فضیل بن عیاض رحمه الله ، راهزن متقی و پرهیزگار
فضیل بن عیاض رحمه الله ، راهزن متقی و پرهیزگار
نوشته: داکتر محمد بن سعدالشویعر / مترجم: محمد یوسف عثمانی
در این سطور داستان راهزنی را میخوانید؛ که خداوند متعال او را به راه راست هدایت کرد، و در زندگیاش تحول اساسی آمد؛ تا جایی که در عصر خود از عابد و زاهدترینِ مردم قرار گرفت. شخصیتی شد که خود را از تجملات فریبنده دنیا رها کرده و پارسایی و زهد را پیشه خود قرار داد. این فرد کسی نیست، جز فضیل بن عیاض رحمهالله. این داستان و این دگرگونی از شگفتیهای لطف، مهربانی و هدایت خداوند متعال است که شامل حال او شد.
مردم از فضیل بن عیاض تمیمی بسیار وحشت داشتند، او در منطقۀ «ابیورد و سرخس» به راهزنی مشغول بود؛ اموال و دارایی مسافرین را چپاول میکرد و همه از غارتگری و ستم او در هراس بودند. ابن عساکر سبب تحول او را اینچنین بیان میکند: فضیل حقهباز معروفی بود و در جنگلی که میان اییورد و مرو بود، کاروانها را به چپاول میبرد و راهزنی میکرد، گاهی اوقات راهزنی وی منطقۀ اییورد را هم امان نمیداد، علت بازگشت و توبۀ او نیز بدین شرح است که عاشق و دلباخته دختری شد، وقتی میخواست از دیوار خانه معشوق خود بالا برود؛ همان لحظه شنید که شخصی این آیه را تلاوت میکند: «أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ الله وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ»[حدید:۱۶]؛ آیا وقت آن نرسیده است مسلمانان را که نیایش کند دل ایشان، وقت یاد کردن خدا و وقت یادآوردن آنچه آمده است از وحی الهی.
فضیل فوراً جواب داد: بله پروردگارا! همین حالا وقتش رسیده؛ در این هنگام متحول شد و توبه کرد. میخواست شب را در خرابهای سپری کند، کاروانی از مسافرین را دید، آنها به همدیگر میگفتند: شب را اینجا نمیمانیم و راه خود را دامه میدهیم، بعضی میگفتند: نه تا صبح میمانیم، فردا عازم سفر میشویم چون فضیل راه را میبندند و از دست ماکاری ساخته نیست. ناگهان فضیل آشفته شد و به یاد الله افتاد و توبه کرد. آنها را امان داد وتا دم مرگ مجاورت بیت الله را برگزید. حقیقتاً که هدایت فقط به اختیار و به فرمان الله تعالی است و هرکسی را که او بخواهد هدایت میکند. «إِنَّکَ لَا تَهْدِی مَنْ أَحْبَبْتَ وَلَکِنَّ الله یَهْدِی مَن یَشَاءُ» [قصص:۵۶]؛ (ای محمد) هر آیینه تو راه نمینمایی هر که را دوست میداری ولیکن خدا راه مینماید هر که را که بخواهد.
در روایتی دیگر از ابن عساکر آمده: روزی فضیل به قصد راهزنی و غارتگری بیرون شد، به گروهی رسید که نمک بار داشتند، اتفاقاً از صدای افرادی را شنید که میگفتند: بجنبید این منطقه را باید زودتر ترک کنیم، چون فضیل ما را در مییابد و غافلگیر میکند، مورد تهاجم قرار میدهد، اموال ما را غارت میکند؛ فضیل به محض شنیدن این سخن بسیار اندوهگین شد و به فکر فرو رفت و با خود گفت: چقدر از من میترسند، نزد آنها رفت ـ او ار نمیشناختند ـ سلام عرض کرد و گفت هیچ نگران نباشید از آزار و اذیت فضیل در امان هستید، شب را نزد من بگذرانید، آنها با یکدیگر مشوره کردند خیلی خوشحال شدند و دعوت او را پذیرفتند و همراه او رفتند و به محل مناسبی که رسیدند برای حیوانات آنها علف آماده کرد و نزد آنها برگشت؛ شخصی این را تلاوت میکرد «أَلَمْ یَأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَن تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ الله وَمَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ» فریاد بلندی از سرش پرید و چیغی زد و پیراهنش را پاره کرد و گفت: بله ای پروردگارا! قسم به ذات پاک تو که حالا وقتش رسیده، اولین مرحله هدایت و توبه فضیل از اینجا آغاز شد.
ابراهیم بن اشعث میگوید: فردی متقیتر و پرهیزگارتر از فضیل ندیدم و سراغ ندارم. وقتی به ذکر الله متعال مشغول میشد، یا کسی دیگر نزد او الله را یاد میکرد و یا به قرآن مجید گوش فرا میداد، تمام وجودش را ترس و اندوه فرا میگرفت. از چشمهایش همچون قطرات باران اشک میبارید و تا حدی به گریه ادامه میداد که حاضرین را نسبت به او رحم میآمد. همیشه در غم و فکر بود، همه کردار و رفتارش بخاطر الله بود، هرکاری را اعم از علم و عمل، داد و ستد، منع و بخشش، دوستی و بغض و همه خصلتها و ویژگیها فقط بخاطر رضایت الله انجام میداد.
وقتی برای تدفین جنازهای او را همراهی میکردیم، ساکت نمینشست و تا به قبرستان میرسیدیم به و عظ و ارشاد مردم میپرداخت. طوری سخن میگفت که گویا با دوستانش خداحافظی میکند و به آخرت رخت سفر میبندد، در میان قبرها با تمام همّ و غم مینشست و گریه میکرد، وقتی بر میخاست فکر میکرد که از سفر آخرت برگشته و مردم را از آنجا مطلع میکند.
السّریّ بن المغلّس میگوید از فضیل چنین شنیدم: شخصی که با الله باشد و از الله بترسد، هیچ چیزی او را ضرر نمیرساند و برعکس شخصی هم که از غیر الله ترسید، هیچ احدی او را نفعی نمیرساند.
فیض بن اسحاق میگوید: عبدالله بن مالک سوال کرد: آیا کسی که الله را فرمانبرداری و اطاعت کرد نافرمانی دیگران او را ضرر میرساند، فضیل گفت: خیر، اگر رهایی و خلاص را قصد کردی رهایی همین است که اطاعت الله را انجام بدهی.
عبدالصمد بن یزید بن مردویه میگوید: از فضیل شنیدم که میفرمود: مردم زینت بهتری از راستگویی و روزی حلال داده نشدهاند. فرزندش علی که در آن مجلس حضور داشت گفت: پدرجان! حلال که خیلی زیاد است. فرمود: حلال اندک هم نزد الله بسیار است.
فضیل هم از قافله علما باز نماند و در کهولت سنی که داشت، از فراگیری علم دریغ نورزید و به یادگیری علم مشغول شد، و خداوند او را به مقام و درجهای رساند که فقیهی چیرهدست و زبده شد، در سخن گفتن بسیار درست و واضح کلام میگفت، بسیار صادق و راستگو بود وقتی حدیث بیان میکرد خیلی ترس در وجودش بود و روایت حدیث برایش خیلی دشوار بود، گاهی اوقات کسی را که از او طلب حدیث میکرد میگفت: اگر از من دینار میخواستی دادنش آسانتر بود از اینکه از من درخواست روایت حدیث میکنی.
خلیفه هارون الرشید و فضیل
ذهبی روایت میکند که امیرالمؤمنین ـ هارون الرشید ـ حج بیت الله را انجام داد و به من گفت: حالم خیلی پریشان است دلم را چیزی شورانده است؛ عالم متبحری را جستجو کن تا نزد او برویم. گفتم: سفیان بن عینیه اینجا حضور دارد. گفت: خوب است ما را نزد او راهنمایی کن. دروازه خانه او را زدم، صدایش آمد: کیستی. گفتم: امیرالمؤمنین ای کاش کسی را دنبال من میفرستادی تا خودم حاضر میشدم. هارون گفت: خوب گوش کن و مسئله را جواب بده، لحظاتی با یکدیگر گفتگو کردند، ابن عیینه از خلیفه پرسید: آیا کسی از تو قرض میخواهد؟ گفت: بله. به من گفت: قرض امیرالمؤمنین را پرداخت کن.
هنگام بازگشت خلیفه گفت: سفیان مشکل ما را برطرف نکرد. گفتم: یا امیرالمؤمنین ناراحت نباشید عالمی ورزیده به نام عبدالرزاق اینجا موجود است. هارون گفت: خوب است مقدمات ملاقات را فراهم کن. آماده شدیم تا به خانه او برویم؛ وقتی رسیدیم، عبدالرزاق خدمت امیرالمؤمنین حاضر شد و با ایشان مذاکره کرد. عبدالرزاق سوال کرد آیا مقروض هستی؟ جواب داد: بله! گفت ای ابوالعباس ـ هارون ـ دین را پرداخت کن. مشکل هارون اینجا هم حل نشد؛ و جواب قانعکننده دریافت نکرد.
فوراً یادم آمد که در این شهر فضیل بن عیاض هم سکونت میکند، هارون را یادآوری کردم گفت: ما را نزد او راهنمایی کن، نزد او آمدیم او را در حال خواندن نماز دیدیم که نماز میخواند و آیهای را بار بار تلاوت میکرد. هارون گفت در بزن من هم دروازه را به صدا درآوردم، فضیل گفت: کیست؟ گفتم امیرالمؤمنین آمده. گفت: من را چه به امیرالمؤمنین؟ گفتم: سبحان الله آیا اطاعت او بر تو واجب نیست؟ آمد و دروازه را باز کرد و بعد به اتاق بالا تشریف برد و چراغ را خاموش کرد، سپس گوشه از خانه رفت و همانجا نشست، ماهم داخل اتاق شدیم و در آن تاریکی دنبال او میگشتیم. هارون قبل از من او را یافت و گفت: این دست چقدر نرم و ظریف است در صورتیکه از عذاب الله رهایی یابد. در دلم گفتم باید با کلامی سخن گفته شود که مختصر و بسیار شیوا و از قلب انسان متقی باشد. هارون گفت: لطف کنید جواب ما را بدهید.
گفت: عمر بن عبدالعزیز وقتی مسند خلافت را به عهده گرفت، سالم بن عبدالله، محمد بن کعب و رجاء بن حیوه را نزد خود فراخواندند. خطاب به آنها فرمود: من به بلا و آزمایشی بسیار بزرگ گرفتار شدم؛ با من همکاری کنید. عمر بن عبدالعزیز رحمهالله خلافت را بلا عنوان کرد در حالیکه شما و دوستانتان آنرا یک نوع نعمتی میشمارید. سالم گفت: اگر خواستار رهایی از عذاب الله هستی باید به مسلمین احترام بگذاری، بزرگترها را به عنوان پدر برای خودت تلقی کنی، آنهایی که میان سال هستند برای تو مثل برادر باشند و نوجوانان و کودکان را مثل فرزندان خود شمار کنی، پس احترام پدرت را به جا بیاور و به برادرت خوبی و لطف کن.
رجاء بیحیوه گفت: اگر میخواهی از عذاب الهی نجات پیدا کنی پس هر آنچه برای خودت پسند میکنی برای همه مسلمین هم آن را پسند کن و هر آنچه برای خودت ناپسند میدانی برای آنها هم ناپسند بدان، سپس با راحتی کامل این دنیا را ترک کن، من این لحظه با شما با این لحن سخن میگویم زیرا که از عذاب الله خیلی میترسم که شما با آن دچار نشوید. از آن روزی میترسم که قدمها را لرزه میگیرند و متزلزل میشوند آیا آن روز راهنمایی همراه شما است که شما را اینچنین راهنمایی کند. خداوند به شما رحم کند. اینجا بود که هارون الرشید از خود بیخود شد اشکهایش بیاختیار سرازیر شد و تا حدی گریه کرد که سرانجام بیهوش شد. گفتم: مواظب باش کمی آرامتر امیرالمؤمنین است. فضیل گفت: ای ابن ام الربیع! تو و دوستانت او را دارید میکشید در حالیکه من به او دارم لطف میکنم. بعد از لحظه به هوش آمد، گفت: بیشتر بگو خداوند به شما رحم کند. گفتم: به من خبر رسیده که یکی از کارمندان عمر بن عبدالعزیز طی نامه برای او نوشت: ای بردارم شما را به یاد آن روزی میاندازم که خواب جهنمیان را آتش سوزان از بین میبرد، در حالیکه تا ابد آنجا جاودان هستند. پس از عذاب الله بپرهیز قبل از اینکه تو را فراگیرد و امیدت قطع شود و هیچ فرصتی برای جبران کردن نیابی. بازهم هارون نتوانست خود را کنترل کند، به گریه آمد و گفت: کمی بیشتر بگو گفت: ای خوب صورت، تو کسی هستی که روز قیامت خداوند در مورد همه مردم تو را بازخواست میکند، اگر توانستی این صورت را از جهنم نجات بدهی پس این کار را بدون درنگ انجام بده. مواظب باش که شب و روز را چنان سپری کنی که نسبت به یکی از افراد رعیت دلت کج نباشد و از او ناراضی نباشی. حضرت رسول اکرم صلیاللهعلیهوسلم میفرماید: «من اصبح لهم غاشاً لم یرح رائحه الجنه».
سخنان فضیل قلب هارون را نرم کرده بود، بلافاصله مثال نم بارانی از چشمهایش اشک شروع به باریدن کرد. هارون خواست تا از فضیل بخاطر اینکه وقت گرانمایه خود را به او داده بود، تشکر و قدردانی کند. فضیل را گفت: این هزار دینار را بگیر و برای استفاده خانوادهات داشته باش، و خود را برای عبادت پروردگارت تقویت کن. فضیل این کار او را پسند نکرد و گفت: سبحان الله من دارم تو را به نجات و رستگاری راهنمایی میکنم، اما تو مثل این چیزهای فانی و بیارزش را عوض آن میدهی، برای او دعا کرد که خداوند تو را سالم نگهدارد و توفیق خیر به تو عنایت کند و سخنی نگفت و ساکت ماند.
همراه با امیرالمؤمنین (هارون) از نزد فضیل بیرون شدیم، هارون به من گفت: ابوالعباس هرگاه خواستی ما را نزد کس ببری این چنین شخصیتی را به ما معرفی کن چون بزرگوار و سید مسلمین است.
همسر فضیل بعداً آمد و گفت ای کاش این مقدار دینار را میگرفتی، آیا با خبر هستی چقدر فقیر و تنگدست هستیم. فضیل در جواب گفت: مثال من و تو مانند قومی است که دارای شتری هستند که خرجی خود را از درامد شتر کسب میکنند. اما وقتی خوب بزرگ شد او را نحر کردند و گوشتش را خوردند. این خبر به هارون رسید، گفت: حاضر شوید که نزد فضیل میرویم، شاید این مرتبه بپذیرد. فضیل وقتی با خبر شد روی سکوی خانه رفت و نشست. هارون هم حضور پیدا کرد و کنار فضیل نشست، لحظاتی را با او سخن گفت، اما از او هیچ جوابی دریافت نمیکرد، در همین اثنا بود که کنیزی سیاه چهر آمد و گفت: از دیشب تا حالا شیخ را مورد آزار و اذیت قرار دادی، خواهشاً اینجا را ترک کن و برو، ماهم برگشتیم. خداوند.
فضیل سال ۱۰۵ ه.ق متولد شد و سال ۱۸۷ ه.ق در مکه مکرمه دارفانی را وداع گفت و به دیار باقی شتافت. او در عصر خود شیخ حرم بود. رحمهالله