شعر و داستان

پروردگار همیشه حاضر و ناظر است

پروردگار همیشه حاضر و ناظر است

«اس . اس 
. لای »

مؤسسه هادی [۱] در
سایت اینترنتی خود(
website
 Islamic 
city
) پرسشنامه ای را قرار
داده است تا افرادی که تازه مسلمان شده اند ازسفر خود به اسلام تعریف کنند و برای
دیگران نا گفته ها را باز گو نمایند . هم اکنون آنچه در زیرمی  آید یکی از همان پاسخ هایی است که از طرف «اس .
اس  . لای »[۲]  به این پرسشنامه ارسال شده است بدان امید که
مورد رضایت خوانندگان واقع شود.

 

 

پرستش بتها

 

در روزی این نوشته را می نویسم که تقریباً
پنج سال و یازده ماه از مسلمان شدنم می گذرد .من در اکتبر سال ۱۹۹۱ مسلمان شدم .من
بر این باورم هر فرزندی که به دنیا می آید بر فطرتی پاک به دنیا آید و این پدر
ومادر او هستند که او را به راهی که فکر می کنند 
بهترین و احتمالاً تنها راه زندگی است ،راهنمایی می کنند [۳]  ان شاءالله که پروردگار این کودکان را نهایتاً
به دین اسلام هدایت کند. نسبت من به چینی ها بر می گردد . خانواده من به عبادت
بتها و پیروی از نیاکان خویش معتقد هستند . در تمام طول زندگی ام ،همیشه مرا
متقاعد می کردند که خدایان زیادی وجود دارد مثلاً خدای بخشش ،خدای ثروت ،و …. .
هر سال از اینکه پدر بزرگم مرا به معبد می برد تادخدهایمان را پرستش کنم ، بسیار
خوشحال و شاد بودم . البته آنچه مرا به معبد می کشاند غذاهایی بود که در آنجا می
دادند ( زیرا من فکر می کردم چون این غذاها وقف خدا می شوند ،پس خوشمزه ترند ) و این
خداوندگان واقعلاً اسرارآمیز بودند .بعضی از این بتها حتی و ترس و وحشت در دل من
ایجاد می کردند . برخی حس زیبایی و یرخی دیگر احساسهای دیگری به من می دادند. در
روز اول عبادت ،ما اسکناسهایی را می سوزاندیم و در حالی که «عود » روشن بود ما به
عبادت بتها مشغول می شدیم . همه این کارها در فضای بسیار ساکت و بدون صدا صورت می
گرفت و البته بر ذهن کوچک من تأثیری عجیب می نهاد . همیشه آرزو می کردم آنچه را که
پدر بزرگم به بتها می گفت ،من نیز یاد می گرفتم و می گفتم وهمچنین دوست داشتم
کارهای عجیب و غریبی که او با «سنگهای سحر آمیز» انجام می داد یاد می گرفتم .

در خانه هم عکسهایی از نیاکان و اجدادمان در
قاب آویزان بود . در آخر هر ماه مشتاقانه از پدر بزرگم می خواستم که دو سکه برای
من بیاندازد . اگر سکه ها هر دو خط یا شیر بودند در نتیجه اجداد ما (عکسهایی که  آویزان بودند ) هنوز خوردن غذا را تمام نکرده
اند.

همچنین من اهل کشور مسلمان نشینی بنام «
برونئی»[۴] هستم
و الحمدلله در آن زمان من به مدرسه ای می رفتم که اکثر دانش آموزان آن از خانواده
های مسلمان بودند . به خاطر دارم که یکبار یکی از دوستانم کتاب لطیفه برای من آورد
که در آن عکسهایی از افراد که در جهنم شکنجه می شدند ، موجود بود . درآن وقت هیچ
از آن سر در نیاوردم. تنها درسی که درآن زمان یاد گرفتم این بود که هیچ بسته ای را
بدون اجازه باز نکنم ؛در غیر این صورت در نتیجه این کار تنبیه می شدم.

 

همیشه بپرس چرا؟؟

 

در کاتب جغرافیا یاد گرفتم که چرا ما می
توانیم روی سطح زمین به آسانی بایستیم و راه برویم ونیفتیم ودر حقیقت همین موضوع
درس جغرافیا باعث شروع شدن «سفر من به اسلام » شد . به خانه بر گشتم واز عمویم(که
مسلمان هم بود ) علت امر را پرسیدم . عمویم از من خواست که همیشه علت چیزها را
بپرسم و همیشه بپرسم چرا؟

در سال ۱۹۸۸ موفق به کسب بورسیه از یکی از دانشگاه
های انگلستان شدم و البته این آرزوی دیرینه من بود و برای برآوره کردن آن خیلی
تلاش کرده بودم تا آن زمان هدف نهایی ام در زندگی این بود که فردی ثروتمند و مفید
باشم و کاری کنم که پدر ومادرم به من افتخار کنند ودر نتیجه تصمیم گرفتم که پزشک
شوم . هیچ وقت آن لحظه ای که مجبور شدم تا در کنار بالین پدر بزرگم بمانم تا
نفسهای آخرش را کشید ، فرامو ش نمی کنم وهرگز از ذهنم آن لحظه بیرون نمی رود .

در مدرسه ای بودم که فقط مخصوص دختران بود .
سطح الف(
A)
را به اتمام رساندم . تمام آنچه که من در مورد اسلام می دانستم (هرچند که دوستان
مسلمان زیادی داشتم وخود نیز در کشوری مسلمان به دینا آمده بودم )  این بود که مسلمانان گوشت خوک نمی خورند .در ماه
رمضان روزه می گیرند و در نتیجه تمام این افر اد گمراه هستند.

تمام تجربیات و و رفتاری که با مسلمانان
داشتم ، نتوانست مرا به این دین جذب کند . هرچند که در سن هفت سالگی احساس عجیبی
به من دست داد و دوست داشتم که مثل عمویم مسلمان باشم . هرگز در مورد اسلام از
دیگران سؤال نمی پرسیدم زیرا آنها از آن ترس داشتند و این کار همیشه مرا می ترساند
و باعث می شود که فردی خجالتی بار آیم .

 

یک رؤیا

 

در دانشگاه ، یک شب خواب عجیبی دیدم . خواب
دیدم که صدای اذان از دور می آید . من به طرف صدا رفتم ودر جلوی دروازه ی بزرگی
ایستادم که به زبان عربی روی آن چیزی نوشته شده بود . معنی آنچه روی در نوشته شده
بود را نمی دانستم؛ زیرا من عربی بلد نبودم . اما احساس امنیت و آسایش عجیبی می کردم.
در را باز کردم و وارد شدم .اتاق بسیار نورانی بود  و اشکالی سفید رنگ می دیدم که در حال نماز
خواندن بودند . احساسی که درآن لحظه داشتم واقعاً چنان عجیب بود که حالا نمی توانم
آن را با زبان یا قلم بیان کنم. در هنگام روز تصمیم گرفتم که جریان خواب را برای
یکی دوستان مسلمانم که اهل مالزی بود ،تعریف کنم . او به من گفت که این یک واقعه
عجیبی است که خداوند خواسته به این وسیله تو را هدایت کند و درحقیقت این خواب سبب
هدایت است و این گفتگو مرا وادار کرد که در مورد اسلام سؤالات زیادی بپرسم .
سؤالاتی که در طی این سالها با آن مواجه شده بودم. همیشه به من یاد می دادند که
مسلمانان افرادی بد هستند و همیشه به غیر مسلمانان حمله ور می شوند و
……..  .

در آن سال به «برو نئی» برگشتم . به خانواده
ام گفتم که می خواهم یک سال مرخصی تحصیلی بگیرم زیرا مدتی است نمی توانم روی اهداف
ودرسهایم  ذهنم را متمرکز کنم . احساس کردم
که چیزی مهمتر از آنچه که در طول این سالها برایش کار می کردم ؛ وجود دارد وبا
تعجب با مرخصی یکساله من در خانه موافقت نشد و مرا مجبور کردند با این حالت ذهنی
همچنان به درسم ادامه دهم. شب و روزگریه می کردم زیرا انعکاس صدای اذان هنوز هم در
گوشم شنیده می شد . تا جایی که یکی از دوستان نزدیکم باور کرده بودکه من واقعاً
دیوانه شده ام و حتی خودم هم باورم شده بود که دیوانه شده ام.

 

اسلام عملی

 

اولین تماس من با مسلمانان واقعی در دوران
بچگی ام بود با یکی از دوستان مسلمانم بود . در آن وقت او هم چنین در اعتقاداتش
تجدید نظر می کرد . خیلی چیزها از او یاد گرفتم و اغلب این چیزها از کردار او بود
نه از گفتارش . و آن اولین بر خورد عملی من با اسلام بود ( می دیدم که نماز می
خواند ،روزه می گیرد و..) قبل از اینکه مسلمان شوم حدود دو تا سه سال سعی کردم
روزه بگیرم وفقط غذاهای حلال بخورم .

نقطه عطف زندگی من این بود که در تمام
دانشگاه ها مرا از مطالعه پزشکی منع کردند و رد کردند . در مورد کارهای پرورذگار
بسیار و عمیقاًفکر می کردم  وبه خداوند قول
دادم اگر در دانشگاه در رشته پزشکی پذیرفته شوم به آنچه دوستان مسلمانم به آن
اعتقاد داشتند بدون شک ایمان خواهم آورد و خداوند همیشه ناطر و حاضر است و به طرز
معجزه واری ، روز بعد باخبر شدم علیرغم نپذیرفتن اولیه شان  دوباره مرا در رشته پزشکی پذیرفتند و آنچه که
می توانستم در آن روز بگویم فقط این بود که بگویم :

اشهد ان لا اله الا الله  و اشهد
ان محمد رسول الله

—————————————————

منبع:اینک خورشید از غرب طلوع می کند

 نوسنده: مظفر حلیم با همکاری بتی باومن

مترجم: عبد العزیز ویسی

انتشارات: احسان –چاپ ۸۱

 

 

 



[۱] -مؤسسه همیاری بشری و توسعه
جهانی=
Human      
Assistance      and  Development   
Internatinal

[۲] S.S.Lai

[۳] -بر گرفته از این حیث حضرت
رسول (ص) است :«کل مولود یولد علی الفطره حتی ابواهما اللذان یهودانه او ینصرانه
او یمجسانه»

[۴] Brunei

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا