نیچه،مرد برتر یا دیوانه؟
نیچه،مرد برتر یا دیوانه؟
نویسنده : هنری توماس دانالی توماس/مترجم: احمد شهسا
فلسفۀ نیچه محصول یک مغز نامتعادل است و خواننده را منظرۀ اشتعال جنگل که با شکوه ولی نابودکننده است، هم مسحور میکند و هم به وحشت می اندازد. نیچه نوشته است :« آدم باید برای فلسفۀ من ساخته شده باشد و گرنه احتمالاً همان موجب مرگ او خواهد شد».
قریب ۷۰ سال پس از آن که فلسفۀ او به رشته ی تحریر درآمد ، نسل آدمی در استانۀ انهدام قرار گرفت و خطر نابودی هنوز هم جهان را تهدید میکند.
ماجرای دیوانه وار نیچه در عالم فلسفه ، قسمتی معلوا ناکامی او در عشق است . روح بسیار حساس او وقتی در هم شکست که زنی که برای همسری برگزیده بود، به درخواست او جواب منفی داد. کینه ای که نیچه از آن زن به دل گرفت به نفرت و انزجار او از جنس زن مبدل شد و ضدیتش با حقوق زنان ماۀ اصلی قیام او بر علیه حقوق نسانی گردید.
نیچه روحی ضعیف و ناتوان داشت و مانند بیشتر مردم ، هر چه را فاقد بود می ستود. اما در مورد خودش این تمجید و ستایش به افراط گرایید. چون از خصایصی که برای مبارزه و کسب موفقیت لازم است یکباره محروم بود، در توصیف این خصایص درمردمانی که توفیق یافته و به درجات عالی رسیده اند راه گزاف پیمود.با آن که از نظر جسمانی ناوتن و رنجور بود،با قدرتی وحشیانه به دین حمله برد و با آن که خود لاغر و کم خون بزرگ شده بود جنگ و خونریزی را تبلیغ و ترویج می کرد. چون درتمام عمر از سردرد و چشم درد رنج می کشید.
با روحی منحرف و بدنی نحیف و رنجور، به دنیا می نگریست. شاعر بزرگی بود که کارش به به دیوانگی کشیده بود و با خداوند سر جنگ داشت که چرا انسانهایی ضعیف و ناتوان آفریده است؛« میلیون ها نفر رنجور وناقص الخلقه را نابود کنید تا یکی مرد برتر به وجود آید.» همان مرد بی رحم و زورمندی که نیچه آرزو داشت خودش آنطور باشد. – زیرا او خودش را با حسرتی جانکاه، یکی از همان افراد ناتوان وناقص الخلقه می دید.
نیچه در سال ۱۸۴۴ در پروس که کشور کوچکی بود و مانند نیچه برای بزرگ شدن بی تابی میکرد به دنیا آمد. در کودکی از سرپرستی پدر که کشیش بود بی نصیبب ماند و مادرش او را کهنه پرست و باذ عقایدی تعصب آمیز بار آورد. نیچه تا ۱۸ یالگی متعصبی کهنه پرست بود. از آن به بعد به جانب افراط گراییدو آدمی شد بی عقیده و بی اعتنا به عقاید و نظریات مقبول عامه ؛ اما همچنان خرافی و کهنه پرست باقی ماند نیچه مخالف سر سخت مسیح شد و عقاید نادرستی در ذهنش رخنه کرد. می پنداشت که تقدیر او را به مخالفت با مسیح برانگیخته و هم چنان که یحیای زکزیا پیشقدم مسیح بود و او را غسل تعمید داد، تصور می کرد ماکیاول هم قبل از ا. آمده تا راه ظهور او را هموار کند. نیچه با فکر علیل و ناسالمی که داشت خود را پیامبر آیین تازه ای می پنداشت – آیینی که خدا در آن جایی نداشت و بر پایۀ نفرت استوار بود نه عشق و محبت.
نیچه علاوه بر ماکیاول ، شوپنهاور را نیز پیشوای فکر خویش برگزید. در ۱۹ سالگی کتاب«جهان چون اراده و پندار» او را مطالعه کرد. خواندن این کتاب او را در خلسه ای سرشار از خود ستایی و غرور فرو برد؛ «.. گویی شوپنهاور شخص مرا در مد نظر داشت…» دراین کتاب « سرنوشت خویش را با عظمت ترس آوری نگریستم.»
در ۲۳ سالگی به خدمت نظام فراخوانده شد اما زندگی سربازی برای او بسیار سخت و دشوار بود، بدین سبب به زودی از خدمت مرخص شد. از آن به بعد سربازی موضوعی برای تمجید و ستایش او شد: « برای نخستین بار دریافتم که ارادۀ برترین برای زندگی فقط در جنگ، در کسب قدرت ، و مافوق قدرت، تجلی میکند نه در یک حیات فلاکت بار.»
اما ارادۀ او برای کسب قدرت، درزندگی منزوی او در هم شکست . در دانشگاه بازل کرسی استادی تعلیم زبان های کلاسیک به او اعطا شد. در آنجا به این اصل قدیمی اسپارت ها معتقد شد که قدرت تخریب و نابود کردن بزرگترین هدف زندگی است.
ذهن او از عظمت و فزون طلبی انباشته بود اما بر رغم کلمات ستایش ۀمیزی که دربارۀ خویش بر زبام می راند، در روح خود از آن عظمت و شکوه اثری نبود ، این خصایل را در وجود ریشاردواگنر(موسیقیدان آلمانی) که مردی خودبین بود پیدا کردو در موسیقی پر سر و صدا و ملالانگیز او روحیه ای مناسب حال خویش یافت. طرفداران مکتب فروید (روان شناس اتریشی) لابد این حالت نیچه را به عقدۀ حقارت منسوب می دارند و می گویند این تمایل به واگنر از این روی بود که او خود از نیل به مقام عالی و مهم بی بهره ماند ونتوانست به ساحت آن مرد برتر مورد آرزویش نزدیک شود.
زمانی چند در حلقۀ هوا خواهان واگنر درآمد اما وقتی واگنر قطعۀ پارسیفال به تعبیر نیچه « تسلیم وال و انحطاط مسیحیت شد»، او را با خشم و غضب ترک کرد. این نوع « شفقت و پترسایی» با «روح اسپارتی» نیچه بسیار ناسازگار بود.
ازآن پس ناکامی های عشقی و شکست های روحی و جسمی بدو روی آورد و او فقط توانست از یر بار بعضی از این مصایب قدر است کند و بیش ازپیش کهنه پرست شود. برای بهبود حال خود سفری به ایتالیا کرد و از آنجا رهسپار آلپ دردنیای احلام و توهمات تیره و نامعلوم به سیر و گشت پرداخت.
نیچه برای بیان فلسفۀ نوین خویش، زرتشت را وسیله قرار دادو از زبان او سخن گفت.
کتاب « چنین گفت زرتشت» یکی از رؤیاهای بسیار شگفتی است که مغز علیلی تاکنون توانسته است آن را توصیف کند و یا چنان که خویش گفته است:« تراوش های روحی است که از حدود خود گذشته و از مرز خویش پافراتر نهاده است.»
نیچه که در تصور واهی عظمت و بزرگی خویش غرق بود می گوید:« این کتاب یگانه خواهد بود. خوب است دیگر از کتاب دیگری سخن نگوییم. تا حال هرگز کتابی به این قدرت و عظمت به وجود نیامده است.»
کتاب، بی گمان کتاب بزرگی است ولی به جای فکر و عقیده ، سرشار از عواطف و احساسات است. این کتاب دستورالعمل های سرد و بی روح ماکیاولی را به اصول پرشور و پر هیجانیمبدل می سازد ومغزهای خامی چون هیتلر وموسیلینی را ، به قیمت ویرانی جهان، غرق در شوق و خودبینی مفرط میکند. نیچه فریاد می زند :« با خطر زندگی کن و همیشه در جنگ مدام عمر گذار» آن که می خواهد صانع و سازنده باشد لازم است نخست ویران کننده باشد. باید همۀ ارزش های دیرین را از میان بردارد.
خدایان کهن مرده اند. خودشان به چهرۀ مرگ لبخند زده اند. دیگر خدایی در جهان وجود ندارد آنچه وجود دارد مرد برتر است.
« مرد برتر وسیله است نه هدف، او ویران کنند است نه سازنده .. »برای او نتها یک اصل رضایت بخش اخلاقی وجود دارد که عبارتست از اصول اخلاقی طبقات که مغایر اصول اخلاقی تودۀ مردم است. توده های مردم در و.اقع به این جهت حیات دارند که مورد بهره برداری طبقات قرار گیرند. میلیون ها مردم باید نیست و نابود شوند تا یک مرد برتر بتواند به زندگی ادامه دهد.این بیان نیچه بیش از یک گزافه و اغراق شاعرانه نبود اما برای کسی چون هیتلر حقیقتی مقدس شد. پندار نیچه که خود را چون رزمنده ای وحشی می دید که به عظمت مرد برتر نایل شده است، خیالاتی واهی بود ولی هیتلر این پندارهای بی پا با که چون کابوسی سهمگین بود، تحقق بخشید.
زیرا فلسفۀ نیچه هم مانند فلسفۀ ماکیاول ، دستورالعمل دیکتاتورهاست. کسانی که تحت نفوذ و سیطرۀ اینگونه افکار واقع می شوند، گویی آیینه ای ذره بینی در مقابل خود دارند و خود را از واقع بزرگتر می نگرند . خود را از دیگر مردمان به مراتب فراتر می بینندو تصور میکنند همان مرد برتر هستند.
– یعنی همان حیوان وحشی زرد مویی که به تصور نیچه در ارتفاعات جست و خیز می کند و «گله های پست » را که دردره ها و دامنۀ کوخپه ها پراکنده اند ، به وحشت وهراس می افکند.
نیچه در ان حالی که غرق تصورات شیرین و پرنقش و نگار خود بود، شاید آگاه نبود که چه بدبختی به بار می آورد. گویا اشتیاقی وافر به ایجاد ترس و وحشت و شگفتی داشت نه به تعلیم مردمان. بدینگونه به ایدالیست ها که می گفتند ما جنگ های زیادی در گذشته در گذشته داشته ایم ، جواب می داد: بر عکس ما صلح طولانی داشته ایم«جنگ به آن اندازه که روح های ما را نیرو بخشد به وقوع نپویسته است.» نیچه با عباراتی به ظاهر متناقض اظهار می دارد برای این که بی نهایت خوب باشی باید بسیار بد باشی. « آیا تعلیم من همۀ حقایقی را که معتبر شناخته ای در هم می ریزد؟ بگذار چنین باشد – چنین گفت رتشت.» و این کلمات زرتشن ، جابه جا به صور گوناگون در تمام کتاب های نیچه تکرار می شود. چون به علت بیماری چشم طاقت دیدن نور خورشید نداشت خود را در اتاق زیر شیروانی محبوی می ساختو پرده ها را می کشید.
در این محیط تیره و غم الود بود که نیچه مواد زهر آلود رؤیای شرانگیز خود را در بوتۀ فکر می پخت. مقصود و منظور اصلی این رؤیا «نابود رکدن اصول اخلاقی دیرین» و « استوار داشتن اصول غیر اخلاقی نوین»بود. قدرت آقا در جاه طلبی و نفرت و بی رحمی است و ضعف بنده در شفقت و جوانمردی و عشق.
اما در لحظه های روشن و آرام گاه حجاب ها از مقابل روح نیچه به یک سو می شد و او عشق را در پرتو نورهای گوناگون مشاهده می کرد ومی گفت : لطیف ترین کلامی که به گوشم رسیده این بیان فرانسوی است: « در یک عشق حقیقی این جان است که تن را در آغوش می کشد» اما چنین لحظاتی که از بینش حقیقی حکایت می کند، ندرتاً برای نیچه پیش می آمد.
کتاب های پر حجم او به این مطلب اختصاص یافته است که قدرت و زور تنها حق مسلم است. مرد برتر در پی آن نیست که میل قدرت طلبی را معقول ومدلل جلوه دهد بلکه تنها دلیل وتوجیه او اینست:« این خواست و ارادۀ من است .»
نیچه می گوید آقا نه تنها از تصمیم خود پسندانه اش برای فرمانروایی نباید شرمنده باشد بلکه بر عکس باید از آن اظهار افتخار و سربلندی کند . نیچه با کمک منطق دقیق و پیچیده ی خویش همۀ ارزش ها را دگرگون می سازد . نور را ظلمت وناحق را حق می نمایاند. « آنچه در نظر آقا عدل و داد است برای بنده هم عدالت است.» بنابر این وقتی بنده ای از نابسامانی های خویش شکوه میکند در واقع به عدالت عالی جهان یعنی حق فرمانروایی آقا ناسزا می گوید. پس ناچار بار « فضایل شیطانی » قوی را ضعیف باید بپذیرد و به دوش بکشد. « همه ی اصول اخلاقی باید به اجبار در مقابل درجه و مقام سر تعظیم فرودآورند.» حس جاه طلبی مرد برتر باید یک اصل اخلاقی جهانی شناخته شود.
مردبرتر لازم است خود را سخت و پولادین سازد و از نرمش و ملایمت بپرهیزد. باید این هدف را در مقابل چشم داشته باشد که « بهتر و شریر تر شود» یعنی به آن « بی رحمی و خشونت که مایۀ بزرگ شادی و نشاط انسان دیرین بود» رجعت کند این شادی خشن و ی رحم مرد برتر «مثل خشونت دوران ناپلئون ، بزرگترین سعادت و برکتی است که ممکن است به گلۀ بی ارزش انسان روی آورد.»
زیرا هدف و منظور غایی وجود، مرد برتر است نه وجود انسان.» جهان در نظر نیچه شبیه آزمایشگاه بزرگی است که چندین تن از مواد بی ارزش هدر می شود تا یک مثقال طلا از آن به دست بیاید. از حمایت افراد معمولی و ترحم به افتادگان دوری کن، همۀ این ها به منزلۀ موادی هستند که طبیعت برای ایجاد مرد برتر به آزمایشگاه می فرستد . آنها به مثابۀ زمینی هستند که باید کود داده شوند تا در آن « دانۀ بشریت رشد و نمو کند و گِل مرد برتر را به بار بیاورد.»
پس « نرمش و ملایمت مسیحیت» را باید به کناری نهاد که اصل سست ونا استوار از تساوی حقوق را بین افراد آدمی تبلیغ میکند.
توده های وسیع انسانی فقط یک وظیفۀ مساوی دارند و آن این که از عصیان و انقلاب دوری جویند و سروران خود را «آزاد گذاردند تا به اعمال معصومانۀ حیوان وحشی ادامه دهند و از ایجاد هر گونه مانع اجتماعی بر سر راه آنها اجتناب ورزند.»
این « بی گناهی حیوان وحشی» و اشرافیت مرد برتر ، همان طور که نیچه آگاهانه اعتراف می کند، با انتشار دموکراسی به مخاطره می فاتد. نیچه رفتار یکسان با همۀ مردمان و به یک چشم دیدن آنها را جنونی منسوب به کیش یهود و عیسویت می داند.
» ما باید این اصل آزادی خواهی رایج در مسیحیت را پیش از آن که خیلی دیر شود، نابود کنیم.» و تأسف در این است کسانی مانند هیتلر و موسولینی سخنان او را جدی گرفتند. مرد برتر نیچه آدم حقیر، بد شکل، خود خواه و ناقص عقلی است که در صدد است تمام ارزش های انسانی را بی اعتبار سازد. چنین مخلوق ناقص الخلقه ای که به ذهن علیل نیچه الهام شده است، می کوشید و هنوز هم سعی دارد ، بر جهان مستولی شود. به سخنانش در باب کشور ایده آلی که دلش مرخواهد استقرار یابد توجه کنید که تصویر کاملی از نازیسم و فاشیسم و یا کم نیسم مجسم می کند:«حکومتی از حیوانات وحشی موبور شکار گر ، نسلی از پیروز مندان و سروران با تشکیلات نظامی … که با دقتی فراوان پنجه های سهمگین خود را بر حلقوم نفوس فشرده است.»
« مرد برتر فرمانروا» ی چنین کشوری هیچ نیازی به رضایت توده های مردم ندارد و اصولاً محتاج تفاهم قراردادی با رمدمان کشورش نیست.« کسی که بر حسب طبیعت به سروری و آقایی رسیده و می تواند در اعمال و رفتار خود با شدت و قهر امر و نهی کند، چه احتیاجی به قرارداد دارد؟»
نیچه معتقد بود مناسب ترین سرزمین برای این « کشور برتر» روسیه است. زیرا مردم آن از چندین نسل پیش به تقدیر و سرنوشت معتقد وبه ان تسلیم شده اند وبه آسانی به خشونت و ستمگری سروران که حیوانات موبور اروپایی هستند ، تسلیم می شوند. نیچه پیش بینی می کند که این حیوانات موبور، خواهند کوشید که جهان را از وجود «آزادی خواهان ، مسیحیان و گاوان» که به عبارت دیگر «گوسفندان» شهرت یافته اند پاک کنند. هدف همۀ این عالم چیست؟ واژگون کردن اجتماع دیرین و بنای جامعه اینوین. نیچه می گوید:« این جامعۀ نوین باید شبیه هرم باشد و بر پایه های محکم استوار گردد» طبقات متوسط در زیر و فرماندهی عالی در رأس آن قرار داشته باشد زیرا تنها چیز مهم همان « من برتر ومقدس و خودخواهی متبرک » است.
این بود رؤیای اهریمنی فیلسوفی که عقل خود را از دست داد. بیان شاعرانۀ اوبه روانی آبشار نیاگارا، تصورش عالی، ملاحظاتش از ضعف های اخلاقی آدمی به بنرگی لبۀ تیغ است. اما با همۀ این درخشندگی خواندن آثار او امروزه، بخصوص وقتی فجایع غم انگیز پنجاه سال اخیر را که بخشی از آنها معلول مغز علیل و مردم آزار او است، در نظر آوریم، مشمئز کننده و تهوع آور است . در این مرحاه، فلسفۀ نیچه چون اشعۀ خورشید بر روی دریاچه ای از خون برق می زند.
برای این که موفق شویم تصویری از حیوان موبور یا مرد برتر نیچه بکشیم، خیلی به خود حمت دادیم. زیرا مرد برتر نیچه یک دیوانه است، مثل خود او. هر قدر بیشتر رشد می کند بیشتر تعادل روحی خود را از دست می دهد. نیچه خود را بزرگتر از واگنر، ناپلئون و مسیح می بیند و تصور می کند که کتاب هایش » عالی ترین ادبیاتی است که در تمام اعصار به وجود آمده است.» برای انتقاد از کسانی که نسبت به او و آثارش خونسرد و بی اعتنا مانده اند فریاد می زند:« زمان من امروز نیست، فردا به من تعلق دارد.»
خود ستایی نیچه کاملاً با احساس شرمندگی و حقارتی که از خویش داشت متناسب است. هر چه زمان پیش می رفت نیچه نسبت به انسانیت بیش از لحن استهزاء و تمسخر می گرفت و نسبت به خویش سخت گیرتر می شد. در حقیقت تمسخر او از سختگیری و تلخ کامی خودش سرچشمه می گرفت.
نیچه در یکی از اوقات خموشی و سکوت خود نوشت:« شاید من بهتر میدانم که چرا بشر تنها حیوانی است که می خندد . تنها انسان است که به شدت رنج می برد و مجبور است خنده را بیافریند.»
بدین سان نیچه هم چنان می خندد و عیب جویی می کند و با شوق و شور رجز می خواند و هم چنان تنش در زیر بار درد و رنج در هم می فشد. نور چشمش به تدریج کاهش می یابد به حدی که تقریباً نابینا می شود و در حال دیوانگی نعره می کشد که او خدایی است که بر صلیب حماقت بشری میخکوب شده است.
یکی از روزهای زمستان سال ۱۸۸۹ جنون او خیلی بالا گرفت او را به تیمارستان بردند و ماکس نوردو (نویسنده مجارستانی) نوشت:« یک آدم حسابی برای یک جای حسابی!»
پس ازمدتی به تقاضای مادرش که پرستاری او را به عهده گرفته بود از تیمارستان مرخص شد ولی نیچه به کلی از پا در آمده بود. دیگر قادر به نوشتن و حتی قادر به تکلم نبود . فقط جملات نامربوطی بر زبانش جاری می شد. گاهگاه جملۀ کوتاهی از گفته های خودش در ذهن گرفته و مه آلودش نقش می بست. در یکی از این موارد زیر لب گفت:« حرف خود را بزن و معدوم شو.»
تا سرانجام در سال ۴۹۰۰مرگ قطعات درهم شکستۀ وجود او را جمع کرد و از صفحۀ گیتی برچید. ولی شرارت او به مرحلۀ عمل درآمده بود. بدخواهان جهان مدافع نیرو مندی پیدا کرده اودن و بشریت هنوز از پندهای فکری نابود کنندۀ او رنج میبرد. زیرا دیوانه ای که خامه ای در دست دارد به مراتب خطرناکتر از دیوانه است که شمشیر به کف گرفته است.
—————————–
منبع: کتاب/ ماجراهای جاودان در فلسفه / نویسندگان: هنری توماس دانالی توماس/مترجم: احمد شهسا / انتشارات:ققنوس/نوبت چاپ:پنجم ۱۳۷۵