رابطهی شیطان با نفس از دیدگاه کاک احمد مفتی زاده – ۳
رابطهی شیطان با نفس از دیدگاه کاک احمد مفتی زاده – ۳
نویسنده : کاک احمد مفتی زاده
نکته : این بحث سخنرانی کاک احمد توسط شهید فاروق فرساد از نوار پیاده و نوشته شده است .
امروز صبح درباره نفس توضیح دادید: نفس اماره و نفس لوامه و نفس مطمئنه.
اکنون توضیح دهید که رابطهی شیطان با نفس چگونه است، و شیطان به چه صورتی در ضمیر انسان عمل میکند؟
در نظر دارید که درباره نفس اماره و خصوصیاتش بحث کردیم. نقش آن را در زندگی انسان بررسی کردیم و گفتیم که انسان در این مرحله چه حالات و ویژگیهایی دارد. گفتیم که چگونه بعضی از نیروهایش شکوفا میشود، اما قسمت عمدهی نیروهایش، خصوصاً آنهایی که برای کامل شدن انسانیتش مهمتر و با ارزشتر است، از فعالیت میافتد، و معطل میماند. سوالی که شما دربارهی نقش شیطان و ارتباط آن با نفس، مطرح کردید، به همان بحثی که دربارهی نفس اماره داشتیم، مربوط میشود.
عرض شود: جهتی که شیطان به انسان میدهد، درست مانند جهتی است که نفس اماره میدهد. یعنی وقتی که خود یا شخصیت انسان، در آن مرحلهی منحط حیوانی قرار دارد، مرتباً او را تشویق میکند، و به کارهای پوچ و بیارزش فرمان میدهد، کارهایی که وی را در حیوانیت نگه میدارد و اجازه نمیدهد که تکانی به خود دهد و به طرف انسانیت اوج گیرد. شیطان هم عیناً همین کار را میکند. مرتب وسوسههایی هم جهت با خواستههای نفس اماره به ضمیر انسان القا میکند.
دربارهی اینکه خداوند متعال، چرا شیطان را خلق کرده و چرا شیطان با انسان رابطه پیدا کرده، و چرا خداوند اجازه داده که شیطان انسان را وسوسه کند و مطالب منحط به ضمیر او القا کند، چنین به یاد دارم که در درسهای تفسیر سالهای قبل از انقلاب، در تفسیر آیاتی از سوره بقره که مربوط به خلافت انسان است، بحث کردهایم. اما اکنون هم بیمناسبت نیست که اشارهی کوتاهی به آن داشته باشیم: در آن بحثها انسان را اینگونه شناختیم که موجودی است دارای اختیار و در میدان زندگی هم راه خوبی کردن و راه بدی کردن، هر دو پیش رویش قرار دارد. کامل شدن شخصیتی با این خصوصیات به آن بستگی دارد که بتواند در هر دو جهت، هم جهت مثبت و هم جهت منفی حرکت کند.
انسانیت کشمکش و گیر و داری است میان دو جهت مثبت و منفی. اگر جهت مثبت را نداشته باشد، میشود حیوان محض، و اگر جهت منفی را نداشته باشد میشود ملائکه. در حالی که خداوند متعال، انسان؛ یعنی موجودی که هم جدای از ملائکه است و هم جدای از حیوان آفریده است. او را مانند حیوان نیافریده که فقط دنبال مادیات باشد و تنها جسم برایش مطرح باشد و مانند ملائکه هم او را خلق نکرده که فقط در محدودهی معنویات باشد، روح باشد و دیگر هیچ. او را چنان آفریده که هم جسم – که رو به طرف مادیات دارد – و هم روح – که رو به سوی معنویات دارد – در وجودش جمع باشد. یعنی: انسان موجودی است جسمانی، روحانی. اشتباه است که بعضی از انسانها را روحانی میخوانند. در میان انسانها روحانی وجود ندارد، انسان جسمانی، روحانی است، روحانی تنها، ملائک است انسان نیست، موجود دیگری است. جسمانی تنها هم، حیوان است که آن هم انسان نیست، موجود دیگری است.
خداوند متعال موجودی را میآفریند مانند حیوان، اما از آن بخش علیحده، بخش ممتازی که حسابش از حساب تمام عالم ماده جدا است، و خداوند آن را روح نامیده، سهمی به وی میدهد که با آن میشود: انسان.
این موجود که مرکب است از جسم و روح، یا به عبارتی دیگر مرکب است از حیوان و ملائکه، وقتی انسان است که هر دو جهتش همیشه فعال باشد، هر دو جهتش وجود داشته باشد، هم جهت جسمانیش فعال باشد و هم جهت روحانیش. اگر بخشی از این دو جهت از کار افتاد، دیگر انسان نیست. زیرا جسمانی محض، حیوان است و روحانی محض، ملائکه. دیگر این موجودی نیست که ما آن را انسان مینامیم. دقیقاً به همین خاطر هم که: انسانیت عبارتست از کشمکش مستمر در دو جهت مثبت و منفی، خداوند متعال امکانات و وسایل پر حرارت کردن این کشمکش را برایش فراهم ساخته است. زیرا ارادهی خداوند چنین بوده که این موجود را به گونهای بیافریند که مانند حیوانات نباشد، و مانند ملائکه هم نباشد، پس شرایطی را که لازم است تا بتواند چنین باشد برایش فراهم آورده. همانطور که به وی روح داده، و همانطور که به وی جسم داده، که روح او را به سوی معنویات میکشاند تا مانند ملائک زندگی کند، و جسم او را به سوی مادیات میکشاند تا مانند حیوانات زندگی کند، وسایل تقویت نبرد نه فقط در عالم بیرون – همچنانکه میدانیم که حق و باطل در طول تاریخ حیات بشر، همیشه با هم مشغول نبرد هستند – بلکه در درون یک فرد هم وضع همینطور است. در درون فرد هم بایستی مرتب کشمکش و جنگ و نبرد میان حق و باطل برقرار باشد و در چنین وقتی است که انسان حرکت میکند.
قبلاً بحث کردیم که انسان چه مراحلی را طی میکند تا از مرحلهی شخصیت پست که آن را نفس اماره میخوانیم (خود فرمانده و در جهت ارتجاع و پستی) به جنبش میآید و به سوی مرحلهی بالاتر که نفس لوامه است صعود میکند و از آنجا هم با جنبشی دیگر به مرحلهی آخر که نفس مطمئنه است، میرسد. همهی این مراحل را فقط با مبارزه و تلاش طی میکند. گفتیم که هر کدام از اینها یک مرحلهی استاندارد و قالبی نیست که بگوییم شخصیت اماره تمام خصوصیاتش، از اول تا آخر این است، و نفس لوامه، یا نفس مطمئنه خصوصیاتش این است نه! هر کدام از اینها صدها و هزاران مرحله دارد که طی کردن این مراحل، با کشمکش و دردسر و سختی و عذاب همراه است.
انسان به آسانی نمیتواند مرحلهی نفس پست، یعنی نفس اماره را پشت سر بگذارد و به مرحلهی بالاتر که نفس لوامه است برسد یا از این مرحله به بالاتر، یعنی به نفس مطمئنه نایل شود. در آنجا گفتیم که حرکت از نفس لوامه به بالاتر که نفس مطمئنه است، بدون کتاب و حکمت امکان ندارد. انسانی که موفق شده به مرحلهی نفس لوامه برسد، اگر بخواهد که به مرحله بالاتر برود، حتماً حتماً باید راهنمایش کتاب و حکمت باشد وگرنه محال است که برسد. یا در همان جای خودش میماند، و یا سقوط میکند و دوباره به مرحلهی نفس اماره باز میگردد، و یا فقط به شکوفایی قوای مثبت (قوای روحی) میپردازد، و قوای حیوانی را تعطیل میکند و گوشهگیر و تارکالدنیا میشود که هیچکدام از اینها هم مطلوب نیست. مطلوب این است که به مرحلهی بالا برسد، و فقط با کتاب و حکمت است که میتواند به این مرحله برسد.
چرا به کتاب و حکمت نیاز دارد؟ زیرا نه فقط در بیرون، در درون هم جنگ است، مشقت و سختی است. همین جنگ و کشمکش است که به انسان حرکت میدهد، همین است که به انسانیت مفهوم میبخشد، انسان بدون این مبارزه و درگیری، واقعاً نمیتواند انسان باشد. برای اینکه این جنگ و مبارزهی درونی، همیشه در جریان باشد تا شخصیت انسان شکوفا شود، و بعد از این مبارزهی درونی، نوبت مبارزهی بیرونی هم فرا رسد، از طرفی شیطان را آفریده که جهت بازگشت به سوی ارتجاع و مادیگری را تقویت کند، و مانند لنگری به پای ارادهی انسان گیر کند، او را به طرف حیوانیت بکشاند و از دیگر سو، پیغمبران را – علیهم الصلوه و السلام – با کتاب روانه کرده، و آخرین پیامبر را با کاملترین کتاب و حکمت، تا انسان را به جوش و جنبش آورند، عقلش را شکوفا سازند، چشمانش را بصیرت بخشند، درکش را زیاد کنند و او را به طرف بالا حرکت دهند. انسان در میدان این مبارزه است که انسان میشود.
اگر به آسانی و بدون مشکل بتواند از مرحلهی نفس اماره به مرحلهی لوامه برسد، و از آنجا به سوی نفس مطمئنه حرکت کند، هیچ ارزشی ندارد، آنگاه وجودی است بیحرکت مانند ملائکه. یا اگر نتواند به راه افتد و از مرحلهی نفس اماره به سوی لوامه، و از آنجا به سوی مطمئنه بالا بیاید و در مرحلهای میخکوب شود، باز هم وجودی است بیحرکت، چیزی است شبیه به حیوان و راکد است. انسان، با رکود انسانیتش شکوفا نمیشود با حرکت انسان میشود، حرکتی با مشکلات و گیرودار و فشار و سختی.
به طور خلاصه: خداوند متعال، برای اینکه بازار این جنگ و ستیز، اول در درون فرد و بعد در سطح جامعه، همیشه گرم باشد تا انسانیتش شکوفا شود، از طرفی برای تقویت جهت ارتجاعی، جهت دنیاپرستی، جهت ماتریالیستی، شیطان را خلق کرده و از طرف دیگر برای تقویت جهت روحانی و به سوی رشد و تعالی حرکت کردن، وحی را به وسیلهی پیامبران – علیهم الصلوه و السلام – فرستاده است. پس خلق شیطان برای تکمیل شخصیت انسان لازم است، همانطور که ارسال رسل لازم است. از همان وقت که خداوند متعال، انسان را خلق کرده، راهنماییهای وحی نیز شروع شده. آدم هنوز در این عالم دست به سفید وسیاه نزده، او را از عالم شهاده خارج میکند و به عالم غیب میبرد، و در آنجا برخورد با شیطان و دوران آزمایشی عجیب را برایش پیش میآورد. یعنی شروع انسانیت، با شروع درگیری این دو نیروی متقابل وقوع مییابد.
از طرفی وحی الهی به وی دستور میدهد: … و لا تقربا هذه الشجره فتکونا من الظالمین.
و از طرفی شیطان وسوسهی خود را القا میکند و بر آن دو فشار میآورد تا: فازلهما الشیطان عنها فاخرجهما مما کانا فیه… در جاهای مختلفی از قرآن این بحث آمده. بر آدم و حوا فشار میآورد که بیایید از لذائذ مادی تمتع بجویید. این لذتهای مادی، چنین است و چنان است و ارزشش فلان است و شجرهای که خدا از خوردن آن منعتان کرده، خاصیتش چنین است و فایدهاش چنان است و حتی: و قاسمهما انی لکما لمن الناصحین.
انسانیت اینگونه شروع میشود و در حقیقت انسان موجودی است که با این کشمکش و نبرد، انسان میشود و بدون این، انسانیت نیست. پس همانطور که برای تکمیل شخصیت انسان، فرستادن وحی و ارسال رسل لازم است، خلق شیطان و مسلط ساختنش بر القای وسوسه در ضمیر انسان نیز لازم است. همانگونه که شیطان لازم است تا انسان را به جهت حیوانی بکشاند، تا حیوانیتش گم نشود، وحی هم لازم است که وی را به جنبش آورد و بالا بیاورد، تا در مرحلهی پست نماند. بدینگونه حرکت انسانیت مفهوم پیدا میکند، و ماصدق خارجی مییابد.
اگر انسان مقداری در ضمیر خود تأمل کند، متوجه میشود که: شیطان چیزی غیر از نفس اماره است. با کمی دقت و مراقبت درک میکند و میفهمد که این دو فرق دارند. آنچه مربوط به نفس اماره است، حالتی شبیه به جریان دارد، حالتی شبیه به خصلت دارد. مثلاً آرزوی خوردن و تمایلات جنسی در وجود انسان، حکم یک جریان را دارد. کار شیطان وسوسه است کلمهای که قرآن به کار برده(وسوسه) کاملاً با واقعیتی که در ضمیر انسان پیش میآید، تناسب دارد. باید دقت کنیم تا بفهمیم که چرا برای این کار، لفظ وسوسه به کار رفته است؟
وسوسه یعنی: به حرکت انداختن چیزی، اما نه به صورت جریان، نه به صورت خصلت، بلکه به صورت ایجاد جنبش و حرکت دفعی. انسان که در ضمیر خود تأمل کند، میبیند که علاوه بر خصلتها و خواستهها و آرزوهای نفس اماره، گاهی چیزی – مثلاً – مانند شوک الکتریکی، مانند تکان، در خود احساس میکند که او را به طرف جهت پست سوق میدهد. او را برای فلان انحراف به جنبش میآورد. مثلاً: دروغ بگو، آن مال حرام را بخور، فلان کار ناروا را انجام بده. وسوسهی شیطان، این شوکهای گاه و بیگاهی است که در ضمیر انسان پیش میآید. تفاوت نفس اماره با شیطان در این است که: اولی خصلت است و در ضمیر انسان جریان دارد ولی این، شوک گونه و مقطعی است. که البته این هم عیناً در همان جهت نفس اماره میباشد. نفس اماره او را به حیوانیت و کارهای پست وادار میکند، و از او میخواهد که چیزهای عالی را رها کرده به دنبالش نرود. وسوسهی شیطان هم عیناً همین کار را میکند، یعنی تحریکش میکند، و او را وا میدارد تا به سوی بدیها برود.
وقتی نفس و شیطان، منافقانه عمل نکنند، صریح و روشن آرزو و خواست خود را به انسان بگویند، تکلیف انسان آسان است. نفس میگوید: دزدی بکن، دروغ بگو، میگوید: برو شراب بخور. میگوید: سر مردم کلاه بگذار. میگوید: با چشم خیانت به فلان زن نگاه کن. وسوسهی شیطان نیز همینها را میگوید، حرفش را عوض نمیکند، عیناً مطلبی را که دارد، از انسان درخواست میکند. در این وقت تکلیف انسان آسان است، واقعاً ساده است.
اگر کمی غیرت و مردانگی داشته باشد میتواند بگوید: هر دو غلط کردید. چون معلوم است که چیز بدی را طلب میکنند. اما پارهای اوقات چهرهی واقعی خود را اینطور نشان نمیدهند، و منافقانه عمل میکنند. در این وقت مساله مشکل است بحث قبلیمان قسمت عمدهاش، راجع به این مطلب بود. سوال دربارهی این بود که: چرا بعضی از انسانها از زیر بار مسئولیتشان شانه خالی میکنند، چرا از مسئولیت و وظیفهشان فرار میکنند، و بعد به توجیه کردن این کارشان میپردازند؟ واقعیت این است که: این قیافهی مزورانهی نفس و شیطان است. فلان شخص دوباره به مرحلهی نفس اماره سقوط کرده، ولی نمیخواهد مردم بفهمند که او همان حیوان دنیاپرست است، همان شخص مادیی است که میخواست مرحلهای بالاتر رود، ولی نتوانسته و سقوط کرده است، نمیخواهد مردم این را بدانند، میخواهد مردم تصور کنند که وی ترقی کرده، و به مرحلهی بالاتر رفته، و در همان مرحلهی بالا مانده است پس اقدام به تاویل بافی مینماید، مکر و حیله میورزد تا هم خود را بفریبد، و هم دیگران را فریب دهد. در چنین وقتی مساله مشکل است. قبلاً توضیح دادیم که در چنین حالتی هدایت او بسیار سخت است. زیرا آنقدر دام تزویر و مکر و فریب، به دور نفس امارهی خود میتند تا تشخیص داده نشود، که نه تنها خود را فریب میدهد، تو را هم فریب میدهد. تلاش میکند که با تاویل بافیهایش، چنین تصور کنی که: بله! راست میگوید! حق دارد که – مثلاً – از مبارزهی خود دست برداشته، و مسیر مترقیانهی قبلیش را رها کرده! بی دلیل نیست که مسئولیتش را کنار گذاشته! و… ممکن است که کار در خود فریبی نمانده، و قضیهاش برای خودش روشن باشد و آشکارا جهت حیوانیت را پیش گرفته باشد، اما بخواهد که تو را فریب دهد، مرا فریب دهد، دیگران را گمراه سازد. در این هنگام که نفس و شیطان با مکر و حیله و تزویر عمل میکنند، و قیافهی واقعی خود را نشان نمیدهند، کار انسان در مبارزه با آنها خیلی خیلی دشوارتر است از مرحلهی قبلی، که مطلبشان را از انسان، با صراحت درخواست میکردند. وقتی آشکارا میگوید: دزدی بکن قضیه روشن، و مقاومت آسان است. اما در این مرحله، صریح نمیگوید. وقتی از کسی میخواهد که دزدی بکند، نام دیگری برایش درست میکند، به عنوان دیگری از او میخواهد. نمیگوید فلان زن را خائنانه نگاه کن تا به سوی حیوانیت بروی، نه! برای آن اسم دیگری پیدا میکند، و کار را برایش تاویل میکند. نمیگوید بیا مسئولیتهایت را رها کن و مشغول خوشگذرانی باش، به این حرفها و ادعاهای گنده گنده چکار داری؟ دست بکش و در جهت زندگی حیوانی حرکت کن، نه! به طریق دیگری از او طلب میکند، عبارات و قالبهایی غیر اینها را درست میکند، و پوست دیگری بر مطلبش میکشد. در این وقت تکلیف انسان برای مقابله با نفس و شیطان، بسیار سخت و مشکل است زیرا در این حال، انسان باید دو کار انجام دهد:
اول اینکه تشخیص دهد که نفس و شیطان، دروغ میگویند. مطلب این نیست که میگویند، چیز دیگری است که با نام و عنوان دیگری عرضه میدارند. نفس اماره میخواهد که من حیوان باشم، ولی به جای اینکه صریح بگوید که بیا و حیوان باش، با مکر و حیله این حرف را به من میزند. شیطان هم میخواهد که مرا به طرف عیاشی و خوشگذرانی برگرداند، ولی عوض اینکه بیپرده این مطلب را از من بخواهد، پردهای بر آن میکشد و با حیله و فریب این را از من میخواهد و گمراهم میسازد. بعد از اینکه تشخیص داد، باید مانند دفعهی قبل مقاومت کند و تسلیم نشود. دو کار، از یک کار مشکلتر است. خصوصاً کار اول، که سخت است تشخیص دهد و بداند که با وی دروغ گفتهاند، که این چیزی که به نام دارو به او داده شده، نه تنها دارو نبوده، بلکه سم بوده: «من حیث لم یدر ان السم فی الدسم».
تشخیص دادنش خیلی مشکل است. شیطان یا نفس چیزی را به نام شربت تهیه کردهاند، که در واقع سم است، و میخواهند مرا با آن از بین ببرند. در مرحلهی قبل که آشکارا میگفت: برو فلان گناه را مرتکب شو آسانتر بود که مقاومت کنم و بگویم گناه نمیکنم. ولی در این مرحله، این مشکل را هم دارم که گناه را به نام عبادت به من معرفی میکند و سم را به نام دارو به من تحویل داده و میخوراند.
کار در این مرحله، براستی هم در درون و هم در بیرون مشکل است. در درون، یعنی برای خود شخص پیش بیاید، شخص به حرکت آمده و به طرف مرحلهی نفس لوامه رفته است اما یا نرسیده یا توقعات دیگر برایش پیش آمده، قادر به ادامهی راه نبوده و به مرحلهی قبل بازگشته، به حیوانیت و نفس امارهاش برگشته، وضع او از وضعی که قبلاً در مرحله اول داشت یعنی آنگاه که تحت سیطرهی نفس اماره بود، مشکلتر و سختتر است. چرا؟ به خاطر همین فکر و فریب. آخر چگونه تشخیص بدهد؟! گاهی اوقات که این نابکار، چیزی را به عنوان بهترین هدیهها، بهترین عبادتها و نصیحتها، به او معرفی میکند، در حالی که بدترین و زیانبارترین چیزها است. کار در اینجا بسیار سنگین و مشکل است. اما مرحلهی سنگینتر و مشکلتر هم هست، از این بالاتر و خطرناکتر هم هست. در مرحلهی دوم – همانطور که گفتیم – نفس و شیطان هر دو با همدستی، یک عمل را انجام داده، انسان را به یک مسیر سوق میدهند.
س: آیا میتوان گفت که نفس اماره نابود میشود، ولی شیطان نابود نمیشود؟
ج: به صورت جمله معترضهای به این سوال جواب میدهم: نه عزیزم!
هیچکدام نابود نمیشوند، مساله نابود شدن نیست؛ خیر! اگر نابود شود انسانیت هم میمیرد. مساله پیدا شدن مقاومت است. در مرحلهی نفس مطمئنه آنقدر شخصیت پیدا کرده که نفس اماره نمیتواند کارهایی را که قبلاً از وی میخواست از او بخواهد. گفتیم که نفس اماره عبارت است از مقداری نیروها در وجود انسان، که او را به سوی حیوانیت میکشاند ولی طغیان میکند و اجازه نمیدهد که نیروهای دیگر هم شکوفا شود، و آنها را تعطیل میکند. این حالت در وجود انسان اکنون هم هست و لازم است که باشد ولی در ضمن مجموعهی نیروها قرار گرفته، و تنها نیست.
گفتیم که یکی از صورتهای سقوط انسان، در مرحلهی نفس لوامه این است که نفس اماره را به کلی از یاد میبرد، میرود و تارکالدنیا میشود. در نظرتان هست؟ پس نباید بمیرد. نفس اماره فقط این خصلتش میمیرد که بگوید: بقیهی قوای دیگر باید تعطیل شود و انسان فقط در حیوانیت خلاصه شود حالت فرمانرواییش بر انسان نمیماند، وگرنه خودش وجود دارد. مگر انسانهای بزرگ، پیامبران بزرگ – علیهم الصلوه و السلام – باز هم انسانهایی با مجموعه خصلتهای انسانی نیستند؟ اهل جاهلیت میگفتند: ما لهذا الرسول یاکل الطعام و یمشی فی الاسواق؟! مگر قرار نیست که آنها انسان باشند و نیازهای انسانی برایشان مطرح باشد؟! مگر قرآن به پیامبر دستور نمیدهد که به مردم اعلام کند: … انما انا بشر مثلکم یوحی الی، انما الهکم اله واحد. یعنی چه؟ یعنی خصلتهای بشری موجود است. نیروهای باطنی انسان، که میان انسان و حیوان مشترک است، برای آنانی هم که به مرحلهی عالی اطمینان نفس رسیدهاند، باز وجود دارد، لکن قدرت طغیانشان نمانده، و نمیتوانند سرکشی کنند. میان آن نیروها و نیروهای دیگر تعادل برقرار شده است. شیطان هم باز وجود دارد، ولی اثر نمیکند. آن اثرپذیری در انسان نمیماند که حاضر شود دنبالهرو خواستهای ارتجاعی نفس اماره و شیطان شود. یعنی خصلت اماره بودن و فرمانروایی مطلق را از نفس، سلب و او را عزل میکنند، ولی اصل غرایز به جای خود باقی است. و خصلت فرمانروایی شیطان بر خود را، از او باز میگیرند. این جواب سوالتان، حال به بحث باز گردیم.
مرحلهی بالاتر و مشکلتر از مرحلهی مکر و حیلهی نفس و شیطان، این است که جبهه عوض میکنند، و جهتشان را تغییر میدهند. نفس و شیطان در مرحلهی دوم، فقط قیافه عوض میکنند اما یک جهت هستند. نفس نام عبادت بر معصیت مینهد، و شیطان هم عیناً همین کار را میکند. به عنوان مثال، نفس میگوید: بلند شو بیغیرت! دو رکعت نماز مستحبی بخوان، چرا اینقدر تنبلی؟ چند تا ذکر لااله الا الله بگو، چند عشره قرآن بخوان، حیف نیست عمرت را به بطالت میگذرانی؟ چه دستورات خوبی! ولی منظورش این است که تیشه به ریشهاش بزند. چرا؟ چون اگر انجامش ندهد، حداکثر این است که کار مستحبی را درک کرده ولی وقتی انجامش میدهد، ریشه توحیدش را از بن درآورده. اینها را میگوید تا شاید با ریا و خودنمایی، و برای اینکه مردم بگویند: ماشاالله! چه مسلمانی است! به عبادت بپردازد. ای خاک بر سرش با مسلمانیش! اگر نمیخواند و انجام نمیداد که خیلی بهتر بود. آمد مستحبی را به جای آورد، ولی دچار بزرگترین حرامها شد. در مرحلهی دوم که نفس اینها را به انسان میگوید، شیطان هم همینها را میگوید. نفس به صورت یک جریان آرزو دارد که اظهار تقوا و پاکدامنی و مسلمانی بکند، شیطان هم در همین جهت او را تحریک میکند. در اینجا قیافهشان را عوض کردهاند، قیافهی اول که آشکارا به گناه دعوت میکردند، عوض میشود و این بار به عبادت دعوت میکنند! ولی جهت هر دوتاشان یکی است، جهتشان فرق نمیکند.
مرحلهی سوم، مرحلهای فوق العاده مشکل و پیچیده است، و خطر نفس و شیطان از مرحلهی دوم خیلی بیشتر است. مرحلهای است که جهت و خط و مسیر خود را عوض میکنند، این در جهتی، و آن در جهت دیگر حرکت میکنند. مثلاً نفس میگوید: بلند شو وقت نماز ظهر است، مگذار نمازت فوت شود، بلند شو درست و حسابی نمازت را بخوان. لکن در حقیقت قصدش ریا است، این را میگوید تا به ریا گرفتارش کند. شیطان میگوید: چکار میکنی؟ این ریا است! نخوان، نماز نخوان! انسان بیچاره میان این دو چکار کند؟ یکی میگوید نمازت را بخوان و دیگری میگوید نخوان هر دو هم دشمن هستند، و برای گرفتار کردن و بدبختی انسان فعالیت میکنند. بر حسب ظاهر جهتشان را عوض کردهاند، ولی در واقع هر دو برای سقوط انسان به حیوانیت و مرحلهی نفس اماره تلاش میکنند. این است معنای آن دو بیت که امام بوصیری – علیه الرحمه – در قصیدهی بردیه، درباره نفسشناسی و عرفان فرموده که: و خالف النفس و الشیطان واعصهما و ان هما محضاک النصح فاتهم
تا اینجا دو مرحلهی اول و دوم را طی کرد. مرحلهی سوم میرسد به آنجا که: ولا تطع منهما خصما و لا حکما فانت تعرف کید الخصم و الحکم. مرحلهی اول این است که نفس و شیطان هر دو آشکارا به گناه دعوت میکنند: و خالف النفس و الشیطان واعصهما. مرحلهی دوم این است که تغییر قیافه میدهند و به صورت دلسوز و خیرخواه ظاهر میشوند: و ان هما محضاک النصح فاتهم. اما مرحلهی سوم چگونه است؟ این طور است که یکی از آنها با تو دشمنی میورزد، و دیگری میآید و میانجیگری میکند! میشود حکَم و ریشسفید، و برایت دلسوزی میکند. در اینجا سه چیز موجود است: یکی خودت، این مجموعه به نام انسان. دوم: آن خود منحط، نفس اماره، که میگوید بلند شو و نماز ظهرت را بخوان. سوم: شیطان، که در وقت پیدا شدن اختلافی میان تو و نفس اماره – که جزیی است از وجود تو – میآید، و حکم و ریشسفید میشود و دلسوزی و خیرخواهی میکند، و میگوید: نه نه! نخوان، این ریا است! ترک واجب را از ادای ریایی واجب، آسانتر مینمایاند. این مرحله فوقالعاده خطرناکی از فعالیت نفس اماره و شیطان در ضمیر انسان است. مرحلهی اول بسیط بود. مرحلهی دوم مشکل بود، مرحلهی سوم واقعاً خطرناک است. هر چه انسان بخواهد که بیشتر به سوی رشد و تعالی حرکت کند، و زیادتر به نفس مطمئنه نزدیک شود، به همان نسبت مکر و حیله و فعالیتهای مزورانه نفس و شیطان هم بیشتر میشود. و میدانید که چرا؟ به خاطر مطالبی که پیش از این گفتیم. اصلاً مصلحت انسان همین است، خیر انسان در این است. زیرا وقتی قدرت پیدا کرده و مبارزهاش را شدیدتر کرده، به همان نسبت دشمن هم باید قدرت پیدا کند وگرنه فرد درگیر مبارزه، سست میشود. در میدان وسیع زندگی بیرونی، نمونههای فراوانی میبینیم که وقتی ملتی، جماعتی، در برابر دشمنی ظاهر میشود، اگر دشمن قوی باشد، او هم قدرت خود را افزایش میدهد دشمن ضعیف شود، او هم قدرت خود را کم میکند. مگر همیشه این را نمیبینیم؟ در درون هم همینطور است. این هم رحمت الهی است نسبت به انسان، که هر وقت میخواهد اندکی کاملتر شود، نیروی دشمنان نیز کاملتر میشود. به تناسب اینکه میتواند حرکت مثبت و رو به رشد و تعالیش را قویتر کند، قدرت و فشار ارتجاعی هم قویتر میشود و بدینصورت است که انسان ارزش پیدا میکند.
ادامه دارد
منبع: نشریه راه ما/ شماره ۲۵
مطالب مرتبط: رابطهی شیطان با نفس از دیدگاه کاک احمد مفتی زاده – ۳
مطالب مرتبط: رابطهی شیطان با نفس از دیدگاه کاک احمد مفتی زاده – ۲
مطالب مرتبط : رابطهی شیطان با نفس از دیدگاه کاک احمد مفتی زاده –