شعر و داستان
-
بامبو و سخس ( داستان کوتاه )
بامبو و سخس ( داستان کوتاه ) روزی تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم را دوستانم را ، مذهبم را زندگی ام را ! به جنگلی رفتم تا برای آخرين بار با خدا صحبت كنم. به خدا گفتم : آيا ميتوانی دليلی برای ادامه زندگی برايم بياوری؟ و جواب او مرا شگفت زده كرد. او گفت :آيا سرخس و بامبو را ميبينی؟ پاسخ دادم :بلی . فرمود : هنگامی كه درخت بامبو و سرخس را آفريدم…
ادامه »»» -
غمی غمناک / سهراب سپهری
غمي غمناك / سهراب سپهری شب سردي است، و من افسرده. راه دوري است، و پايي خسته. تيرگي هست و چراغي مرده. مي كنم، تنها، از جاده عبور: دور ماندند زمن آدم ها. سايه اي از سر ديوار گذشت، غمي افزود مرا بر غم ها.
ادامه »»» -
درسی از یک پروانه
درسی از یک پروانه يك روز سوراخ كوچكي در يك پيله ظاهر شد. شخصي نشست و چند ساعت به جدال پروانه براي خارج شدن از سوراخ كوچك ايجاد شده درپيله نگاه كرد. سپس فعاليت پروانه متوقف شد و به نظر رسيد تمام تلاش خود را انجام داده و نمي تواند ادامه دهد. آن شخص تصميم گرفت به پروانه كمك كند و با قيچي پيله را باز كرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما بدنش ضعيف و بالهايش چروك…
ادامه »»» -
یک ساعت ویژه
يك ساعت ويژه مرد ديروقت ، خسته از كار به خانه برگشت . دم در پسر پنج سال ه اش را ديد كه در انتظار او بود: ‐ سلام بابا ! يك سئوال از شما بپرسم؟ ‐ بله حتمأ. چه سئوالي؟ ‐ بابا ! شما براي هرساعت كار چقدر پول م يگيريد؟ مرد با نا راحتي پاسخ دا د: اين به تو ارتباطي ندارد . چرا چنين سئوالي ميكني؟
ادامه »»» -
داستان جاد الله قرآنی
داستان جاد الله قرآنی در حدود پنجاه سال پيش در جايي در فرانسه، پيرمرد پنجاه ساله اي از اهالي ترکيه، زندگي مي کرد که ابراهيم نام داشت، و يک خواربار فروشي را اداره مي کرد.اين خواربار فروشي در آپارتماني واقع بود که خانواده اي يهودي در يکي از واحدهاي آن زندگي مي کردند. اين خانواده پسري داشتند به نام “جاد” که هفت سال بيشتر نداشت.جاد عادت داشت که هر روز براي خريد مايحتاج منزل به مغازه عمو ابراهيم مي آمد،…
ادامه »»» -
دو خط موازی
دو خط موازی نرگس آبيار دو خط موازى زاییـده شدند . پسرکى در کلاس درس آنها را روى کاغذ کشید. آن وقت دو خط موازىچشمشــان به هم افتاد. و در همان یک نگاه قلبشـان تپیـد. و مهر یکدیگر را در سینه جای دادند. خط اولى گفت:ما مى توانیم زندگی خوبی داشته باشیم. و خط دومی از هیجان لــرزید. خط اولی گفت: و خانه اى داشته باشیم در یک صفحه دنج کـاغذ .من روزها کار میکنم. می توانم بروم خط کنار…
ادامه »»» -
یک نوار ویدئو زندگیم را بر باد داد!!!
ترجمه از : سردار شمامی (( داستانی واقعی که برای دختری از ایالات متحده عربی رخ داده است. )) بعد از اینکه از دروازهی دانشگاه بیرون آمدم دیدم پسری زیبا اندام و شیک پوش دم در دانشگاه ایستاده است و با چشمهای پر مهری به من نگاه می کند و وانمود می کند که مرا می شناسد ، اما من بدون توجه به او ، راه خود را پیش گرفتم ، دیدم که آن پسر دنبالم می آید و …
ادامه »»» -
به او چه بگویم ؟
به قلم : احمد سالم بادویلان ترجمه از : سردار شمامی ابو عبدالله می گوید : نمی دانم چگونه این سرگذشت را تعریف کنم که مدتی از آن نگذشته و مایهی یک دگرگونی کلی در زندگانیم شد ، حقیقتا تنها احساس به مسئولیت در برابر خداوند و هشتار به جوانانی که در گناه و معصیت فرو غلطیدهاند و همچنین هشتار به دخترانی که خیالاتی تو خالی و پوچ به اسم محبت را دنبال می کنند مرا بر آن داشت که…
ادامه »»» -
نمی توانید مرا بزنید!!!
نمی توانید مرا بزنید!!! به قلم : احمد سالم بادویلان ترجمه از : سردار شمامی کودکی در سال دوم ابتدایی درس می خواند و به یاری خداوند و رهنمودهای مادرش نماز صبح را همراه مسلمانان در مسجد به جماعت برگذار می کند ، اما متأسفانه وقتی که ایشان برای ادای نماز به مسجد می رفت پدرش در منزل جا می ماند و برای انجام نماز بلند نمی شد . روزی در اثناء دورهی کلاس معلم این کودک به خاطر بروز…
ادامه »»» -
تن فروشی مادرم تنها راه نجات ما بود.
تن فروشی مادرم تنها راه نجات ما بود.داستان یک زندگی فروپاشیده !!! یکی از مشکلات اجتماعی در ایران،آسیب های ناشی از گسترش اعتیاد به مواد مخدر است.گزارش زیر روند فروپاشی خانواده ای را در این زمینه نشان می دهد.البته روی دیگر این قضیه سیستم قضایی بسته ای است که در زمینه نادیده گرفتن حقوق مسلم زنان آسیب دیده کشور بدون اغماض حرکت می کند. گزارش را بخوانید ،تامل برانگیز است و بیانگر ضرورت تغییرات اساسی در قوانین جزایی کشور است.…
ادامه »»» -
زندگی و چهار همسر
زندگي و چهار همسر روزگازي شاهي بود که چهار همسر داشت. او عاشق همسر چهارمش بود و او را با گران ترين پوشاک مي آراست و بهترين خوراک ها را به او مي داد. او همسر سومش را خيلي دوست داشت و همواره او را به ساير ممالک همسايه نشان مي داد. با اين وجود مي ترسيد که روزي او را براي ديگري ترک کند. او همچنين عاشق همسر دومش بود. او امينش بود و هميشه با وي مهربان، با…
ادامه »»» -
قصه زنده ماندن عشق..
قصه زنده ماندن عشق... روزی روزگاری درجزيره ای تمام حواس زندگی ميکردند شادی،غم،غرور،عشق... روزی خبر رسيد به زودی تمام جزيره به زير آب خواهد رفت پس همه ساکنين جزيره قايق هايشان را آماده کرده و جزيره را ترک کردند.اما عشق مايل بود تا اخرين لحظه باقی بماند چرا که او عاشق بود. عاشق جزيره . اما وقتی که جزيره به زير آب فرو ميرفت ، عشق از ثروت که با قايقی با شکوه جزيره را ترک ميکرد كمک خواست وبه…
ادامه »»» -
داستان جالب/ عُقاب
عُقاب مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه ی مرغی گذاشت. عقاب با بقیه ی جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغها می کردند؛ برای پیدا کردن کرمها و حشرات، زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سالها گذشت و عقاب پیر شد .
ادامه »»» -
مرد کور و شیطان
مرد كور و شيطان مردي بود كور كه خيلي زود از خواب بيدار شد تا نماز صبح را با جماعت در مسجد بخواند وي لباس خود را پوشيد و وضو گرفت سپس راهي مسجد شد در نيمه راه پاي او ليز خورد و بر روي زمين افتاد و لباسش كثيف شد دوباره به خانه برگشت و لباسش را پوشيد و وضو گرفت و برگشت تا اينكه در مسجد نماز بخواند و براي بار دوم در همان مكان اول پايش ليز…
ادامه »»» -
دختر آرایشگر
دختر آرايشگر یکی از بزرگترین الگوهای صبر و استقامت بر اطاعت و فرمانبرداری از خدا و در راه خدا، آرایشگر دختر فرعون است. روزی موهای دختر فرعون را شانه می زد و مشغول آرایشش بود که شانه از دستش افتاد. و گفت: بسم الله (فراموش کرد، چون ایمانش را مخفی نگه داشته بود، ولی مؤمن اینگونه است؛ اخلاقمان ما را لو می دهد) در این هنگام دختر فرعون گفت: پدرم خدا است؟ آرایشگر گفت: پروردگار من و تو و پدرت…
ادامه »»»