اینجا ماهواره از نان شب واجبتر است !
اینجا ماهواره از نان شب واجبتر است !
نویسنده: عبدالعزیز کرمی
برای سفری چند روزه و دیدار با اقوام و آشنایان به شهرستان خویش راه افتادیم . صدای قهقه کودک یکساله یمان همه را به سر ذوق می آورد .
خونه ی داداشم نامه ای به ما دادند که مرا بر آن نهاد تا جهت عروسی به روستای آبا و اجدادیمان هم سری بزنیم.بعد از ظهر فردای آن شب یک سواری را کرایه کرده و به سوی روستا راه افتادیم.
در میان راه ودر گذار از روستاهای چون مخروبه ،خانه های کاه گلی وزاغه های خمیده بر زمین چون سنگپشتهای در لاک خود فرو رفته ، توجه مارا به خود جلب می کرد . کودکانی که در دستهایشان چوبهای نازکی بود که بر سر آن چوبها نخهای پلاستیکی بسته بودند و با آن استوانه های گرد شده از چوب را به حرکت در می آوردند که انگار فلک می چرخید، حواس را از سرمان به در می کرد. جاده ها تازه آسفالت شده بودند،لاستیک پیکان مدل پایین ما هم نرم بر آن می رفت و دیگر از آن دست اندازهای چون کوهان شتر گودیده و کوژیده خبری نبود ،همان آسفالتی که اگر بیشتر دوام بیاورد دو یا سه ماه است و بعد از مدتی مرداب آبزیان می شود. آری تن پوش جاده هم مانند لباس مردمانش می ماندکه سالی یکبار نو می شود و تا سال دیگر بدن را در انتظار جامه ای دیگر دق می دهد. از اینها که بگذریم نگاه دختران و پسرانی است که با حرکات چشم رهگذران را بدرقه می کنند و لبخندی سرد بر صورتشان می کارند. و چشمان ما که پشتبامها را به نظاره می نشیند که با نم بارانی ، باردار می شوند و بر سر اهالی پناه گرفته در آن می بارند .وعجب که بر این پشتبامها بشقاب پرنده هایی اتراق کرده و دهان به آسمان گشوده اند و بر هر کدام از این ساجهای سیاه یک یا دو و حتی بیشتر « ال ،ان،بی » لانه کرده اند و فرکانسها را در هوا می قاپند و به درون منازل فرسوده مردمان محروم انتقال می دهند و دهانها را تا بناگوش جر می دهند و می خندانند. و من به کنج کلبه ی فکرم می خزم و تحلیلی نو از این پیشرفت تکنولوژی برای خودم می سرایم. و در میان این خود ساخته هایم به یاد پیرمردیاز آشنایان می افتم که شبی در خانه یشان خوابیدم و ساعت دو بامداد که بیدار شدم چشمانم از حدقه بیرون زد که تا آن موقع از شب داشت کشتی کج را می نگریست و بر در و دیوار می کوبید ، و من هم آرام در گوشش گفتم : هنوز تمام نشده است …!
با خودم گفتم چه بسا در این کلبه های درویشی « به قول خودشان که می گویند تعارف نکنید به کلبه ی درویشی ما هم سری بزنید» هم چه پیر مردان و زنانی تتا پاسی از شب می نشینند و به جای نماز شب و دعای استغفار و لاقل خوابی آرام و خوش « کشتی کج و کورک تی وی و کانال چها ر » را می نگرند و صبح اذان مسجد مخروبه ی روستا هم آنها را نمی جنباند ، انگار چون خرس به خواب زمستاتی رفته اند ، و ظهر که پا می شوند بر کنه ی دم مسجد می نشینند و دستهایشان ذکر می سراید و زبانشان به فیلمها و ترانه های شب زنده داریشان آب وتاب می دهد که امشب پدر سوخته کمربند پولادی را برای خود برد ، و دیگری می گوید آری این جان سونه عجب زوران بازی است.
شب هم که همه دور هم بودیم یکی از اقواممان رو به ما کرد و گفت دیشب (ئه وین ژن و ژیان) اوین زن و زندگی را دیدی ؟ گفتم: نه کاملآ ، گفت: دخترک سنندجی چه آوازی می خواند ، حیف اینجا نمی زارند که بخواند ، این اوینه هم دختر خوبی است ، می گن شوهر هم نکرده است ، لب و لوچه اش را لیسید و ادامه داد:حیف حجاب ندارد ، البته فقط سرش لخت است و دامادمان خندید و گفت : مینی ژوت هم «لیباس» است . بماند و برگردیم به درون آن کلبه های که دختران و پسران جوانشان چه می کشند وقتی که پس از تماشای سریالهای فارسی وان نمی توانند آنی باشند که ته دلشان می خواهد .
یکی از اقوام ما را با اسرار به خانه شان برد و گفت قرار است مهمانان شمالیمان از بانه بر گردند و بلاخره با آن ماشینهای کلاس بالایشان پیدایشان شد و هنوز گرد سفر را نزدوده بودند که پسر و دختر نوجوانشان جلو «ال ، سی ،دی » چنباته زده و سری بر گردانیده و گفتند : فارسی وان و بزنید که الان فیلم دارد . و آنجا هم من انگشت در دهان گزیدم که وای ، در آن روستاهای دور افتاده که نه تفریحگاهی چون دیدگاه و نه ششم بهمنی دارند و این فیلمها را نگاه می کنند ، احساساتشان را کجا خالی می کنند و یادم آن روز در کنار «رستوران کباب حاتم بناب »دختری مو قشنگ و مانتو کوتاه که شلوار لیش دارای بابام می ارزید چرا چاقوی فنری در دست داشت وبه آن سه جوان مو خروسی حمله ور می شد…! و با خودم گفتم اگر پسر کوچلویم هنگام دیدن چنین فیلمی دکمه تلویزیون را برای سرگرمیش بزند من چقدر آتشی می شوم ؟ و باد در غب غب کردم و سری بر گرداندم ، من و این فیلمها !وبماند که من هم… .
خدا بیامرزد بابای اونای که پارازیت را چون سم بسوی پشتبامها پرتاب می کنند و یهوی جز و خش سی دی رسیورها را می خراشد و فیلم را قطع می کند ، آخه هنوز یک ساعت نگذشته که با یک نایلون سیاه به چال شیطان رفته و یک قیچی و دو «ال ان بی » می خرد ویوتل ست و نیل سات هم اضافه می شود و کانالهای مشت کوچ کرده هم به خانه ها باز می گردند،اگه زیاد اصرارکنندیک دیش گردان درد همه را دوا می کند. بدرک که بچه ام لباس ندارد ، شبها که با نشستن و حرف زدن با زن و بچه ها تمام نمی شود ، بگذارید حالمان را بکنیم . بیچاره نمی داند که با پول دیش می تواند چند کتاب بخرد هم مخش تلنگری بخورد و هم فرهنگش بشکفد.و نگرانیها آنجا اوج می گیرد که بیچاره آقای پارازیت هم دامان اخبار و گرفته و جلف بازیها را کاری ندارد ، و جوان خوشتیپ ما هم نفس راحتی می کشد ، کی ساعت دو بشود و بابا و مامانم بخوابند. و اگر رسیور هم تو اتاق او نباشد پایش را تو یک کفش کرده و می فشارد و داد می زند : یا باید رسیور تو اتاق من باشد یا کفشم را پاره می کنم. و اونای هم که تنها یک هال دارند ، هم کنترل را در دست می فشارند و زوزه ی در کانال را عوض می کند و تف را تو گلوی جوان می خشکاند ، بخشکی شانس ، الان و دستشویی… .
وجوان خوش خیال ما هم که نمی داند که بابا هم از او تشنه تره و می گوید عزیزم فردا برو به حساب بابا یک تلو یزیون قسطی بخر ودر اتاقت بذار ویک «ال ان بی » دو فیشه هم کارمانو راه میندازه ، آخه من باید اخبار و دنبال کنم! . و فردا تلفن زنگ می زند و خانم بر می دارد ، خونه دایش برای شام قرار می زارن و آقا هم کلی غر ولند می کند و مگوید :به خدا پولم ته کشیده و… خودت یک چیزی درست کن. شب دایی از تعجب گاو مشود ، اوه شما که «بی بی سی » و دارین ، پس چرا ما نداریم؟ وپسرش به دایی نگاهی معنا دار می اندازد و می گوید : بابا نگفتم یک قیچی بگیر ، اوهم میگی ما که این همه قیچی خونه داریو و همه میزنن زیر خنده : این یک چیز دیگس. تازه قند تو دهن دایی آب میشه ، پسرم: فردا برو و بگیر ، و زندایی هم اخم می کند: «من سه ماهه میگم کفش ندارم».
و یادم آمد می گفتند اون اوایل که ماهواره یکی یکی خانه ها را در می نوردید ، آقای …… برایش مهمان رفته بود و داشتند کردسات و نگاه می کردند که یهوی از دهنش در رفته بو که هی پسر کانالبا حال شب و بزن وتازه فهمیده بود که چه گفته که پسرش از خجالت خیس عرق شده بود.
حالا خدا بیامرزد دست اندرکاران هاتبرد و که دیگه از اون کانالها خبری نیست و اگر هم هست کارت می خواد و اون هم تو ایران به راحتی گیر نمیاد.
پس از چند ماه پله های مغازه عمویم را فتح کردم و چشممان به جمال یکی از دوستان قدیمیمان شاد شد ، سلامی دادیم و علیکی شنیدیم ، به گوشم خورد که یکی به او گفت : فلانی کی میای ماهواره مارا تنظیم کنی ، چند روزیه خوب نمی دِ، و من سخنشان را گل آلود کردم با با من هستم ، که هم شاگردی دبیرستانیم نگاهی به من کرد و گفت: « ول کن این همه ش و می زارِ رو آخوندا، ومن خندیدم و او گفت اینه و چشمکی نرم زد و خم شد و رفت.
خلاصه ما روستایی زیبا داریم و حالا پشتبامهایش هم به یک گیرنده که به مانند ساجهای قدیمی می ماند که نه نه خانمجان بر آن تیری می پخت و تنها فرقش سه سوراخ و سه سیخ و چند «ال ان بی» و از همه مهمتر رو به هوا بودنشه ، که قبلآ آتش را از صورت می گرفت و الان خیلیها را در آتش می اندازد . و من ماندم و همان تفکرات به اصتلاح « فقط به درد خودم می خورد »و همین هم حالمو گرفت وقتی گفتم رو کانال « بی بی سی » بزارین ببینم اوضاع جهان چه جوریه ، همه نگاهشان معنادار شد و انگار می گفتن : تو هم … ومن لبخندی زدم و گفتم: بله… . اما باید چه جوری از فواید و مضرات آن می گفتم ، برایم خیلی سخت بود ،و ساکت شدم.
شب مهمانی، دستم بشکنه، نه اینکه خیلی فضولم دست بردم تو تنظیمات ماهواره ی یکی از اقوام و یوتل ستش پرید ، رنگ خودم هم پرید وسیاه وسفید شدم و گفتم : «خوش به حال آن تلویزیونهای سیاه و سفید که خودش رنگش پریده بود» ، و مرد خانه نگاهی به من انداخت و گفت:داری چکار می کنی ؟ الان فارسی وان فیلم «طلسم زیبا » را دارد ، ببینیم چه به سر «لولا» می آید. و من انگاری قتل کرده باشم سرم و انداختم پایین و گفتم: نمی دانم چی شد که اصلآ کل یوتل ست پرید و هر کاری کردم نیامد ، و اونم به بغل دستیش گفت کسی و سراغ نداری امشب بیاد تنظیمش کند و با تمسخر گفت :«کاکم کارش و ساخته نمی دانم پی چی بود که همه را پراند و چوب به روحمان کوبید و ما را از دیدن «لولا» محروم کرد .و هر کاری کرد نساب جواب نداد.
ومن در شاهراه مخ به اصطلاح تحلیلگرم آروم از پنجره ی منازلی دیگر وارد خلوت کسان دیگری شدم و از اینکه چرا آنان هم در ودیوار خود را با دیش ماهواره مزین فرموده اند متعجب شدم ، آخه اونها خیلی موجه اند. ویادم نبود که ماهواره همه چیزش که بد نیست، گرچه چشمک احساس به جنس مخالف و تلنگر بر قلب موافق می زند و تا به عاشق می دهد که بنوازد ، جان به سوی مرگ هم می برد، و تازه یادم اومد که گفتم شبکه های خبری هی قطع می شوند و از این مسیر به آن مسیر می پرند. چون اینجا مردم دنبال سیاستند و از خارش گوش رنج می برند و شبکه ی «کومله و آسوسات و تیشک و…» را مانند آب بر سفره مخشان می زارند و با کاه تریت می کنند و دست آخر گل لگد مکنند تا مجسمه ی از آزادی بسازند، و هی به ران و صورت خود می کوبند : چه جوانانی را از دست دادیم وساعتها پای منبر تحلیل سیاسیون دیروزی و فراریون امروزی می نشینند وغبطه الک می کنند و دست آخر هم ساقه می خورند، وما که در دو راهی ملیت کوجه را آب ئو جارو می کنیم و تالار به قول خودمان واقعیت را عطر افشانی میکنیم،یک شب نیست که «اس ام اس » ندهیم که الان شبکه الجزیره دارد نماز جمعه ی فلان جا را پخش می کندو «بی بی سی » دارد انقلاب اسلامی به روایت تصویر را به تصویر می کشد و وقتی نگاه می کنیم ، ای بابا این را ما هزار بار از تلویزیون خودمان دیده ایم و نمی دانم اینها چرا اینو گذاشته اند ؟ و ما بیچارها چه داریم که بگوییم وقتی میان دو رسانه گیر افتاده ایم واز هر طرف می کشندمان و ما تنها چون بز بع بع می کنیم . و با خودم گفتم خوش به حالمان که ما لاقل دلخوشیم به شبکه «سپیده و پیام و نور »که نه دل کسی می رنجانند و نه فساد می پرورانند و تنها پیام خدا را می رسانند و برای دلخوشی ما هم که شده گاه به گاهی ترانه می گذارند و ما هم سری تکان می دهیم و کمری تکان می دهیم و باورهایمان نمی گذارند که جلف برخسیم و موهایمان را پریشان کنیم، و از خیلیها شنیدم که شبکه نور شاهکار کرده و کج فهمیها را از چهره اسلام می زدایدو محبت خدا و رسولش (ص) را در دلها می کارد و انتظار جوانه زدنش را در سر می پروراند،و ذهنم جنبید که نکند که ماهواره وسیله نجات و ارائه دهنده واقعیات زندگی اجتماعی است و نمی توانستم که باور کنم چرا من هر جا رفتم سخن شبکه های «فارسی وان و کورک تی وی و جیم کلاسیک و…» پر بار تر بود و یادم آمد که اصلآ اینها که نان ندارند بخورند ماهواره می خواهند چه کار، و تازه فهمیدم که اینجا ماهواره از نان شب واجبتر است…! .
عبدالعزیز کرمی_ ۱۴/۱/۱۳۹۰ _ سنندج
با سلام
از دقت و تیزبینی شما در مسائل اجتماعی خوشحالم
جالب بود حتما بازم بنیوسید
موفق باشید