مقایسه اسلوب قرآن با فلسفه گذشته و معاصر در بررسی حقایق
مقایسه اسلوب قرآن با فلسفه گذشته و معاصر در بررسی حقایق
نویسنده : : محمد فرید وجدی / مترجم: ابوبکر حسن زاده
حقایق را چگونه بر اساس اسلوب قرآن مورد بررسی قرار دهیم؟
در این دنیای بیکران و سرسام آور، انسان با مجهولات بی حد و مرزی رو به رو است؛ در حالت ضعف و ناتوانی بدون اختیار در میان این مجهولات قرار گرفته و ناچار است به زندگی خود ادامه دهد و حتی این جهان را تصرف کند. پس نیاز به شناسایی چیزهایی دارد که به او مربوط است، اما این شناسایی وقتی ارزش علمی دارد که درست باشد. انسان به مقتضای فطرتش ناچار است قبلاً حقایقی را که به زندگی مادی و جسمانی او ارتباط دارد و زندگی او را تأمین می کنند به دست آورد تا بتواند جان خود را محفوظ بدارد. وقتی تأمین جانی پیدا کرد و نیروهای معنوی و روحی درونش بیدار شدند، بر او معلوم می گردد که اهمیّت حفظ جان و اطمینان از عوامل نامساعد طبیعی و رفع گرسنگی، در برابر عواملی که او را به پیری و از کار افتادگی و مردگ تهدید می کنند بسیار ناچیز است، پس باید به عالم پس از مرگ بیندیشد و بداند که آیا بعد از مرگ زندگی دیگری وجود دارد یا خیر. او ناچار است درباره ی پروردگارش فکر کند و همین فکر و بررسی ها او را به بحث هایی می کشاند که همه ی ملت ها آن را دین می گویند؛ مانند بحث از صفات پروردگار و پیامبران و وحی و فضایل روحی و زهد و تقوا و … انسان خود را شدیداً نیازمند به درک حقیقت این مسایل می بیند و به بحث و به کارگیری عقل خود ادامه می هد.
چون دیدگاه ها متفاوت است و هر ملت و جماعتی دارای نقطه نظرهایی است که با نقطه نظر سایرین متفاوت است و منافع و مصالح آنان با هم یکی نیست، لذا احزاب و گروه های مختلف به وجود آمدند؛ در بین این گروه ها، رهبران دینی بیشتر از همه قدرت گرفتند و خود را به عنوان مدافع حقایق و وارث علوم و معارف معرفی کردند؛ انسان مدتی مدید دنباله رو آنان بود و زندگی اجتماعی خود را در دوران های طولانی بر اساس راهنمایی های آنان تنظیم کرد تا این که دروان فلاسفه ی یونان فرا رسید و مذهب و مرام رهبران آن مانند سقراط و افلاطون و ارسطو و اپیکور و غیره رونق گرفت و بر جامعه تسلّط یافت؛ هر یک کتاب و مقالاتی را که مشتمل بر مباحثات فلسفی بود نوشتند تا حقایق را روشن نمایند تا این که رهبر شکاکان و مؤسس مکتب لاادریین آمد و اعلام کرد که تمام اصولی که فلاسفه، فلسفه ی خود را بر آن بنا نهاده اند باطل است و شک را پایه ی مذهب خود قرار داد. او گمان می کرد با این عقل ناقص نمی توان حقایق را درک کرد و مردم جز وهم و خیال چیزی از اشیاء نمی دانند و اگر می گویند فلان چیز این است یا این نیست، این حکم از روی هوای نفس است نه واقعیت. زیرا اگر حقایق اشیاء قابل شناخت و درک می بود مردم اختلاف پیدا نمی کردند و بر حقایق آشکار و ثابت اتفاق می نمودند.
هرگاه از یکی از پیروان این مکتب سؤالی می شد ابتدا می گفت به حسب ظاهر می گویم والّا من به صحت و بطلان اشیاء یقین ندارم و پس از بیان این جمله آنچه در مورد سؤال می دانست بیان می کرد. ولی حرکت بزرگ فلاسفه با سقوط دولت ملی یونان، قدرت و سرعت خود را از دست داد و تاریکی و جهالت پیشین دوباره بر عقل ها چیره گشت. این امر موجب شد که رومی ها به دنبال پیروزی ها و فتوحات عظیمی که کسب کرده بودند بیشتر در غرور و اسراف و خوشگذرانی غرق شوند. در این هنگام خداوند متعال عیسی (ع) را با زهد و کناره گیری از دنیا و دوری از علاقه و دلبستگی به آن فرستاد، تا عکس العمل اجتماعی مفیدی را در جامعه ی بشری ایجاد کند و تعادل و توازن از دست رفته (به وسیله ی افراط رومی ها در کسب لذایذ جسمانی و علاقه ی شدید به مادیات بدون توجه به نتایج شوم آن و نابودی طبقه ی محروم) را بین مردم برقرار سازد. عده ی کمی از عیسی (ع) پیروی کردند. بعد از او جانشینانش نیز با وجود موانع و مشکلات فراوان در نشر و تبلیغ عقاید و دستورات او بی وقفه کوشیدند تا این که شانس آوردند و کنستانتین که مسیحی بود بعد از سه قرن حکومت روم را به دست گرفت، او دستور داد تمام بتکده ها را ویران سازند و با زور شمشیر مردم را به قوبل دین عیسی مجبور نمود. مردم که عقاید بت پرستی را در دل خود حفظ کرده بودند گروه گروه به نصرانیت می پیوستند در حالی که بت پرستی در خون و رگ آن ها جریان داشت. بدین ترتیب مسایل فراوانی که در دین عیسی نبود به آن اضافه گردید؛کارها دگرگون شد و دستورات عیسی تغییر داده شد، لذت جویی و عیاشی جای زهد و بی توجهی به دنیا را گرفت، خودخواهی و غرور بر مسند فروتنی تکیه زد، رئیس کلیسا که لازم بود مانند عیسی در زهد و تقوا و بی علاقگی به دنیا به سر برد، از لحاظ خوراک و پوشاک و مسکن با پادشاهان خوشگذران تفاوتی نداشت؛ گروه ها و احزاب متعددی به وجود آمدند، کسانی که از دین بحث می کردند و مردم را به دین حقیقی عیسی دعوت می کردند؛ جزو بدعت گذاران محسوب می شدند که یا تبعید می گردیدند و یا مانند جنایتکاران کشته می شدند، در حالی که اکثر آنان خیرخواه و مصلح بودند و جز پاک نگهداشتن دین عیسی هدف دیگری نداشتند؛ به این صورت اوضاع به حالت جهل و گمراهی سابق برگشت چون حقیقت دین عیسی شناخته نمی شد، تا این که خداوند خاتم پیامبران محمّد بن عبدالله (ص) را همراه کتابی که هیچ امری نه در حال و نه در آینده نمی تواند آن را باطل کند، برای نجات انسان فرستاد، و در میان این گمراهی و جهل و ضلالت راه راست و جستجوی حقیقت را پیش گرفت، همان راهی که هر کس آن را انتخاب کند هرگز گمراه نمی گردد و هر کس که از آن رو بتابد، هرگز به مقصد نخواهد رسید؛ راهی که دارای مقیاس و میزان آنچنان دقیق و درستی است که هیچ گاه خطا نمی کند.
انسان برابر سرشت و خلقت ذاتی در دو چیز بحث و جستجو می کند. یکی مسایل دینی و دیگری امور دنیوی. وقتی درباره ی دینش به تحقیق می پردازد، می خواهد به حقیقتی معنوی که قلبش با آن آرام و مطمئن می شود، برسد و با بررسی مسایل دنیایی خود می خواهد با به کارگیری استعدادها و نیروهایش و استفاده از نعمت و برکت طبیعت به بهترین نوع زندگی نایل گردد. امروزه اروپایی ها قسمت اول را فلسفه می گویند و قسمت دوم را علم طبیعی می نامند. چرا که قسمت اول را فلسفه می گویند و آن را دین نمی نامند؟ چون معتقدند، دین انسان را به حقیقت نمی رساند و ادیان جز افکار بیهوده ی پیشینیان که تقدّس خیالی پیدا کرده اند چیز دیگری نیست، و در این عصر برای مردم فایده ای ندارد و نمی تواند رهبری جامعه را در دست بگیرد.
اروپائیان عقیده دارند که فلسفه باید محسوس و عملی باشد، به این معنی که هر امر معقول و معنوی که حس آن را تأیید نکند، نباید به عنوان حقیقت شناخته شود، چون جزو موهومات می باشد، و در مورد علم طبیعی بر این باورند که هیچ نظریه ای، علم محسوب نیست مگر صحت آن با تجربه و آزمایش ثابت گرددو برای بشر فایده ای در بر داشته باشد.
افکار و عقاید عصر ما بر این دو اصلی که اروپاییان در نظر گرفته اند استوار است؛ عقاید و نظرات پیروان ادیان تحریف شده که پایه و اساس آن ها بر پیروی از گفته های رهبران و رؤسای دینی بنا نهاده شده بودند و کسی حق نداشت در آن ها تردید کند نتوانستند در مقابل دو اصل فوق پایداری نمایند و یکی بعد از دیگری از هم فرو پاشیدند، مسلّماً چنین افکار و عقایدی در این عصر نمی توانند به حیات خود ادامه دهند.
فلسفه ی معاصر با توجه به دو اصل فوق تصوّر کرد که او اوّل مکتبی است که بشر را از اسارت تقلید و شک نجات بخشیده است، غافل از این که قرآن سیزده قرن پیش در بیان این اصول از او سبقت جسته است. برای روشن شدن موضوع به بیان این مطالب توجه فرمایید.
فلسفه ی جدید می گوید: حق یکی است و مخصوص به یک زمان و مکان نیست، و حق، حق است. خداوند متعال می فرماید:
(فَمَاذَا بَعْدَ الْحَقِّ إِلاَّ الضَّلاَلُ) یونس: ۳۲
«آیا سوای حق جز گمراهی است ؟»
فلسفه ی جدید می گوید: حقایق دریایی است بیکران و انسان جز مقداری کم سهمی از آن ندارد. خداوند می فرماید:
(وَمَا أُوتِیتُم مِّن الْعِلْمِ إِلاَّ قَلِیلاً) اسراء: ۸۵
«چرا که جز دانش اندکی به شما داده نشده است.»
فلسفه ی جدید می گوید: سرمایه ی زندگی انسان، دانش است پس بر انسان واجب است که در کسب علم کوتاهی نکند. خداوند می فرماید:
(وَقُل رَّبِّ زِدْنِی عِلْماً) طه: ۱۱۴
«بگو : پروردگارا ! بر دانشم بیفزا.»
فلسفه ی جدید می گوید: انسان طوری آفریده شده که می تواند طبیعت را به نفع خود و در جهت مصلحت بشری تسخیر نماید؛ پس برای تأمین آرامش و راحت خود نباید در این مورد کوتاهی کند. و خداوند می فرماید:
(وَسَخَّرَ لَکُم مَّا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الْأَرْضِ جَمِیعاً) جاثیه: ۱۳
« و آنچه که در آسمانها و آنچه که در زمین است همه را از ناحیه خود ، مسخّر شما ساخته است.»
فلسفه ی جدید می گوید: علم قدرت و نیرویی است که هیچ قدرت دیگری یارای برابری آن را ندارد، سلاحی است که سایر سلاح ها در برابر آن ناچیز است و کسی که عالم و عامل باشد بر کسی که عالم نیست و یا به علمش عمل نمی کند برتری دارد.
خداوند متعال می فرماید:
(هَلْ یَسْتَوِی الَّذِینَ یَعْلَمُونَ وَالَّذِینَ لَا یَعْلَمُونَ) زمر: ۹
« بگو : آیا کسانی که ( وظیفه خود را در قبال خدا ) میدانند ، با کسانی که ( چنین چیزی را ) نمیدانند ، برابر و یکسانند ؟ !»
فلسفه ی جدید می گوید: کتاب واقعی و عملی که لازم است انسان تمام معلومات خود را از آن به دست آورد، کتاب طبیعت است. در طبیعت نشانه ها و آثاری از علم الهی موجود است که حقایق را از طریق حس و مشاهده به ما نشان می دهد و طبیعت منشأ زندگی انسان و منبع رفاه و آسایش آن است.
خداوند متعال می فرماید:
(قُلِ انظُرُواْ مَاذَا فِی السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضِ) یونس: ۱۰۱
« بگو : بنگرید ( و چشم برون و درون را باز کنید و ببینید ) در آسمانها و زمین چه چیزهائی است ؟ !»
(قُلْ سِیرُوا فِی الْأَرْضِ فَانظُرُوا …) روم: ۴۲
« بگو : در زمین بگردید و بنگرید …»
فلسفه ی معاصر می گوید: جز وهم و خیال و قضاوت بی مورد آن ها درباره ی مسایل، چیز دیگری انسان را از رسیدن به حقایق، که اساس هستی و پایه ی سعادت اوست محروم نساخته است.
و خداوند می فرماید:
( وَإِن تُطِعْ أَکْثَرَ مَن فِی الأَرْضِ یُضِلُّوکَ عَن سَبِیلِ اللّهِ إِن یَتَّبِعُونَ إِلاَّ الظَّنَّ وَإِنْ هُمْ إِلاَّ یَخْرُصُونَ ) انعام: ۱۱۶
« اگر از بیشتر مردم ( که کافران و منافقانند ) پیروی کنی ، تو را از راه خدا دور میسازند . چرا که آنان جز از ظنّ و گمان پیروی نمیکنند و آنان جز به دروغ و گزاف سخن نمیگویند.»
فلسفه ی معاصر می گوید: لازم است که فرضیات و نتایج فکری مورد آزمایش و نقد و بررسی واقع شود و آنچه با واقعیت مطابقت کند حقیقت است و الّا ناشی از وهم و خیال است و دارای ارزش نیست.
خداوند می فرماید:
(قُلْ هَاتُواْ بُرْهَانَکُمْ إِن کُنتُمْ صَادِقِینَ) بقره: ۱۱۱
« بگو : اگر راست میگوئید دلیل خویش را بیاورید.»
(وَلاَ تَقْفُ مَا لَیْسَ لَکَ بِهِ عِلْمٌ) اسراء: ۳۶
« از چیزی دنبالهروی مکن که از آن ناآگاهی.»
فلسفه ی جدید به شیوه های فوق حقایق را مورد بررسی قرار می دهد و دلایل و علایمی را که انسان باید به وسیله ی آن ها به حقیقت برسد معرفی می کند، و آزمایش و نقد را میزان صحت و سقم فرضیات و نتایج فکری می داند.
ملاحظه نمودید که در تمام این مسایل قرآن طبق نص آیات گذشته از فلسفه ی معاصر سبقت گرفته است و سیزده قرن قبل چیزهایی را که فلسفه ی امروز به عنوان اصل برای کشف حقایق و رسیدن به سعادت معرفی می کند با صراحت کامل بیان نموده است. اکنون لازم است به مقایسه ای بین دستاوردهای فلسفه ی جدید که با رعایت شیوه و اسلوب خود به آن رسیده و نتایج مادی و معنویی که برای انسان ایجاد کرده، با آنچه که اسلام سیزده قرن پیش برای پیروان خود به ارمغان آورده بپردازیم.
————————————————–
منبع: نقش قرآن در هدایت انسان / مؤلف: محمد فرید وجدی / مترجم: ابوبکر حسن زاده / انتشارات: نشر احسان ۱۳۷۸