، و بعد از آن دوباره به خود میآیند و بدینصورت ایام سپری میکنند تا عمرشان به سر رسد.
عدهای دیگر هستند که بعد از این مرحله، سقوط میکنند و به همان موجود قبلی و گاه خیلی بدتر، تبدیل میشوند. یعنی دوباره خود و شخصیت اماره پیدا میکنند با اینکه زمانی از احساس مسئولیت سخن گفتهاند، از حالات تعهدآور، از تلاش برای سعادت و خوشبختی انسانها حرف زدهاند، میبینی که در مادیات و خوشگذرانی غرق میشوند، شعارها و بحثها و عبارات عالی مربوط به مرحلهی نفس لوامه، همه از یاد میرود، و دوباره زندگی کردن و دیگر هیچ. و گروه دیگری هم هست که در پرتگاه دیگری غیر از مورد فوق الذکر سقوط میکند. همچنانکه گفتیم: نیروهای تازهاش شکوفا میشود و رشد میکند … رشد میکند تا آنجا که بر نیروهای قدیمی سرپوش مینهد و آنها را از بین میبرد. به صورت انسانهایی منزوی و گوشهگیر و متواری و فراری از مسایل جامعه و گیرودارهایش در میآیند، و این راه را تا مراحلی چون راهب شدن و تارکالدنیا شدن و رها کردن همهی لذایذ ادامه میدهند. و طبعاً هر کدام از اینها درجات مختلفی دارد.
واقعیت این است که اگر از طرف خالق انسان، و واهب این نیروهای عجیب و غریب، هدایت و برنامهای نباشد، و انسان بخواهد با تکیه بر خود و بدون استفاده از آن برنامه، از مرحله لوامه به سوی مرحلهی بالاتر حرکت کند، امکان ندارد و بیشتر از این دیگر حرکت میسر نیست. در اینجا، فرد سخت به هدایت الهی: به کتاب و حکمت نیازمند است. حتی کتاب هم به تنهایی کافی نیست.
اگر از تشریع هم آگاهی داشته باشد، ولی رموز و اسرار تشریع را درک نکند، و از روش دقیق اجرای تشریع آگاه نباشد، نمیتواند از مرحلهی نفس لوامه بالاتر رود. نمیتواند انسان عالیتر بشود، و شخصیتی والاتر پیدا کند. مجموعاً این که: به کتاب و حکمت احتیاج دارد.
زودتر گفتهایم که کتاب یعنی چه. اجمالاً این واژه معانی مختلفی دارد. اما در اینجا که میگوییم کتاب و حکمت، مرادمان از کتاب؛ قرآن نیست. مراد، آن نظام فکری و عقیدتی و اخلاقی و اجتماعی است که از طرف خدا در اختیار بشر قرار گرفته، چه در قرآن باشد و چه در حدیث. اما حکمت، در اصطلاح کتاب و حکمت به چه معنا است؟ حکمت نوعی پیوند است میان کتاب و انسان: از طرفی رموز کتاب درک شده و از طرفی به وسیلهی انسان، درست اجرا شود. حکمت هم در قرآن و هم در حدیث، یافت میشود. بعضی از قضایا که رموز کتاب را برای انسان روشن میسازد و انسان را در اجرای درستش دستگیری میکند، هم در قرآن و هم در حدیث وجود دارد. اما اضافه بر اینها، آنچه در آموزش حکمت مهمتر است، اجرای برنامه به وسیله خود پیامبر است؛ این بالاترین درس حکمت است، زیرا دیگر حالت تئوریک و نظری را ندارد. حکمت، در قرآن و سنت لفظی (یعنی: احادیث) هنوز حالت آموزش دارد. هر چند بلافاصله به طرف عمل هم برود، اما باز حالت آموزشی و تئوریک خود را از دست نمیدهد. لکن سنت عملی، همانطور که خود کلمه هم میرساند عمل است، اجرا است به همین خاطر انسان، خیلی خوب حکمت را میفهمد.
در مرحلهی دوم، بدون راهنمایی کتاب و حکمت، امکان ندارد که انسان بتواند صحیح و درست به طرف پلهی بالاتر سیر کند. حتی کتاب به تنهایی کافی نیست. یعنی: اگر تمام راهنماییهای قرآن و حدیث، که از جهت فکر و عمل برای انسان، جنبهی برنامهریزی دارد، با نکاتی از حکمت که در قرآن و حدیث و سپس در سنت عملی موجود است، همراه نباشد تا انسان را راهنمایی و دستگیری کند، به طور عادی نمیتواند بالاتر رود. یا در جای خود در مرحلهی نفس لوامه میماند که البته این هم خیلی بزرگ و با اهمیت است و کار کوچکی نیست. واقعاً برای ما هم خیلی مهم است که بتوانیم به مرحلهی نفس لوامه برسیم و در آن ثابت بمانیم. و یا در یکی از دو وادی مزبور سقوط میکند. اشارهی سریعی بکنم به این امر که چرا بعضی ها ماننند: زاهدان تارکالدنیا و گوشهگیر، به بیراهه مذکور میافتند. آنچه در انسان مطلوب است، آن است که به هر کدم از نیروهایش که پی برد و معرفت یافت، تعادل میان آنها را نگاه دارد، نه اینکه نسبت به آنها ظلم ورزد، یعنی بعضی را فراموش کند و به بعضی دیگر رشد سرطانی بخشد. تمام نیروهایش، از حیانیترین آنها که مثلاً غریزه خوردن است و از همان اول در وجود هر حیوانی هست، تا عالیترین نیروهایش، یعنی: عشق و پرستش الهی – که در قلهی عظمت و بزرگی و ارزش قرار دارد – همه را با هم متعادل کند. باید همهی این نیروها را متعادل به پیش ببرد و اجازه ندهد که بعضی از آنها بر بعضی دیگر غالب شود. از نظر اسلام، مطلوب آن است که انسان، متعادل پرورش شود. اینطور که مجموع نیروهایش هر کدام در حد لازم به کار افتد و هیچکدام از آنها نسبت به دیگری طغیان نکند. هر کدام که نسبت به دیگر نیروها طغیان کند، نامطلوب است.
مرحلهی نفس اماره نامطلوب است زیرا نیروهای مادی طغیان میکنند، و نیروهای دیگر به فراموشی سپرده میشوند. در این مرحله هم که انسان منزوی میشود – که علل این انزوا هم صورتهای مختلفی دارد- مجموعاً بعضی از قسمتها و پارهای از انواع نیروهای عالی، بر نیروهای دیگر غلبه یافتهاند، یعنی نیروهای حیوانی را از بین برده و آنها را تقریباً از فعالیت و نشاط انداختهاند. ناگزیر فرد مزبور دچار انحراف میشود، و انزوا میگزیند. اسلام نمیخواهد که هیچکدام از نیروهایت را از بین ببری. نیروهایی که خدا به تو داده، همه با ارزش است، آنها را متعادل کن، آنها را مرتب کن، این مطلوب است، نه اینکه آنها را از بین ببری. اشاره کردم که عالیترین نیرو در وجود انسان، عشق و پرستش الهی است. اگر عشق الهی هم – که اوج ارزش است – چنان غلبه کند که نیروهای دیگر در مقابلش محو شوند، باز هم مایه انحراف است. انسان، بدینصورت هم نامطلوب است و این خصلت با ارزش در او به صورت طاغوت درآمده. زیرا طاغوت در ابتدا در وجود و ضمیر انسان درست میشود، سپس در بیرون جلوه پیدا میکند. اگر انسانی به سبب عشق و پرستش الهی، از مسئولیتهایش نسبت به زن، بچه و کل انسانیت دست بکشد، یا حتی از مسئولیتش نسبت به جسم خود غفلت کند، آنگاه عشق و پرستش نامبرده در وجود او طاغوت شده و در نظر اسلام مردود، محکوم و بیارزش است. این میل که بالاترین ارزش انسانی است، اگر از حد و قوام خویش خارج شد، و پا در کفش باقی نیروها کرد، حالت طاغوت پیدا میکند و محکوم میباشد.
بی گمان متعادل کردن این نیروها کار آسانی نیست. علت اینکه که انسان به انحراف دچار میشود، اولاً این است که نیروهای باطن را نمیشناسد. حتی این مقداری را هم که گفتیم غالباً نمیشناسد. و ثانیاً اگر هم آنها را بشناسد، از آنها غفلت میکند. و ثالثاً اگر غفلت هم نکند، نمیداند که آنها را متعادل نگهدارد، نسبت به بعضی در حد افراط توجه میکند و در حق بعضی دیگر تفریط روا میدارد. مجموعاً در بین آنها تعادل را به هم میزند و این موجب میشود که انسان مطلوب و عالی پرورش نیابد. پرورش انسان مطلوب و عالی فقط با هدایت کتاب و حکمت مقدور است و لاغیر؛ بی کتاب و حکمت امکان ندارد.
مرحلهی عالی کدام است؟ مرحلهای است که نامش نفس مطمئنه میباشد. خود آرامش یافته، خود به آرامش رسیده، یا به کردی: خود دامرکیاگ. خودی که از حرص و ولع و اضطراب افتاده، خودی که نگرانی و تشویش ندارد، آرام و آسوده و بی غم.
گفتیم که در مرحلهی نفس لوامه کشش به سوی مرحلهی ارتجاعی نفس اماره هنوز وجود دارد، و حتی بعضی اوقات انسان سقوط میکند و کارهایی از وی سر میزند که در شأن نفس اماره است. اما چون شخصیتش تعالی یافته، به انحطاط و سقوط رضایت نمیدهد، او را مورد سرزنش قرار میدهد و از او انتقاد میکند که چرا چنان کردی؟ چرا چنین آرزویی داری؟ به دنبالش مرو، ولش کن، و … اما در این مرحلهی بسیار عالی، این کشمکشها دیگر نمانده، مرحلهی پایین پشت سر گذاشته شده، و وقتی از نفس لوامه به مرحلهی نفس مطمئنه میرسد، دیگر آن سرکشیهای فاسد و منحط، آن بیشخصیتیها که در مرحلهی نفس اماره بود، اصلاً دستش به دامان او نمیرسد.
آنچنانکه دیروز بحثی داشتیم و گفتیم: انسانی را میبینی که نسبت به دزدی حالت تهوع پیدا میکند، اساساً وسوسه دزدی به قلبش خطور نمیکند تا شخصیت لوامه درونیش او را منع کند. دزدی نکرده و نمیکند تا نفسش او را سرزنش کند که چرا چنان کردی؟ انسانهایی اینگونه داریم. خداوند به همهمان توفیق دهد دست کم، در مرحله نفس اماره نباشیم، لااقل به مرحله نفس لوامه برسیم. اگر واقعاً در این مرحله باشیم هنوز جای افتخار است. خیلیها هستند که در مرحله نفس لوامه هستند، اما از بعضی معاصی تنفر پیدا کردهاند، اصلاً نمیتوانند آنها را مرتکب شوند. مثلاً نمیتوانند نزول خوار باشند. لوامه در اینجا دیگر کاری ندارد، زیرا اصلاً ممکن نیست که نزول بخورد تا نفس لوامه بگوید: نزول مخور یا خورده باشد و بعداً نفس لوامه بگوید چرا خوردی؟ اینها شخصیتشان نسبت به بعضی معاصی به مرحلهی نفس مطمئنه رسیده، ولی هنوز آن را نفس مطمئنه نمیخوانیم. زیرا از جهات دیگر هنوز رنگ و بوی مراحل پایین را دارد. هنوز میل به حرکت ارتجاعی دارد. پس چه وقت آن را نفس مطمئنه مینامیم؟ وقتی که از همهی جهات، اینطور باشد. مثلاً اکنون تو جوان مسلمان، که صاحب نفس لوامهای، و از دزدی متنفری و از فکر نزول خواری حالت تهوع به تو دست میدهد، اگر آنچنان رشد کنی و تعالی بیابی که از یک دروغ هم حالت بهم بخورد، از یک کلمه که به خاطر جلب نظر و مدح و ثنای مردم بر زبانت بیاید، متنفر شوی، از یک فقره خیانت بدت بیاید، از یک مورد ظلم بدت بیاید، حتی از یک حرکت که خلاف مصلحت یک انسان باشد متنفر شوی، دیگر به مرحلهی اوج بلوغ و رشد انسان رسیدهای.
تا اینجا مطالعهای بود در ضمیر انسان از جهت اول، برای یافتن جواب این سوال که چرا انسان احساس مسئولیت خویش را از دست میدهد و به ترک آن میپردازد.
آن سه اصطلاحی را که در آغاز گفتیم، دوباره به یاد آورید تا از جهت دیگری، مطالعهای متفاوت را درباره انسان شروع کنیم: تقوی، ایمان و اخلاص. اگر این سه اصطلاح و نقش و عمل آنها را در ضمیر انسان بررسی کنیم، بعد از تمام شدن این دو بحث، ممکن است که حتی اگر مطلب دیگری هم اضافه نکنیم، قضیه کاملاً روشن شده باشد.
عرض شود: تقوی حالتی است در انسان، که شبیه به خصلتی است که نفس لوامه دارد البته به این معنی نیست که آن آگاهی و وضوح را داشته باشد، بلکه شبیه آن است. چون ما داریم از جهت دیگری این قضیه را بررسی میکنیم، اصطلاحات هم عوض میشود، وگرنه این قضایا به خود و نفس و شخصیت انسان مربوط است. تقوی، چیزی است شبیه به حالت خود سرزنشگر. حالتی است که در انسان، نسبت به چیزهای بد حساسیت ایجاد میکند. دوست ندارد که به چیزهای بد نزدیک شود، از هر چه بفهمد بد است، میترسد و میگریزد. مراقب باشید که اشتباه نکنید. تقوای مورد بحث در اینجا ربطی به ایمان ندارد. یعنی لازم نیست که فردی مسلمان باشد تا با تقوی باشد. البته دقت کنید که در مقابل مسلمان، همیشه کافر قرار ندارد. کافر به کسی گفته میشود که آگاهانه در برابر حق میایستد و با آن مبارزه میکند.
نامسلمان، عام است ممکن است خیلیها مسلمان نباشند، اما با تقوی باشند. بت پرست است و با تقوی است، یا مسیحی است و با تقوی است، یا یهودی است و با تقوی است. حتی ممکن است که هیچ دیانتی به وی نرسیده باشد و اهل دیانت نباشد، ولی با تقوی باشد. اما: کافر اینطور نیست. کافر ممکن نیست با تقوی باشد. تقوی این حالت است که به طور کلی و عام – صرفنظر از جزئیات، جدای از این مساله و آن مساله – انسان را از بدی بیزار میکند. آنگاه حالت تقوی عملاً بروز پیدا میکند، که انسان چیزی را به عنوان بد تشخیص دهد. اگر چیزی را بد نداند حالت تقوی بروز نمییابد. ممکن است بتپرستی با تقوی باشد، اما بدترین کارها را انجام دهد و خلاف تقوی هم نباشد. زیرا نمیداند که آن کارها بد است.
«ذلک الکتاب لا ریب فیه هدی للمتقین»بقره/۲ بر اساس این آیه، قرآن برای چه کسانی هدایت است؟ برای اینگونه انسانها، برای انسانهای با تقوی. دیگر فرقی ندارد یهودی است، بیدین است، بتپرست است، هر چه هست باید خصلت تقوا داشته باشد، آنگاه هدایتپذیر است. اگر خصلت تقوی نداشت، هدایت پذیر نیست. خصلت تقوی نداشت یعنی چه؟ یعنی: تشخیص میدهد چه چیزی بد است، ولی از انجام دادنش لذت میبرد. در اینجا هم دیگر فرقی ندارد بتپرست است، مسلمان است، مسیحی است، یهودی است، بیدین است، هر چه هست اگر تشخیص داد که چیزی بد است به جای آنکه بگریزد، از انجام دادنش لذت ببرد، قرآن برای او هدایت نیست. چرا؟ نه به خاطر اینکه قرآن توانایی هدایت ندارد. نه! این موجود اثر پذیر نیست. آفتاب نورافشانی میکند، اما جایی که اثر پذیر باشد روشن میشود. اگر محلی قابلیت روشن شدن نداشت، مربوط به آفتاب نیست، و نمیتوان گفت که آفتاب نور ندارد. آتش حرارت میدهد، آب تر میکند اما هر چیزی گرم یا تر نمیشود.
هر چیزی ممکن است قابلیت پذیرش اثری را داشته باشد، ولی برای پذیرش اثر دیگری قابلیت نداشته باشد. قرآن برای بیتقواها هدایت نیست، اما نه به این خاطر که قرآن خصلت هدایتگری ندارد. نه! قرآن برای این آمده تا انسان، این موجود مختار را متحول گرداند برای همین فرستاده شده. اما در میان افراد این نوع، آنها که بی تقوی هستند، خصلت هدایت پذیری ندارند. چرا خصلت هدایت پذیری ندارند؟ برای اینکه وقتی او را بی تقوی میخوانیم، یعنی بالفعل میداند که چه چیزی بد است، میداند که بد کدام است، اما از انجام دادنش لذت میبرد. خوب مگر هدایت چیست؟ هدایت این است که به وی بفهمانی چه خوب است، آن را انجام دهد و اگر فهمید چیزی بد است آن را انجام ندهد. وقتی خودش میداند که بد کدام است و از انجام دادنش لذت میبرد، دیگر چگونه هدایت میشود؟ چگونه ممکن است که او را هدایت کنی؟ تقوی، چنین حالتی است در انسان، صرفنظر از تعهداتش، عقیدهاش، مکتبش صرفنظر از اینها. اما علت اینکه چرا بعضی با تقوی هستند و بعضی بی تقوی، بت پرست با تقوی داریم و بت پرست بی تقوی، یهودی با تقوی و یهودی بی تقوی، یا … این دیگر بحثی است خیلی طولانی، که مناسب اینجا نیست. مهم این است که: اگر در ضمیری خصلت تقوی موجود بود، هدایت پذیر است و اگر هدایت به روش صحیح به وی عرضه شود، ایمان میآورد.
ایمان، بعد از تقوی به وجود میآید. متوجه این نکته باشید که ابتدا باید خصلت تقوی در ضمیری موجود باشد، تا هدایت اثر کند و انسان را به سوی ایمان حرکت دهد. ایمان چیست؟ ایمان هم خود یک دنیای دیگر از مسائل عجیب روان انسان است. ایمان، حالتی است در ضمیر انسان، که وقتی چیزی در نظرش مسلم شد، خود را با آن هماهنگ میکند. وقتی میداند که واقعیت چیست، خود را به نفهمی نمیزند، و بدان بی اعتنایی نمیکند، با آن به این عنوان که چیز دیگری را واقعیت بینگارد مخالفت نمیورزد. البته این کلمه برای چیزهای کوچک به کار برده نمیشود. ایمان برای هماهنگ کردن تمام وجود انسان، با معرفت و شناختهایی به کار میرود که تاثیر واقعی در جهتگیری انسان داشته باشد. مثلاً من میدانم که این، واقعیتی است به نام ضبط صوت، میآیم و خود را با این واقعیت تطبیق میدهم و از آن استفاده میکنم یعنی حرف میزنم و ضبط میشود. برای این نوع پذیرش و تطبیق، کلمه ایمان استعمال نمیشود هر چند از این مقوله است، ولی نقشی در جهتگیری و زندگی و برنامه کلی من ندارد. کلمهی ایمان برای پذیرش باطنی شناختهایی به کار میرود که به انسان جهت میدهد، و مسیر او را تعیین میکند.
ایمان چه وقت در ضمیر انسان حاصل میشود؟ وقتی که قبلاً خصلت تقوی موجود باشد. وقتی تقوی بود، و هدایت به کار افتاد، آنگاه انحرافاتی را که در فطرت به وجود آمده از بین میبرد. پس از درک مسائل کلی مانند اینکه: این عالم بیهدف نیست، این نظم و نظام تصادفی به وجود نیامده، و آفریننده دارد، آفرینندهی عالم برای تو که این همه قوای عجیب و غریب در وجودت هست، و ممکن است که شکوفا شده یا ناشکفته باقی بماند و ممکن است که در جهت مثبت یا جهت منفی به کار بیفتد، برنامه فرستاده و همینطور تو را به حال خود رها نکرده است. برای اینکه استعدادهایت ضایع نشود، برای تو برنامه فرستاده. آفرینندهی تو در برابر اینکه برنامهاش را اجرا کنی و چه اندازه اجرا نکنی، بیتفاوت نیست و رهایت نمیکند، به حسابت رسیدگی میکند، و به تو جزا خواهد داد. تو را با این همه استعداد خلق نکرده که چهار روز زندگی کنی و بعد بمیری، در حالی که میتوانی راهی بسیار طولانی را بپیمایی. این مرگ عادی که میبینیم، عبارت از انتقال از این مرحله به مرحلهای مهمتر و اساسیتر است برای قبول کردن و پذیرش باطنی این معرفتها، کلمه ایمان را به کار میبریم.
وقتی کسی به سه اصل مهم: توحید و نبوت و معاد معرفت حاصل کند، – میدانیم که در کلام، برای اصول عقاید پنج عنوان نام میبرند. یعنی توحید در ذات، و توحید در صفات را هم به اصول مذکور میافزایند که طبعاً مهم است، ولی ما میتوانیم از هر دو به عنوان اصل توحید نام ببریم. با معاد هم اصل دیگری را بیان میکنند که لازمه معاد است، یعنی مبدأ. ما میتوانیم فقط معاد را بگوییم زیرا وقتی معاد بود، خود به خود مبدا هم با آن هست. آفرینندهای که این هستی را از بین میبرد، و دوباره آن را به شکلی دیگر ایجاد میکند، طبعاً او است که این هستی را به وجود آورده- . به هر حال اصول، این سه تا است اگر آن سه اصل را بفهمد، و خود را با آن تطبیق کند، هماهنگ شود، و تمام ضمیرش را به مقتضای آنها تسلیم کند، در این صورت کلمهی ایمان را برایش به کار میبریم.
هدایت که در انسان با تقوی اثر کند، حالتی به وجود میآورد که آن را ایمان میگوییم. اما انسان، موجودی است پویا، موجودی است بسیار بزرگ، هیچ وقت هیچ چیزش در یک مقیاس استاندارد نیست؛ نه علمش، نه سوادش، نه شجاعتش، نه خوبی و بدی و باقی خصلتهایش و نه آن سه مرحلهی نفس که از آن بحث کردیم، هیچکدام مقیاس استاندارد ندارد. تقوایش هم همینطور است، بنابراین ایمانش هم مقیاس استاندارد ندارد. بعضی از متکلمین چون از دید فلسفی به ایمان مینگرند، میگویند: ایمان قابل کم و زیاد شدن نیست. این حرف اشتباه است.
مسأله چیز دیگری است. ایمان آن نیست که فلاسفه فهمیدهاند، دنیای دیگری است. ایمان کم میشود، زیاد میشود، قابلیت نوسان و قوت و ضعف دارد، هزاران درجه است. به هر حال، ایمان عبارت از آن حالتی است که در انسان، بعد از آنکه خصلت تقوی داشت، و به سوی اصول عقاید: پایهها و مبانی شخصیت سازی بنیادی، هدایت شد، به وجود میآید. آن حالت را صرفنظر از قوت و ضعفش ایمان میخوانیم. وقتی حرکت ایمانی استمرار یافت، انسان به تدریج به جایی میرسد که پاک میشود، و خصلتهای غیر ایمانی در وجودش نمیماند. اخلاص در این وقت به وجود میآید. اخلاص حالتی است که بعد از ایمان به وجود میآید. یعنی موضعگیری آگاهانهی انسان، نسبت به تمام جریانات و مسائل، و کیفیت برخورد با آنها طبق دستور اسلام باشد. آگاهانه دقت کند غیرِ آنچه را از طرف اسلام به وی گفته شده، قبول نکند. اخلاص یعنی: پالودن، یعنی از گرد و غبار آلودگی پاک کردن. انسانی که به اخلاص میرسد، پالوده شده، و برای یک بار هم حاضر نیست که از نفسش پیروی کند، یا از احساساتش اطاعت کند، به خاطر آرزوهای دنیایی، عملی انجام نمیدهد، هیچ کاری را به خاطر ارضای غرور خود انجام نمیدهد، حاضر نیست کاری را برای آن انجام دهد که مردم از او ستایش کنند، یا حتی کاری را برای آن انجام دهد که مردم از او راضی شوند، دیروز در این باره مفصلاً بحث کردیم که: آن که طالب رضایت مردم است، در واقع نسبت به مردم خائن است. رضایت مردم، نه سعادت مردم، خوشبختی مردم هر چند مردم خودشان هم ندانند، و هر چند به سبب ناآگاهی بدشان هم بیاید.
سعادت مردم مهم است، نه رضایتشان. این انسان به آنجا میرسد که جز رضایت خدا، هیچ چیز برایش ارزش ندارد همه چیز در نظرش جز رضایت خدا کوچک و بیمقدار است. و این برای انسان اوج عظمت و بزرگی است، دیگر چیزهایی کوچک و بازیهای کودکانه سرگرمش نمیکند و در ذائقهی او طعم و مزهای ندارد. این هم مطالعهای از جهت دوم، درباره شناختن تقوی و ایمان و اخلاص.
بعد از اینکه از این دو جهت، مقداری در ضمیر انسان تأمل کردیم، الان اگر هر کدامتان کمی فکر کنید، متوجه میشوید که چرا در انسان، مرض فرار از مسئولیت ایجاد میشود. طبعا علتهایش یکنواخت نیست، ولی زمینهاش یکنواخت است. زمینهاش آن است که: فرد نتوانسته از حالت نفس لوامه به طور صحیح بهرهبرداری کند.
وقتی برای یک نفر مسائلی مطرح میشود که به انسانیت مربوط است، و دیگر به حیوانیت محض را نمیدهد، او در دوران نفس لوامه قرار گرفته است. در این وقت اگر شرایط شخصی خودش و شرایط محیط به گونهای باشد که او را در این حالت نگاه دارد و تشویقش کند، به سوی بی مسئولیتی و بیتفاوتی سقوط نمیکند در همین مرحله که خیلی هم مطلوب و مهم و عالی است باقی میماند، ولی اگر شرایط شخصی به گونه دیگری بود، مثلاً: به تعلقاتش، آرزوهایش، کار و کاسبیش، خانهاش، بچهاش، لباس و خوراکش خیلی دلبسته و وابسته بود، مانند زنجیر به پایش میپیچد و او را به عقب برمیگرداند او را دوباره به مرحله ارتجاعی که دوران نفس اماره است، میکشاند. اما چون ذهنش باز شده و مسایل مرحله نفس لوامه را درک کرده، وقتی دوباره به مرحله نفس اماره باز میگردد، در حقیقت این را که مردم بدانند او به عقب برگشته، و حرکتی ارتجاعی داشته است، برای خود عار و ننگ میداند.
کاش معنای ارتجاع و تعالی را خوب میفهمیدید. به سادهترین بیان: ارتجاع یعنی: ماتریالیسم، یعنی: حرکت به سوی مادیگری. تعالی یعنی: به طرف انسانیت و اوج، حرکت کردن. خیلی عجیب است که ماتریالیستها به مرتجعهای مانند خودشان که طعنه میزنند، آنها را مرتجع میخوانند! آخر تو خودت هم مرتجعی! وقتی در مادیگری غرق شدهای، تو خودت هم مرتجعی! مادیگری یعنی خصلت حیوانیت. اگر در آن سه مرحله نفس دقت کنید، میبینید که حقیقت نفس اماره، مرحلهی ارتجاعی و پست مادیگری است. ارتجاع یعنی: مادیگری. اگر انواع حکومت استبدادی، ظلم و فساد هست، همه به سبب مادیگری است. بنیاد و ریشهی روانی ارتجاع، یا امپریالیسم، یا هر نوع ظلمی، ماتریالیسم است. مادیگری دشمن تاریخی و اساسی و بنیادی بشر است، که عاملِ همیشگی سقوط فرد و جامعه میباشد. تمام صورتهای مختلف ارتجاع، به این ریشه باز میگردد. ماتریالیسم ریشهی تمام حرکتهای ارتجاعی است. همهی حرکتهای ارتجاعی از ماتریالیسم تغذیه میشود. تعالی و رشد و ترقی کدام است؟ آن است که خود را از حیوانیت محض جدا کنی. ممکن است بگویید که بعضی ماتریالیستها یافت میشوند که صفات مترقیانه دارند، یعنی لذت و خوشگذرانی و امکانات و استراحت و جاه و جلال برایشان مهم نیست دوست دارند که تلاش کنند برای انقلاب و برای نجات یک ملت، مبارزه کنند… اینها ماتریالیسم را خوب نفهمیدهاند، خوب با جانشان آمیخته نشده، این افراد فقط از لحاظ فکری ماتریالیستاند، ولی خصلتهایی از اخلاق دینی دارند . وگر نه، برادر! اگر مادیگری را میخواهی، حیوانیت را نگاه کن! مادیگری اصیل آن است که در حیوانات مشاهده میکنی که چیز دیگری غیر از ماده برایشان مطرح نیست. این شخص، خصلتهای مترقیانه دارد، منتها با فکر مادی! چرا؟ به خاطر همان تعارض شخصیتی که زودتر در درسی توضیح دادهایم و به سبب همان ادلهای که در یکی از درسهای قبل از انقلاب به نام ماتریالیسم فکری و ماتریالیسم اخلاقی تجزیه و تحلیل کردهایم. اگر درست چیزها را بشناسی و بررسی کنی ریشهی تمام حرکتهای ارتجاعی، مادیگری است یا مادیگری همه جانبهی فکری و اخلاقی، یا فقط مادیگری فکری، یا فقط مادیگری اخلاقی. اساس ارتجاع این است. اگر به نوار آن درسها مراجعه کنید این مطالب به خوبی روشن میشود.
در این مرحله که فلان شخص به مرحلهی نفس لوامه رسیده، و بعضی از مسائل بزرگ انسانی برایش مطرح شده، اما نتوانسته است بر آن ثابت بماند و به عقب برگشته، به طرف ماتریالیسم آمده، حرکتی ارتجاعی کرده است، یعنی مادیات برایش مطرح است نه چیز دیگر. به سوی نفس اماره، یعنی بنیاد ارتجاعی برگشته. اما از آن طرف حرفهای قلمبه سلمبه هم یاد گرفته، شعارهایی که بالاتر از مرحلهی مادیگری و نفس است.
نفس اماره هم آموخته است: در آن وقت که در دنیای نفس لوامه گردش کرده که طبعاً نه یک دله و صمیمانه، بلکه دو دله در این میدان حرکت کرده. چیزهایی هر چند سطحیانه و سرسری یاد گرفته پس به خاطر آنها الان ننگش میآید که مردم بفهمند که به همان حیوان سابق بدل شده است. از این امر بدش میآید. پس چکار باید بکند؟ به مرض دیگری هم گرفتار میشود، درد بالای درد. اگر انسانی به دردی مبتلا شد و با آن صحیح برخورد کرد، معالجه میشود. ولی اگر صحیح برخورد نکرد، درد دیگری هم به دنبالش میآید و به همین ترتیب دردهای دیگری. بیماریهای جسمی هم همینطور است. فلان شخص دچار این درد شده که غیرت ثابت ماندن در مرحلهی لوامه را نداشته، پس به عقب برگشته و با حرکتی ارتجاعی به طرف حیوانیت، به طرف نفس اماره فرو خزیده است. حال به جای اینکه بدان اقرار کند، و به تناسب آن با مسائل روبرو شود، غروری در سر دارد که اجازهی این کار را به او نمیدهد. منظور اقرار و تصریح به این الفاظ نیست، بلکه حالت فرد مهم است. به این حالتی که دارد اقرار نمیکند. اقرار نمیکند که: از زندگی کردن خوشم میآید! مانند ماجرای امام جمعه قزوین که عبید زاکانی نقل میکند: زندگی را انتخاب کرد! اینقدر غیرت ندارد که مردانه و رک و راست بگوید: برادر! مردانگی از من نمیآید! زندگی را دوست دارم، میخواهم بخورم و بخوابم! خُرمیش میخواهد: از طرفی میخواهد حیوان باشد، فقط بخورد و بخوابد و از طرف دیگر میخواهد ژست انقلابی بگیرد، و مردم تعریفش کنند. در تعارض است: خدایا چکار کنم؟ جرأت که ندارم به طرف حالات و شعارها و کارهای انقلابیم برگردم. میآید دنبال پنبه و بخیه زدن! توجیه کردن: من به خاطر فلان دلیل، این کار را نمیکنم! اگر چنان کنم، چنین و چنان میشود! این برنامه چنین اقتضا میکند! و از این حرفها. حزب توده یا چریکهای فدایی(!) و گروههایی از این قبیل، در اول تصور میکردند که : فرصت طلایی برایشان فراهم شده اما نمیدانستند که احساسات و عواطف دینی ملت ایران چگونه است، واقعاً از همبستگی مسلمانان شیعه با مراجعشان خبر نداشتند، خیال میکردند فرصتی دست داده که به نوایی برسند. حرکت ضد انقلابی خود را از همان ایام قبل از انقلاب شروع کردند، به این امید که خودشان به حکومت برسند. وقتی دیدند که رؤیاها و آمالشان برآورده نشد، و دیدند که حکومت قوی و گردن کلفت است و از پسش برنمیآیند، به آن طرف خزیدهاند که: سلام علیکم! ارادتمندیم! در منتهای بی شخصیتی و دنائت، حتی جاسوسی هم میکنند. خوب چرا چنین میکنید؟ جواب میدهند که آخر ضد امپریالیست است! والله اول ضد امپریالیستتر بود اول بهتر بود تا حالا. چون راضی نیست که بگوید: مادی هستم و زندگی مادی را برگزیدهام و همچنان میخواهد که مردم او را با شعارهای انقلابی و مترقیانه بشناسند، میآید و به این توجیهات میپردازد. هنگامی که به این توجیهات متوسل میشود، در حقیقت درد خود را سنگینتر میکند، و نجات دادنش از این حالت خیلی مشکل میشود، یعنی بیماریش خیلی پیچیدهتر و مهمتر میشود. اگر توجیه نمیکرد، هشیار ساختنش آسانتر بود: تو داشتی به طرف نفس لوامه میرفتی، نزدیک بود که از مادیات و خوشگذرانی گذشت کنی، چه شد چرا عقب گرد کردی؟ چرا دوباره توی کاسه و بشقاب و سفره افتادی؟! چرا دوباره روی فرش پرنقش و نگار سقوط کردی؟ آسان میشد او را متنبه سازی. اما وقتی این مرض هم که به تأویلات و توجیهات گوناگون چنگ میزند، اضافه میشود، واویلا! باید چه طبیبی باشد که توانایی درمان این انسان را داشته باشد! و بتواند او را از دست توجیهات و تأویلات خودساخته و از چنگال کلمات و عبارات قلمبه سلمبه و شعاری و بیمحتوایش برهاند. منظورم از بیمحتوا، این نیست که کلمهی امپریالیسم محتوی ندارد. محتوای امپریالیسم است که این جهان را بیچاره کرده، چه امپریالیسم صد در صد خالص شرقی که از نوع غربیش امپریالیستیتر است و چه امپریالیسم غربی. اینها خیال میکنند قضیه برعکس است نه! امپریالیسم همه جانبه که مستقیماً از ریشهی ماتریالیسم – که گفتیم اساس ارتجاع و بدبختیهاست – تغذیه میشود، نوع شرقی و مارکسیستی آن است. امپریالیسم غربی که آنهم برای بشر – مایهی بدبختی است، کم رنگ است، همه جانبه نیست، به اصطلاح امپریالیسم رشد یافته نیست. به هر حال، این کلمات را به کار میبرند که به اعتبار استعمال توسط آنها، واقعاً بیمحتوی است، بیمفهوم است. تازه دروغ هم میگویند هیچ خصلت ضد امپریالیستی ندارند.
زیرا اولاً خودش در ریشهی امپریالیسم میلولد، یعنی در مادیگری. ثانیاً مگر امپریالیسم چیست؟ چیزی است درست مانند تو! میگوید همه چیز فقط مادیات است و دیگر هیچ. به درک و به جهنم که بشر خوشبخت میشود، یا بدبخت میشود، وضعش خوب است، بد است …!تو هم الان چنین شدهای. نسبت به ملت خودت بیاعتنا شدهای، نسبت به بشر میگویی به دَرَک، دلت اینطور میگوید، دیگر این حرفهای گنده گنده یعنی چه؟ این حرفهای گنده گنده را درست میکند و با این توجیهات به تدریج، چنان پیرامون ضمیرش را مانند دام میتند که نزدیک است جایی باقی نگذارد تا انسانی بتواند از آنجا به اعماق ضمیرش نفوذ کند، و ارادهاش را زنده گرداند، و نجاتش دهد.
و اکنون که به اینجا رسیدیم اشارهای هم به آن آیهی قرآن داشته باشیم که قبل از اینکه این درس ضبط شود، از آن بحث کردیم: «إنکَ لا تهدی من أحببت و لکن الله یهدی من یشاء …» اگر انسانی اینگونه عمل کرد، و آن همه دام را به دور ضمیر خویش تنید، و منفذی باقی نگذاشت، خدا میداند که اگر تمام پیغمبران – علیهم الصلوات و السلام – دست به دست هم دهند و بخواهند تکانی به او دهند، و متحولش گردانند، نمیتوانند، مگر فقط قدرت الهی. تو به فکر این مباش که این انسانها را نجات دهی، به فکر آن باش انسانهایی را که دارای خصلت تقوی هستند، نجات بدهی.
والسلام. به خدایتان میسپارم.
و صلی الله و سلم علی سیدنا و علی آله و صحبه المخلصین.
ادامه دارد …
منبع: نشریه راه ما/ شماره۲۴
مطالب مرتبط: رابطهی شیطان با نفس از دیدگاه کاک احمد مفتی زاده – ۳
مطالب مرتبط: رابطهی شیطان با نفس از دیدگاه کاک احمد مفتی زاده – ۲
مطالب مرتبط : رابطهی شیطان با نفس از دیدگاه کاک احمد مفتی زاده -۱