آثار استبداد در اخلاق
آثار استبداد در اخلاق
استاد کواکبی
سیر استبداد چیزى را مالک نباشد تا بر حفظ او حریص باشد.زیرا چیزى ندارد که عرصه یغما نباشد و همچنین شرفى ندارد کهعرصه اهانت نبود و نادان را امیدى به آینده نیست تا درپى آن رود و اونیز همچون عاقل بدبخت است. و همین حال، اسیر را چنان نموده تا درعالم کون، لذت نعمتى را جز لذت حیوانى نچشد و بنابراین حرصشبر زندگى حیوانى بسى شدید باشد اگرچه بدبختانه باشد، و خودچگونه بر او حریص نبود که غیر از او چیزى نشناخته. این زندگى کجاو زندگى ادبى کجا؟ این زندگى کجا، و زندگى اجتماعى کجا؟ اماآزادگان منزلتحیات حیوانى در نزد ایشان بعد از چند مرتبه مىباشد.و این معنى کسى نداند جز این که آزاد باشد یا خداوند پرده از روىبصیرتش برگرفته باشد. و مثال این معنى، پیران باشند که چون زندگانىایشان به تمامى، درد و بیمارى گردد و به دروازه قبر نزدیک شوند، برزندگى خویش افزون از جوانان که در آغاز زندگانى و آغاز لذت و آغازامید مایلند حریص باشد.
استبداد، آسایش فکر را سلب نماید و کالبد را بیش از آنچه بابدبختى نزار گردد لاغر سازد. پس عقلها بیمار گردد و شعور برحسبدرجات مختلف در مردمان اختلال یابد – و عوام الناس که از اصل ماده،خرد ایشان اندک است، گاهى مرض عقلى در آنها به درجهاى رسد کههرچه از لوازم زندگى حیوانى ایشان نباشد درمیان خیر و شر آن تمیزدادن نتوانند، و پستى ادراک ایشان بهمجرد آثار و بزرگى و جلالت کهدر مستبد و یاوران او نگرند چشمشان خیره گردد، و به محض شنیدنالفاظ مدح و عظمت در وصف او و حکایتهاى قوت و شوکت اوفکرشان تیره شود. پس چنان بینند و فکر نمایند که دوا، در دردمىباشد. و درمقابل مستبد منقاد و مطیع شوند، بدانسان که گوسپند درنزد گرگ منقاد گردد. در هنگامىکه با پاى خویش، به محل هلاک خودهمى شتابد.
و از اینرو، استبداد بر این عقلهاى ضعیف عامیان علاوه بر اجسامایشان مستولى گردد. و آنها را چنانکه خواهد فاسد گرداند – و برذهنهاى نزار ایشان غالب آمده، حقیقتها بلکه مطالب بدیهى را برحسبهواى خویش مشوش سازد. بعد از آن مثل ایشان در اطاعت کورکورانهاستبداد و مقاومتبا راه راست و رهنماى، مثل پروانه و جانوران خردباشد که خود را بر روى شعله چراغ همى درافکند و همى بینیم که چونکسى خواهد ایشان را مانع از هلاکت گردد، با او مقاومت و مغالبهنمایند.
و خود غرابتى نباشد اگر ضعف کالبد در ضعف عقل، اثر نماید;چه در بیماران که خرد ایشان سبک گردد و همچنین مردمان دردمند، کهادراکشان نقصان پذیرد از براى این معنى شاهدى واضح است.همچنانکه با کمترین نظر دقت، فرق سلامت و فراوانى خون و قوتجسم و زیبایى هیئت، میانه جماعت آزادان و اسیران ظاهر شود.
بسا باشد مطالعه کننده هوشمند، که فکر خویش در ممارستطبیعت استبداد به تعب نفکنده شبهه نماید که استبداد میشوم را چگونهقوت منقلب ساختن حقایق باشد. پس گوییم: آرى استبداد حقیقتها رادر خاطرها منقلب سازد به حدى که بعضى از ملوک و امپراطورهاىپیشین توانستند بهجهت تایید استبداد خویش، با آئینها بازى کنند. وخود مردمان، سلطنتها از بهر پاسبانى و نگاهدارى خود برقرار داشتندو استبداد موضوع را منقلب نموده، رعیت را پاسبان و خدمتگذارسلاطین ساخت، گویى آن بیچارگان از بهر ایشان خلق شدهاند و آناننیز این معنى را پذیرفته رضا بدادند. – همچنانکه استبداد قوتاجتماعى ایشان را که همان عین قوت سلطنت است در راه مصلحتخویش نه مصلحت ایشان بکار بردند، و ایشان رضا داده فرمان پذیرشدند و خود قبول نمودند که استبداد ایشان را معتقد ساخت تا طالبحق را: فاجر، و تارک آن را: مطیع، و شکایت کننده متظلم را: مفسد، وباهوش دقیق را: ملحد، و گمنام بیچاره را: پرهیزگار امین دانستند.همچنانکه پیروى استبداد کردند تا نصیحتگذارى را: فضولى، وغیرت را: عداوت، و جوانمردى را: سرکشى، و حمیت را: جنون، وانسانیت را: حماقت، و رحمت را: بیمارى، نام نهادند. و نیز با اوهمراهى کردند تا نفاق را: سیاست، و حیلت را: تدبیر، و دنائت را:لطف، و پستفطرتى را: خوشخویى، شمردند.
و خود اگر استبداد را در فکر سادهلوحان بر حقایق امور تحکمباشد غرابتى نخواهد بود، بلکه غرابت در آن است که بسیارى ازخردمندان و از آن جمله جمهور تاریخنگاران را غافل ساخته تا قاتلینغالب مردم را مردمان بزرگ نام نهاده با نظر احترام و اجلال بدیشان نظرکنند، فقط محض این که ایشان آدمیان بسیار، به قتل رسانیده و درخراب کردن معموره عالم، اسراف ورزیدند. و از این قبیل است درغرابت آنچه تاریخ نگاران، قدر یاوران مستبدین و اشخاصى که در نزدایشان وجاهت و قبول یافتهاند بالا برند. همچنین است افتخار اولاد، بهاجداد مرحوم خودشان که از یاوران و مقربین ستمکاران بودهاند.
و شاید مردمان را بهخاطر رسد که استبداد را نیکو کاریها باشد ودر اداره آزاد، مفقود گردیده و آنها را مسلم داشته، گویند: استبداد،طبایع را نرم و لطیف سازد و حق آن باشد که این معنى از فقدانجوانمردى حاصل شود نه از فقدان بدخویى. و نیز گویند: استبداد،فرمان بردارى و انقیاد به مردمان آموزد. و حق آن است که این انقیاد ازترس و جبن باشد نه به اراده و اختیار. گویند نفوس مردمان را به احترامبزرگان و توقیر ایشان تربیت نماید، حق آن بود که این توقیر با کراهتو بغض مىباشد نه از روى میل و محبت. همچنانکه گویند: استبداد،فسق و فجور را اندک سازد و حق آن است که این معنى از بینوایى وعجز افتد نه از پاکدامنى و دیندارى. گویند استبداد، جریمهها از قبیلقتل و ضرب و غیره اندک کند. و حق آن است که استبداد، جریمهها راپنهان دارد و شمردن آنها کمى گیرد نه شماره.
عدالت، در اخلاق آدمیان آن کند که دست عنایت در رویانیدندرخت. پس ملت همچون جنگل است که اگر او را مهمل گذراند،درختانش درهم شود و اکثر آنها بیمار و زار گردیده، درخت قوى برشاخه ضعیف، غلبه نماید و او را هلاک سازد، و این مثل قبایل وحشىباشد.
پس اگر اتفاقا باغبانى بدان جنگل آید که بقاى آن او را اهمیتداشته باشد و او را خرم خواهد، به تدبیر آن برحسب طبایع آن درخت،پردازد. پس درخت قوت یافته، میوه آرد و میوهاش نیکو گردد و اینمثل سلطنت عادلانه است.
و هرگاه به هیزمشکنى برخورد که او را مقصودى جز کسبعاجل نباشد جنگل را فاسد و خراب کند و این مثل سلطنت مستبدهباشد.
و اگر آن هیزمشکن غریب بود و از خاک آن سرزمین نبوده، نه اورا در آن مایه فخرى و نه از عیب آن بر وى ننگى رسد، جز آن که هم اوتحصیل فائده عاجل باشد; اگرچه به کندن ریشه درختان بود. در آنهنگام قیامت کبرى و خرابى و هلاکتبزرگ برپاى شود. پس بنابراین،مثال مقام استبداد در خصوص اخلاق، مقام آن هیزمشکن است کهبه غیر از فساد از او امید نتوان داشت.
اخلاق، اخلاق نباشد تا در دنبال قانون نرود و همین است که درنزد مردمان، ناموس نامیده شود. اسیر استبداد، از کجا تواند صاحبناموس باشد، در صورتىکه آن همچون حیوانى است که عنانش دردست دیگرى باشد تا بهر کجا که خود خواهد برد و زندگانى او پرىباشد درمقابل باد، که بادش به هر سوى کشد. نه نظامى در زندگى دارد ونه ارادهاى از خود. آیا اراده چه باشد؟ اراده یا ناموس اخلاق، هماناست که در تعظیم شان او گفتهاند: اگر پرستش کسى را جز پروردگارروا بودى، هرآینه خردمندان پرستش اراده را اختیار کردندى. اراده،همان صفت است که حیوان را بر نبات رجحان دهد. چه در تعریفحیوان گویند: او متحرک استبه اراده. پس اسیر استبداد، که از خویشاراده ندارد، حق حیوانى از او سلب شده تا چه رسد به انسانیت; زیرا کهاو به فرمان غیر خود رفتار نماید نه به اراده خویشتن، و از اینرو فقهاگفتهاند: غلام را در بسیارى از امور عزمى معتبر نباشد زیرا که عزم اوتابع مولاى خود است. اسیر استبداد، را نظامى در زندگى نیست، چهگاهى توانگر شود و در اینصورت دلاور و کریم باشد و گاهى فقیرگردد و ترسو و چنس شود و همچنین سایر احوالاتش که ترتیب ونظمى ندارد تا متابعت ترتیب و نظم معین کند; چه اسیر را بر اسیر دیگرستمى نباشد تا او را منع کنند یا نکنند، بلکه بر او ستم روا دارند، خواهکسى یارى او کند یا نکند. چون روزى گرسنه ماند ناچار با گرسنگىبسازد و روز دیگر که فراخى روزى بیند تخمه نماید.
هر چه خواهد از او منع نمایند و هرچه نخواهد بر رغم او مجبورابه وى دهند. و کسى را که حال بر اینگونه باشد، صفات حسنه از کجا دراو پدیدار گردد و اگر در آغاز بوده چگونه فاسد شود.
کمتر چیزى که استبداد در اخلاق مردمان اثر کند، آن باشد کهنیکان ایشان را مجبور سازد تا با ریا و نفاق خو گیرند، که هر دو خصلتىسخت ناهنجارند. و بدان را یارى کند تا هرآنچه در دل دارند به ایمنىمجرى دارند، حتى از عیبجویى و رسوایى نیز ایمن باشند که اکثر اعمالایشان پوشیده ماند; چه استبداد، پردهاى بر آن افکند که عبارت از ترسمردمان از پاداش شهادت دادن و بیم از عاقبت افشاى عیوب فاجراناست. قوىترین قانون از بهر اخلاق، نهى از منکرات استبا نصیحتو سرزنش. و نهى از منکر در عهد استبداد، از بهر کسى که قدرتنداشته باشد و با غیرت باشد غیر ممکن است. و شخص صاحبقدرت با غیرت، سخت اندک باشد، و اندک افتد که نهى از منکر نماید واندک باشد که نهى او سودمند افتد; چه او جز مردمان ضعیف و زبون راکه کار نیک و بد از ایشان نیاید نهى کردن نتواند، بلکه آنگونه اشخاصاختیار خویش در دست ندارند و موضوع نهى ایشان و عیبجوئى آنانمنحصر به صفات نکوهیده نفسانى شخصى گردد و فقط. و آن صفاتخود بر احدى پوشیده نباشد. اما اشخاصى که در عهد استبداد مصدروعظ و نصیحت و ارشاد همى باشند، پس ایشان مطلقا (اگر نگویمغالبا) از چاپلوسان ریاکار، خواهند بود و کلام ایشان از تاثیر سختدور باشد. چه آن موعظه و نصیحتى که اخلاص در او نبود مانند بذرمرده باشد. اما نهى از کارهاى زشت در اداره آزادى از براى هرغیرتمندى میسر است که با ایمنى و اخلاص بدان قیام نماید، و نهىخویش نسبتبه ضعفا و اقویا بدون تفاوت متوجه سازد و تیرهاىملامتخویش بر صاحبان شوکت و رؤسا، پرتاب کند. و درموضوعهاى تخفیف ظلم و ترتیب نظم به خوبى اندر شده گفتگو نمایدو نصیحتى که سود و ثمر بخشد همین باشد.
و چون مضبوط بودن اخلاق طبقات علیاى مردمان، از امور بسمهمه مىباشد، لاجرم ملتهاى آزاد، آزادى خطابه و تالیفات ومطبوعات را رها ساخته، فقط تهمت و نسبتهاى زشت را استثنانمودهاند. و چنان صلاح دیدند که مضرت بىنظمى در این خصوصکمتر از محدود نمودن آن مىباشد. چه کسى در باب حکمرانان ضامننیست که یک موى قید و محاسبه را زنجیرى از آهن ساخته، دشمنطبیعى خودشان یعنى آزادى را خفه نمایند.
– اما قرآن آزادى قلم را به نهادن این قانون، غرق نمود که فرمود:«لایضار کاتب ولاشهید. یعنى هیچ کاتب و شاهدى را نرسد که کسى راگزند برساند». (۹)
اینک ملتهاى متمدنه مىباشند که جماعتى از خودشان را به ناممجلس نواب، مخصوص داشتهاند و وظیفه ایشان نگاهبانى و احتساباداره سیاسى عمومى است و این معنى بهدرستى موافق استبا آنچهقرآن کریم بدان فرمان داده است که فرماید: «ولتکن منکم امه یدعون الىالخیر ویامرون بالمعروف وینهون عن المنکر یعنى باید گروهى از شماباشند که به سوى خیر دعوت نموده امر به نیکى و نهى از بدىنمایند». (۱۰) و در انتهاى این یتشریف، مدح و توصیفى وارد گردیدهکه نفوس نیکوکاران را وادارد تا مشقت این وظیفه و منصب را که ذاتاشغلى شریف و در نزد مستبد و یارانش بس ناگوار است، تحملنمایند. چه در آخر آیه فرماید: «واولئک هم المفلحون».
خصلتهاى بنىآدم، اولا بر دو قسم تقسیم شود، بعضى از آنهاخصلتهاى نیکوى طبیعى باشد همچون: صدق، امانت، همت، مدافعه،رحمت. و بعضى دیگر خصال زشت طبیعى است، مانند: ریا، تعدى،جبن، قسوت; که تمام طبایع و شریعتها بر زشتى آنها متفق است و قسمدویم، صفات کمالیه; که شریعتها به حکم الهام، معین نموده همچون:تحسین ایثار و عفو و تقبیح زنا و طمع. و شاید در این قسم از صفات،امورى یافتشود که عقل همه کس، حکمت او یا حکمت عموم دادناو را درنیابد. جز این که منتسبین دین از روى احترام یا از ترس، امتثالآن نمایند، و قسم سیم خصلتهاى معمولى است و او آن است که انسانبرحسب ارث یا بهتربیتیا به عادت کسب نماید. و برحسب میلخویش بعضى را نیکو و بعضى را قبیح شمارد. از آن پس دقتنظر، مارا فایده دهد که این اقسام سهگانه در یکدیگر مخلوط و با هم شرکتدارند و بعضى در بعض دیگر اثر نموده و مجموع آنها در زیر تاثیرالفتباشد. به قسمى که هر خصلتى از اینها در خاطرى راسخ گردد یامتزلزل باشد برحسب استمرار الفتیا قطع آن. مثلا قاتل، شناعت عملخویش، در مرت دویم همچون نخستین درنیابد و همچنین جریمه درواهمه تخفیف یابد تا بدان درجه رسد که از قتل لذت برد، گویى حقطبیعى او مىباشد. همچنانکه حال جباران و غالب سیاسیون است کهریختن خون را از بهر اغراض سیاسى خویش جایز شمارند، و از اینجهت وصف ایشان به جلادان صحیح باشد. چه فرقى نیست که کسىرا با شمشیر بکشند یا با قلم، یا رگهاى کردنش قطع نمایند، یا بدبختىبدو میراث دهند.
و همچنین باشد اسیر استبداد، بخصوص چون در اسیرى قدیمىشده باشد که بدترین خصلتها را ارث برد و بر بدترین صفات تربیتشود و در تمام عمر، شرش همراه باشد. پس صفات نیکو وى را از کجاحاصل آید؟ آیا در فاسد نمودن تمام خصال نیکوى طبیعى و شرعى ومعمولى او همین بس شدنى است که مجبورا با ریا خو نموده تا ملکه اوگردیده و بر نفس خودش نیز اعتماد نمانده; چه قدرت ندارد که برحالتى پایدار در نفس خویش حکم نماید; مثلا او را امکان ندارد تا بهامانتخود جزم کند یا ثبات خویش را ضامن باشد و لاجرم در حقذات خود با بدگمانى زندگى نماید و در اعمال خویش مردد مانده، نفسخود را همى ملامت کند که در امورات اهمال ورزیده و نقصان خویشهمى داند و لیکن نداند که این نقصان او را از کجا بیامده. پس خالقخویش را متهم دارد و حال آن که خالق او جل شانه، چیزى در خلقتاو ناقص نفرموده. و گاهى تهمتبر آئین خود و گاهى بر تربیتخویش و گاهى بر زمانه و گاهى بر قبیله و طایفه افکند، در صورتىکهحقیقتحال از تمامى اینها دور است. چه حقیقت امر، جز این نیستکه او آزاد خلقتشده سپس اسیر گردیده.
اخلاقیان اجماع نمودهاند که هرکس بهعیبى از عیوب خلقىاصلى مبتلا باشد او را امکان ندارد که به سلامت دیگرى از خودشقطع نماید و معنى این خبر همین باشد که فرموده: «اذا سائت فعالالمرء سائت ظنونه» یعنى چون مرد را کارها بد باشد بدگمانى پیشهسازد. مثلا ریاکار را این حال نباشد که غیر خود را از عیب ریا به کلىبرى داند، مگر زمانى که نشاه ایشان را در میانه دورى بسیار بود.مثل این که در دین یا در جنس با هم مغایرت داشته باشد، یا در شانو منزلت تفاوت بسیار درمیان بود; همچون گدایى بینوا با امیرىاز طبقه اعلا. مثال این مطلب آن که نه برزگر و امثال او را در مشرق،نسبتبه فرنگیان و اهل اروپ، در معاملات، امینى و اطمینانى افزوناز هم جنس و هموطن خویش باشد. و همچنین فرنگیان چون از خودو اقران خود خیانتبدیده، بسا باشد که بر یک نفر از مشرقى ایمن باشدو بر ابناى جنس خودش ایمنى نبود. و این حکم برعکس قضیه، نیزصادق باشد. یعنى شخص امین درستکار، تمام مردم را امین و صادقداند، بخصوص کسانى که در نشاه مانند خودش باشند. و این استمعنى این جزء که: «الکریم یخدع» یعنى مرد آزاده همواره فریب خورد وچه بسیار افتد که شخص امین از پیروى حزم مدهوش و بىنصیبماند. زیرا که در مواقع لازمه درباره مردمان بدگمانى ننماید و حال آن کهبدگمانى از حزم است.
چون دانستیم که از طبیعت استبداد خو گرفتن مردمان باشد بهاخلاق نکوهیده قبیحه، و بعضى از آن اخلاق; اعتماد بر نفس را ضعیفسازد. و از این رو اهل کار و اهل عزیمت درمیان ایشان اندک افتدهمچنانکه اعتماد بعضى نسبتبهبعض، مفقودگردد. پس از این مقدمهمعلوم شود که اسیران، بالطبع از ثمره اشتراک در اعمال زندگى محرومباشند با درویشى و بدبختى زندگى کنند و همواره واگذاشته و زبون وبیچاره و شکستیافته باشند – و شخص خردمند حکیم ایشان راملامت نکند، بلکه برایشان رحمت آرد و راه چاره از بهر ایشان طلبنموده، اثر حکیم حکیمان را پیروى نماید که فرمود: «رب ارحم قومىفانهم لایعلمون» «اللهم اهد قومى فانهم لایعلمون» (۱۱) یعنى پروردگار را بر قوممن رحمت آور که ایشان گروهى نادانند. یا بار خدایا قوم مرا هدایتکن که ایشان نادانند.
در اینجا مطالعه کنندگان را نگاه داشته التفات او را طلب کنم تا دراین معنى تامل نمایند که ثمره اشتراک در اعمال، چه چیز است کهاسیران از آن محرومند؟ پس یادآورى کنیم که اشتراک، بزرگترین اسرارکاینات باشد، و بدو استبر پاى بودن همه چیز جز ذات خداى یگانه،چه قیام اجرام سماوى و قیام موالید سهگانه و قیام زندگانى عالم عضوىو قیام جنسها و نوعها و قیام ملتها و قبیلهها و قیام خانواده و اعضاىجسمها، همگى به اشتراک باشد. آرى سر زندگى در اوست، سرمضاعف شدن قوه به نسبت قانون تربیع در اوست. سر تجدید استمراربر اعمالى که عمر افراد بدان وفا نکند در او است. بلى سر و تمام سر درپیشرفت و فیروزى ملتهاى متمدن، اشتراک است. که ناموس حیاتخویش بدان تکمیل نمودند و نظام سلطنتهاى خود را با او ضبط کردندو کارهاى بزرگ با او برپاى داشتند. هرآن چیزى که غیر ایشان بر آنغبطه برند با اشتراک بدست آوردند. و شاید گوینده بگوید: که سراشتراک، امرى پنهان نباشد و دیر زمانى است که کتابها در باب آننوشتهاند، بهحدى که گوشها از شنیدن آن ملول گردیده، و با وصف این،در مشرق کسى برنیامد که بدان قیام کند جز ملت «تراتسوال» و دیگر«ژاپونیان». آیا سبب این چه باشد؟
پس او را چنین پاسخ دهیم: که نویسندگان بنوشتند و بسیار نیکوبنوشتند و تفصیل داده مجسم ساختند و لیکن خداى، استبداد میشوم رابکشد که ایشان را واداشت تا سخنان خویش در دعوت به سوىاشتراک و آنچه بهمعناى او باشد از قبیل معاونت و اتحاد و دوستى واتفاق، محصور داشتند. و مانع آمد که متعرض ذکر تمامى اسباب آنشوند یامجبور ساخت که فقط بر بیان اسباب اخیره اقتصار نمایند. مثلاگویندهاى گفت: مشرق مریض است و سبب آن جهل است. و دیگرىگفت: جهل بلاى مشرق و سبب آن کمى مدارس است. و دیگرى گفت:کمى مدارس عار و سبب آن معاونت نکردن افراد ملت و یا صاحبانشان بر انشاى آن است. و این عمیقتر مطلبى است که قلم نویسندهمشرقى مىنگارد. گویى بهسبب و مانع طبیعى یا اختیارى برسیده، وحال آن که حقیقت آن باشد که در اینجا سلسله اسباب دیگرى هست کهچون آنها را تحویل نماییم منتهى گردد به قیام نمودن بر وظیفهارشاد بهجهت لزوم خلاصى جستن از استبداد، و راه آن بسیارى طالباناست. و دیگرى گفته: مشرق مریض است و سبب آن عدم تمسکبدین است.
و در همینجا ایستاده با وصف این که اگر اسباب را تتبع نماید بدانجارسد که حکم نماید که تهاون در دین، از استبداد ناشى شود و عافیتى کهمفقود گردیده، آزادى سیاسى باشد. پس برادران خود را بهخواستگارى او وادارد و کابین و مهر او فزونى خواستگاران است.حکمائى که خداوندشان بهوظیفه دستگیرى ملتها گرامى داشته، دربحث از مهلکات و منجیات اتفاق نمودهاند که فساد اخلاق، ملت را ازشایستگى خطاب خارج سازد و زحمت اصلاح اخلاق، از دشوارترینکارها باشد. و بسى محتاج به حکمتبالغه و عزم قویست. و ذکرنمودهاند که فساد اخلاق، از مستبد و یاوران او از قبیل وزراء و امرا بهفراشان منتشر گردد و از سرداران به افراد سپاهیان و از ایشان به تمامىخانهها سرایت نماید، بخصوص خانههاى طبقه اعلى که طبقه سفلىبدیشان شباهت جویند. و همچنین فساد، عموم یابد تا ملت چنان شودکه دوستبر او بگرید و دشمن شماتت نماید و دردش بىدوا ماندهامید شفاى او نماند. و خود پیغمبران علیهم السلام در نجات بخشیدنمردمان از بدبختى، مسلکى پیش گرفتند که نخست عقلهاى ایشان رابگشودند تا کسى را بجز ذات خداوند تعظیم ننموده، جز به فرمان اواذعان نکنند، و این معنى به قوى ساختن حسن ایمان، صورت پذیرد کهفطرى وجدان هر انسانى باشد. پس از آن جهد ورزیدند تا عقلها را بهمبادى حکمت نورانى نمودند و فهمانیدند که آدمى چگونه اراده خودیعنى آزادى فکر خویش را مالک شود و در اعمال خود مختار گردد و بااین معنى، قلعههاى استبداد را ویران ساخته سرچشمه فساد را مسدودنمودند. و سپس بعد از رها ساختن زمام عقلها، همى بر انسان نظرکردند که مکلف به قانون انسانیت مىباشد و حسن اخلاق از او همىخواهند. پس او را با اسلوبى که راضى گردد، این مطالب تعلیم نمودندو تربیت تهذیبى منتشر ساختند – و حکماى سیاسى قدیم، در سلوکاین طریقه و ترتیب و متابعت انبیا علیهم السلام نمودن، یعنى آغاز ازنقطه مذهبى شروع کردند تا راهى از بهر آزادى ضمایر بدست آرند وازآن پس طریق تربیت و تهذیب را بدون سستى و انقطاع پیش گرفتند.
اما متاخرین غربیان، بعضى از ایشان دستهاى بودند که راه بیرونبردن ملتخویش از شارستان دین و آداب نفیس آن به فضاى آزادى وتربیت طبیعى پیش گرفتند، به گمان این که فطرت انسان، از بهر ضبطنظم کافى باشد. و خود از خرمى مدخل و آغاز این راه فریفته گردیده،معتقد شدند که دین و استبداد دو کلمه باشد به یک معنى… و این معنى،نیز ایشان را بر سر این طریقه یارى نمود که نور علم را درمیان ملتخویش منتشر یافتند. همان علمى که در نزد مصریان و آشوریانمنحصر در خدمت دینى بود، در نزد غرناطیان و رومیان جمع بود و درنزد هندیان و یونان مخصوص به چند تن از جوانان منتخبین بود، تا بعداز ظهور اسلام که عرب بیامدند و آزادى علم را رها ساخته، تحصیل آنرا مباح نمودند، تا هرکس خواهد تعلیم گیرد. پس به آزادى به اروپامنتقل گردید و عقول ملل آنجا برحسب درجات نورانى شد. و بهنسبت، نور عقل ملتها ترقى نموده در اطراف منتشر شدند و با مردمانمخالطه نموده، عقبمانده بر پیش افتاده غبطه همى برد و از حال اوحسرت خورده رسیدن بدو را طلب مىکرد و در جستجوى وسایل آنبرمىآمد.
پس از این حرکت، شناختن خیر، و غیرت به رسیدن بدان،شناختن شر و سرباز زدن از تحمل آن برآمد – و طلب پیش رفتن درکار،بر خلاف میل هر معارضى پدید گردید – و سر کردگان آزادى، قوت اینحرکت را مغتنم شمرده قوتهاى ادبى متفرق بر آن اضافه نمودند. ماننداین که سنگینى وقار دینى را به خرامیدن عروس آزادى بدل ساختند،بهحدى که باک نداشتند که آزادى را بهصورت زنى خوبروى بىپرده کهجانها همى رباید مجسم نمایند و نیز مانند این که پیوستگى اشتراک دراطاعت مستبدین را، به پیوستگى اشتراک در حب وطن، مبدل کردند. وهمچنین قوت حرکت فکرتها را چون موج بر سر رؤساى اهل سیاستو دین مسلط ساختند.
بلى غربى به زندگانى مادى قائل است و صاحب نفس قوىمىباشد و در معامله سخت است و بر انتقام و خودخواهى حریصبود، گویى در نزد او از مبادى عالیه و خصال شریفه که مسیحیتشرقىاز بهر او نقل نموده چیزى باقى نمانده. مثلا جرمانى را خوى درشتباشد و چنان بیند که چون عضوى از اعضاى آدمى را حیات ضعیفبشود شایسته مرگ است و تمامى فضایل را در قوت و تمامى قوت رادر مال داند; پس علم را دوست دارد ولى از بهر مال، و بزرگى را دوستدارد از بهر مال، اما لاتینى را طبیعتبر خودپسندى و سبک روحىبرآمده، عقل و حیات را مطلقا دربر گرفتن، حیا داند. و شرف را درزیور و جامه، و عزت را در غلبه جستن بر مردمان.
اما اهل مشرق، اهل ادب باشند و ضعف قلب و سلطنت عشق،برایشان غالب باشد. و همواره کوشش به وجدان و رحمت، فرا دارنداگرچه در غیر موقع بود! و لطف پیشه نمایند، اگرچه با دشمن باشد! وجوانمردى و قناعت و سهلگیرى در آینده از صفات ایشان است. و ازاینرو; شرقى را این حال نبود که آنچه غربى مباح شمرده او نیز مباحداند، و اگر هم مباح داند ازو بر خوردن نتواند و قوت حفظ آن نیارد.مثلا شرقى در باب ستمکار مستبد، خویش اهتمام ورزد ولى چون اوبرطرف شود فکر ننماید تا کدام کس جانشین او شود! (۱۲) و حاصل کلام آن که حکماى متاخرین مغرب را، اقتضاى زمان ومکان مساعدت نمود تا طریق را مختصر نموده، راه پیمودهاند و بسىچیزها روا داشتند حتى آن که جایز دانستند که در آغاز و مقدمه،مستبدین را شجاعت افزایند تا جور و ستم خویش شدت دهند ومردمان را افزونتر آسیب رسانند، بدین قصد که عموم مردمان برایشانکینه ورزند و با اینگونه تدبیرهاى بیرحمانه، به مراد خویش یا بعضى ازآن رسیده، فکرها را آزاد و اخلاق را تهذیب و انسان را انسان نمودند.
و پیش از این حکماى متاخرین، گروهى برآمدند اثر پیمبران راپیروى نموده باکى از درازى راه و زحمت آن نداشتند، ایشان نیزفیروزى یافته راسخ گردیدند، و مقصودم از این گروه، حکمائى هستندکه دینى تازه نیاوردند و با هیچ آئینى دشمنى نورزیدند; مانند:جمهورى فرانسه! بلکه شکافها که روزگار در دین احداث کرده بود باتنقیح و تهذیب بگرفتند و دشوارها را آسان و دورها را نزدیک ساختندو سیاست را تجدید نموده، شایسته اخلاق و اطوار تازهاش کردند. (۱۳)
و مشرقیان مادامى که بر حال حالیه خویش باقى باشند، از عزم وکوشش دور و با بازى و مسخرگى مسرورند تا دردهاى نفس بزهکار راتسکین دهند و همیشه خامل و پستباشند تا فکر ایشان که از هر سوىبه فشار اندر است و از یادآورى حقایق و مطالبه وظایف، دردناک همىشوند; آسایش یابد. و پیوسته منتظرند که عناد ایشان با سستى یا آرزو یادعا روان یابد، یا متوقع مىباشند که اتفاقى همچون بعضى ملتها از بهرایشان رخ دهد، در این صورت باید منتظر باشند که دین را به کلى مفقودسازند. پس در حالى که چندان دور نیست دهریان گردند و خود ندانندکه آئین زندگى ایشان، بدبختانهتر بود. یا منتظر شوند که آنچه بر«آشوریان» و «فینیقیان» و غیر ایشان از ملتهاى منقرضه بیامد بر سرایشان نیز بیاید. چه خداوند مردمان را به چیزى ستم نکند و لیکنمردمان خود، خویشتن را ستم نمایند.