زندگی نامه
جلوه هایی از تغییرات و اصلاحات عمر بن عبدالعزیز (رض)
جلوه هایی از تغییرات و اصلاحات عمر بن عبدالعزیز (رض)
نویسنده: عبدالرحمان شرقای/مترجم: اویس محمدی
عمر بن الولید به عمر نامه نوشت:«اما بعد، همانا تو خلفای قبل از خود را خوار کردی و به خلاف سیره ی آنها عمل کردی و از سر کینه توزی با آنها و برای خرده گیری و عیب جویی، از ایشان و از سر کراهیت نسبت به فرزندان شان آنان را ظالم نامیدی، در حالیکه چنین حقی نداشتی و آن چه را که خداوند به وصلش امر کرده (صله رحم) قطع نمودی و با خویشاوندانت به ناحق رفتار کردی، و به اموال قریش و میراث و حقوقشان روی آوردی و آن را از سر ظلم و ستم و تجاوز داخل در بیت المال کردی.»
« ای پسر عبدالعزیز از خدا بترس و تقوای او را پیشه کن ، و اگر از حق دور شدی پس بر منبرت (خلافت) مطمئن نباش. چرا که بر خویشاوندانت ظلم کردی و از آنها بریدی ، قسم به خدایی که کرامتی عظیم به محمد(ص) عطا کرد، تو با عهده داری خلافت که آن را امتحانی سخت بر خود می پنداری ، از خداوند بیشتر دور شده ای، و صد البته که خلافت امتحانی سخت برایت میباشد! پس در بعضی از انحرافات و کجروی هایت میانه روی کن. خداوندا ، از سلیمان بن عبدالملک بازخواست کن که چرا این کار را با امت محمد کرد و عمر را خلیفه بعد از خود قرار داد.»
عمر بن عبدالعزیز نیز این چنین جوابش را داد:« از عمر بن عبدالعزیز، امیر المؤمنین به فلان ابن الولید. سلام بر کسی که هدایت را دنبال کند. ستایش مخصوص خداوندی است که هیچ معبودی جز او نیست. اما بعد، همانا ای فلان، ابتدایت این گونه بوده که مادرت، بنا به کنیزکی بود که به حمص می آمد و در میکده های آن گشت و گذار می کرد و خداوند نسبت به او داناتر است! سپس دینار ( کاتب و غلام عبدالملک ) او را از پول فئ مسلمانان خرید و به پدرت عبدالملک هدیه کرد و او هم تو را از عبدالملک زایید، چه بد حمل کننده ای و چه بد جنینی!
سپس تو رشد کردی و ستمکار و سنگدل شدی!
به من نامه نوشتی و مرا متهم به ظلم نمودی، و گمان کردی که من، تو و خانواده ات را از مال مسلمانان که خویشاوندان و ضعیفان و مسکینان و ابناء السبی را در بر می گیرد، محروم داشتم، البته تو خود نیز یکی از آنها می باشی و هر حقی که برای توست برای آنان نیز هست و هر مسئولیتی که بر عهده توست بر عهده آنان نیز می باشد.
و همانا ظالم تر از من و ترک کننده تر نسبت به پیمان خداوند کسی است تو را بر کار گمارد در حالی که جوانی نادن بودی و طبق خود بر خون و مال مسلمانان حکومت می کردی.پس وای بر تو و وای بر پدر و مادرت! چه بسیارند دشمانانتان در روز قیامت و کسانی که دادشان را از شما خواهند گرفت! و چگونه کسی که دشمنانش زیاد شده نجات می یابد؟ همانان ظالم تر از من و ترک کننده تر نسبت به پیمان خداوند کسی است که برای فلان زن بربری سهمی در فئ و صدقات مسلمانان قرار داد! آیا مادرت به سوگت بنشیند، آن زن در راه خداوند هجرت کرده بود و یا بیعن رضوان را انجام داده بود تا از سهم جنگجویان مجاهد برخوردار باشد؟!
«و همانا ظالم تر از من ناپایدار تر نسبت به پیمان خداوند کسی استکه قره بن شریک، اعرابی خشن را بر مصر گمارد و برایش موسیقی و شراب و لهو و لعب را جایز شمرد»!
«و همانا ظالم تر از من و ترک کننده تر نسبت به پیمان خداوند کسی است که یزید بن ابی مسلم را حاکم تمامی غرب قرار داد و او هم مردم را می کشت و به صلیب می کشید و اعضای آنها را قطع می کرد و مال حرام را می اندوخت و به ناحق خون ریزی می نمود، و آری ظالم تر از من کسی است که حجاج بن یوسف را بر عراق و حوالی آن گمارد تا بر جان و مالشان حکومت کند»!
و ظالم تر و ستمکار تر از من کسی است که عثمان بن حیان را حاکم مدینه، شهر رسول الله (ص) قرار دادا.»
صبر کن و آهسته برو، اگر عمر مجاهد دهد، به تو و خاندانت خواهم پرداخت و شما را به راه راست خواهم آورد، چرا که دیر زمانی است که راه ها را گرفته اید و حق را پشت سر انداخته اید؟ و سلام بر کسی از هدایت پیروی کند. و سلام خداوند به ظالمان نمی رسد!
هنگامی که سران بنی امیه این را دیدند، جمع شدند و با هم پنهانی مشورت نمودند و تصمیم گرفتند که در این خصوص با عمه عمر، فاطمه، صحبت کنند، چرا که عمر وساطت او را رد نمی کرد، و این فاطمه بود که وقتی عمر با سلیمان جر و بحث کرد و آماده سفر یه مصر شد، او را در کنار سلیمان نگه داشت !
از میان بزرگان بنی امیه، ولید بن هشام بن عبدالملک و عبدالرحمان بن سلیمان بن عبدالملک تصمیم گرفتند که راهی دیگر اختیار کنند! عمر به نفاق ولید بن هشام پی برده بود.
چرا که او به عمر نامه نوشت تا از او به خاطر کم کردن حقوق بنی امیه تشکر کند و گفت:« من خرجی یک ماهم را سنجیدم و آن را چندین و چند دره یافتم، و دانستم حقوقم بیش از احتیاجم می باشد، پس اگر امیر المؤمنین صلاح بداند، دستور بدهد که حقوقو زیادی ام کاسته شود.»
عمر مردانش را کاملاً می شناخت و با تبسم گفت:« ولید خواسته که با سخنانی که از او انتظار نمی رود ، خود را نزد ما شیرین کند! حال آنکه اگر قرار بود بر اساس ظن و گمان کسی را بر کنار کنم، بی شک او را برکنار می کردم.»
عمر به ولی عهدش یزید بن عبدالملک نامه نوشت :» ولید بن هشام نامه ای به من نوشته و شکّم را نسبت به تظاهر ( و نفاقش ) بیشتر کرده،و اگر من او از روی ظن و گمانه زنی بر کنار کنم ، کار مهمی نکرده ام، اما من ظاهر را می گیرم و پنهان را به دانای آن وا می سپارم ، وتو را سوکند می دهم که اگر اتفاقی برایم افتاد و خلافت به تو رسید و او درخواست کرد کرد حقوقش را ازتو کرد و گفت که عمر از حقوقم کاسته، رام سخنانش نشوی ».
اما عبدالرحمان بن سلیمان بن عبدالملک ترجیح داد که عمر بن عبدالعزیز را خشمگین نکند و با او مدارا نماید،تا شاید که حقوق و بخشش ها را به حال اولیه اش برگرداند، او برایش میسر نشد که این درخواست را از عمر بکند . عبدالرحمان می گوید:« من نزد عمر رفتم غلامش، مزاحم، نزد او بود، عمر بر روی زیرانداز و بالشی خشن نشسته بود،هنگامی که مرا دید، گفت:بیا نزدیک ای عبدالرحمان ، سپس دستم را گرفتم ومرا در کنار خود بر روی زیراندازش نشاند و گفت: ای عبدالرحمان ،آن سه نفر چه کردند ؟ گفتم : کدام سه نفر؟ عمر گفت: پدر بزرگت، عبدالملک و عمویت ولید و پدرت سلیمان … من گفتم : آنان همه مثل تو این منصب را به عهده گرفتند و بعد مردند. او گفت: آیا تو را از اخبار آنها با خبر سازم؟
گفت: آری،او گفت: پدر بزرگت!من با دیگر همراهانش با او هم نشینی کردم و با پرستارن از او پرستاری نمودم و با دیگران او را دفن کردم ، و هیچ کس را در دنیا داناتر از او نیافتم . بعد از مرگش امور به عمویت ،ولید رسید، و من پیوسته همراه او بودم ، و از او نیز پرستاری کردم و با دیگران او را دفن کردم، و من در دنیا کسی را ندیدم که از او غلبه کننده تر باشد، و بعد امور به پدرت رسید و با او هم نشینی نمودم و از او نیز مراقبت کردم و به همراه دیگران او را دفن کردم و کسی را ندیدم که بیش از او از نعمتهای دنیا بخورد.
سپس دنیا به من روی آورده تا در مورد دینم به من نیرنگ زند ….
عبدالرحمان گفت:« سپس گلویش بغض کرد و گریست ! و هنگامی که غلامش مزاحم این را دید، گفت:برخیز ای عبدالرحمان ،و من بلند شدم و همین که به در رسیدم شنیدم که به شدت گریه می کند و ناله سر می دهد.»یکبار مردی از قریش نزد خلیفه آمد، او هر وقت نزد بنی مروان می آمد و از آنها درخواست کمک می کرد، به او می بخشیدند، او این بار از عمر طلب بخشش کرد اما او نپذیرفت و آن مرد این یا یادآور شد که عبدالملک و ولید و سلیمان هر سال هزاران دینار به او می بخشیدند و عمر هم در جواب به او گفت: این کار جایز نیست.
آن مرد خشمگینانه خارج شد، و عمر با مشاهده این حالت او را صدا زد، آن مرد خوشحال بازگشت و گمان کرد که عمر آنقدر به او خواهد بخشید که راضی شود.
اما عمر او را پندی داد و گفت:« از دنیا چیزی را دیدی که تو را به شگفت آ؛ورد پس مرگ را یاد کن چرا که یاد مرگ، (منزلت آن را) در نظرت می کاهد، و اگر از امری از امور دنیا دلگیر شدی و حادثه ای بر تو نازل شد، مرگ را یاد کن چرا که یاد مرگ آن حادثه را بر تو آسان می کند، و این بهتر از چیزی است که طلب کردی».
بنی امیه نزد فاطمه دختر مروان که در میان آنان از منزلتی عظیم برخوردار بود، رفتند تا با عمر در خصوص کارهایی که با آنها کرده، صحبت کند.
وقتی فاطمه نزد عمر آمد، عمر عمر به او خوش آمد گویی کرد و گفت:« خواسته ات را بگو ای عمه»
سپس فاطمه شروع به سخن نمود و در خصوص سیاست و رفتار گفت:« با قومش با او سخن گفت ….
عمر در جوابش گفت:« همانا خداوند محمد (ص) را بقرای تمام مردم فرستاد، سپس نعمت هایی را که نزد خود دارد، برایش برگزید ( و او را از دنیا برد) و آن حضرت برای مردم نهری به جای گذاشت که بهره همه مردم از آن یکسان بود، ابوبکر خلیفه شد و نهر را به همان حال باقی گذاشت، سس عمر خلیفه شد و مانند پیامبر (ص) و ابوبکر عمل کرد، وقتی عثمان خلیفه شد و جوی های زیادی را از آن نهر منشعب گرداند، بعد از عثمان ، معاویه بن ابی سفیان خلیفه شد و جوی های زیادی را از آن منشعب کردو سپس یزید بن مروان و عبدالملک و ولید و سلیمان هر کدام از آن نهر ، جوی هایی جدا نمودند، و پیوسته بر همین حال بود تا این که خلافت به من رسید و دیگر آن نهر بزرگ خشک شده بود و اکنون صاحبانش سیراب نخواهند شد مگر این که به حالت اصلی اش باز گردد.» فاطمه گفت:«کافی است! اگر سخنت این است من دیگر چیزی نمی گویم، اما ای پسرم، بدان که بنی امیه کارهایت را ناپسند می دارند.»
و سپس فاطمه با دلسوزی ای صادقانه به عمر گفت:«من تو را نصیحت می کنم ، چون آنها تو را از روزی نامعلوم بر حذر می دارند».
عمر خشمگین شد و گفت:« اگر من از هر روزی جز قیامت بترسم پس خدا کند که از شر آن ایمن نباشم.»
سپس فاطمه گفت:« من خواستم با تو سخن بگویم و پندت دهم اما اگر سخنت این است من هم دیگر حرفی ندارم.»
فاطمه از منزل عمر خارج شد در حالی که با خود می گفت:« ای بنی امیه ، این را خودتان انجام داده اید! پایان کار خود را بچشید چرا که شما با فرزندان عمر بن خطاب وصلت کرده اید و اینک فردی شبیه جدش است.»
آنها یکبار دیگر نزد عمر دوم رفتند تا در خصوص کارهایشان با او صحبت کنند اما به آنان اجازه ورود نداد!
و چند روزی بر در خانه اش ایستادند ، و همراه آنان، شاعران نیز از چهار ماه پیش تر در انتظار بودند تا نزد عمر بروند و او را مدح کنند، و پاداششان را از او دریافت نمایند. اما عمر تنها به عالمان و فقیهان و نیازمکندان و شاکیان و کسانی که شکایت مردم را نزد او می آوردند، اجازه ورود می داد.
یکبار زنی از عراق پیش آمد و دخل در شلوغی شد و پرسید :« آیا بر در قصر امیر المؤمنین نگهبان است ؟»
نگهبان دانست که او نیازی دارد و گفت:« نه ، اگر می خواهی می توانی داخل شوی». سپس آن زن داخل شد، در حالی که امیران بنی امیه و بزرگان قریش و شاعران پشت در ایستاده بودند، و حسرت می خوردند!
آن زن ، نزد همسر عمر، فاطمه دختر عبدالملک آمد و او در خانه اش نشسته بود و در دستش پنبه ای بود و آن را می ریسید، وقتی فاطمه به او سلام کرد و او را نشاند، آن زن به اثاثیه خانه نگاه کرد و چیزی قیمتی نیافت، سس احساس نا امیدی کرد و به فاطمه گفت:« آیا من آمده ام تا خانه ام را از این خانه ویران، آباد کنم؟» فاطمه به او گفت:« او این خانه را ویران کرده تا خانه امثال تو را آباد کند!»
عمر به سمن چاه رفت و دلوی آب از آن کشید و بعد به فاطمه نگاه کرد و خیره شد ، سپس دلو را گرفت و از آن دو دور شد و سمت نماز خانه اش رفت تا وضو گیرد و نماز گذارد، آن زن به فاطمه گفت:«خود را بپوشان چرا که این فرد پیوسته به تو نگته می کند. فاطمه گفت:«او امیر المؤمنین است.»
بعد از این که عمر نمازش را گذارد ، ظرفی انگور را برداشت و بهترین شان را نتخاب کرد و به آن زن داد، و بعد از او پرسید :« نیازت چیست؟» آن زن گفت:« من از عراق آمده ام و پنج دختر دارم. و نزد تو آمده ام تا آنان را مشمول نظر لطفت کنم.»سپس عمر به ولی عراق نامه نوشت که مستمری مناسبی برایشان تعیین کند تا از زندگی خوبی برخوردار شوند.
————————-
منبع:کتاب: جلوه هایی از زندگی عمر بن عبدالعزیز / نویسنده : عبدالرحمان شرقای/مترجم: اویس محمدی / انتشارات حافظ ابرو/چاپ:اول ۱۳۸۹