اسلام میانه، مارکسیسم افراطی یا لیبرالیسم افراطی؟!
اسلام میانه، مارکسیسم افراطی یا لیبرالیسم افراطی؟!
نویسنده: ابراهیم سوری
شاید در یک تقسیمبندی خام بتوان برخی مکاتب مطرح را به لحاظ وسعت آزادیهای فردی به این صورت از بیشترین به کمترین ردهبندی کرد:
لیبرالیسم » حکومت دینی » مارکسیسم
با تقریب خوبی میتوان گفت تعریف تمام مکاتب از آزادیهای فردی یکسان است، اما تفاوت آنها به حدود آزادیها برمیگردد.
اساسا نیازی به تعریف آزادی نیست. به نظر میرسد آزادی، خود اصلی بدیهی است. شما آزادید تا جایی که مانعی بر سر راهتان باشد! این موانع، همان خطوط قرمز هر مکتبی هستند. در واقع دامنه آزادیهای هر مکتبی را نه اصل آزادی، بلکه موانع آن مکتب مشخص میکنند! بنابراین دیدگاه مکاتب مختلف به اصل آزادی دیدگاهی سلبی است و نه ایجابی؛ برای تقریب ذهن از یک تشبیه استفاده میکنم. محدوده اختیارات انسان را همانند فضای یک شهر در نظر بگیرید که شامل اماکن عمومی و اماکن غیرعمومی (خصوصی، دولتی و… ) است.
اماکن عمومی به خودی خود تعریف نمیشوند، بلکه محدوده اماکن غیرعمومی است که دامنه اماکن عمومی را مشخص میکند. اماکن عمومی، به مانند همان آزادیهای فردی هستند، که به خودی خود تعریف نمیشوند، بلکه محدودیتهای ارزشی دیگر است که محدوده آنها را تعیین میکنند.
حال میتوان به این سوال که چرا دامنه آزادیهای فردی در لیبرالیسم بیشتر از سایر مکاتب است، پاسخ داد. ابتدائاً با توجه به توضیحات فوق، باید سوال را بدین صورت تحویل نمود که چرا موانع لیبرالیسم برای آزادیها کمتر است؟
پاسخ این است که لیبرالیسم، که خود به معنای اصالت آزادی است، هیچ اصل محدودکنندهای غیر از خود و آنچه که به عنوان منافع خودخواهانه در آن مورد تاکید قرار گرفته، ندارد؛ چرا که هیچ ارزش والا و معنوی برای آدمی متصور نیست (اساساً از این جهت که برخی لیبرالها حقیقت را دستنیافتنی تصور کرده و برخی دیگر آن را دارای ابعاد و وجوه متکثر میدانند). پس هر چه محدوده ارزشهای تعریف شده کمتر باشند، دامنه اختیارات فردی و به تعبیر دیگر، آزادیهای فردی بیشتر خواهند شد. بنابراین آزادیهای بیشتر در لیبرالیسم همارز با خلأهای هنجاری بیشتر است. و این یعنی ارزشهای کمتر! بنابراین با یک زنجیره کوتاه منطقی مشاهده میشود، دقیقا خلاف تصور عامه که جوامع لیبرال را جوامعی با ارزشهای غنی تصور میکنند، کاملا خلاف واقع است، مگر آنکه همچون خود آنها، یگانه ارزش حقیقی را آزادی بدانیم که از قبل تکلیف این گزاره معلوم شده است!
اساساً خلأ ارزشهاست که میدان آزادیهای فردی را چنان فراخ نموده است! این را شاید در مضمون سخن «جان استوارت میل» بهتر بتوان مشاهده نمود، آنجا که اذعان میدارد: {نمیتوان غایت زندگی را مشخص نمود، و به ناچار از همگان خواست که بطور یکسان عمل کنند}.
نکته مهمی که از این مضمون میتوان برداشت کرد این است که او بطور ضمنی معترف است که در صورتی که بتوان حقیقت و غایت هستی را شناخت، میتوان مردم را مجبور نمود که از آن تبعیت کنند؛ چرا که او اجبار را به این خاطر نامشروع میداند که به غایت هستی دسترسی نداریم، بنابراین به طور ضمنی جواز اجبار و اکراه به پایبندی به حقیقت را صادر میکند و اینجاست که گوهر اسلام بیشتر نمایان میشود؛
نظام ارزشی اسلام با آنکه بسیار سازمانیافتهتر است و برای اغلب اعمال انسان، ارزشگذاریهای مشخصی دارد و مدعی است که حقیقت مطلق الهی نزد اوست، باز هم با شعار تاریخی «لا اکراه فی الدین»، آدمی را حتی در انتخاب شر، مخیر نموده است!
وانگهی نباید تصور نمود، این آزادی مطلق بوده و بسیار مهم است که پاداش اخروی اعمال را در نظر داشت. بنابراین آزادی در اسلام فقط دنیوی است، نه اخروی و تام.
هرچند با این وجود باز هم دامنه آزادیهای لیبرالیستی بسیار فراختر از آزادیهای اسلام است. این تفاوت همانگونه که اشاره شد به گستردگی نظام ارزشی اسلام برمیگردد. به خاطر همین گستردگی نظام ارزشی، حساسیت اسلام روی رفتارها و گفتارهای افراد برای سایرین بیشتر بوده و آزادیها محدودتر میشوند. بنابراین همانطور که در مقدمات بحث ذکر شد، این نگرش کاملا موجه بوده و به لحاظ منطقی محلی برای ایراد باقی نمیگذارد.
روی همین اصل، کسی حق ندارد آزادانه شرب خمر نماید، افکار ضد دینی تبلیغ نماید، در ملأعام روزهخواری کند و … . چرا که در تمام این موارد حقوق سایر افراد جامعه اسلامی پایمال میشود.
چنانچه شخصی به این موارد معترض باشد، میتوان گفت آزادی اصل نیست، بلکه فرعی است که محدوده آن را خلاها تعیین میکنند.
اگر در سایر نظامها چنین محدودیتهایی وجود ندارد، به خاطر اصل آزادی نیست، بلکه به دلیل حفرههای ارزشی آن مکاتب است، وگرنه آنچنانی که نشان دادیم قافلهسالاران آزادیهای فردی و کسانی چون «جان استوارت میل» به طور ضمنی معترفند، نظام ارزشی را میبایست بر افراد تحمیل نمود.
سوسیالیسم (مخصوصا در شاخه مارکسیستی) و لیبرالیسم به جهت تضاد در مبانی همواره در کشمکش بوده و راه میانه را گم کردهاند.
یکی اصالت را به جمع داده و دیگری به فرد؛ بر همین اساس یکی شعار برابری سر داده و دیگری شعار آزادی!
به لحاظ نفوذ سیاسیای هم که در جوامع امروزی دارند دو بلوک غرب و شرق را به وجود آورده، صحنه روابط بینالمللی را همواره به نزاع کشانده و کشورهای متبوع خود را نیز وادار به واکنش و جبههگیری میکنند. دامنه این افراط و تفریط، حتی مسائل اخلاقی را هم دربرگرفته است. اساساً تمام ایسمها بنا به اصالتگرایی خود همواره از یکی از دو سر بام میافتند.
لزومی ندارد از بین دوگانهی جامعه یا فرد، تنها یکی را اصیل بدانیم و تمام تلاش خود برای سرکوب دیگری بکار بریم؟!
قبلا از لیبرالها سخن رفت، اما در نقد کوتاهی از سوسیالیسم، همین بس که بنا به اصالت دادن به جمع، حتی مسائل غریزی چون حق مالکیت خصوصی و حتی حق داشتن همسر و فرزند را نوعی بردهداری تلقی نموده و در صدد تغییر غرایز برآمدهاند. بدین ترتیب همسر و فرزندان وجهه شخصی خود را از دست داده و به اجتماع تعلق میگیرند و کسی حق ندارد ادعای داشتن همسر و فرزند کند!.
اینجاست که نقش وسطیت اسلام در برابر این دو مکتب متخالف (و تمام ایسمهای فلسفی و سیاسی) برجسته میشود. اسلام اصالت را به هیچ کدام نمیدهد و هم جمع و هم فردیت را تا حدودی که مطابق با غرایز و فطرت خدادی باشند، قبول دارد.
مالکیت خصوصی و بازار آزاد را که تجلی آزادیهای فردی است، قبول داشته، اما با تعیین حدودی بر آن، برابری را نیز، حتی بسیار وجیهتر از سوسیالیسم و مارکسیسم ارائه میکند.
در اسلام هر کس آزاد است از طرق مشروع، کسب درآمد کرده و حق مالکیت خصوصی نسبت به اموال خویش داشته باشد، اما برای ایجاد عدالت و توازن همان گونه که در حکم زکات مشهود است، فقرا سهمی مشخص و نسبی از اموال ثروتمندان دارند.
بدین ترتیب نه آن آزادی افسار گسیخته لیبرالیسم مورد تایید است و نه برابری افراطی کمونیستی که حق تلاشگران را ضایع میکند.
@SerajArchive