کوره های آجرپزی یا قربانگاه حرمت انسان
شفیع بهرامیان
من اهل کردستانم، من زاده ایرانم؛ به قول رندی! من اصیلترین قوم این دیارم (خاتمیها در بحبوحه تبلیغات انتخاباتی) به راستی همه جای ایران سرای من کرد است! باور نمیکنید سری به گاوداریهای تاکستان، مرغداریهای همدان و کورههای آجرپزی زنجان و سمنان و… بزنید. گرچه در چرخه توسعه نامم از قلم افتاده است اما ملالی نیست، بشر جایزالخطاست! گرچه کمترین سهم استفاده از دلارهای سیاه نفتی سهم من است اما خیالی نیست، بشر جایزالخطاست! گرچه کمترین هزینه از صندوق ذخیره ارزی را من داشتهام اما خیالی نیست آخر من آنقدر توسعه یافتهام که نیازی به کمک دیگران ندارم!ما و پسرعموهای افغانمان بسی خوشحالیم …
چرا که چرخ گردننده ‘ایران زمین’ ز ما پویا شود هرچند به ‘ثمنی بخس’ باز باور نمیکنید، سری به میادین کارگری، ترهبار، خدمات شهرداری، نانوائیها، گاوداریها، مرغداریها، کورههای آجرپزی و تمام مشاغل پست دیگر در نیمه غربی کشور بزنید تا ببینید و بدانید که ما افتخار همدوشی با مهمانان ناخوانده افغانمان را داریم و افتخار همدردیشان را، اگر آن افغانهای بیگانه از تأمین اجتماعی بیبهرهاند ما هم چنینیم، اصولاً ما کردها آدمهای مهماننوازی هستیم؛ بنابراین برای همدردی با افغانهای بیگانه در شرایط آنها و مثل آنها حاضریم استثمار شویم اما خیالی نیست بشر جایزالخطاست!
شاید هولوکاست (کورههای آدمسوزی آلمان هیتلری) افسانه باشد، اما سوزاندن حرمت آدمی در پای کورههای آجرپزی حقیقت تلخی است که کسی نمیتواند آن را انکار نماید. به جرأت میتوان گفت کار کردن در کارخانههای آجرپزی اهانتی بس عظیم است به بشریت در عصری که انسان به خود میبالد چرا که میپندارد دیگر حرمتی نمیشکند، زیرا صدای صیانت از حقوق کودک، زن و انسان گوش زمانه را کر میکند اما غافل از این حقیقت است که در برابر قوم من گوشها کر میشوند، چشمها کور و به راستی ‘چشمها را باید شست’ تا بتوان رنج و درد کرد بودن را و به قول جاناتان رندل ‘مصیبت کرد بودن را’ فهمید.
زمانی که میبینی نوجوانی که بازوان نازکش بجای حمل دفتر و کیف و کتاب مدرسه در خروسخوان بامداد پنجه در پنجه زمین درمیآویزد و تا پاسی از شب در پای برجهای سر به فلک کشیده ‘از ما بهتران’ قربانی میشود تا خونبهای رفاه و آسایش و اشرافیت دیگران را پرداخته باشد.
زمانی که میبینی زنان حاملهای که به جای آرامش و آسایش به همراه بار سنگین وجودشان هر روز خروارها گل و چوب و خشت را جابهجا میکنند و در گرمای طاقتفرسای تابستان در سایه دیوارهای گداخته کورهها، رؤیای ‘ویار’ برآوردهنشده خود را در خاک دفن میکنند. اینجا آخرالزمان است و این سرنوشت من است. من ‘کرد’ کردی که ‘کافش’ کار و ‘را’یش رنج و ‘دال’ش درد است. آنچه در پی میآید شرح حالی است از کودک کرد، کودکی که از لحظه نطفه بستن تا بستر سرد خاک گور با درد میزید و با رنج میمیرد و تلنگری است هر چند ناقص به حال نزار آنانی که به دنبال لقمه نانی هر بهار، ترک دیار میکنند و فرسنگها دورتر از زادگاه مادری تحت انقیاد ظالمانهترین شرایط در کارگاههای آجرپزی با شدیدترین رنجها استثمار میشوند.
سکانس اول: گرچه از بسته شدن نطفه زندگیم چند ماه و اندی نگذشته است اما مدتی است در کنار گرمای طاقتفرسای تابستان ضربات مداومی را هر روز از طلوع خورشید تا پاسی از شب بر سر و صورتم احساس میکنم. گاهی حرارت آنقدر بالا میرود که هر آن احساس میکنم دیگر هوایی برای بقای حیاتم نیست. با ضرباهنگ برخورد قالب ‘آجر’ به سر و صورتم و تحمل گرمای آتشین کورههای آجرپزی دوران جنینی را سپری کردم و قدم در این دنیای پرمحنت گذاشتم هنوز چند روزی از آمدنم نگذشته بود که دستان و پاهای نحیفم را در چارچوبی سخت تنگ به نام ‘گهواره’ بستند تا از همان آغاز بدانم و بیاموزم راز بقایم خاموشی است و کلید حیاتم فرمانبری! و تلاش برای رهایی از طناب و بند گهواره عبثی بیش نیست و من نوزاد ناقص به دنیا آمده باید همانگونه بزیم و همانطور بمیرم!
سکانس دوم: هنوز چند روزی از تولدم نگذشته بود که یگانه پناهگاهم هم دیر به دیر شیره وجودش را در دهانم میگذاشت، آخر او مجبور بود کار کند تا بماند و من این را زود فرا گرفتم. مادرم یک شهروند! است من هم یک شهروندم و شهروند(citizenship) در پناه قانون است: ماده ۱۲۱ قانون اساسی جمهوری اسلامی ایران:’دولت موظف است حقوق زن را در تمام جهات با رعایت موازین اسلامی تضمین نماید و امور زیر را انجام دهد: ۱ـ ایجاد زمینههای مساعد برای رشد شخصیت زن و احیای حقوق مادی و معنوی او ۲ـ حمایت از مادران به خصوص در دوران بارداری و حضانت فرزند و حمایت از کودکان بیسرپرست.’ ماده ۷۵ قانون کار جمهوری اسلامی ایران هم در این رابطه چنین مقرر میدارد:’انجام دادن کارهای سخت و زیانآور و نیز حمل بار بیش از حد مجاز با دست و بدون وسایل مکانیکی برای کارگران زن ممنوع است.’ اما این قوانین برای مردم من از محدوده قانونگزارانش فراتر نرفت و هرگز به مرز کورههای آجرپزی حرمتکشی نرسید!؟
سکانس سوم: اینجا مردم من با گل وجودشان آجر میسرشتند و من از شیر گرفته شده، با پای پتی در تابستان داغ راه میروم و جان کندن برادر بزرگتر را به نظاره مینشینم، اما نهیب پدر یادم میآورد که قالب خشتم را سریع از ملات پر نمایم. در دل آرزوی رجعت به خانه میپرورانم و بازی با همسالانم، اما هر روز دوهزار خشت بر روی این آروز میچینم و در پایان از شدت درد کمر بر روی ‘ماسه’ها به خود میپیچم و آسمان را به تمنا به نظاره مینشینم تا کی تموز به سر آید و پائیز را بشارت دهد تا شاید غرش ابری بساط رنج من را تا سالی دیگر درهمپیچد. هر چند که فردا هم آسمان همین رنگ است و همه جا هم آسمان همین رنگ! گرچه من هنوز هم ده بهار را به چشم ندیدهام. ماده ۷۹ قانون کار جمهوری اسلامی ایران:’به کار گماردن افراد کمتر از ۱۵ سال ممنوع است.’ اما من و هزاران مثل من هنوز ۱۰ بهار عمر را ندیدهاند!
سکانس چهارم: برادر بزرگترم در داخل کوره آنجا که آتش سوزان را برای ساختن به سخره گیرند کار میکند و هر از گاهی به نام شوخی به همراه خندهای تلخ، آجر داغی را در دستانم میگذارد تا به من بیاموزد چگونه با آتش درآویزم و فردا و فرداها نگذارم که جای خالی او و امثالش، خللی در کار کاخنشینان و برجهای از ما بهتران! ایجاد نماید. گرچه من هنوز ۱۰ بهار عمر را به چشمم نظاره نکردهام. سکانس پنجم: سالهاست که من و ما مسافر این کارگاهیم و در آن با خون دل تجربه اندوختهایم تا شاید از قالبداری به مقام چرخکشی و از چرخکشی به درجه رفیع کورهچینی و کورهسوزی و مرکزداری برسیم. وه وه چه سعادتی!!
و من کار کورهسوزی را به نقد جوانی خریدهام و میراث برادر را پاس میدارم و شاید پدر را، کار در درون تاریک و سنگین کوره یادآور ظلمت عدم است و سکوت دوران با مادر بودن در مسیر بودن یا نبودن! و فرو ریختن خشتها یادمان ضربات مداومی است که از برخورد قالب پرملات، اما گلی با شکم حامله مادر و سر و صورت من هنوز به دنیا نیامده حاصل شده بود. انگار سرنوشت و تقدیر چنین خواسته است که من از لحظه ذات تا دم ممات توسریخور و سیاهنشین باشم و به قول شاعر:
هر کس کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش سکانس ششم: از آن تاریکی کوره بیرون میآیم به سان تولد یک پروانه از پیله تنگ و تاریک، خواهر و برادرانم را به نظاره مینشینم که با عجله قالبها را پر کرده و با نظم روی زمین میچینند و تنها مدافع آنها در برابر هجوم این گرمای تابستانی کلاهی است حصیری به بهای چند روز جان کندن.
سکانس هفتم: من اکنون ۱۹ سال دارم و ورقپارهای بنام دیپلم در بغل و اما حامل کولهباری از تجربه در امر سازندگی با ۱۲ سال کارآموزی، گرچه مدرک یا بیمهای نیست تا سابقه تجربیام را ثابت کند چون قانون کار، تأمین اجتماعی، حقوق بشر و… در کورههای آجرپزی سرزمین من واژههایی است نامأنوس و تعریفنشده و پدر شصت و چند سالهام همچنان بر کار خود باقیست و بازنشسته نخواهد شد مگر آنکه روزی بازنشسته ابدی شود!
و این نقبی است به زندگی درصد وسیعی از مردم کرد که به خاطر نبود فرصتهای شغلی در زادگاه خویش، راه غربت در پیش گرفته و به ظالمانهترین قراردادهای کاری تن درمیدهند تا شاید قوت لایموتی به کف آرند و ‘پشت نکنند به خدمت دوتا’ زیرا برای ماندن در این سرزمین باید چون لاکپشت پرواز کرد و بسان اسبها مست بود زیرا سرما هم به حال نزار ما میگرید.
منبع : پیام کردستان