شعر و داستان

ملوان قاتل و دختر جوان

ملوان قاتل و دختر جوان

-۱-

محکوم به اعدام با چوبه ی دار شد ، و حکم به طور علنی در یکی از میدان های بزرگ بغداداجرا شد و به نزد پروردگارش رفت  همانطور که دیگران می روند .

اما قصه چنین شروع نمی شود .

قصابی می کرد و بنا به عادت نزدیک سحر به کشتارگاه رفت و در آنجا اندکی قبل از سپیده ی صبح گوسفندانش را ذبح کرد ، و خود با روشن شدن هوا به خانه بازگشت که در راهی تنگ و بن بست و پرپیچ وخم بود ، از آن راه هائی که قبل از سال های چهل  در محله های قدیم بغداد رایج بود . در راه بازگشتنش از کشتارگاه به خانه ، بعد از اینکه مسافتی از آن را پیمود ، ناله ای شنید که کمک می خواست بطرف صدا به شتاب گام برداشت .

در همان حال که با عجله گام بر می داشت به جسدی که نفس های آخر را می کشید و غرق در خون خود بود برخورد . لباس ها و دست هایش به خون او آلوده شد و چاقوئی که بر کمر داشت روی سینه ی مرد مجروح افتاد و خون آلود شد . هنوز از هول این تکان سختی که خورده بود حالش جا نیامده بود که دچار تکان سخت تری شد ناگهان عده ای نگهبان مسلح شب او را محاصره کردند ، به او فرمان دادند که برخیزد و دست هایش را بلند کند ، پس از روی جسد مجروح بلند شد و دست هایش را بلند کرد و از ناراختی و بیقراری حالتی اسفناک داشت ، یکی از نگهبانان چاقوی خون آلود قصاب را که روی جسد افتاده بود برداشت . عده ای از مردم دور نگهبانان جمع شدند و برخی از همسایگان نیز نگاه می کردند تا که حقیقت موضوع را دریابند . قصاب به یکی از بازداشت گاه های پلیس که نزدیک بود برده شد فوراً تحقیق در مورد قضیه ی کشته شدن مرد شروع شد ، نگهبانان شهادت دادند که آنها قصاب را در حالی که روی جسد بود و چاقویش روی سینه ی مقتول بوده است او را گرفته اند و در نزدیکی محل قتل در آن صبح زود کسی جز او یافت نشده است ، عده ای از شهود که تجمع کرده بودند یا از خانه های خود نگاه می کردند اظهارات نگهبانان شب را تأکید کردند ، پس دادگاه قانع شد که قصاب قاتل است و حکم اعدام او را صادر کرد .

احدی حرف او را که قاتل نیست نشنید و احدی این حقیقت را که در بین راه به مقتول برخورد کرده است باور نکرد و تمام دلائل و سخنانش بر باد رفت . ولی بعد از صدور حکم علیه او ، به قضاتی که محاکمه ی او را بعهده داشتند و کسانی که در انجا حاضر بودند ، گفت : واقعاً سخنانم راست است و سخنان شهود نادرست است ، اما من مستحق اعدامم ، زیرا چند سال پیش طفل شیر خوار را با مادرش کشتم ، پس به دنبال قاتل اصلی باشید که مرتکب این قتل شده است و از مجازات فرار کرده است ….

و حکم اعدام در موردش به اجرا در آمد .

 

-۲-

ممکن بود که اعدام قصاب مانند اعدام سایر مجرمین بدون اینکه تأثیری در جامعه داشته باشد سپری شود یا اینکه اثری محدود بجا بگذارد که بمرور زمان از بین برود ، ولی اعدام این عصاب اثری عمیق به جا گذارد بطوریکه تا به امروز سخنش بر سر زبان ها است . و راز این تأثیر ممکن است در این باشد که به خاطر قتل مردی که مرتکب آن نشده بود محکوم به اعدام شد اما در حکمی که علیه او صادر شد مظلوم نبود برای اینکه او به خاطر کشتن بچه ای با مادرش مدیون قدر بود بشر از کشف قاتل آن دو ناتوان بود ولی خداوند در کمین قاتل بود . در خانواده ای بسیار فقیر در یکی از محله های بغداد بزرگ شد ، مایحتاج روزانه ی خانواده جز با جان کندن میسر نبود . وقتی که شانزده سال داشت بعنوان ملوان در یکی از قایق هائی که در رودخانه ی دجله بین دو طرف بغداد : رصافه و کوفه ، عبور می کردند شروع به کار کرد .

شش سال از کار مداومی که گاهی شب و روز ادامه داشت گذشت ، لحظه ای راحت نبود مگر آنگاه که بستر می رفت که اندکی بیاساید ، و آنچه که روزانه جمع می کرد کفاف خرج خانواده ی بزرگش را که از پدر و مادر پیر و پنج برادر و شش خواهر تشکیل می شد نم داد ، و او نیز فرزند اول خانواده بود . صبح روزی از روزهای تابستان در بغداد ، کنار ساحل راست دجله جائی که کنار کرخه است بود ، دختری با مادرش آمد ، دختر حدود شانزده سال داشت ، باریک اندام و سالم و خوش زبان بود ، قد و بالائی مناسب داشت و چشم هائی چون چشم آهو درشت .

مادر و دختر را به کنار رصافه رساند ، برای اولین بار در عمرش و با اولین قلبش برای دختر لرزید فقر و بی چیزی پدر و مادر و برادران و خواهرانش برای او قلبی باقی نگذاشته بود که بتپد تا آنجا که گمان می کرد قلبش دچار مرضی زمین گیر شده است که به اندازه ای که نان آن را به حرکت در می آورد عواطف آن را به حرکت در نمی آورد .

واضح بود که تپش های قلب او بدون اراده موجب تپش قلب دختر شده بود پس نگاه ها رد و بدل شد ، و چون به کناره ی سمت چپ دجله رسیدند دختر با تبسمی فروزان که قلبش را سرشار از عشق و محبت کرد با او  خداحافظی کرد . کم کم دانست که صبح روز پنجشبه ی هر هفته برای دیدن خاله اش در کناره رصافه مادرش را همراهی می کند ، پس منتظر آمدنشان می شد و آنها را به آن طرف رود می برد و منتظر برگشتن شان می شد و آنها را به کناره کرخه بر می گرداند .

جوان خوش قامت و جالب توجه و نیرومند بود ، نگاه و تبسمی شیرین داشت ، و چون شیر بانخوت و شهامت بود . هر بار که مادر و دختر سوار قایقش می شدند قبول نمی کرد که پول بگیرد اما مادر دختر نمی پذیرفت مگر اینکه تمام دستمزد را می داد این صرف نظر کردن و رد کردن موجب آشنائی طرفین و مجادله ی جملاتی کوتاه مثل خوش آمدگوئی و احوالپرسی شد .

روزی در حالی که صبر کرد که مادر از قایق پیاده شود بیخ گوش دختر گفت : می خواهم با تو ازدواج کنم . دختر گفت : به نزد پدرم بیا . پس جواب مثبت شنید . مادر و دختر راهشان را گرفتند و رفتند .

 

-۳-

جوان ماند و فکر می کرد که به چه شیوه ای درخواست ازدواج خود را با دختر به پدر و مادرش بگوید و چگونه آنها را نسبت به این درخواست راضی کند . هفته ها گذشت و او غرق در تفکر بود ، قدمی به جلو بر می داشت و قدمی به عقب ، روز پنجشبه دختر را که نامش رائحله غادیه بود ملاقات می کرد ، دختر با نگاه های سرزنش آمیز او را دنبال می کرد ، سرزنش چشم گویاتر از سرزنش زبان است ، گاهی از خجالت چشمانش را پایین می انداخت و گاهی نگاه هایش را با تبسم جواب می داد .

روزی دختر در بیخ جوان گفت : غیر از تو کس دیگری نزد پدرم آمده است ، سپس در حالی که قدم هایش می لغزید و از حجالت به لکنت افتاده بود رفت ، مثل اینکه مرتکب گناهی شده است . جوان شب به  نزد خانواده اش برگشت و مادرش را در جریان گذاشت ، مادر وعده داد که خیلی زود جوابش را می دهد .

مادر گریه کنان با شوهرش صحبت کرد ، چرا که در خانه اش پوششی و غذائی نبود و اگر حب وطن نبود مهاجرت می کرد ، زیرا در خانه ی وطن غذابشان فراهم نمی شد و دیناری و درهمی نداشتند ، خانه فقط یک اتاق داشت که مجازاً بر آن اسم اتاق نهاده می شد ، برای اینکه از باران زمستان و خورشید تابستان در امان نبود و باد و سرما و گرد و غبار از شکاف های مختلف آن وارد اتاق می شد .

قلب پدر با پسرشان بود اما عقلشان از او  دور بود ، فقر و بی پولی مانع ازدواج جوان بود ، چون پول عروسی را به خانه می آورد ، و تنگی جا و نداشتن مسکن مناسب مشکل دیگر بود ، چرا که لااقل عروس اتاقی می خواهد که در آن با شوهر خود بسر برد .

مادر در خلوت با چشم گریان نه با زبان با پسرش صحبت کرد ؛ جوان منطق اشک و اندوه را فهمید و بدون اینکه دلیل و بهانه ای بیاورد راهش را گرفت و رفت .

دوباره روز پنج شنبه فرا رسید ، نگاه های دختر او را سرزنش کرد سرزنشی تلخ ، وقتی که اندکی قبل از مغرب از نزذد خاله اش برگشت با او به کناره کرخه بازگشت و پنهانی او را تا خانه اش تعقیب کرد ، و هر وقت که دختر فرصتی برایش پیش می آمد همراه با لبخندی که جوان جرأت می داد نگاهی می کرد.

دختر با خاله اش رسید ، داخل شد و پشت در را انداخت و قبل از اینکه از چشم پنهان شود با جوان بدرود گفت . و انتظار داشت که همراه با خانواده اش به نزد پدرش بیاید ، انتظارش طولانی شد بدون اینکهئ فایده ای داشته باشد . دختر مانند پسر دچار یأسی کشنده شد ، و از اقدام جوان برای خواستگاری نا امید شد و انتظارش طولانی گشت ، و بعد از انتظار چیست ؟ !

و جوان نیز از ارواج با دختری که با تمام وجود دوست داشت نا امید شد ، پی برد که خانواده ی دختر به اندازه ی خود از مال دنیا برخوردارند در حالی که او فقیر است و آه در بساط ندارد . بالاخره کس دیگری از دختر خواستگاری کرد و خانواده اش رضایت دادند و ازدواج کرد . بعد از ازدواج دختر آرام گرفت و جوان را فراموش کرد ، اما قلب جوان آرام و قرار نداشت و او را فراموش نکرد ، قطع امید از وصال دختر آرام آرام انجام می گرفت ، اما امید جوان کم کم تبدیل حقد و کینه شد .

پسر از ازدواج دختر باخبر شد . روز پنجشبه همراه مادرش برای دیدن خاله اش نیامد ، از ان پس جوان پنچشبه ی هر هفته منتظر آمدن مادر و دختر نشد که آنها را به آن طرف رود ببرد و باز گرداند . دو سال گذشت ، دو سالی که برای جوان دو قرن بود ، همیشه غمگین و عبوس بود و به دختری که بخاطر مسائل اقتصادی بی رحم  نتوتنست با او ازدواج کند فکر می کرد .

روزی از روزها که هوا ابری و به شدت مه آلود بود زنی با بچه ای سوار قایق جوان شد ، پارو هایش را به حرکت در آورد و از کناره ی رود دور شد تا که به وسط رودخانه رسید . ناگهان چهره ی زن را دید که بچه ای شیر خوار را بهمراه دارد که از مردی است که دو سال پیش با او ازدواج کرد ، مدت زیادی یبه دقت به زن نگاه کرد تا مطمئن شود که همان دختر مورد نظر اوست .

زن سرگرم بچه اش بود . جوان او را صدا زد .

زن فراموش نکرده بود ، پس به او گفت : امروز من مال تو نیستم ، بلکه در کفالت شوهرم هستم و این هم بچه ی من است . ولی جوان به فریفتن زن ادامه داد و شیطان به جانش رفت و شیطانی کامل شد و نفس اماره بر آنچه که نفس انسان به حرکت در می آید بیفزود و خواست که از زن کام دل گیرد اما زن عفت ورزید ، پس تهدیدش کرد که بچه اش را در نهر غرق خواهد کرد ، زن تسلیم نشد ، مرد تهدیدش را عملی کرد و بچه را به رود خانه انداخت تا که رود او را بلعید باز زن پست و خوار نشد ، با خنجرش به او حمله کرد اما چون شیر مقاومت کرد ، چند ضربه به او زد ولی از خود ضعف نشان نداد ، او را کشید تا در آغوش بگیرد زن مقومت کرد ، خون ریزی بر او غالب شد ولی تسلیم نشد ، در حالیکه نفس های آخر را می کشید از شرف و ناموسش دفاع کرد .

جانی جسد را در آب انداخت و به جائی دور و پرت از ساحل دجله رفت و قایقش را شست و به آرامی و با تأمل از آثار جنایت رهائی یافت .

جنایت تمام شد و در مراجع قضائی ثبت شد که قاتل ناشناخته است .

جانی کار ملوانی را رها کرد زیرا هر بار که به وسط رود نزدیک جائی که آن جنایت را انجام داد می شد خیال می کرد که بچه اش را که غرق کرد گریه می کند و کمک می طلبد و صدای مادرش را می شنید که تهدید می کرد و می غرید گوئی که در جوار خداوند به قایق او هجومی بی امان می برد مثل اینکه موج بخاطر گریه و استمداد بچه و تهدید مادر بلند می شد . هنگامی که شب نزدیک می شد برایش غیر ممکن بود از نهر عبور کند چرا که در تاریکی شبح طفل و مادر او را تعقیب می کرد و همراه آنها اشباحی بیشمار بودند ، پس به ناچار ملوانی را رها کرد و قصاب شد .

 

-۴-

جلسه ی آخرین شب زندگی ملاح قاتل طولانی شد ، در حالی که آخرین سخنش را با پدر و مادر و برادران و خواهرانش باز می گفت ، موعد اجرای حکم اعدام فرا رسید . گروهی از مأموران به خانواده ی قاتل پیوستند تا شاهد اجرای حکم باشند .

مأموری آمد و به قاتل و خانواده اش اعلام کرد که وقت اجرای حکم است . تمام کسانی که آنجا بودند آرزو می کردند  که زندگی ملوان با تأخیر اجرای حکم طولانی شود اگر چه چند دقیق باشد .

بالاخره مأموری که کیسه ای سیاه بر روی سر و صورت محکوم می کشد آمد و او را به سمت چوبه ی دار برد . مجرم قبل از اینکه چارچوبه را از زیر پایش بکشند فریاد زد به دنبال قاتل اصلی باشید ، من به خاطر آن طفل و مادرش اعدام می شود ، حکمی که در حق من اجرا می شود از عدل بشر نیست بلکه از عدل پروردگار بشر است .

 

زندگی اش خاتمه یافت ولی قصه اش باقی ماند تا عبرتی باشد برای کسی که عبرت می گیرد .

—————————————————————-

منبع : (( تدابیر قدر )) یا مکافات عمل

تألیف : محمود شیث خطاب

ترجمه : امیر صادق تبریزی

انتشارات : کردستان ۱۳۷۷

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا