داستان عاشقانه از عشق سمیرا و حمید و دکتر آرام و مریضش
داستان عاشقانه از عشق سمیرا و حمید و دکتر آرام و مریضش
نویسنده : دکتر محمد رضا سر گلزایی
یک بعداز ظهر پاییزی، یک مرکز مشاوره، روی یک مبل نشسته ام. یک میز کوچک و یک فنجان چای داغ. استراحت کوتاهی بین دو مراجع. به بخاری که از فنجان بلند می شود، نگاه می کنم و به آهنگ ملایمی که از سالن مرکز به گوشم می رسد، گوش می سپارم. خانم منشی در می زند و وارد می شود :
– مراجع بعدی تان آمده اند.
– بفرمائید تشریف بیاورند.
خانم جوانی وارد می شود و سلام می کند. پس از یک احوالپرسی کوتاه مشکلش را عنوان می کند: «من خیلی اضطراب دارم، آرامش ندارم، بی قرارم، فکرم مشغول است، زود عصبانی می شوم، راحت نمی توانم بخوابم، گاهی آنقدر عصبی می شوم که ناخن هایم را می جوم یا موهایم را می کنم و….)
خیلی از آدم هایی که پیش من می آیند در اولین جلسات مشکل شان دقیقا شبیه به هم است: اضطراب یا افسردگی یا…. اما وقتی چند جلسه می گذرد و دروازه دنیای درونشان را می گشایند و مرا به دنیاشان راه می دهند می بینم که هر کدام داستانی دارند متفاوت. به قول دکتر یونگ : «هر آدمی داستان نگفته ای دارد، شنیدن این داستان برای درمان ضروری است.»
و من به یاد اولین حکایت «مثنوی معنوی مولوی» می افتم
بود شاهی در زمانی پیش ازین ملک دنیا بودش و هم ملک دین
اتفاقا شاه روزی شد سوار باخواص خویش از بهر شکار
یک کنیزک دید شه بر شاهراه شد غلام آن کنیزک جان شاه
مرغ جانش در قفس چون می تپید داد مال و آن کنیزک را خرید
چون خرید او را و برخوردار شد آن کنیزک از قضا بیمار شد
***
شه طبیبان جمع کرد از چپ راست گفت جان هر دو در دست شماست
پادشاهی دلباخته کنیزکی بود و آن کنیزک سخت بیمار شد.
طبیبان زیادی به بالین او آمدند و طبابت کردند ولی کنیزک بهبود نیافت.
***
خانم جوان سمیرا نام داشت. سمیرا به روانپزشکان زیادی مراجعه کرده بود و مدتی هم دارو مصرف کرده بود اما آنقدرها تغییر نکرده بود بنابراین همچنان در جستجوی راه حل از این مطب به آن مطب و از این مرکز مشاوره به آن یکی می رفت و من می دانستم که باید انتظار بکشم تا آنقدر به من اعتماد کند که دنیای درونش را به من نشان بدهد.
***
هرچه کردند از علاج و از دوا گشت رنج افزون و حاجت ناروا
آن کنیزک از مرض چون موی شد چشم شه از اشک خون چون جوی شد
از قضا سرکنگبین صفرا نمود روغن بادام خشکی میفزود
از هلیله قبف شد اطلاق رفت آب آتش را مدد شد همچو نفت
شه چو عجزآن حکیمان را بدید پا برهنه جانب مسجد دوید
پادشاه چون مشاهده کرد که طبابت ها سودی نبخشید، دست استغاثه به درگاه خداوند بلند کرد و برای بهبود بیمارش دعا کرد.
***
رفت در مسجد سوى محراب شد سجده گاه از اشک شه پر آب شد
در میان گریه خوابش در ربود دید در خواب او که پیری رو نمود
گفت ای شه مژده حاجاتت رواست گر غریبی آبدت فردا زماست
چون که آید او حکیم حاذق است صادقش دان کاو امین و صادق است
شاه در رؤیا پیری را دید که به او مژده داد که فردا حکیم غریبی را می یابی که هم حاذق است و هم صادق و درمان کنیزک با واسطه او صورت می گیرد.
***
اگر بخواهیم مردم به ما اعتماد کنند و ما را به دنیای درونی شان راه بدهند کافی نیست که به آنها بگوییم: «به من اعتماد کن». برای اینکه مردم به ما اعتماد کنند لازم است ما آدم قابل اعتمادی باش آدم قابل اعتماد کسی است که هم « راز دار» باشد و هم « پذیرنده» یعنی مردم بدانند آنچه به او می گویند تنها به او می گویند، و او
هیچگاه اسرار آنها را فاش نخواهد کرد و بدانند که او آدم ها را آن طور که هستند می پذیرد و وقتی ماجرایی ناخوشایند یا غیر معمول را درباره زندگی آنها دانست آرامشش و نگاه دوستانه اش نسبت به آنها تغییر نمی کند.
کمی طول می کشد تا مراجع ناآشنایی که به درمانگری مراجعه کرده است در نگاه، لحن صدا و نحوه پاسخ درمانگر چیزی را حس کند که به او احساس امنیت می دهد و آرام آرام لب به سخن بگشاید و از داستانهای نگفته اش پرده برگشاید.
***
حکیم قصه ی مولانا هم در عین تیزبینی و دقت، راز دار بود :
دید رنج و کشف شد بروی نهفت لیک پنهان کرد و با سلطان نگفت
رنجش از سودا و از صفرا نبود بوی هر هیزم پدید آید ز دود
دید از زاریش کاو زار دل است تن خوش است و او گرفتار دل است عاشقی پیداست از زاری دل نیست بیماری چو بیماری دل
آرام آرام سمیرا شروع به بازگو کردن داستانش کرد. سال دوم دانشگاه بود که با یکی از همکلاسی هایش رابطه صمیمانه ای پیداکرد. همه داستان از یک جزوه شروع شد. جزوه ای که ناکامل بود و لازم بود سمیرا چند بار جزوه حمید را بگیرد. هر بار که چنین فرآیندی شروع می شود از چیزی به کوچکی یک جزوه آغاز می گردد. یک صحبت ساده که آرام آرام صمیمی می شود، یک کار مشترک، یک فضای مشترک، یک فکر مشترک و…
آرام آرام نگاهها آشناتر می شوند، لبخندها دوستانه تر می شوند، کلمات خودمانی تر می شوند و این ماجرا آنقدر آرام و تدریجی پیش می رود که نه سمیرا و نه حمید، هیچکدام نمی دانند که کی، کجا و چگونه این دلبستگی اینقدر شدید شد؟
آدم ها در استخر، رودخانه، دریاچه و دریاها شنا می کنند اما کمتر پیش می آید که آدم ها در استخر غرق شوند در حالیکه آدم های زیادی در دریا غرق می شوند. می دانید چرا؟ در وسط استخرهای شنا طنابی بسته شده است که هر کس وارد استخر می شود می داند که کجا کم عمق و کجا پر عمق است بنابراین کسی که شناگر ماهری نیست در محدوده بی خطر شنا می کند اما در دریا چنین مرزی وجود ندارد. ابتدا عمق آب تا قوزک پاست، بعد آرام آرام زانو و سپس به کمر می رسد و یواش یواش تا سینه و گردن می آید آنقدر سطح آب بتدریج بالا آمده که همینطور که شناگر آرام آرام جلو آمده هیچوقت احساس خطر نکرده چرا که در هر قدم فقط آب به اندازه یک بند انگشت بالا آمده است. اما ناگهان یک موج سنگینی شناگر را چند متر جابجا می کند و آنوقت اوضاع دیگر از کنترل شناگر در می رود…
سمیرا و حمید نمی دانستند که کجا، چه وقت و چگونه به هم دلبسته شدند ولی یک روز متوجه شدند که« بدون هم نمی توانند زندگی کنند». هر روز چند ساعت مکالمه تلفنی بین شان وجود داشت و هر گاه کوچکترین فرصتی پیش می آمد که همدیگر را ببینید، با هم قرار می گذاشتند. با هم از همه چیز می گفتند و می خندیدند و احساس شادمانی می کردند و حس می کردند که خوشبخت هستند. سمیرا و حمید تنها کسانی نبودند که به هم دلبسته می شوند این پدیده یکی از شایع ترین پدیده های جهان است؟ در همه فرهنگها و برای همه آدم ها و همه سنها پیش می آید مثل ماجرای زهره و دکتر آرام .
ماجرای زهره و دکتر آرام
زهره برای جراحی پلاستیک به دکتر آرام مراجعه کرده بود.
زهره در آستانه ازدواج بود دکتر آرام همسر و دو فرزند داشت بنابراین هیچوقت در اولین ویزیت و معاینه زهره، دکتر آرام فکر نمی کرد که یک نفر از این همه بیماری که برای جراحی زیبایی به او مراجعه می کنند اینقدر در زندگی او اثر بگذارد.
اما یواش یواش دسته گل هایی که زهره پس از عمل برای دکتر آرام می آورد بزرگتر و زیباتر می شدند و اشعاری که روی آنها می گذاشت عاشقانه تر! زمان ویزیت ها طولانی تر می شد و گفتگوها دیگر راجع به بینی زهره نبود. آنقدر آب آرام آرام بالا می آید که متوجه نمی شویم کی به میان دریا کشیده شده ایم. زمانی که زهره و دکتر آرام جداگانه به نزد من آمدند زندگی هر دو شان دستخوش طوفان بود. زهره دیگر به کسی که به او قول ازدواج داده بود علاقمند نبود و زندگی زناشویی دکتر آرام در آستانه فرو ریختن!
اگر به یک فروشگاه برویم حتما در اولین لحظه های ورود خواسته هایمان را به وضوح با فروشنده در میان می گذاریم و او هم به وضوح هزینه ای را که باید بپردازیم اعلام می کند. مبادله ما در صورتی انجام می شود که او بتواند خواسته من را برآورده کند و من خواسته او را. اما اگر قرار باشد من به فروشگاهی بروم و بطور مبهم بگویم «من یه چیزی می خوام» و فروشنده هم جواب بدهد یه مقداری پول بده، ممکن است مکالمه خیلی طولانی داشته باشیم و در انتها هیچکدام به آنچه می خواهیم دست نیابیم.
کسی دریا را خط کشی نمی کند، ما باید خودمان را خط کشی کنیم!
آدم ها خیلی مبهم با هم ارتباط برقرار می کنند. بدون اینکه دقیقا بگویند یا حتی بدانند از همدیگر چه می خواهند با هم وارد ارتباط می شوند و اینکه بابت این رابطه قرار است چه هزینه ای بپردازند هم کاملا مبهم است!
سمیرا دوست داشت با مرد دلخواهش ازدواج کند بنابراین گر چه صحبت واضح و روشنی راجع به این ماجرا نکرد، همیشه به حمید به چشم همسر آینده اش نگاه می کرد. در رؤیاهای سمیرا، أو و حمید در کنار سفره عقد نشسته بودند و میهمانان دست می زدند او و حمید در کنار سواحل دریا، ماه عسل را می گذراندند، او و حمید فرزند کوچولوی شان را (که سمیرا دوست داشت اسمش «کیان» باشد) در پارک تاب می دادند. حمید وارد رؤیاهای خواب و بیداری سمیرا شده بود، نه بعنوان یک همکلاسی دوست داشتنی بلکه بعنوان یک همسر، برای سمیرا تصور آینده بدون حمید ممکن نبود. همه برنامه ریزی هایش بر مبنای حضور دائمی حمید در زندگی اش شکل می گرفت.
حمید هم سمیرا را دوست داشت. در کنار سمیرا احساس خوبی داشت. سمیرا برایش با همه متفاوت بود. اما رؤیای حمید کاملا متفاوت بود. مدتها بود که رؤیای حمید ساخته شده بود: تحصیلات را به پایان می رساند و برای تحصیل در رشته ای که دوست دارد و زندگی در جایی که دوست دارد به یک کشور دیگر مهاجرت می کند. در چند سال اخیر تمام زندگی حمید بر این مبنا برنامه ریزی شده بود وقت زیادی صرف شده بود تا شرایط چنین تغییری در زندگیش فراهم شود و تصور زندگی بدون مهاجرت برای حمید، مقدور نبود همانطور که تصور زندگی بدون حمید برای سمیرامقدور نبود. حمید و سمیرا همدیگر را دوست داشتند همانطور که زهره و دکتر آرام و مثل دهها و صدها نفر دیگر اما فردا برای حمید و سمیرا متفاوت بود همانطور که برای زهره و دکتر آرام.
زهره بارها در تصاویر ذهنی اش مسأله را مرور کرده بود. با تمام وجودش دکتر آرام را می خواست بیش از هر کس دیگر، و با چنین احساسی جای خالی برای نامزدش باقی نمی ماند. زهره بارها این تصور را مرور کرده بود که با نامزدش صحبت کند و به او بگوید که نمی تواند با او ادامه دهد. به او بگوید که او مرد خیلی خوبی است اما زهره نمی تواند نسبت به او احساس عمیقی داشته باشد.
می داند کاملا منطقی است که برای زندگی آینده اش مردی مناسب تر از نیما وجود ندارد اما او نیما را بعنوان یک همسر دوست ندارد. چنین تصویری در ذهن زهره کاملا قابل قبول و حتی جذاب می آمد، بارها تصویری مشابه این تخیل را در فیلمهای سینمایی دیده بود.
یک فیلم سینمایی زنی
در یک فیلم سینمایی زنی که نامزد دارد و از انتخابش خیلی هم راضی است رادیوی ماشینش را روشن می کند و رادیو با مردی مصاحبه می کند که مدتهاست همسرش را از دست داده و هم چنان اندوه عمیقی دارد. احساس آشنایی عمیقی به این زن دست می دهد و بعد یک سلسله حوادث جادویی پیش می آید که این زن به آن مرد نزدیک و دور می شود تا اینکه سرانجام به نامزدش اعلام می کند که نمی تواند با او ازدواج کند و باز هم با کمک حوادث جادویی دیگر به او می رسد. داستان فیلم به راحتی با یک احساس خوب تمام می شود احساسی که به تماشاگران تلقین می کند که این بهترین انتخاب بود و زهره هم مثل هزاران تماشاگر دیگر احساس خوبی نسبت به چنین پایانی داشت.
او در خیال صحنه ای را می دید که دکتر آرام حلقه نامزدی را به دست او می کند. تصویر ذهنی زهره در یک فضای خیال انگیز، با یک موسیقی عاشقانه و با یک احساس زیبا در چنین صحنه ای ثابت مانده بود. در حالی که دنیای ذهنی دکتر آرام دنیای کاملا متفاوتی بود. دکتر آرام هم زهره را دوست داشت اما در دنیای ذهنی دکتر آرام تصور ازدواج با زهره اصلا آن تصویر خیال انگیز رؤیای حلقه نامزدی با موسیقی عاشقانه متن این فیلم نبود. اگر در ذهن دکتر آرام فیلم ازدواج با زهره پخش می شد، تصویر جدایی پر درد و تنش از همسرش برایش مجسم می شد و چهره نگران فرزندانش در آن فیلم دیده می شد.
به جای آهنگ ملایم عاشقانه، موسیقی متن این فیلم صدای حزن انگیز بچه ها بود که دلشان برای مامان تنگ شده بود و یا هوای بابا به سرشان زده بود. بنابر این گر چه در لحظه های زیبایی که بین زهره و دکتر آرام بود و به نظر می رسید این دو، در این فضا و در این زمان در کنار هم لذت می برند، هر یک در فضایی کاملا متفاوت لذت می برد. فضایی که خود خلق کرده بود: دکتر آرام یک زنگ تفریح رومانتیک می خواست که خستگی کار و مسؤولیت زندگی را در آن به زمین بگذارد و بعد به دنیای خود برگردد.
اما زهره یک برنامه ریزی جدی برای جدایی از نامزدش و ازدواج با دکتر آرام در ذهن داشت. زهره می دانست که دکتر آرام او را خیلی دوست دارد بنابراین به نظرش طبیعی می آمد که اگر او تصمیمش را بگیرد دکتر آرام هم از همسرش جدا می شود و با هم ازدواج می کنند. اینقدر به این احساس اطمینان داشت که در سال اول ارتباط شان – در زمانی که لحظه به لحظه به هم دلبسته تر می شدند – ضرورتی نمی دید که خواسته خود را به وضوح بیان کند و دکتر آرام هم خیال می کرد این ارتباط «هزینه ای» به جز خرید دسته گل و عطر ندارد و به خود حق می داد که چنین هزینه ای را برای دلش بپردازد اگر او می دانست « هزینه» این زنگ تفریح رمانتیک، آن تصویر ذهنی پر از درد و تنش و صدای حزن انگیز بچه هاست، هرگز وارد چنین معامله ای نمی شد.
سمیرا به حمید فشار می آورد که راجع به ازدواج فکر کند و چنین فکری دنیای ذهنی حمید را به هم می ریخت. از یک سو تمام تصورات ذهنی حمید از دنیای موفق آینده قرار داشت و از یک سو تصویری که سمیرا می خواست در ذهن او باشد. این دو تصویر باهم در تعارض بودند و او دیگر نمی توانست از هیچکدام از این تصویرها لذت برد چرا که تصویر مهاجرت دیگر برایش معنای موفقیت را تداعی نمی کرد بلکه معنای «بی وفایی» را به ذهن او می آورد و تصویر ازدواج با سمیرا هم معنای صرف نظر کردن همه اهداف زندگی را برایش تداعی می کرد. اهدافی که سالها تنها معنای او برای زندگی بودند.
ساعات مکالمه تلفنی یا ملاقات بین سمیرا و حمید دیگر آنقدر خوشایند نبود چرا که بیشتر این ساعات، صرف بحث بر روی این تصویرها می شد. سمیرا اعتقاد داشت که حمید فرق کرده و دیگر او را مثل قبل دوست ندارد اما حمید سمیرا را دوست داشت، اما سناریویی را که سمیرا پیشنهاد می داد دوست نداشت. او فراموش کرده بود که در اولین ملاقات ها راجع به سناریوی مهم زندگیش صحبت کند و تصریح کند که سمیرا در سناریوی آینده او حضور ندارد. کم کم ملاقات هایشان با دلخوری ختم می شد. حمید دیر به خواب می رفت و سمیرا ساعت ها گریه می کرد. وقتی بچه بود، موقعی که احساس می کرد کسی او را دوست ندارد ناخن هایش را می جوید و موهایش را می کند. این روزها هم وقتی به حمید فکر می کرد یکباره متوجه می شد دارد ناخن می جود یا موهایش را دور انگشتش پیچیده و آنها را می کند.
محدوده ارتباط بین آدم ها محدوده خط کشی شده ای نیست. کسی نمی داند از کدام نقطه، کنترل از دست در می رود. این نقطه برای هر کس متفاوت است. بنابراین هر کس لازم است خود را خط کشی کند، یعنی برای خود مرز تعیین کند. عبور از این مرز یعنی از دست دادن کنترل و از دست دادن کنترل، یعنی فرمان را رها کردن در یک جاده پر پیچ و خم.
مرز کنترل برای دکتر آرام چه بود؟
دکتر آرام همه مراجعانش را شما صدا می زد و همه مراجعانش او را «آقای دکتر» می نامیدند.
این مرز قلمروی آشنا و قابل کنترل برای دکتر آرام بود. به نظر، نکته کم اهمیتی است اما در ذهن گاهی نکات کوچک جریانی از یک فرآیند بزرگ ایجاد می کنند. مثل کلیدی کوچک که دری بزرگ را بگشاید! مثل یک کلمه عبوره کوچک که دروازه قلعه ای را باز کند، به همین دلیل است که «بودا» می گوید :
زینهار اولین گام را
«کلمه عبور» دکتر آرام کلمه پیچیده ای نبود. همین که دکتر آرام زهره را «تو» خطاب کرد و زهره هم دکتر آرام را «سیروس»، خطاب کرد از دروازه عبور کردند. ممکن است هزاران نفر همدیگر را «تو» خطاب کنند و در خیلی فرهنگ ها مردم همدیگر را با اسم کوچک صدا بزنند حتی در اداره، اما در ذهن دکتر آرام این کلمات معنای متفاوتی داشت. او با این کلمات وارد یک « قلمرو نا آشنا » شده بود، قلمرویی که او قواعدش را نمی دانست. دکتر آرام هر روز با دهها نفر سر و کار داشت اما در این ارتباط ها، قواعد ارتباط مشخص بود، دلیل تبادل واضح و روشن بود دقیقا مثل خریداری که به وضوح می گوید چه می خواهد و فروشنده ای که به وضوح اعلام می کند که این خدمات با چنین کالایی چه هزینه ای دارد. اما در قلمرو تازه ای که دکتر آرام وارد آن شده بود، همه چیز مبهم بود. نه زهره تصویر ذهن دکتر آرام را می دید و نه دکتر تصویر ذهنی زهره را. هر کدام برای خود قاعده جداگانه ای را انتخاب کرده بودند.
وقتی سمیرا فهمید تصویر ذهنی حمید چقدر با تصویر ذهنی او فاصله داشته است احساس کرد به او ظلم شده، احساس کرد تمام دنیا روی سرش فرو ریخت چرا که دنیای رؤیاهایش فرو ریخت احساس کرد دنیا خالی و پوچ است، احساس کرد نمی خواهد زنده باشد، اگر بخاطر پدر و مادرش نبود خودش را می کشت! زهره هم احساس کرد رو دست خورده است، با خودش می گفت پس همه آن ابراز محبت ها و دوستت دارم ها دروغ بود؟! او مرا بعنوان یک بازیچه می خواست؟! او زندگی مرا به بازی گرفته بود؟!
زهره احساس می کرد بدون دکتر آرام زندگیش بی معنی است! احساس می کرد همه چیز را از دست داده و انگیزه ای برای زندگی ندارد!
حمید هم حال و روزی بهتر از سمیرا نداشت! او مرتب با خودش، گفته های سمیرا را مرور می کرد: «ترسو، دروغگو، بیوفا، تو با زندگی من بازی کردی!». دیگر مهاجرت برای حمید مترادف با موفقیت و شهامت نبود بلکه برای او «فرار یک ترسو» را تداعی می کرد. آینده، دیگر برای او احساس موفقیت را ایجاد نمی کرد بلکه یک تعارض وحشتناک را ارائه می کرد داستان دکتر آرام هم همینطور بود. در ذهن دکتر آرام طوفانی به پا بود انتخابی بین دو تصویر که هیچکدام زیبا نبودند. یک سو چشمان اشکبار زهره بود که می گفت: «بخاطر تو ماههاست رابطه ام با نامزدم سرد و دور شده، من بخاطر تو خشم و نارضایتی پدر و مادرم را خریدم و تو با من مثل یک بازیچه رفتار کردی» و سوی دیگر تصویر فرزندان کوچکش که در دادگاه روی نیکمتی نشسته اند تا شاهد طلاق پدر و مادر باشند و رؤیاهایشان از وسط پاره می شود، مثل عکسی از یک سفر خوشایند که بخواهیم آن را به گونه ای پاره کنیم که دو نفر که در عکس کنار هم هستند از هم جدا شوند. این عکس تکه پاره به درد هیچ آلبومی نمی خورد. بنابراین محصول ماهها رفت و آمد رومانتیک لذت بخش، امروز یک دو راهی وحشتناک بود، بین دو تصویر ناخوشایند؟
***
این ندارد آخر از آغازگو رو تمام این حکایت بازگو
القصه حکیم بر بالین کنیزک حاضر شد و به جستجو در دنیای ذهن او پرداخت.
گفت ای شه خلوتی کن خانه را دور کن هم خویش و هم بیگانه را
کس ندارد گوش در دهلیزها تا بپرسم زین کنیزک چیزها
خانه خالی ماند و یک دیارنی جز طبیب و جز همان بیمار نی
نرم نرمک گفت شهر توکجاست که علاج اهل هر شهری جداست
واندر آن شهر از قرابت کیستت خویشی و پیوستگی با چیستت
دست بر نبضش نهاد و یک به یک باز می پرسید از جور فلک
از آن کنیزک بر طریق داستان باز می پرسید حال دوستان
با حکیم او قصه ها می گفت فاش از مقام و خواجگان و شهرتاش
سوی قصه گفتنش می داشت گوش سوی نبض و جستنش میداشت هوش
تا که نبض از نام کی گردد جهان او بود مقصود جانش در جهان
شهر شهر و خانه خانه قصه کرد نی رگش جنبید و نی رخ گشت زرد
نبض او برحال خود بد بی گزند تا بپرسید از سمرقند چو قند
نبض جست و روی سرخ و زرد شد کز سمرقندی زرگرفرد شد
چون ز رنجور آن حکیم این راز یافت اصل آن درد و بلا را باز یافت
حکیم نبض کنیزک را در دست داشت و داستان زندگیش را پرس و جو می کرد و از جهیدن نبض کنیزک دانست که او عاشق زرگری در سمرقند است. به تجویز حکیم، کنیزک به وصال معشوقش رسید و کنیزک بهبود یافت. اما ماهها بعد هنگامی که زرگر سمرقندی رنگ و رویش تغییر کرد احساس کنیزک هم عوض شد :
چون ز رنجوری جمال او نماند جان دختر در وبال او نماند
چون که زشت و ناخوش و رخ زرد شد اندک اندک در دل او سردشد
عشقهایی کز پی رنگی بود عشق نبود عاقبت ننگی بود
***
فرض کنیم که حمید برنامه مهاجرت به خارج را نداشت و دکتر آرام هم مجرد بود، داستان چگونه پیش می رفت؟
هنگامی که شما به فروشگاهی بروید تا یک لباس مناسب برای خودتان بخرید، (هن لباس لکم و انتم لباس لهن).
چگونه خرید می کنید؟ اول می بینید و می پرسید آیا لباسی با سایز و شرایط شما در آن فروشگاه وجود دارد یا نه. طبعا اگر شما هر سن و سال من باشید وارد فروشگاهی نمی شوید که لباس بچگانه می فروشد. اگر برای محل کار یا مهمانی رسمی، بخواهید لباس بخرید قطعا وارد فروشگاهی نمی شوید که لباس های اسپرت می فروشد. اگر لباسی متناسب با خواسته ی شما وجود دارد، آنوقت لباس های مختلف را نگاه می کنید و از بین آنها آنکه نسبت به آن احساس بهتری دارید را بر می گزینید. آنگاه هزینه این لباس را می پرسید. در صورتی که این لباس هزینه ای در حد توان شما داشته باشد، برای اطمینان از اینکه با آن راحت هستید آن را پرو می کنید و اگر مناسب بود آن را می خرید.
حال همین فرآیند را به ارتباط بین آدم ها بیاوریم :
حمید دوست داشت با کسی ازدواج کند.
اگر حمید «سایز» و سلیقه ی شخصیت خود را نداند چگونه بداند وارد چه فروشگاهی بشود؟
زندگی زناشویی در نظر حمید چگونه تصویری دارد؟
یک بازی کودکانه؟
پس او باید وارد اسباب بازی فروشی شود!
یک همکاری اقتصادی – اجتماعی؟
پس او باید وارد یک مؤسسه سرمایه گذاری شود! اگر حمید سردرگم باشد ممکن است به جای مؤسسه سرمایه گذاری وارد اسباب بازی فروشی شود. این مسأله برای خیلی آدم ها پیش می آید. آنها دقیقا نمی دانند از زندگی زناشویی چه می خواهند؟
آنها فقط می خواهند ازدواج کنند. ازدواج یعنی یک قرارداد، اگر پروژه مشخص نباشد قرارداد برای چه؟! ازدواج یعنی یک مشارکت، وقتی زمینه کاری مبهم است مشارکت بر سر چه؟ از همسرت چه می خواهی؟ چه کارهایی باید بکند و چه کارهایی نکند؟ چه چیزهایی را دوست داشته باشد و چه چیزهایی را دوست نداشته باشد؟!
ممکن است حمید در یک خانواده کم جمعیت و کم فامیل بزرگ شده است، برای او معاشرت یعنی اینکه با ۳-۲ دوستش در یک کافی شاپ بنشینند و گپ بزنند ۲- ۳ هفته ای یک بار به هم sms( پیام کوتاه ) بزنند یا Email هایی که به نظرشان قشنگ می آید، برای هم forward کنند. اما سمیرا در یک خانواده ی پرجمعیت و پرفامیل بزرگ شده است که هفته ای۲ – ۳ شب دور هم جمع می شوند و ساعتها می نشینند و حرف می زنند و هر چه در یخچال یا روی اجاق وجود دارد را خالی می کنند. اگر در شرایط عادی حمید و سمیرا بخواهند بر سر وارد شدن در زندگی مشترک مذاکره کنند به این نتیجه می رسند که :
معاشرت از نظر حمید:
معاشرت یعنی هفتهای یکبار دوستان نزدیک در یک کافی شاپ یا یک سالن بیلیارد دور هم جمع شدن، تفریح یعنی از ساعت ۱۱ شب تا ساعت ۲-۱ صبح جدید ترین فیلم سینمایی را دیدن و راجع به آن تحلیل کردن، اقتصاد خانواده یعنی خریدن سهام شرکت هایی که در حال رشد اقتصادی هستند، محبت یعنی همسرم اجازه داشته باشد هرطور میل دارد لباس بپوشد. خانه ی زیبا یعنی جایی که یک موسیقی آرام بخش می شود و یک نور ملایم وجود دارد، یک مرد خوب کسی است که مسائل کاری اش را همراه کت و شلوارش در کمد می گذارد و تا فردا صبح درش را می بندد.
معاشرت از نظر سمیرا:
معاشرت یعنی هفته ای ۳-۲ بار با اعضای خانواده و فامیل مهمانی دادن، تفریح یعنی ساعت ۶ صبح بیدار شدن و پیاده روی کردن تا ۷ اقتصاد خانواده یعنی صاحب یک خانه ی بزرگ بودن، خانه ای که بچه ها توی حیاطش بروند، محبت یعنی همسرم آنقدر به من توجه داشته باشد که به من بگوید چه بپوشم و چه نپوشم، خانه ی زیبا یعنی جایی که لوسترهای پر نوری دارد و تابلوهای بزرگی روی دیوار است، یک مرد خوب کسی است که وقتی خانه می آید ماجراهایی که از صبح تا حالا در محل کار رخ داده تعریف می کند.
نتیجه چنین مذاکره ای این خواهد بود که حمید و سمیرا – گر چه هر دو نکات جذاب و جالبی دارند و دوستان مطبوعی هستند – نمی توانند همسران مناسبی برای هم باشند. خانه ی رؤیاهای حمید با خانه ی رؤیاهای سمیرا آنقدر متفاوت است که آنها در یک خانه ی مشترک، نمی توانند لذت و آرامش را تجربه کنند. یا هر کدام شان سعی می کنند سلیقه خود را به دیگری تحمیل کنند که در این صورت زندگی تبدیل به میدان مبارزه می شود، یا سعی خواهند کرد فداکارانه از رویاهایشان بگذرند و در نتیجه زندگی زناشویی تبدیل به یک ایثار بزرگ می شود و هر کس فکر می کند من چقدر برای این زندگی فداکاری کرده ام. ظرفیت فداکاری انسانها محدود است و وقتی فداکاری بیش از ظرفیت من باشد، من یا خسته و عصبی و پرخاشگر میشوم یا پر توقع و بهانه گیر و نق زن.
دیگر لحظه هایی که حمید و سمیرا در کنار هم می نشینند چندان لذت بخش نیست.
اما آنچه بین سمیرا و حمید رخ داد، هیچ شباهتی به مذاکره نداشت. بین آنها یک احساس خوشایند ایجاد شد. احساس مطبوعی که برای آدم ایجاد نشاط و انرژی می کند و آنها بدون اینکه مهارتهای زندگی نگاهی به اهدافشان بیاندازند و نگاهی به موقعیت، در این احساس مطبوع غرق شدند.
مثل کسی که برای خرید لباس به بازار برود ولی از دیدن یک شمعدان زیبا احساس خوبی پیدا کند و به جای لباس مورد نیازش با یک شمعدان به خانه بر گردد. قطعا نگاه کردن به آن شمعدان چند روزی برایش لذت بخش است ولی هفته بعد دوباره به لباسی که برای خریدش به بازار رفته بود احساس نیاز می کند. او هزینه ای که لازم بود برای «نیازش بپردازد برای خواسته اش» پرداخت.
«نیاز» با «خواسته» متفاوت است.
* یک کودک در حالی که تب کرده و احساس حرارت می کند« بستنی» می خواهد اما او به جای بستنی نیاز به آنتی بیوتیک» دارد.
همانطور که یک کشور نیاز به برنامه و بودجه ی سالانه دارد و یک شرکت نیاز به تراز سالانه دارد، یک فرد هم نیاز دارد در ابتدای هر سال برنامه ی یکساله داشته باشد و ببیند در این یکسال در چه جهتی لازم است حرکت کند و برنامه های روز و هفته و ماهش را بر اساس استراتژی یکساله اش بریزد.
اگر استراتژی امسال من صرفه جویی برای خرید یک اتومبیل باشد، هفته ای دو بار رستوران رفتن و غذای گران قیمت خوردن یعنی «من بیدار نیستم».
اگر استراتژی حمید یک زندگی زناشویی خلوت و ساکت است، وارد شدن در مسیر صمیمیت و دلبستگی با سمیرا که استراتژی یک زندگی فامیلی و پر رفت و آمد است، یعنی «حمید بیدار نیست» اگر با این« حساب و کتاب»، «برنامه ریزی» و «تعیین استراتژی» زندگی کنیم آیا باید «احساساتمان» را دور بریزیم؟
آیا احساسات بدردنخور و اضافی اند؟ قطعا خیر؛ اما ما احساسات متفاوت، مختلف و گاهی هم متعارضی داریم. ما هم نسبت به خرید اتومبیل احساس خوبی داریم و هم نسبت به غذا خوردن در یک رستوران گران قیمت!
حمید هم نسبت به سمیرا احساس خوبی داشت و هم نسبت به اهداف شغلی اش!
دکتر آرام هم نسبت به زهره احساس خوبی داشت و هم نسبت به زندگی خانوادگی و اعتبار شغلی اش.
بنابر این، صحبت از دور انداختن احساس ها نیست، صحبت از « اولویت بندی» احساس هاست.
احساس ها مثل «آب و هوا» می مانند.
وقتی تابستان می آید هوا گرم می شود بنابراین ما کولرها را سرویس می کنیم و بخاری ها را جمع می کنیم. در میان تابستان هم ممکن است روزهای خنکی داشته باشیم. اما طبعا در این روزها بخاری ها را دوباره برقرار نمی کنیم!
ما احساساتی داریم که در تمام عمرمان وجود دارند. یک نفر در تمام عمرش احساس خوبی نسبت به سکوت و آرامش دارد و دیگری احساس خوبی نسبت به شور و شادی. یک نفر در تمام عمرش احساس خوبی نسبت به تحصیلات و مطالعه دارد. یک نفر در تمام عمرش احساس خوبی نسبت به اتومبیل گران قیمت. یک نفر ثبات را دوست دارد و یک نفر حرکت احساساتی هم داریم که در فصل خاصی از زندگی مان ایجاد می شود و بعد با تغییر فصل محو می شوند. مثلا یک نفر در دوره نوجوانی احساس علاقه ی شدیدی نسبت به بازی های کامپیوتری پیدا می کند، ولی یکسال دیگر حوصله نشستن پشت کامپیوتر را ندارد.
اگر این آدم یک احساس خوب مدام و طولانی نسبت به تحصیلات داشته باشد و یک احساس خوب فصلی نسبت به بازی کامپیوتری، اینکه از او بخواهیم احساسش را نسبت به بازی کامپیوتری کنترل کند به معنای «سرکوب احساسات» نیست به معنای طبقه بندی و اولویت دادن به احساسات پر دوام و طولانی است.
اگر چنین نکنیم، هنگامی که فصل یک احساس گذرا به پایان رسید و ما ماندیم و احساسات پردوام و طولانی نسبت به اهدافی که بخاطر احساس گذرا از آنها دور شده ایم دچار یک احساس بد می شویم و خود را شکست خورده و ناموفق می بینیم و چنین « خودپندارهای» در زندگی ما اثر نامطلوبی خواهد داشت.
همه ی ما از «رنج» گریزانیم اما گاهی خودمان مسیری را می پیماییم که به «رنج» منتهی می شود؟
——————-
منبع: ماجراهای عاشقانه / نویسنده : دکتر محمد رضا سر گلزایی
سلام و عرض ادب
مطالبتون بسیار ارزشمند و عالی بودن سپاسگزار م
خیلی ازش درس گرفتم ???????