شعر و داستانمطالب جدید

داستان استقامت زن با ایمان

داستان استقامت زن با ایمان

نویسنده: : بنت الهدی صدر / مترجم: لطیف راشدی

شب غم انگیزی بود. آسمان ابری بود و باد تندی می وزید. خدیجه در اتاقی محقر سه فرزندش را در آغوش گرفته بود و با نگرانی به آسمان می نگریست، زیرا بیم داشت پیش از بازگشت همسرش به خانه، طوفان آغاز شود. او سعی می کرد که نگرانی اش را از فرزندانش مخفی کند که صدای باز شدن در خانه شنیده شد. با شتاب برخاست و به فرزندانش گفت: «برخیزید و به استقبال پدرتان بروید.»

فرزند کوچک پرسید: «بابا برایمان چه آورده است؟»

خدیجه با مهربانی و لطافت مادرانه گفت: «مهم نیست که چه آورده است، بهتر است چیزی نپرسی.»

بچه ها شادی کنان به طرف پدر رفتند. خدیجه نیز همراه آنان با چهره ای خندان به طوری که اثری از لحظات تلخی که در انتظار بازگشت همسرش سپری کرده بود در آن دیده نمی شد، به استقبال او رفت.

کمی بعد شام حاضر شد. سفره ای گشوده شد که در آن چند نان و تکه ای پنیر بود. به هنگام خوردن مادر سعی کرد با سخنان شادی بخش فضای خانواده را گرم کند. پس از خوردن شام، بچه ها به گوشه ای رفتند و خوابیدند. با خوابیدن آن ها سکوت همه جا را فرا گرفت. عاقبت پدر سکوت را شکست و گفت:«نتوانستم کاری پیدا کنم. سال نو نزدیک است هر چه اندوخته بودیم تمام شد. بیشتر اثاث خانه را هم فروختیم دیگر چیزی نداریم که بفروشیم و شکممان را سیر کنیم.

مادر با لحن خوشبینانه ای گفت: «ولی هنوز ایمان و اراده و استقامتمان را حفظ کرده ایم؛ آنچه ما را سعادتمند خواهد کرد.»

پدر گفت: «سعادت! اینکه بچه هایمان لباس های پاره می پوشند و همیشه از گرسنگی می نالند، سعادت است؟ قسم می خورم که ایمان باعث بدبختی ما شد. ما در آسایش بودیم … »
خدیجه گفته های شوهرش را قطع کرد و گفت: «آسایش؟ کدام آسایش؟ قماربازی را می توان پشتوانه زندگی دانست. غذایی که می خوردیم؛ لباسی که می پوشیدیم و همه ی زندگیمان از راه قمار تأمین می شد، راهی که آخرش تباهی بود. درآمد ما از راه فریب و نیرنگ بود. ما سعادت و آسایش واقعی نداشتیم، چون برای تأمین زندگی خودمان، دیگران را فریب می دادیم. ما به گرسنگی و برهنگی دیگران اهمیت نمی دادیم، چون فقط به آسایش خودمان می اندیشیدیم.»

پدر گفت: «همین حرف های تو باعث شد که قمار را رها کنم و حالا وضعمان این طور باشد.»

«اگر از دسترنج خودمان نان خشک بخوریم، بهتر از راه فریفتن دیگران در رفاه و آسایش باشیم. آن راه، عذاب و کیفر خداوند را با خود دارد.»

پدر گفت: «من همه این ها را می دانم و خدا را شکر می کنم که مرا به راه راست هدایت کرد و از تو هم متشکرم که در این راه مرا یاری کردی. اما فقر و محرومیت بسیار تلخ است و نیازمند دیگران بودن رنج آور است.»

خدیجه گفت: «احسان جان، زندگی در این دنیا با فقر و محرومیت هایش، ناکامی و کامیابی هایش به پایان می رسد و پول فقط وسیله ای برای گشودن مشکلات زندگی است. اما زندگی حقیقی، در آخرت است که پایانی ندارد. حیاتی جاودان که باید فقط به آن بیندیشیم و خود را برای این سفر آماده کنیم و زاد و توشه این سفر پرهیزکاری و اعمال نیک است. پس بر زندگی گذشته ات افسوس مخور و از این که خداوند نعمت توبه و صبر بر تنگدستی و فقر و پیمودن راه رضایت او و اجتناب از گناهان را بر تو ارزانی داشته است سپاسگزار باش و یأس و ناامیدی را به خودت راه نده.»

«من ناامید نیستم، اما می ترسم که نتوانم در مقابل دشواری ها و مشکلات مقاومت کنم و دچار لغزش شوم و به زندگی ننگین گذشته بازگردم.»

مادر گفت: «باید مقاومت کنی، تا کار شرافتمندانه ای بیابی.»

پدر گفت: «چگونه زندگی کنیم؟»

مادر گفت: «تنها یابود ازدواجمان این انگشتر است که برایم مانده، آن را می فروشیم تا بتوانیم مدتی دیگر زندگی کنیم.»

پدر گفت: «باید امیدوار بود.»

مادر گفت: «امیدوار باش. خداوند رحمان بندگان را از رحمت خود ناامید نمی کند. باید به او توکل کنیم و ناامید نشویم و به مصلحت او راضی باشیم. مطمئن باش ما خوشبخت می شویم.»

پدر آهی کشید و گفت: «تو که این طور فکر می کنی پس بگو سبب این رنج و گرفتاری چیست؟»

مادر گفت: «این رنج و سختی برای آزمودن ما است خداوند صبر و ایمان و استقامت ما را می آزماید. چنانکه می فرماید: « ‏ وَلَنَبْلُوَنَّکُمْ بِشَیْءٍ مِّنَ الْخَوفْ وَالْجُوعِ وَنَقْصٍ مِّنَ الأَمَوَالِ وَالأنفُسِ وَالثَّمَرَاتِ وَبَشِّرِ الصَّابِرِینَ ‏»[۱]

پدر گفت: «پس چه وقت این سختی به پایان می رسد؟»

مادر گفت: «هرگاه این آزمون را با موفقیت بگذرانیم.»

پدر گفت: «منظور از موفقیت چیست؟»

مادر گفت: «آن است که گرسنگی و رنج و فقر و محرومیت را تحمل کنیم و در راه تحمل این سختی ها ایمان و اراده و استقامتمان را از کف ندهیم. من مطمئنم که از این آزمایش سر بلند بیرون می آییم.»

پدر سکوت کرد. هر دو به خدا توکل کردند و از او یاری طلبیدند و با این افکار خوابیدند.

سپیده دم، خدیجه برای ادای فریضه ی نماز صبح برخاست و همسرش را بیدار کرد و پس از ادای نماز صبح برای آماده کردن صبحانه به آشپزخانه رفت. پدر نیز بعد از نماز چند سوره از قرآن را تلاوت کرد.

خورشید طلوع کرد و بچه ها از خواب برخاستند. مادر استکان های چای را در مقابل آنان گذاشت یکی از بچه ها با اعتراض گفت: «مادر پس نان کجاست؟ دوستم، حامد و برادرانش هر روز نان و کرع و تخم مرغ می خورند.»

مادر از شنیدن این کلمات احساس کرد قلبش پاره پاره می شود به سختی تبسّم کرد و فرزندش را در آغوش کشید و گفت: «عزیز دلم، انشاالله از فردا هر چه دوست داری، می خوری.»

طفل معصوم پرسید: «مادر جان، چرا گفتی انشاالله؟»

مادر گفت: پسر عزیزم! خداوند است که روزی ما را می رساند و اوست که به ما توانایی تهیه ی خوراک و پوشاک را می دهد. اگر اراده ی خداوندی تعلق بگیرد که ما نتوانیم نفس بکشیم، نخواهیم توانست.»

پسر گفت: «مادر جان! آیا خداوند صبح ها به ما نان و تخم مرغ خواهد داد؟»

مادر گفت: «آری! آری! فرزند عزیزم، انشاالله همین طور خواهد شد.»

پدر که گفتگوی همسر و فرزندش را می شنید، از نیروی ایمان که به همسر نیکوکارش عزی استوار عطا کرده بود، مبهوت شد و خود را موظف دید که در کنار این همسر با ایمان و مجاهد بایستد و او را در امیدوار کردن فرزندان یاری دهد. از این رو سعی کرد با سخنان امیدبخش فرزندانش را دلداری دهد. به آنان گفت که به یاری خدا شغل مناسبی خواهد یافت و وسایل آسایش آنان را فراهم خواهد کرد. بچه ها با اشتیاق با سخنان پدرشان گوش می کردند که صدای در شنیده شد. آنان که منتظر کسی نبودند با حیرت به هم نگریستند. زیرا پس از ترک کردن کارهای گذشته ی پدر دیگر کسی به خانه ی آن ها نمی آمد. پدر برخاست و همچنان که در اندیشه بود به سوی در رفت. خدیجه بر جایش میخکوب شد و در دلش آرزو کرد ای کاش صدای در، پیام آور خوشبختی باشد. زمان به کندی می گذشت. خدیجه با اضطراب و نگرانی به در اتاق چشم دوخته بود که همسرش با چهره ای خندان بازگشت. خدیجه به سوی او رفت و گفت: «چهره ات را خندان می بینم. مگر چه شده است؟»

احسان با مهربانی دست همسرش را گرفت و گفت: «درست حدس زدی، باید خدا را برای این موفقیت شکر کنیم ولی باید اعتراف کنم که فقط نیروی ایمان و عزم و مقاومت تو سبب موفقیت ما بود.

به لطف خداوند تبارک و تعالی و کوشش تو بود که این بحران ها را گذرانیدیم.

در این جا خدیجه با تأثر گفت: «فرستاده حاج صاحب بود؟»

«نه خود حاج صاح بود او می گفت که از مدت ها پیش در جستجوی فردی امین برای تجارتخانه اش بوده است و به تازگی از همسرش شنیده است که من در جستجوی کار شرافتمندانه ای هستم تا مانند گذشته زندگی نکنم.

«او مرا برگزیده و مرا به دیگران ترجیح داده است. خداوند، بندگان صابرش را از یأس و نومیدی می رهاند. او گفته است که من اکنون از دیگران پاکترم، زیرا کسی که از گناه باز گردد و توبه کند مانند کسی است که از مادر متولد می شود.»

———————————————————-

منبع: ستیز / مؤلف: بنت الهدی صدر / مترجم: لطیف راشدی / انتشارات: دفتر نشر فرهنگ اسلامی ۱۳۷۲


[۱] – ‏ و قطعاً شما را با برخی از ( امور همچون ) ترس و گرسنگی و زیان مالی و جانی و کمبود میوه‌ها ، آزمایش می‌کنیم ، و مژده بده به بردباران . ‏(بقره: ۱۵۵)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا