زندگی نامه
خاطرات زندان ،سلول آب و جنایت
خاطرات زندان ،سلول آب و جنایت
زینب الغزالی /ترجمه:سید ضیاء مرتضوی
صفوت به حرکت خود تا دفتر افسری که به نام «هانی» خوانده می شد ادامه داد و هانی نیز مرا به دفتر شمس بدران برد.
شمس بدران!چه می دانی شمس بدران کیست؟! او موجودی وحشی و دور از انسانیت است، وحشی گی او بیش از وحشی گری حیوانات وحشی در جنگل هاست ! ا. اسطورۀ شکنجه و قساوت پیشگی است! با لذّت و علاقه عجیبی به زدن یگانه پرستان مؤمن و با خشونت بار ترین شکلی که عقل بشری میتواند تصور آن را بکند ، حرکت می کرد؛ گمام می کرد که قساوت و خشونت در شکنجه ، مسلمانان را از دین و عقیده شان بر می گرداند! و چه گمان شکست خورده ای! شمس بدران با کمال غرور و تکبر که گویا گردن همۀ خلق را در میان انگشتانش گرد آورده! از من پرسید:«تو همان زینب غزالی هستی؟!»
گفتم «بله!»
دفتر حمزه بیسونی به دفتر شمس چسبیده بود، و صفوت روبی جلّاد، به همراه دو نفر دیگر پشت سر من ایستاده بودند و در دست هر کدامشان یک تازیانه بود که گویا زبانۀ آتش است.
شمس بدران با همان نخوت و تکبرش گفت:« ای دختر! ای زینب! حواست را جمع کن و عاقلانه حرف بزن و نگاه کن صلاح تو کجاست و ما را راحت کن تا از کار فارغ شویم و به دیگری بپردازیم و گرنه به عزّت عبد الناصر سوگند که می گذارم تازیانه ها تو را پاره پاره کنند»
گفتم:«خدا هرچه بخواهد و برگزیند انجام میدهد.»
گفت:« این حرفهای بی معنای عجیب چیست ای دختر…؟!»
جوابی به او ندادم . گفت: چه ارتباطی با سید قطب و هضیبی داری؟»
به آرامی گفتم:« برادران و خواهران مسلمانیم.»
با نفهمی حماقت آمیزی گفت:« برادران و خواهرانِ چی؟»
تکرار کردم برادران و خواهرانی مسلمان!
گفت:« شغل سید قطب چیست؟»
گفتم:« استاد پیشوا، سید قطب، مجاهدی در راه خدا و مفسّر کتاب الهی، مجتهد و تجدید کنندۀ حیات اسلام است.»
با حماقت گفت:« معنای این حرف چیست؟»
در حالی که به مخارج حروف فشار می آورم تا معنای سخن را مورد تأکید قرار دهم گفتم:« استاد سید قطب ،رهبر، مصلح و نویسنده ای اسلامی بلکه از بزر ترین نویسندگان اسلامی است.»
با اشاره انگشت، شعلۀ خشمش را به طرف من کشید و گفت:« چی ای خانم؟»
به او جواب ندادم . گفت:« شغل هضیبی چیه؟»
گفتم:« استاد پیشوا، حست هضیبی، پیشوایی است که مسلمانان وابسته به جمعیت اخوان المسلمین با او بیعت کرده اند. مسلمانانی که متعهد به اجرای احکام شریعت هستند و در راه خدا جهاد می کنند تا همۀ امت اسلامی به کتاب الهی و سنت پیامبرش (ص) باز گردد.»
هنوز از صحبت فارغ نشده بودم که این مجسمۀ خشم، شکنجه را با شلاق از س گرفت و گفت:« حرف چرند و بی معنا…این حرف ها چیه ای دخترِ…!»
حسن خلیل گفت:« ولش کن جناب پاشا!»
نکتۀ مهمی وجود دارد!!بعد پیش من آمد و مچم را گرفت و گفت:« آیا کتاب « معالم الطریق» سید قطب را خوانده ای؟»
گفتم :«بله خوانده ام»
برخی از افسران در میان بازجویی وارد اتاق می شدند تا هم در بازجویی شرکت کنند و هم این خودش یک نوع تهدید و ارعاب بود. یکی از افرادی که نشسته بود گفت:« ممکن است خلاصه ای از این کتاب را را به ما بگویی؟»
گفتم:« بسم الله الرحمان الرحیم و الصلوه و السلام علی سیّدنا محمد و علی آله …که شمس بدران سخن مرا قطع کرد وبا خنده ای عجیب گفت :« تو بالای منبر ایستاده ای ای دخترِ….؟!ما توی کنیسه ای هستیم ای اولاد…!!»
حسن خلیل گفت:« جناب پاشا ! او را معذور بدارید!. زینب سخنت را تکمیل کن که از کتاب « معالم الطریق» چه فهمیدی؟» گفتم:« کتاب « معالم فی الطریق»نوشته ی پیشوای مجتهد و مفسّر، سید قطب، مسلمانان را فرا می خواند که با کتاب خدا و سنت رسول الله به خودشان بر گردند و برداشت و تصورشان به عقیدۀ توحید را تصحیح کنند و هنگامی که خودشان را جدای از کتاب خدا و سنت پیامبرش یافتند _ چنان که واقعیت کنونی همین است _به سرعت توبه می کنند و به دین و کتاب و سنت پیامبرشان بر می گردند . پس از آن، این کتاب آنان را به فاصله گرفتن از جاهلیّتی که در امّت گسترش یافته فرا می خواند. جاهلیّتی که بینش روشن در فهم قرآن و تصور صحیح از دستورهای آن را از میان برده است. آن گاه که امت، به قرآن و مقاصد و اهداف آن بازگشت کرد و به دین خود ملتزم شد، عقیده اش درست می شود. لذا سید قطب ، عقیده دارد که باید امت را با بازگشت به عقیده اش بینا و آگاه کرد تا صادقانه با دل و جانش تصمیم بگیر که ملتزم به همۀ مسؤلیت ها و وظایفی باشد که شهادت« لا اله الا الله »و « محمد رسول الله» بر دوش او می گذارد.»
چند لحظه ساکت شدم . حسن خلیل با غرور ابلهانه ای گفت:« او یک سخنران است. » و دیگری گفت:« او یک نویسنده است هم هست.»مجموعه ای از مجلّه بانوان مسلمان را که روز دستگیری من، به آن دست یافته بودند در آورد و شروع کرد به خواندن جملاتی از سر مقالۀ یکی از شماره های آن، ولی شمس بدران حرف او را قطع کرد و به آن حیوان های درّنده ای که او را احاطه کرده بودند نگاه کرد و به نادانی تمام گفت:« من چیزی از این هایی را که این دختر گفت نفهمیدم!!»
آنها نیز با این جمله که « ای دختر ! به جنا پاشا توضیح بده!» با شلاق هایشان به من حمله ور شدند.
حسن خلیل که گویا ظاهراً توری را برای شکار من می بافت گفت:« جناب پاشا!اشکالی ندارد، یک لحظه صبرکنید. » بعد بهمن گفت:« می خواهم بفهمم لازمۀ « لا اله الا الله »و « محمد رسول الله»چیست؟»
گفتم :« محمد(ص) آمد تا همۀ بشریت را از پرستش بت ها به سوی عبادت خدای یگانه هدایت کند. و این معنای« لا اله الا الله » است، و امّا معنای « محمداً عبده و رسوله» این است که هرچه را پیامبر (ص) به عنوان وحی آورده یعنی قرآن کریم و سنت صحیح، حق است و لازم است در مقام اعتقاد و نیز در عمل به اجرا گذارده شود و این همان تصور و برداشت صحیح از کلمۀ توحید است.» شمس بدران که سر مست گناه شده بود گفت:« این حرف های سخیف بس است! » بعد وحشی ها یشان با طناب به جان من افتادند و حسن خلیل که گویا به تصور خودش طناب ها را دور گردن من محکم می کرد و گفت:« چند لحظۀ دیگر هم جناب پاشا به خاطر من، فرصت بدهید » و ناگه به من کرد و گفت:« آیا ما مسلمانیم یا کافر؟»
گفتم:« خودت را به کتاب خدا و سنت پیامبرش عرضه کن و با آن مقایسه کن، خواهی فهمید که چه جایگاه و رابطه ای با اسلام داری؟»
شمس بدران گفت: « ای دخترِ…و »حرف های کثیفی از دهانش بیرون آمد که نشان دهندۀ اخلاقیات این موجود عجیب بود!!! اما من از ترس تازیانه ها جوابی ندادم و شمس بدران شروع به رفتار حیوانات وحشی جنگل کرد. جنگل عبدالناصر هیچ آداب و اخلاق و ضوابطی نمی شناسد؛ تنها جاهلیت احمقانه ای بر آن حکومت میکند و طغیانی بی پروا بر آن سایه افکنده استو در راه های آن گرگ هایی پست که گرسنۀ دریدن بشر هستند در حرکتند!شمس بدران به صفوت نگاه کرد و گفت:« صفوت! او را آویزان کن که کتک به حالش مفید است!» صفوت بیرون رفت و یک میلۀ اهنی کلفت آهنی همراه با دو پایۀ چوبی آورد و سه نفر از مأموران شکنجه که هر یک شلاقی را همراه داشتند آمدند. وسله را آماده کردند تا مرا به آن بیاویزند. به آنها گفتم: لطفاً یک شلوار به من بدهید، خواهش می کنم!»
حسن خلیل به شمس بدران گفت: « جناب پاشا ! اشکالی ندارد.» شمس بدران گفت :« یک شلوار برای او بیاورید.» یکی از سربازان با سرعت عجیبی شلواری را حاضر کرد، گویا از زیر پاهایش برداشت!»
حسن خلیل به شمس بدران گفت: « ببخشید جناب پاشا! بعد رو به من کرد و گفت : داخل این اتاق شو و شلوار را بپوش .»
اتاق دارای اثاث و اشای فاخری بود. دستگاه تهویه هوا، تلویزیون و رادیو! شلوار را پوشیدم و بیرون آمدم. به دستور شمس بدران به آن میلۀ آهنی آویخته شدم. نمی دانم چگونه دست و پایم را به هم بستند و نمیدانم چطور آویخته شدم!
از دهان شمس بدران همانند افسری بزرگ در میدان جنگ، دستور صادر می شد که : صفوت به او پانصد ضربه شلاق بزن!! و تازیانه ها فرود می آمدن و به بد ترین شکل قساوت پیشگی و درنده خویی که دوران جاهلیت سراغ داردپا وتنم را خط میانداختند! تازیانه شدّت میگفت و درد نیز شدید می شد و بر من سخت بود که در مقابل آن وحشی ها ، ضعف از خود نشان دهم، . تحمل کردم؛ تحمل کردم در حالی که از درونم به پیشگاه خداوند تضرّع می کردم و پناه می بردم.درد پی ر پی شدّت می گرفت. وقتی پیمانه لبریز شد و دیگر طاقتی در من برای کتمان باقی نگذاشت صدایم بلند شد، صدایی که شکایتم را به سوی کسی می برد که پیدا و پنهان را می داند . شروع کردم به تکرا اسم اعظم » یا الله… یا الله». تازیانه ها در پایم مجرای درد را می شکافت اما در قلبم و احساساتم، مجاری رضایت و خشنودی و وابستگی به خدا را!!تا این که بی هوش شدم و دیگر چیزی نفهمیدم و جثه ام خاموش روی زمین افتاد و آنها کوشش کردند مرا به هوش آورند و تلاش می نمودند مرا سر پا نگه دارند ولی نمی توانستم ، هر بار که ایستادم افتادم.
درد بیش از اندازه بود و خون از پاهایم بیرون میزد و شمس بدران به صفوت دستور می داد مرا بایستاند . من در نهایت درد و سختی بودم . کوشش کردم که به دیوار تکیه کنم ام صفوت با شلاق مرا از دیوار دور کرد! به آنها گفتم:« بگذارید روی زمین بنشینم». ام شمس بدران می گفت:« نه ، نه . کجاست پروردگارت؟! او را صدا بزن تا از دست من نجاتت دهد! عبد الناصر را صدا بزن و ببین چی پیش می آید .» به او جوابی ندادم و او به نادانی و خیره سری خودش ادامه می داد: جواب مرا بده! کجاست پروردگارتان؟! ساکت ماندم .گفت: جواب بده ! با صدایی که به خاطر وضعیت دشوارم آهسته بود گفتم:« خدای سبحان ، فعّال ما یشاء نیرویی استوار است.» مرا از دفتر شمس بدران به طرف بیمارستان بردند.
سلول آب
از دفتر شمس بدران بیرون آمدم و ازته دل آهی کشیدم؛ من تشنۀ استراحت بودم و احساسم این بود که نزدیک است اعضایم از هم جدا شود! به همراه جلّاد، صفوت روبی،به جانبی که می خواست مرا بکشاند حرکت کردم! هنوز به پایان راهرو نرسیده بودم که حسن خلیل با جملاتی که گویا قطعات آتش است که ار
آتشفشانی فعال خارج می شود صدا زد: برگرد صفوت! پاشا دوباره با زینب کار دارد!
بدین ترتیب بار دیگر وارد دفتر شمس بدران شدم که ناگهان مواجه به حمیده قطب( خواهر سید قطب)شدم!! او را شناختم و اومرا نشناخت چرا که تازیانه ها و سگ ها و سختی و گرسنگی و تشنگی و پاره پاره شدن بدنم ، همۀ اینها طراوت و قیافۀ مرا عوض کرده بود.
شمس بدران از حمید ه قطب ،آن دختر فاضل ، پرسید:« آیا این زینب غزالی است؟ » حمیده به دقت نگاه کرد و پاسخ داد : » بله خود اوست» .
در نهایت سختی و درد بودم .اذا سؤالاتی که از حمیده قطب یا من می شد دنبال نکردم و از همۀ سؤالاتی که طرح شد فهمیدم که شمس بدران، دربارۀ خواهر فاضل ، فاطمه عیسی که در سلولی مقابل سلول من افتاده بود سؤال میکرد. حمیده قطب شروع کرد به پاسخ دادن به پرسشهای شمس بدران واو نیز به من دستور داد خارج شوم.
هنوز خارج نشده بودم که به زمین خوردم، صفوت به سربازی دستور داد که پرستاری به نام عبدالمعبود را صدا کند. عبد المعبود آمد. همراهش شیشه ای در باز بود که آن را جلوی بینی من گرفت به هوش آمدم. بعدمرا سر پا ایستاندند و صفوت جلّاد، نه تنها به من دستور حرکت داد ، بلکه شروع کرد به وادار کردن من با شلاقش که به سرعت قدم بردارم! من هم به زمین می خوردم و او نیز به من دستور می داد بایستم و حرکت کنم و شلاق دیوانه اش هم آتشی گداخته را به بدن خستۀ من می ریخت! به این شکل ، راهرو را طی کردم ، حرکت می کردم و می افتادم ، و شلاق آن جلاد دیوانه هم رحم نمیکرد. ای خدایا! آیا این انسان است یا موجودی دیگراست که روی دو پا راه می رود!
در این میان صدایی شنیدم که می گفت: صفوت او را داخل زندان شمارۀ پنج ببر، و صدای دیگر که فریاد می کرد:صفوت او را به طرف آب بر.
صفوت مرا به زندانی برد و دستور داد روی زمین بنشینم. بعد به آن سرباز پرستار عبدالمعبود دستور داد که جراحتم را پانسمان کند.
در یک سلول بازشد. پشت در، دیواری آهنی به بلنی بیش از یک متر دیدم.صفوت به من دستور داد که لباسهایم را بیرون آورم و از این دیوارۀاهنی بپرّم! ترس مرا مچاله کرد و دیدم که توان حرکت را ندارم؛ لذا یک وجب هم جلو نرفتم و چشمهایم را به چاه آبی که پشت دیوارۀ آهنی بود متمرکز نمودم و همۀ نیرویم را در حنجره ام جمع کرده و به صفوت گفتم :« هرگز لباس هایم را بیرون نمی آورم.»
با نادانی و با بی باکی گویا بازیش گرفته بود گفت: با یک لباس توی آب خواهی رفت.
گفتم من یک لباس بلند به تن دارم.
صفوت با غرور تمام گفت: آن را پاره خواهم کرد و تهنا با لباس سراسری و بلندم را با چاقو تکه نمود! و گفت ای دختر ِ…شلوار را نیز در آور! همین شلوار نیز ضرر است تو یک ساعت بعد می میری.
گفتم: موقعی که داخل اتاق شوم شلوارم را به تو می دهم.
با حماقت و غرور گفت:اتاق! کدام اتاق ای دختر ِ! ما به زودی تو را درون چاه می اندازیم و از دست تو خلاص می شویم.
گفتم: پس چهره ات را برگردان تا شلوارم را در آورم. صفوت رویش را گرداند و من شلواری را که موقع کتک خوردن در دفتر شمس بدران، به من داده بودند در آوردم و در همان لباس پاره ایستادم؛ نمی دانستم چکار کنم! موقعی که صفوت به من دستور داد درون آب بپرم نپذیرفتم و گفتم :«نه، من هرگز خود را داخل آب نمی اندازم؛ خوب اگر شما اصرار بر کشتن من دارید خودتان مسؤلیت این کار را به عهده بگیرید، امام من هرگز خود کشی نمیکنم. » فکر می کردم که آنها واقعاً تصمیم به قتل من گرفته اند تا از دست من راحت شوند. چون شرایط جوری بود که موجب قوّت این اعتقاد در من می شد. خشونت و بد رفتاری که فوق تصوری بود و چاهی که در مقابلم قار داشت و این که از من می خواستند که خودم را در آن بیندازم، همۀ این ها مرا مطمئن ساخت که اینک تصمیم به کشتن من دارند! آنها اگر خواستند ، باید خودشان مرا در چاه بیندازند؛ چرا که مرگ در راه خدا بالاترین آرزوی من است و چه گوارا است شهادت در راه خودت ای خدای من.
آن دوزخیان آمدند تا مرا با شلاق هایشان وادار کنند که خودم را درون چاه بیندازم. ام من امتناع میکنم؛ در نتیجه نادانی آنها اوج میگیرد و داغی شلاق هایشان فزونی می یابد و من روی زمین می افتم . شکنجه خیلی بیش از طاقت من بود. صفوت و سرباز سعد و سرباز دیگری که من شنیدم او را به نام « سامبو» صدا می زدند، به طرف من حمله ور می شوند و سه تایی مرا گرفته و داخل چاه می اندازند!!
چشمم را می گشایم که ناگهان می بینم روی زمین سفتی ایستاده ام!!نفهمیدم که آن آب چاه نبوده است بلکه سلولی از آب است!! متوجه خدای سبحان می شوم و می گویم: «به نام تو ای خدا، کارم را به تو تسلیم کردم و من کنیز تو هستم و تا بتوانم بر عهد و پیمان تو خواهم بود. لباسهای دوستی ات را بر من کن و صبرت را بر من به فراوانی شامل کن ای خدا!»صفوت میخواهد که طوفان شکنجه فزونی یابد؛ لذا در حالیکه شلاقش به هر جای بدنم که شد فرود می آید میگوید: بنشین ای دخترِ..!
من میگویم: چگونه توی آب بنشینم؟این غیر ممکن است. جلاد با زبان شلاقش می گوید: همان طور که موقع نماز مینشینی بنشین، گمان میکنم این را خوب بلد باشی ، مهارتت را به من نشان بده و بنشین!{گمان نکن}تو بعد از این ، چیزی نخواهی دید، هنوز تیرهای زیادی در ترکش است. جمال عبد الناصر است که فقط می داند چگونه با اخوان المسلمین رفتار کند؛ زود باش بنشین ای دخترِ…
نشستم آب تا پایین چانه ام آمد ،و صفوت گفت: نکند تکان بخوری، حتی یک حرکت. جمال عبد الناصر دستور داده که هر روز هزار ضربه شلاق به تو زده شود
به هر حال دوست دارم تو را از نرخ این جا آگاه کنم ؛ یک حرکت در مقابل ده تازیانه. !!
به علت شدّت ترس ، نه تنها پاهای زخمی ام را فراموش کردم بلکه همۀ وجودم را از یاد برده بودم ، ولی آبها کاری به سر زخم ها می آورد که توان شرح آن را نداشتم. درئهایی که اگر عنایت الهی نبود آنها را تحمل نمی کردم. دردهایم مرا به خود مشغول ساخته و از صفوت و سعد و سامبو باز داشت، ولی صفوت با شلاقش مرا به واقعیتی کثیف که تلخی زیادی داشت برگرداند.
صفوت گفت: شیرین ! بدان اگر بخوابی شلاق بیدارت می کند، همین نشستن فقط. بله این طوری می نشینی. آن دریچه ای که توی در باز شده را می بینی ؟ آن دریچه ، برای مراقبت است. اگر بایستی یا بخوابی یا دستت یا پایت حرکت کند تازیانه آماده است. ما تو را وسط اتاق گذاشته ایم ؛ مبادا فکر کنی که سینه خیز بروی تا سرت را مثلاً به دیوار تکیه بدهی.اگر هوس کنی که این کار را بکنی جزایش ده ضربه شلاق است. اگر بایستی ده ضربه و برای کشیدن پاهایت پنج ضربه و برای کشیدن دست، پنج ضربه. فهمیدی این نرخ را، شیرین! خوب، باید هضیبی یا سید قطب، نفعی به حالت داشته باشند . تو این جا در جهنم عبد الناصر هستی. وقتی می گویی « ای خدا!» هرگز کسی تو را نجات نمی دهد. اما چه سعادتی اگر بگویی« ای عبد الناصر»چرا که فوراً در بهشت برای تو گشوده می شود. بهشت عبد الناصر؛ آیا می فهمی؟! تو ای شیرین! هم چنان چیزهای زیادی پیش روی داری و آن چه که در پیش است بیشتر است. ای کاش عاقلانه فکر می کردی. من آماده ام که برای تو از جناب پاشا خواهش کنم تا پیش او بروی و آنچه میخواهد بگویی. آیا تو دیوانه ای؟ این ها را برای کی سر خودت می آوری؟ به خاطر اخوان المسلمین؟
همۀ آن ها اعتراف کرده و رعایت حال تو را نکردند و طناب را دور گردن تو پیچیدند.
من هم چنان ساکت بودم، هر چند نگاه هایم به او حرف های زیادی می گفت و لکن او نادن ِ احمق و حیوانی مغرور بود!بیهوده گویی اش را از سر گرفت و یا بهتر بگویم و فریب کاری اش را دوباره شروع کرد: حرف مرا اطاعت کن و به من گوش کن و خودن را نجات بده . تو فردا صبح جزء اموات خواهی بود.
من به همان سکوت و سکون ادامه دادم؛ لذا گفت: جواب بده، ای دخترِ….
باز ساکت ماندم.او گفت: کار خیلی ساده ای است . تو را می برم پیش جناب پاشا شمس بدران و تو به او می گویی که چگونه سید قطب با هضیبی قرار گذاشت که جمال عبد الناصر را بکشد!
با تمام توانم فریاد زدم : همۀ « اخوان» بی گناه هستند و پروردگارمان به زودی ازشماانتقام خواهد گرفت. دنیا هدف ما نیست ، ما خواهان خشنودی خداوندیم، و پساز این هرچه می خواهد باشد ، باشد.
به زشت ترین صورتیکه ممکن است یک انسان بشنود کثافت ازدهانش رهاشد و از سر کینه و خشم با سخت ترین شکلی که ممکن است یک بشر تحمّل کند شلاق باریدن گرفت . ناسزا و کینه و خشمش بیشاز نیم ساعت ادامه یافت! سپس در حالی که می گفت:« تو ای دخترِ ..به دستورها و نرخ آگاه هستی«، حرکت کرد و رفت.
نمیتوانستم بدون حرکت سر جایم بمانم. هیچ انسانی ، هر چقدر هم طاقت داشته باشد و هر چهقدرنیز تحملش بالا باشد درتوانش نیست که این گونه بنشیند و حرکت نکند. این شکنجه و عذاب است! به هر حال ، شلاق خوردن راحت تر از منجمد شدن در این نشستن بودن حرکت است، چرا که زبانۀ آتش شلاق آسان تر از عذاب آب است. به این فکر افتادم که چگونه حرکت کنم؛ اگر پایم را دراز کنم آببه دهانم خواهد رسید، پس چاره ای جز ایستادن و تحمل ده ضربه شلاق نبود. کار را به خدا واگذار کردم و گفتم « ای خدای من! تو با من هستی. » این را گفتم و ایستادم . این گمان برایم پیش آمد که سرباز ها خوابیده اند و صدای اذان صبح را شنیدم. روی دیوار تیمم کردم. زیرا آب خیلی کثیف بود و برای وضو درست نبود. دو رکعت نافله را خواندم و وارد نماز صبح شدم . این جا بود که در سلول باز شدو ظشلاق بربدنم فرود آمد . لذا درهمان حال نشستم؛ در بسته شد و من شروع کردم به تکرا « حسبنا الله نعم الوکیل » تا کمی خواب مرا می گرفت . آب که به چانه ام می خورد بیدارم میکرد. دست کم سامبو و شلاقش در یک شب پنج بار به ملاقاتم آمد!چاره ای نیز جز حرکت نبود و بعدش چاره ای جز شلاق خوردن وجود نداشت!
————————————————————————–
منبع:روزهای خاطره:زینب الغزالی /مترجم:سید ضیاء مرتضوی / انتشارات :مؤسسه بوستان کتاب قم /چاپ دوم ۱۳۸۱
سلام خداوند متعال بر تمام مجاهدان راه خدا.
یادشان همیشه امید بخش جان است.
مردان خدا نمی میرند.