خدمت به ملت کُرد
خدمت به ملت کُرد
گوشه ای از خاطرات ماموستا هه ژار(عبدالرحمن شرفکندی)
نویسنده: ماموستا هه ژار(عبدالرحمن شرفکندی) / مترجم: رضا کریمی مجاور
من و دوستم ذبیحی از همان کودکی از کُرد خوشمان می آمد. زمان، زمان رضا خان پهلوی بود و کسی جرات نداشت به کُردی نوشتن حتی فکر کند. یادم می آید که روزی ذبیحی آمد و اشاره ای به اندرون پیراهنش نمود. گفتم چیست؟گفت برویم،می فهمی.از شهر خارج شدیم نزدیک پل سرخ سنگ بزرگی قرار داشت که زیرش خالی بود.در آنجا مخفی شدیم.کتاب انجمن ادیبان کُرد بود که مولف آن امین فیضی بگ آن را در سال ۱۳۳۹ ه.ق-۱۹۲۰م در استانبول به چاپ رسانیده بود. کتاب مملو از شعر شاعران بود.با هزاران زحمت چیزهای سرهم می کردیم.روزی به شعری از شیخ رضا برخوردیم و در معنایش ماندیم:
خزمینه مه ده ن په نجه له گه ل عه شره تی جافا دوستان طرف نشوید با عشیره جاف
میرووله نچی چاکه به گژ قولله ی قافا مورچه بهتر است در نیفتی با قله قاف
ما می خواندیم (میروو،له نچی چاکه به که تور قولله قافا!) من می گفتم ناموزون است. فکر کردیم که باید چکار کنیم و از کی بپرسیم گفتم:هرچند می دانم که شاید کتکی بخورم،اما باید از پدرم بپرسم.شب هنگام که پدرم مشغول مطالعه بود من من کنان گفتم:
بابا!
سرش را بلند کرد. بله چه خبر است؟
ساکت شدم .دوباره بعد از کمی گفتم:
بابا
بله چه می گویی؟
دوباره پشیمان شدم این بار نزدیک در نشستم که راه فراری باشد!
بابا
زهر مار !اسم بر رویم می گذاری آخر بگو ببینم چه می گویی؟
آخر کتکم می زنی.
نه!چرا بزنمت؟
شعری هست که من و ذبیحی معنایش را نمی فهمیم،یادمان بده
خیلی خوب کجاست؟ نشانش دادم ،گفت چه جور خواندید؟وقتی برایش گفتم،زد زیر خنده وگفت:آدمی عمدا"هم نمی تواند اینچنین غلط بخواند! یادم داد و گفت:اگر کتاب کردی می خوانید من به وفور دارم.به حیات رفتیم. خاک را کنار زد یک صندوق قشنگ روسی نمایان شد که پر از دیوان اشعار چاپی و خطی بود و در آن دیوانهای نالی شیخ رضا،سالم،حریق،و… به چشم می خورد. این کتابها را یکی یکی می خواندیم و رفع مشکل می کردیم.به تدریج قرائت کردی را یاد گرفتیم و کم کم درباره آزادی کردستان صحبت می کردیم.چند نفر دیگر با ما همفکر و هم صدا شدند. ازجمله آنها حسین زرگران و عزیز کاکا غا بودند.
با حسین و عزیز به قهوه خانه رفتیم.حکایت اسکندر نامه را می خواندیم.نقال مرتب تکرار می کرد:گردوغبار از بیابان برخاست،باد رحمت گرد و خاک را کنار زد. ده پرچم نشانه صد هزار تفنگدان فلان پهلوان پدیدار گشت،دوباره گرد و خاک و پرچم و فلان پهلوان و همچنان می گفت.عزیز فریاد کشید پدر سوخته پرچم کردستان کو؟تپانچه اش را درآورد، همه مضطرب شدند.رخسار نقال به سفیدی گرایید و به خود لرزید و شروع کرد:گرد و خاک برخاست و صدپرچم ،نشان یک میلیون سپاه صلاح الدین ایوبی پدیدار گشت.
حسین عزیز را بیرون کرد و تپانچه را به من که بچه بودم و مظنون واقع نمی شدم داد،مبادا که گیر بیفتند.می گفتند افسر دژبانی،سروته سخنش،فحش به دین و نژاد کرد است.نشانه هایش را هم گفتند.عزیز برنامه ریخت که گوشمالیش دهد.شبی زمستانی که برف هم روی زمین بود،در اطراف دژبانی قدم می زدیم که یارو آمد.عزیز سینه اش را چسبیدو شروع به کتک زدنش کرد.من و حسین هم به بهانه میانجیگری به کمک عزیز شتافتیم.دژبانها سررسیدند،ما فرار کردیم و عزیز گرفتار شد.خودش می گفت که تلفنی فرمانده لشکر مهاباد را در جریان گذاشتند و او هم مرا احضار کرد،تمام شب را با هم عرق خوردیم و قمار کردیم فردای آن شب عزیز آزاد شد و برگشت.
یک نفر مهابادی به نام حمید سلطانی که مامور دولت بودبا سه سرباز دولتی به طرغه آمدو مازاد گندم را از من خواست.گفتم که چیزی ندارم و خودم جو قرض کرده ام و نان جو می خورم قبول نکرد و گفت:سجاده آب نکش! اگر چه آن زمان کسی جرات نمی کرد به مامور دولت بگویید بالای چشمت ابرو است اما خیلی عصبانی شده بودم به سربازان سه تومان دادم و دو نفر از اهالی ده را صدا زدم و سه نفری از بس زدیمش که ناچار او را بر پشت اسب گذاشتند و به طرف شهر راه افتادند.من هم از راه میان بر خود را به شهر رساندم به حسین و عزیز پناه بردم و گفتم:از شکایت می ترسم.هر دو در پی فرصت بودند،همین که حمید از خانه خارج شده بود وی را سوگند داده بودند که شکایت نکند.از آن موقع به بعد،دیگر مامورین دولت که همواره به مردم تعدی می کردند در برخورد با من محتاطانه تر عمل می کردند.
در طرغه از دست مامورین حکومت به تنگ آمده بودیم.هرروز گروهی می آمدند و بهانه گیری می کردند و باج می گرفتند لباس کردی و توتون و کاغذ سیگار؛کم خدمتی به خودشان و حتی اسبشان همه و همه جرم محسوب می شد.اگر چیزی نمی یافتند فشنگ در خانه مردم می انداختند و می گفتند که اسلحه دارند.جلوی چشم من یکی را از بس تازیانه زدند که بعد از دو روز مرد. گناهش همین بود که خیلی زود افسار اسب مامور را نگرفته بود… در همان زمانها یکی از خانه های قدیمی به اسم محمود آغا از طرف دولت ماموریت داشت که مثل بقیه مامورین باجگیری کند.من چیزی نداشتم که بدهم اما وی اصرار بسیار داشت . از روی ناچاری گفتم:آغا پدر مرحومت در خانقاه دفن شده است،پول ندارم،اما به جای آن یک ختم قران برای شادی روح پدرت می خوانم!
خیلی خوشش آمد و خندید و با هم کنار آمدیم.اما هنوز هم این دین را برگردن دارم! همین حکایت را برای قزلجی تعریف کردم،که وی با ایجاد تغییراتی آن را بصورت داستانی کوتاه در(خنده گدا) به چاپ رسانیده است. زندگیم در طرغه صرف نظر از مطالعه و ترس از مامورین حکومتی،به بطالت می گذشت.پاییز که کار کشاورزی تمام می شد غروب هنگام با پیرمردان و پیرزنان می نشستیم و شب ها را با جوراب بازی و گوش کردن به افسانه ها و داستانهای کهن سپری می کردیم،زمستانها هم مشغول دام نهادن و شکار خرگوش می شدیم.
روزی به شهر رفته بودم.قبل از هر چیزی ذبیحی را دیدم همراهش به مسجدی رفتم ،گفت:به قرآن سوگند یاد کن آنچه را برایت می گویم پیش کسی نگویی! برای بار دوم سوگند خوردم.گفت شب برایت می گوییم. بعد از نماز عشاء با هم از کوچه ای گذشتیم در انتهای کوچه یکی را دیدم که دستش را بر کمر زده بود. معلوم بود تپانچه دارد.ذبیحی چیزی در گوش وی گفت و به خانه ای رفتیم. یکی مرا با خود به داخل برد،میزی که قرآنی باز شده و خنجری روی آن بود در آنجا قرار داشت.پرچمی با آرم خورشید بر دیوار چسبانده بودند.آن شخص گفت:این را بخوان و به این قرآن سوگند بخور! اگر از این سوگند نامه منحرف شوی خونت با این خنجر ریخته خواهد شد. بعد از تحلیف دستش را در دستم گذاشت و به اتاق دیگری هدایتم نمود که در آنجا بیش از ده جوان کرد نشسته بودند گفتند:اسم مستعاری برای خودت انتخاب کن! هژار را انتخاب کردم. تا آن موقع درباره آشفتگی و نابسامانی مملکت همین را می دانستم که روزی هواپیمایی از بالای آبادیمان گذشته و بیانیه هایی پایین انداخته بود. دو بیانیه که روسها پخش کرده بودند و بدین مضمون بودند:(ملت ایران آسوده خاطر باشید ما شما را از دست گرگان هیتلری رهانیده ایم.حکومت شاهنشاهی ایران که طرفدار نازی ها بود متلا شی شده و سربازان تسلیم گشته اند) خوشحال بودیم که الحمدالله از شر مامورین و تجاوز آنها راحت شدیم هرکه از شهر برمی گشت طوری تعریف می کرد.یکی می گفت:مطمئنم پهلوی نابود شده است چون با گوش خودم شنیدم که بقالی به مشتریش می گفت:پهلوی هم،چنین غلطی نکرده است.کدخداسجل ی داشتیم که می ترسید مقرریش از دست برود.وی که از شهر برگشت،گفت:(دروغ است دولت سرجای خودش است و کار بدستان حکومتی را دیده ام که کاملا" خوشحال و سرحالند) ناامید شدیم .
شبی دو مهمان ناشناخته به خانه ام آمدند آن هم چه مهمانی؟ فقیر و حقیر، با لباسهای کهنه و پاره،هرگز کسی را اینقدر درمانده و پریشان ندیده بودم.گفتند:ما در ارومیه سرباز بودیم،شکاکها ما را هم مثل هزاران سرباز و افسر دیگر گرفتند و هرچه داشتیم به تاراج بردند و این لباسها را به ما دادند.مقداری لباس کهنه به ایشان دادم .فهمیدم کدخدا دروغ گفته است!دوباره بر طبل شادی زدیم.
به راستی خلاص شدن از آن جهنمی که حکومت پهلوی برای مردم مکریان تدارک دیده بود،از هر چیز والاتر بود.ماموران حکومتی هرگاه قبر تازه ای را می دیدند مردم را به شدت اذیت می کردند که:چرا این یارو را کشته اید؟یادم می آید که شبی همتابی از خانه بیرون زدم،دیدم جسدی جلوی ایوان مسجد افتاده،نفس نفس می زند.پیرمردی بود که می خواست بمیرد.کدخدا را خبر کردم.جسد ناشناس را بر روی اسبی گذاشت و با خود برد و در کنار نزدیکترین روستا گذاشت تا مبادا ماموران دولت بفهمند و برایمان دردسر درست کنند.همان شب جسد ده به ده برده شد و به روستای درویشان که خانه دختر پیرمرد آنجا بوده است رسیده بود.معلوم بود این پیرمرد مریض از (کلبررضاخان) تا درویشان اینچنین دست به دست گشته بود.اگر خدای ناکرده یک مامور دولتی در روستایی یا در مزرعه آن روستا،سکته می کرد دیگر واویلا بود. صدها نفر در بلا گرفتار می شدند و در سیاه چالها می افتادند. اگر زجر دردی که تنها یکی از آبادیها ی منطقه مکریان از دست مردان رضاخان کشیده اند جمع و تحریر گردد،کتاب قطوری خواهد شد.
شنیدیم که چگونه سپاه ایران که این همه سلاح آلمانی در اختیار داشت بدون جنگ از هم پاشید و سرش بی کلاه مانده است.سربازان تفنگ هایشان را با نانی عوض کرده اند و دولت در نهایت رذالت،متلاشی شده است.
فصل برداشت که تمام شد به شهر رفتم، آن وقت بود که سوگند خوردم. بعدا" برایم تعریف کردند که وضع از چه قرار بوده و چگونه این حزب تشکیل شده است.
گفتم در همان زمانی که به حجره می رفتم و کتاب گلستان را می خواندم با ذبیحی دوست شدم از آنجایی که هم پدر من و هم پدر او از مریدان شیخ برهان بودند و میانه شان با هم خوب بود،ما هم با همدیگر انس گرفته بودیم . هرچند که او را بعدها به مدرسه ی دولتی فرستادند و من همچنان درس طلبگی می خواندم ،اما در اوقات بیکاری همیشه با هم بودیم. همینکه مقداری در خواندن پیشرفت کردیم شروع به مطالعه کتابهای قدیمی نمودیم.دعاها و جادوهای آن کتابها توجهمان را خیلی به خود جذب می کرد.چگونه مس را به طلا تبدیل کنیم و یا چگونه سکه بزنیم، یا چکار کنیم که گنج و جواهر را در خواب رویت کنیم و… در مورد سکه زدن دو خاطره عجیب در یادم مانده است.
روزی از روی کتاب،یک قالب سکه بر روی کاغذ رسم کردیم و نزد پیرمرد حلبی سازی رفتیم تا برایمان بسازد.پیرمرد پرسید:می خواهید چکار؟ گفتیم:با آن بازی می کنیم .گفت عزیزانم می دانم برای چه می خواهید.بیایید عمویتان را هم شریک کنید!پنجاه سال است برای آن زحمت می کشم،برایتان می سازم و خدمتتان هم می کنم !بدنش داشت گرم می شد عرق از سر و صورتش سرازیر می شد:عمو فدایتان شود شریکم کنید. تنها توانستیم فرار کنیم و از خیرش بگذریم .
یک بار دیگر در کتاب کهنه پاره ای،اسم قالب های ریخته گری طلا و نقره را دیدیم که جواهر فروشان دارند. زرگر یهودی پیری در گوشه مغازه تنگ و تاریکی یافتیم و قالب از وی خواستیم،همین که شنید به التماس افتاد و گفت شما آموزش می دهید؟من مخلص شما هستم هرچه می خواهید برایتان انجام می دهم!شریکم کنید! ای خاک عالم هنوز نه به دار است نه به بار!از چنگ او هم فرار کردیم.
خودمان هر جوری بود قالبی به شکل قوطی کبریت ساختیم و آن را با خاکستر سرشته پر کردیم و یک سکه دو ریالی نقره ای درون آن نهادیم،مقداری قلع بر روی پاره های اخگر ذوب کردیم و داخل قالب ریختیم،قلع به دو ریالی چسپید و هرگز جدا نشد و بجای سود ضرر کردیم !بعدها به این فکر می کردم ما که بچه و خام بودیم،این پیرمردان چرا اینقدر کودن بودند که از ما می خواستند تا چیزی را که نمی دانند یادشان دهیم!؟
دعایی گیر آوردم که نوشته بود:(شبی دایره ای بر روی زمین رسم کن و چهل بار سوره یا ایهاالمزمل را حفظ بخوان بعد از هر بار قرائت سوره،این دعا را از بر بخوان! جن ها می خواهند بترسانندت ،کوهی بر مویی آویزان در بالای سرت نگه می دارند،خود را به شکل شیر درآورده و بهت حمله می کنند،مبادا بترسی!اگر تنها یک حرف را غلط بخوانی واویلاست،می میری و خونت به گردن خودت است. اگر از این آزمون سربلند بیرون بیایی یک جن به عنوان نوکر به تو خدمت خواهد کرد و هرچه بخواهی برایت فراهم خواهند نمود.)…. عجب چیز خوبی است حتما" بهش می گوییم دختر خاقان چین را برایم بیاورد ! طلا و نقره هم که جای خود دارد.
نمی خواستم ذبیحی را در این مساله شریک خود کنم و لذا وی را در جریان نگذاشتم. چند روز سوره و دعا را حفظ نمودم. شب بعد از اینکه همه خوابیدند به اتاق نزدیک در خروجی خانه که اتاق پذیرایی بود رفتم و حصیر و گلیم را کنار زدم،دایره را کشیدم و روبه قبله شروع به وردخانی نمودم. خواندن از بیست بار گذشت که صدای پایی آمد چشمانم را که بسته بودم باز نکردم و گفتم:بگذار جنیان بیایند، من نمی ترسم.صدای پا نزدیک شد،صدای برخورد عصا با زمین هم به گوش می رسید.صدای نفسی را هم می شنیدم اما همچنان می خواندم،ناگهان عصایی بر پشتم فرود آمد و به دنبال آن فحش و ناسزای پدرم:
_ ملعون!داری جادو و جنبل می کنی!؟
از پنجره بیرون پریدم و پا به فرار گذاشتم!پدرم از دم در حیات بانگ زد:دیگر نبینمت!
با هزاران گریه و التماس دوباره توانستم به خانه راه یابم و دیگر از خیر جن و دختر خاقان چین گذشتم.خلاصه هر پاره کاغذی را می دیدم که چیزی در مورد سحر و جادو نوشته بود،می پنداشتم راست است و واقعیت دارد، اما صاحبان این نوشته ها چنان با زیرکی نوشته اند که مپرس(مغز پسته را با تخم مورچه قاطی کن و چشمانت را با آن سرمه بکش،جن را می بینی. لاک پشت را در خون هدهد بپز،استخوانی بالا می آید که شگون دارد و خوشبخت خواهی شد.)
با ذبیحی زبان مخصوص خویش ابداع کرده بودیم که کس دیگری از آن سر در نمی آورد. روزی با هم صحبت می کردیم که مردی صدایمان را شنید.رو به دوستش کرد و گفت:آخر چطور دوره آخر زمان نیست؟ پدر سوخته ها به زبان جهودان با هم صحبت می کنند،آخر بگو از کجا یاد گرفته اند!؟
__________________________________________________________
منبع: شلم شوربا(فرازهایی از زندگانی و خاطرات ماموستا هه ژار) / مولف: به قلم خویش / مترجم: رضا کریمی مجاور
تنظیم برای نوگرا توسط: باران