آزادی، خجسته آزادی !
آزادی، خجسته آزادی !
دکتر علی شریعتی
چه زبان توانایی است زبان قصه! چه قدرت و گسترش و ظرافتی هست در سمبولیسم، هیچ چیز نیست که در آن و بدان نتوان گفت. سمبولیسم در اروپا در دوره ای رشد کرد که اختناق سیاسی پدید آمد. یک نویسنده ی توانا در بحرانی ترین و شدیدترین شرایط سیاسی و دیکتاتوری خطرناک ترین حرف ها را می تواند بزند. نویسنده را جز خواننده اش هیچ قدرتی نمی تواند ساکت کند. اما بهر حال، طبیعی نیست، عطش اعصاب و نیاز سلول های قلب و آن مغز روح آدمی را سیراب نمی کند، گرم نمی کند. اندیشه و روح را اقناع می کند، موفقیت می دهد اما قلب روح و روح قلب آدمی همچنان تشنه می ماند. احساس توفیق به آدمی می دهد، اما احساس آدمی را راضی نمی کند،آن عطش، آن میل همچنان تشنه و گرسنه است.
یک نویسنده ی سیاسی که در شرایط ترور و وحشت می نویسد و حرف هایش را هم می زند و همه ی آرزوها و افکار آزادی خواهانه اش را و فحش ها و نرت هایش را بیان می کند، در پرده ی رمزها و سمبل ها و قصه ها و هنرمندیها… باز هم در آرزوی روزی است که بتواند بیاید توی خیابان، بنشیند پشت میز کارش و رویاروی و صریح به دیکتاتوری دشنام بدهد، رویاروی و صریح از جگر فریاد زند:
ای آزادی، تو را دوست دارم، به تو نیازمندم، به تو عشق می ورزم، بی تو زندگی دشوار است، بی تو من هم نیستم،هستم، اما من نیستم، یک موجودی خواهم بود تو خالی، پوک، سرگردان، بی امید، سرد، تلخ، بیزار، بدبین، کینه دار، عقده دار، بی تاب، بی روح، بی دل، بی روشنی، بی شیرینی، بی انتظار، بیهوده، منی بی تو، یعنی هیچ. ای آزادی، به مهر تو پرورده ام، ای آزادی، قامت بلند و آزاد تو، مناره ی زیبای معبد من است، ای آزادی، کبوتران معصوم و رنگین تو، دوستان همراز و آشنای من اند، کبوتران صلح و آشتی اند، پیک های همه ی مژده ها و همه ی پیام های نوید و امید و نوازش من اند: ای آزادی، کاش با تو زندگی می کردم، با تو جان می دادم، کاش در تو می دیدم، در تو دم می زدم، در تو می خفتم، بیدار می شدم، می نوشتم، می گفتم، حس می کردم، بودم.
ای آزادی، من از ستم بیزارم، از بند بیزارم، از زنجیر بیزارم، از زندان بیزارم، از حکومت بیزارم، از باید بیزارم، از هر چه و هرکه تو را در بند می کشد بیزارم.
زندگیم به خاطر تو است، جوانیم بخاطر تو است و بودنم به خاطر تو است.
ای آزادی، مرغک پرشکسته ی زیبای من، کاش می توانستم تو را از چنگ پاسداران وحشت، سازندگان شب و تاریکی و سرما، سازندگان دیوارها و مرزها و زندان ها و قلعه هایت کنم، کاش قفست را می شکستم و در هوای پاک بی ابر بی غبار بامدادی پروازت می دادم، اما… دست های مرا نیز شکسته اند، زبانم را بریده اند، پاهایم را در غل و زنجیر کرده اند و چشمانم را نیز بسته اند… و گرنه، مرا با تو سرشته اند، تو را در عمق خویش، در آن صمیمی ترین و راستین من خویش می یابم، احساس می کنم، طعم تو را هر لحظه در خویش می چشم، بوی تو را همواره در فضای خلوت خویش می بویم، آوای زنگدار و دل انگیزت را که به سایش بالهای فرشته ای در دل ستاره ریز آسمان شب های تابستان کویر می ماند همواره می شنوم، هر صبح با سرانگشتان مهربان خیالم گیسوان زنده و زباندارت را که بی تاب دست های من اند، به نرمی و محبت شانه می زنم، همه ی روز را با تو ام، گام به گام همچون سایه با تو همراهم، هرگز تنهایت نمی گذارم، همه جا، همه وقت تو را در کنارم و مرا در کنارت می بینند، بر سر سفره، آنکه در صندلی خالی پهلویت نشسته منم، نمی بینی؟هستم، چشمهایت را درست بگشای، نه آن چشم ها که با آن سلطان را می بینی، متولی را می بینی، با آن چشمهایت که تنها برای دیدن من اند. با آن چشمها که تنها من در تو می بینم… آنکه پنهانی لقمه ای در دهانت می نهد منم، آنکه ناگهان لیوانی بر لبت می گذارد منم، آنکه برایت سیب پوست کنده و کنار دستت ریز کرده است منم، ناگهان سرت را برگردان تا مرا ببینی،پیش از آنکه فرصت آنرا داشته باشم که بگریزم، غیب شوم…
و هر عصر، عصرهای آرام و مهربان تابستان، عصرهای گرفته و عبوس زمستان، آنگاه که تنها و غمگین در زندانت بر تحت افتاده ای و خود را بیزار و سرد و بی انتظار رها کرده ای آنکه در کنارت شب نامه ها، مقاله ها، کتابها، رساله ها، شعرها، داستانها، ترانه ها، تصنیف های بسیاری را، که در زیرنگاههای دژخیمان و در روزهای پر وحشت وشبهای پر هول حکومت جبارانه ی کینه توز تو و من، نوشته است و سروده است و هر کدام را زندانی و تعقیبی و شکنجه ای در پی دیده است، برایت می خواند منم و تو آرام گوش می دهی و هر لحظه تعجبی، هر لحظه لبخندی، هر لحظه خنده ی قاه قاه بلندی، هر لحظه از جا پریدنی، دور خود چرخ زدنی، خود را به آینه رساندنی و خود را در آن حال در آینه دیدنی و خود را ندیدنی و هر لحظه در من خیره ماندنی و باور کردنی و… باور نکردنی. و گاه اعتراضی،… اخمی، نیمه قهری، و بی درنگ نوازشی به علامت عذرخواهی و لبخند مهربانی به علامت شرمندگی یی …و بعد سؤالی و بعد جوابی و بعد شکی و تردیدی و بعد تصمیمی و بعد حرفی و بی درنگ سرخ شدنی و سپس سکوتی و چه سکوتی! و بعد برخاستنی و سربزیر افکندنی و در اندیشه فرو رفتنی و لباس پوشیدنی و از خانه بیرون رفتنی و منم آنکه در این ساعت ها، در این عصرها با توام و تو تنها نیستی و تو را هرگز تنها نمی گذارم و تو… که مرا کم می شناسی، ای که همه زندگیم از آن تو بوده است و از آن تو است که هرگز تسلیم اختناق و غضب و استبداد نبوده ام و بند بندم اگر بگسلند دل از تو نمی پردازم که تو دل منی و سرشته در آب و گل منی و شکنجه ها جز مهر تو را در من نیفزوده است و زندانها جز هوای تو را در سر من نیاورده است. دشمنی ها و وحشت ها و تعقیب ها جز وفای تو را در من استوارتر نساخته است.
و…شبها… وه! چه دشوار راست سخن گفتن از شبها، شبها که آدم ها نیستند و دیوارها در ظلمت گم اند و چشم سلطان خفته است و پاسداران قلعه ها خواب اند: و… من می مانم و تو بیدار و چشم عالمیان در خواب و ماه چشم انتظار چهارکبوتر که قفس هاشان را بشکنند و در هم آمیزند و در سینه ی مهربان آن تنها زیبای آسمان…و شبها… که افسرده و رنجور مرا رها می کنی و به خانه باز می گردی و تنها در خانه را می گشائی، خانه ای را که در آن صدائی و شور و شوقی اگر هست از دیوار همسایه می آید. و صدای پاهایت شور در دل سکوت خانه می افکند و ناگهان قطع می شود و در اطاقت را می گشایی و پا به اندرون می نهی، آنکه در آن گوشه چشم! انتظار تو بر چهره ات خنده می زند منم. و آنگاه از دل خنده ای می زنی و باز می گردی و در را کلید می کنی و باز می گردی و مرا کنارت می نشانی و می پرسی و می پرسی و می پرسی و من همچنان ساکتم و سر در پیش و چشم بر قالی دوخته که دل و دماغ حرف زدن ندارم، که افسرده ام و گرفته ام و بیزار که زندگی سخت شده است و اختناق سنگین و استبداد بی رحم و قلعه استوار و زندانیان بیدار و همه آزارم می دهند که با آنها خو نکرده امم و از دست استبداد شرابی ننوشیده ام و با دنیای اختناق انس نگرفته ام و با غضب و با وحشت و با دیوار همدست و همداستان نگشته ام و دل از تو بر نکنده ام و پایی که هرگامی را به سختی برمی گیرد در هوای تو می دود و سری که به بندی فرود نمی آید دردا من تو می افتد و قامتی که چشم امیدی آن را خم نیافته است در معبد تو نماز می گزلرد و دلی که از طوفان های مرگ به لرزه نمی افتد از یاد تو پریشان می شود و …سخت آزارم کرده اند و شکنجه ام می دهند و دلم پاره گشته است و روحم در هم شکسته است و توانم از دست رفته است و امیدم فرو مرده است و… خسته ام!
و تو او را که در خلوت تنهایی با خویش می نوازی و سر بر دامنش می نهی و دست های نرم و داغت را که به غزلی عاشقانه می مانند در دست های مرتعش و سردش می نهی و آن را آرام می کنی و گرم می کنی و هر بیتی از ده شاه بیت غزلت را ابیات انگشتان من یکایک در کنار می گیرند و هر بیتی را ترانه ای می کنند، رباعی می کنند و آنگاه دیوانی می شود همه غزل ها و ترانه ها و شعرها و آوازهای زیبا و خوب و گرم و پنهانی و پر درد و پر داغ و آنگاه تو از او، نه، از من، هر دو یکی است، او منم می پرسی که چرا غمگین بودم، چرا افسرده بودم، چرا آن سال نیامدی، چرا سال پیش نبودی، چرا دو سال پیش آن مقاله را ننوشتی، چرا پیرارسال شعری را که در ثنای من سروده بودی چاپ نکردی، چرا؟ فراوشم کردی! تعقیب کردند؟
و من که بیزارم از گفتگو از سرنوشت خویش و سرگذشت بیزار خویش و با تو گفتن از دردها و رنج ها و غم ها و شکنجه ها که در هوای تو دیده ام که نه رسم مردی است که پیش دوست از آنچه در هوای دوست کشیده اند سخن گفتن و نه شیوه ی مردی که دل دوست را آزردن، و دریغم آید از آن لحظه ها که بدین قصه ها بسر آید و توضیح ها، که گاه گامی نا به هنجار در هوای آزادی و قلمی بی باک در ستایش آزادی، آزادی را بیشتر به بند می کشد و عاشقان آزادی را از کمترین نشانه های آزادی محروم می سازد و چه تجربت ها که در این کار ندارم و چه دانستنی های بسیار . که ستایش آزادی و جهاد به خاطر آزادی و عشق به آزادی حرفه ی من شده است و شغل من و حیات من و عشق من و ایمان من، و چهار چوبه ی شخصیت من! و ناچار می گریزم و می پرسم که تو چه می کنی؟ که تو چه می انیشی… و تو از خویش می گویی که همچون مسیح در چنگ یهودیانی و قیصر به چهار میخت کشیده است و بر دارت زده استو تاجی بر سرت نهاده است و من همچون سن پل حواری بی تاب مسیح، بر خود می پیچم و همچون دردمندی که در خلأ فریادی برکشد که خود نیز نشنود سر در حلقوم قلب خویش می برم و از جگر ضجه می کنم و آنگاه سربر می دارم و احساس می کنم که همه ی ابرهای آسمان ها در دلم باریدن گرفته اند و آنگاه چشم در چهره ی تو که بر دامنم بر افروخته است می دوزم و با نگاههایم که همچون دو پروانه بر گلی بنشینند و پیرامونش پرواز کنند گونه هایت، پلک های نیمه خفته ی سنگینت، مژه های خیست، بناگوشت، بینی نانجیبت، لب های نجیب پارسای آب کشت را ناز می کنم و در دل از بیچارگی خویش که اسیرم، می گدازم، آنگاه قطره ی گرمی بر چهره ات می افتد و تو می فهمی و اظهار نمی کنی و آن را در دل می گیری و لحظه ای همچنان آرام می مانی، اما در دلت غوغا بیداد می کند و برمی خیزی اما در من نمی نگری و پا می شوی اما در من نمی نگری و سرت را به کاری گرم می کنی تا در من ننگری و لحظه ای بگذرد و سپس بی آنکه روی به من برگردانی از من سؤالی پرت تر و دورتر می کنی و جوابی نمی شنوی. تکرار می کنی و جوابی نمی شنوی و سر بر می گردانی و کسی را نمی بینی.
و آنگاه می بینی که بر جای من، تنهائی نشسته است و همچون سایه دنبالت می کند و همچون نفرین خود را بر تو افکنده است و حلقومت را در چنگال خویش می فشرد و هی می فشرد و هر لحظه سخت تر و دشمنانه تر می فشرد و لحظه ای رهایت نمی کند و هر لحظه سنگین تر و وحشی تر و نیرومندتر می شدو و تو بیچاره می شوی. دل ماندن نداری و به کتاب پناه می بری و دل باز کردن نداری و به غذا سرگرم می شوی و دل خوردن نداری و برمی گردی و خسته و بی حال و افسرده همچون تفاله ی خودت، همچون باقیمانده ی خودت از خفقان در صدف خالی بسترت می خزی و پتو را از ترس تنهائی بر سرت می کشی و ناگهان صدای نفسی! گرمی نفسی که می زند، که می کشد و پتو را پس می زنی تا در نور ببینی و نمی بینی و بر پندارت خنده ای تلخ می کنی و بر می خیزی و چراغ را خاموش می کنی و به بسترت بازمی گردی و باز لهیب داغ و نرم نفسی را بر پوست صورت و زیر گلویت حس می کنی و آنگاه در تاریکی می نگری و باز مرا می بینی.
و تو دیگر خاموش و تنها مخاطبی و این منم که یک ریز حرف می زنم از هرچه می خواهم، از هرچه می خواهی و تو تنها گوشی و لبخندی و تعجبی و تصدیقی و انکاری و قبولی و خنده ای و تأملی و تصوری و تفکری و تخیلی و فهمیدنی! و من همه گفتنم و همه سرودنم و قصه ام و افسانه ام و شعرم و ترانه ام و غزلم و تصنیفم و اساطیرم و داستانم و حکایتم و کنایتم و تشبیهم و استعاره ام و متلکم و گوشه ام و دشنامم و نفرینم و تمسخرم و افسوسم و سحرم و جادویم و نوازشم و نیایشم و نمایشم و فلسفه ام و مذهبم و تاریخم و عرفانم و توصیفم و تصویرم و تجسمم و روایتم… تا کم کمک پلکهایت سنگین شوند و بر هم افتند و آن دو رفیق خوب عزیز مرا از من بپوشانند، مرا از دیدارشان نومید کنند و من تنها مانم و برخیزم و آهسته و پاورچین از درز پنجره پائین آیم و از لای درختان خود را به کوچه برسانم و در سایه ی دیوارهای در شب خفته، دور از چشم پاسبانان به سلولم درآیم همچون آن شب های پیشین که از سفر نیمه شب ها از میعادگاه آسمان باز می گشتیم و همچون آن شب های بی مهتاب که تنها از زیارت آن امام زاده ی گمنام شهید که با متولی عامی نماز نشناس و امام نشناسش که در پوستین خود در حجره ی بی نور خود، کنار امام زاده در خواب خورخوریش غرق گشته است باز می گشتم…
و آنگاه که تو خفتی و مرا بی آن دو مونس من تنها گذاشتی، و من برگشتم می نشینم و دلم، که برای دیدارت بی تاب شده است و از ندیدنت گرفته است و تنگ شده است، شور می زند و مرا بر خود می پیچاند و من روحم را قطره قطره می کنم و هر قطره را در خودنویس زرینم که همچون خدا به آن سوگند می خورم می نهم و او که خود روح القدس من است و من خدای اویم آن قطره ها را هر یک کلمه ای می کند و جمله می سازد و نامه می نگارد به تو که فردا بخوانی و بدانی که در این ساعت های خالی از تو من تا کجا پر از تو بوده ام و با تو بوده ام و محتاج تو بوده ام و بی تاب تو و چشم انتظار تو و سرا پا تو!
و فردا، من که دلم مرغک مجروح بی آشیان تو شده است، بر سر کوهستان های مشرق می دوم و خود را به پشت تیغه ی کوه صبحگاهی می رسانم و خود را در چشمه ی جوشان و گدازنده ی خورشید می افکنم تا در آن بسوزم و ذوب شوم و با خون آفتاب درآمیزم و خورشید که طلوع کند و بر چهره ی شب خنده زند و در هر خانه و هر زندان سرکشد من پنجه های لطیف و گرم شعاع خورشید شوم و دستم را از پس پنجره های بسته ی اطاق تو بدرون آورم و خود را که در اندام اثیری آفتاب پنهان کرده ام به درون اندازم و کنارت بنشینم و با آنگشتان زرین و گرم و لطیف مهربانی که تو آن را اشعه ی آفتاب صبحگاهی می پنداری چهره ات را که روح من است که بر صورت آزادی سرشته اند نوازش دهم و نوازش دهم و نوازش دهم، فارغ و آزاد، آن چنان که گویی همه از آن منی و آن چنان که گویی همه از آن توام، آن چنان که گویی دیگر استبداد نیست و شب نیست و خفقان نیست و خلافت نیست و شکنجه ی آزاده نیست و اسارت آزادی نیست و تو رام سرانگشتان منی، بی فریب آفتاب، و تو در کنار منی بی حیله ی خیال و تو سردرد امان منی بی خدعه ی هنر و ما با همیم بی واسطه افسانه و ما با هم زندگی می کنیم بی خانه ی سیمانی، در یک باغ پر از میخک ها و علف ها وگلبوته های وحشی.
آری، نه در دو اطاق سیمانی، که در یک باغ، وحشی و سربهم برده و شاخه ها در هم پیچیده و دست ها و انگشت های درخت ها و گلبوته ها و تمشک ها و تاک ها و خزه ها همه در هم حلقه بسته و گره خورده و ناگسستنی و آن دورها خانه ای روستایی، دو اطاق و یک ایوان بزرگ سقف دار و گاو شیردهی و چند مرغی و جوجه ای و نهر آبی و تنوری و ماست و پنیر و دوغ و… بادی بر درخت توتی و… در باغ در انتهای کوچه ی بی خانه ای همسایه ای، کوچه ی بن بست ساکت و ساده ای بی برق و بی اسفالت و بی آدم که بر روی خاکش هرگز جز رد دو جفت کفش همیشه تکراری ردپایی نیست و بر کنارش اسب جوان زیبای سمندی، نه کره اسب کوچک یکه سواری! خنگ زرین بال، هائل هیونی تیزرو کز آهوان برده گرو…
و کم کم بیدار می شوی، یدارت می کنم و چشم در چشم من می گشائی و صبح را و آفتاب صبح را می بینی، چشم در چشم آفتاب و صبح می گشائی و مرا می بینی و مرا در سراپای اندامت حس می کنی و دست های مرا که گرم شده است و چهره ی مرا که روشن شده است، و گرم می شوی و روشن می شوی، و بدینگونه، در چشم های تو که همواره در آرزوی آنم که در اعماق آن بمیرم، بمانم، بخواب روم، زندگی کنم، حلول می کنم و در زیر پوست تو همراه گرمای آفتاب می خزم و این چنین خود را به تو می رسانم و از تو می خواهم که برایم حکایت کنی که ای آزادی، آزادی من که در چنگ استبداد به اسارت افتاده ای، کاش می توانستم قفست را بشکنم و تو را در فضای پاک بی دیوار پرواز دهم، اما مرا نیز به بند کشیده اند، پاهایم را بسته اند، چشم هایم را بسته اند قلمم را، انگشتانم را، دستهایم را شکسته اند، زبانم را بریده اند، لب هایم را دوخته اند. نمی دانی چه کرده اند؟ نمی دانی چه می کنند؟ اما خدا تو را در من سرشته است، آنگاه که خدا کالبدم را ساخت تو را ای آزادی به جای روح در من دمید، و بدینگونه با تو زنده شدم، با تو دم زدم، با تو به جنبش آمدم، با تو دیدم و گفتم و شنفتم و حس کردم و فهمیدم و اندیشیدم… و تو… ای روح گرفتار من، می دانی، می دانی، که در همه ی آفرینش چه نیازی دشوارتر و دیوانه تر از نیلز کالبدی است به روحش؟
بگو! برایم حکایت کن که چه می کنی؟ چگونه بیدار می شوی؟ چگونه ای؟ چگونه بیرون می روی، در آن حال که آشیانه ات را ترک می کنی چه می کنی؟ چه می گویی؟ چه حالی داری؟ چه حرفی داری؟ با که ای؟ با آنها چگونه ای؟ کجا میروی؟ کجا می برندت، آنجاها چه می کنی؟ آن لحظه ها و ساعت ها را چگونه پا مال می کنی؟ می کشی؟ نادیده می انگاری؟ چگونه برمی گردی؟ چگونه وارد می شوی ؟ بعد چه می کنی؟بعد چه می کنی؟ بعد چه می کنی و چگونه بیرون می روی و با که ای، باکه هائی؟ تنهائی: کجا میروی؟ کجا می برندت و آنجاها چه می کنی؟ و بعد… و بعد شب کجا می روی؟ چه می کنی؟ هر شبی از آن چه کاری است؟ بیشتر چه می کنی؟ بیشتر چه می اندیشی، بیشتر کجا می روی کی ها کجاها می روی؟ و بعد کی برمی گردی چگونه برمی گردی و چه می کنی؟ و چه می اندیشی؟ بگو، موبه مو، ذره به ذره، لحظه به لحظه …آه! من باید بدانم…هر دانستن من یک نوع با تو نبودن مضاعف من است! اگر هم اکنون بدانم چه می کنی؟ کجائی باکه ای؟ من نیز می دانم باید کجا باشم، با که ام و چه می کنم!
ای آزادی، چه زندان ها برایت کشیده ام! و چه زندان ها خواهم کشید و چه شنکجه ها تحمل کرده ام و چه شکنجه ها تحمل خواهم کرد. اما خود را به استبداد نخواهم فروخت. من پرورده ی آزادی ام، استادم علی است، مرد بی بیم و بی ضعف و پر صبر ، و پیشوایم مصدق، مرد آزاد، مرد، که هفتاد سال برای آزادی نالید. من هرچه کنند، جز در هوای تودم نخواهم زد. اما من بدانستن از تو نیازمندم، دریغ مکن، بگو هر لحظه کجائی چه می کنی؟ تا بدانم آن لحظه کجا باشم، چه کنم؟…
منبع:خودسازی انقلابی
مؤلف: دکتر علی شریعتی
انتشارات : الهام -۱۳۷۵