سياسي اجتماعي

یک وجب فرهنگ

عبدالعزیز کرمییک وجب فرهنگ

نویسنده: عبدالعزیز کرمی

چای تلخ هنوز از گلویمان پایین نرفته بود ، در اتاقکی تاریک دوزانو  با هم کیپ شده بودیم و مو لای شانهیمان خفه می شد ، سکوت عجیبی در فضای اتاق موج می زد و خواب ،دهان را نیم متر باز می کرد و گوش نوای نفسها را می شمرد و لالای می کرد ، که ناگهان صدایی وحشتناک چرت همه را پاره کرد .حرف داخل اتاق بغلی بالا گرفت و ناخداگاه همه ی حواسها به داخل اتاق دیگر رفت و چشم در چشم گویندگان دوختیم. مردی میان سال که تقیله(ته قیله) ای بر سر داشت و چشمانش از عصبانیت سرخ شده بود ، سوار بر زانوهایش ، صدایش تا چند خانه آنطرفتر پنجره ها را به لرزه می افکند ، انگار ملک بابایش را تقسیم می کرد . جوانترها تاب نشستن نداشتند ، تنها به احترام ماندند و انگشت تا بند در گوش فرو کردند .  مرد سبیل چخماخی هم داد می زد و باران بر فرشها می پاشید ، گاهی هم برای تنوع قهقه ای سر می داد و فحشی هم به آسیاب مجلس می ریخت و هی می گفت چرت می گویید این ملا پرروست ، وهمه را خطاب می کرد کسی می داند کجاست؟ و حربه تحریک را به سنباده می کشید :هیچکی نمی داند، از ما هم حقوق می خواهد،و خودش ادامه می داد و کله می رخسانید: رفته به مامان جونش سر بزند و هی تکرار می کرد ما این آقا را نمی خواهیم ، در کارهایمان دخالت می کند ،به او پول می دهیم که در دسترس ما باشد « انگار که سیمکارت ایرانسل خریده باشند  »همه اش که مهمانی است ، آقا فرمانده گروه جوله است ، هر وقت هم که راه خونه یشان را گم می کند و به مسجد می آید  عمامه اش را جلو می کشد و به ما درس خداشناسی می دهد ، ما را نفهم می پندارد ، مگر چه از ما بیشتر می داند ؟ مگر آن ملا های قدیم نمی دانستنند، ما هر چه داریم از اونها است . و دلم دیگر داشت به حال همه چی می سوخت که تازه به گوشم خورد که این برادران مسلمانمان ماموستا را برای چه می خواهند ، و حاج آقا ادامه داد: ما فقط او را برای خیر و شر گرفته ایم ،و من یاد مطلب قبلی افتادم و حواسم رفت و گفتم خدا را شکر ماشین را جور کردید بریم، همه زدند زیر خنده ، و من فهمیدم منظورش از گرفتن ،گرفتن ملاست.و بغل دستیم پوز خندی زد و گفت برای خیر و شر ! ادامه داد : خیر عروسیهایشان است که در آن به جای نقل و شیرینی ناسزا خیرات میکنند و پس از شام تشکر می کنند که پدر سوخته چه شامی داد، و شرشان همان حق خداست«‏ کُلُّ نَفْسٍ ذَآئِقَهُ الْمَوْتِ ».  و چقدر درد آور است که این سخن را در جاهای مختلفی شنیده ام و چاره ای جز سکوت و پوزخندی زورکی نداشته ام ، و دلم به حال این مردم سوخته و می سوزد ، بیچاره ها خود نیز نمی دانند چه می خواهند ، مردمانی که هنوز دارند جلو درب تمدن را جارو می کنند و گرفتار یک سری اندوخته شده اند که در توبره ی پشمی بر الاغ به اصطلاح معرفت انداخته اند و نمی گذارند که سبک و سنگین شود ، و هی سنگ به ناف آن می بندند و مشک در آن می رخسانند و آب می گندانند و دوغ می ترشانند ، گویی بر اریکه ی قضاوت و دادسرای ندام کاری و ندامتگاه دروغ تکیه زده باشند .

و نمی دانم چرا هر وقت اسم قاضی می آید من یاد آن ماجرای خنده دار می افتم : که پسری را به خاطر کجروی اخلاقی دستگیر کرده بودند و با کبکبه و دبدبه به دادگاه فرستادند ، قاضی مثل اینکه اصلاً پرونده را وا نکرده و تنها موهای گرد آلود متهم را دیده باشد که فرمودند : جانم ، از کویر لوت عبور کرده اید ، خنده ای سرداد و توپ را به دروازه خدا کوبید و گفت: که قیافه ات سه زار  نمی ارزد « انگار بابایش او را آفریده است»و نگاهی عمیق انداخت و ادامه داد : پسرم این کارها آخر و عاقبت خوبی ندارد ، این موهای آشفته ات را بزن و حمامی بکن و این کارها را دیگر تکرار نکن ، متهم خود باور نداشت که آزاد شده و شاکی از تعجب داشت شاخ در می آورد ، اشکهایش را پاک کرد و به متهم نگاهی انداخت و از دادگاه بیرون رفتند و گویی زیر لب زمزمه می کردند ،آخ جون روز از نو روزی از نو، ودیگر هیچ به این فکر نیافتادند که چه کار بدی کرده اند که آرام به کنج دیوار مخروبه پارک ملت طلاب رفته اند و به همدیگر ازون عشقها ورزیده اند ، و من گفتم وای به حال ما که چقدر از این مخروبه ها در حاشیه ی شهرهایمان یافت می شود و از بغلش انگار چوب تر سوزانیده باشند ، دود ، دل آسمان را سیاه می کند و چه داش آقایانی که تل و ولو می خورند و سین در دندان باریک می کنند و می گویند :یک شیخ کباب که این حرفها را ندارد ، مگر به ما می اد که از اونا باشیم و خبر ندارند که پایشان گویی بر یخ سر می خورد و کمرشان انگار دو سه مهره اش جابه جا شده است و یا از خر افتاده اند که کج و کوله راه می روند .

و جگرم آتش گرفت که در خوابگاه دانشگاه ، آینده سازان مملکت خلوت به سمباده می کشند و کارهای می کنند و از چیزهای می گویند که آدم از سوز چنجش گلویش فوران می کند و آب معده اش سر ریز می کند و لبه چاه دهان را سفید کاری می کند ، و من دیگر باورم شد ، آنهایی که بلوتوث کتاب و الاغ و دانشگاه را ساخته اند زیاد بیراهه نرفته اند ، که از یک طرف دانشجو از ریر چتر کتاب به مثابه دانشگاه می گذرد و از طرف ذیگر خر قدم در جامعه می گذارد ، تا خاک تو سر مردم بریزد و لگد به دهن ملت بکوبد ، و حقیقتش را بخواهید اینجا من تنها دلم به حال خر سوخت که با این همه خدمت چشمگیر ، هر کس هر غلتی می کند خرش می نامند .

و این را واقعیت یافتم ، آن هنگام که دانشجویی پزشکی تعریف می کرد که هم خوابگاییهایش در خوابگاه به جای خواندن کتب پزشکی پاستور بر اریکه ی تخت می اندازند و جفت شیش را برای حرکت مهره های تخته نرد جور می کنند و من گفتم :  بدا به حالمان که در بیمارستانهایمان چه عجوبه هایی دارند برادر و خواهرانمان را درمان می کنند و هی جسد به گورستان هدیه می دهند و می گویند : خدا بیامرزد که سالهاست از سرطان رنج می کشد و یا کاری از ما ساخته نیست ، سکته مغزی کرده بود .

از حیاط دانشگاه و تیپهای عجق وجقش که بگذریم و به داخل کوچه و خیابان محله یمان قدم فراتر نهیم به معاملات درون محله ای می رسیم که خوش به حال بر و بچه های اخراجی که تقلب و دغل کاری را برای رسیدن به هدفشان انجام می دادند و لااقل در فیلمشان خنده بر لب تماشاگران می کاشتند.اما این دوره گردهای نامرد شهر ما نه در فکر خنده و نه در فکر آرامش محله هایند و تنها بلدند که چوب به روحمان بکوبند . و از آن طرف هم این هم محله ایها ما را نمی دانم چه فرض کرده اند و چرا کلاه خود را قاضی نمی کنند و تنها آب را از جوی گل آلود خویش جاری می کنند و هر روز ترکه آزار بر مغزمان می کوبند و ذهنمان را فلک می کنند  و ظهرها یادشان می رود که ما هم از سر کار برگشته ایم تا لقمه ای نان نثار روح گرسنه یمان کنیم  و چشمی گرم نماییم . و همین که چشمها سنگین می شود چشم همسایه ها هم منزل را بر خود تنگ می بیند و فرزندان گرامی شان را روانه کوچه می کنند تا سیاهی تنشان بیشتر بنماید و خود کیف و حالی بکنند ونمی دانند این یعنی  گور بابای تربیت فرزندان و ازآن بدتر آدم به حساب نیاوردن دیگر همسایها. دلبندان با با و مامان هم هی توپ به دروازه ی ما می کوبند و ما هم هی از خواب می پریم و دکمه اعصابمان را می فشاریم تا خودمان را کنترل کنیم  و گاهاًهم کنترلمان می کنند و روزی چند بار هم تا وسط  هال قدم رو می رویم و می گوییم لعنت بر شیطان ، و دوباره سر بر بالین می نهیم که صدای فریاد « توپم را بده پدر سگ » خواب را از چشمانمان می رباید و ناچاراً لای در را باز می کنیم و می گوییم : عزیزانم یک کمی رعایت کنید الان مردم دارند استراحت می کنند ، و انگشت تا حلق تو دهان فرو می کنیم: وای شیطان از دست اینها چه می کشد و من بیچاره هم خبر ندارم که این یارانه ها که ما را آدم به حساب نمی آورند ،چون آنها ماهی ۴۵ تومان برای بابایشان می ارزند و ما هی از کنترل جمعیت می گوییم . و آنها با پوزخند مارا می گریانند : برو بابا آدم که نمی خوابد ، آدم باید چون خودشان باشد . بیازارد و مسخره بر جان دیگران بکارد و هی با ایما و اشاره همبازیهایش را بخنداند ، حاج آقا سوسول تشریف دارند ، و من تو فکر رفتم : شاید معنای سوسول در این روزگار این باشد که چون ما مثل اونها پدر و مادر  همدیگر را ور نمی رویم و اینکار و اون کار نمی کنیم  سو سول هستیم .

هنوز قصه ی توپ و دروازه و پوزخند تمام نشده بود که آقای بلند گو داد می زد «های نون خشکیه» و دیگری گلویش را گریس می زد و گوش می درید : خیار محلی ، هندوانه به شرط قرمزی ، و عکس یک جاقوی بزرگ بر کارتنی نقاشی کرده بود  و مردم هم می خریدند و آب سرخ می نوشیدند . و هرگز یادم نمی رود آن روز نیم متر هوا پریدم و چیزی نمانده بود که از نردبان بیفتم وقتی که حاج آقای میوه فروش نا خداگاه داد زد  گوجه محلی ،و من پایم شل شد و گفتم : خدا عمرت را بدهد از ترس زهره ترک شدم : یک کم یواش تر و اویم باز پوزخندی زد و جالب تر اینکه همانجا تو محله جا نمازیش را پهن کرد و دو رکعت نماز ،مثلاً برای رضای خدا ادا فرمود … !   چند خانه پایینتر هم یک لول تریاک پنجره همسایه را به باد کتک گرفته بود  و بد و بیراه نثار حرم سرا می کرد و از کمینگاه هم  صدای بمب های وحشتناک  ناسزا و مادر و خواهر فلان و فلان شده به گوش می رسید و دور و بر مهاجم را بمباران می کرد و گرد و غبارش تا بیغ گوش کودکان معصوم محله می پیچید و حملات اتنحاری مخچه ی مردم بی دفاع را هم مسموم می کرد و من هم که  ترس  تمام وجودم را فرا گرفته بود ، آرام به سوراخ منزل خزیدم ، آقایان هم صدایشان می آمد که مادر و  خواهر همدیگر و یک جورایی می کردند و یک خم و دو خم می زدند و میزان مردانگی خویش را با شراب و هروئین پیمانه می کردند و دود قلیان هوا می کردند به هوای اینکه باران ببارد ، که یهوی صدای مانند به هم خوردن توده های ابر از جایم پرتم کرد و دروازیمان گشوده شد ، و من چون خرگوشی ترسو سر از لانه بیرون بردم  و تازه فهمیدم که یکی از  مردان شراب و بافور با کله در ما را آماج  حملات توپخانه ای خود قرار داده و دق دلش را خالی کرده است . و من راستش را بخواهید دیگر داشتم از دست این مردمان نا مردم بالا می آوردم و پیرا هنم را گل کاری می کردم و از یک طرف هم به حال فرهنگ دلم سوخت ، که هر کس و نا کسی او را متهم می کند و اصلاً هم نفهمیدم که این آقای فرهنگ کیست که با همه معاشرت دارد و کسی از او خبر ندارد .

و یاد آن آینده مملکت افتادم که پیراهنش تا ناف بالا رفته بود و شلوارش تا باسنش ببخشید تا مقعدش پایین آمده بود و موهایش چون لبه تیز تبر آسمان را می شکافت و در اتوبوس خط شهری در میان آن همه بی خیال ، پیرمردی بیچاره را تنبان حرفهای رکیک خود کرده بود که چرا وقتی میله سقف اتوبوس را گرفته دستش به موهای او خورده و نوک تبر را کج کرده است و پیرمرد بیچاره هم اطرافش را می پایید و از ترس اینکه مبادا آبرویش را بر کف اتوبوس بریزد ، معذرت روانه آستان مقدس چون نوه اش می کرد و داش کاکل هم  هی نعره می زد : بی فرهنگ، و جامه ذانه اش را نشانه می رفت و مسخره می فرمود و می گفت : بچه ها ماهواره را ببینید انگار که از بزی آباد آمده است و داد می زد که اینجا شهر است و من داشتم از حرص می ترکیدم و با خود می گفتم : باید شهر را رها کنم و به دامنه کوهها بروم که بچرم ، راستش را بخواهید به خود مشکوک شدم لبهایم را گرد کردم و دستی به صورتم کشیدم و بلند شدم ، نه بابا دو پا دارم. و آینه کوچک را از جیبم در آوردم و به سر و صورتم نگریستم و دو سه کلمه حرف زدم ، از خوشحالی داشتم پر در می آوردم و با خودم گفتم : نه بابا من آدمم و اینها همه اش حرف است و من حق زندگی دارم . با خودم هنوز کلنجار می رفتم  که صدای پاره شدن جلو صندلی و قهقه جوانکی مرا به خود آورد و تازه فهمیدم که فرهنگ یعنی پاره کردن صندلی و ریختن پوست تخمه و بد و بیراه گفتن به دختران و دست در…هم فرو کردن و با پدر و مادر همدیگر ور رفتن و پوشیدن لباسهای آنچنانی و مانتوهای کوتاه و روسریهایی که اگر جلو بکشند پشت گردن خود را می نمایاند و اگر عقب برند جلو می شکفد و بهترین کار را در وسط سر انداختن می بینند که هم گردن بنماید و هم کاکل برباید و هی بگویند عقب ماندگی ما از این (مثلاً) پوشش است . و من  سری بر گرداندم و آرام گفتم: که فلانی زورش به خر نمی رسید پالانش را به باد کتک می گرفت .« انگار که تمدن در ناف تکنولوژی خوابیده تا شکم بکند که بزاید» .

هنوز داغ کج دهنیهای آن پسرکان به اصطلاح با فرهنگ بر گوشم جز جز می کرد ،که آرام پای بر موزایکهای راه رو منزل گذاشتم و داخل هال شدم و نشستم که متوجه شدم چیزی دارد خفه ام می کند  کمی با گلویم کلنجار رفتم ، و فهمیدم که سلامم در گلو گیر کرده است و از خجالت آب شدم و لای دو پشتی چپیدم و کنترل تلویزیون را زدم، وای، اشتباه نکنید منظورم روشن کردن بود . شبکه دو داشت برنامه ای در مورد حجاب پخش می کرد و کارشناسانش خانم و آقایی بودند که حرفهایشان ، حقیقتاً توجه ام را به خود جلب کرد و انگار که معجونی شادی آور خورده باشم سر ذوق آمدم ، یکی می گفت : دارند در حق حجاب بد می کنند ، مگر خانمی که حجاب دارد نمی تواند پیشرفت کند ، اختراع کند ، استاد باشد و شاگرد بپروراند ، و آن دیگری می گفت : من نمی دانم که لباس چه ربطی به عقب ماندگی ما دارد و بر این عقیده بود که دلایل دیگری پشت پرده است و حجاب بهانه است و من هم دهانم کش آمد و گلویم نعره ای زد و گفتم : هی ول ، برو بابا، در آزمایشگاه لای روسری به چراغ آزمایش گیر می کند و معجون می افتد و  درمان سرطان هم کشف نمی شود …!

و چقدر با خودم کلنجار رفتم که از یادم برود ، آن روزی که دوستم می گفت :« برای جلسه ای دعوت شده بودیم که به من تذکر دادند که حتماً با لباس رسمی بروم » و من نمی توانستم باور کنم مگر کسی که کت و شلوار بپوشد مخش بهتر می جنبد و تایپ شده هایش را چاپ می کند و در اختیار دیگران قرار می دهد و اگر کسی این لباس را نداشته باشد دستگاه پردازشش هنگ می کند و باید ریستارت شود ، قاطی می کند و ویروس می گیرد ، و ویندوز جدید باید بر آن نصب کرد، و نه اصلاً قانع نشدم که ارتقاء سیستم چه ارتباطی به ظاهر آن دارد و اصلاًَ مگر فرق می کند که انسان چه می پوشد ، و با خود گفتم که وای بر ما برای اینچنین اندیشمندانمان که حاج آقایان هم فرهنگ را در تعویض جلد شناسنامه می دانند و به درون و صفحات پاره و پوره کاری ندارند ، دستی بر پیشانی کشیدم که آهی سرد گلویم را فشرد و گونه هایم را باد داد که درد ما کاریست و درمان در سبد داروییمان نمی گنجد ، و کاشی بر آهم بوسه زد که همتی همه جانبه می خواهد .باید انهایی که دائماً همدیگر را به باد اتهام می کشند ، گوشه ی چشمی به چاک دامنشان بیندازند و مطمئن شوند که پاره گی آن مد است یا به درب هواپیما گیر کرده است ، و چفت دهانهایشان را محکم کنند و بر داشتها را در طرف راست مختصات بنویسند شاید ارقامشان مثبت شود . ظرف خالی خود را ببینند و آب زمزم در آن بریزن و ظرف همسایه را سر ریز نکنند . آری این که کاری ندارد و مسئله ای حل ناشدنی نیست ، مگر آن کاکوی روستایی نمی تواند  دهانش را چنان بچرخاند که بنا گوشش را نرنجاند .

هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که پایم درد گرفت و آرام بر گاو آهن جلو در تکیه زدم، چند نفر هم آنجا بودند که می گفتند و می خندیدند ، و داشتند با هم معامله می کردند ، یکی انگشت وسط را نشانه می کرد و می گفت : که بز دارد « آ آ » و دیگری هم چونه می زد که گران است ، و صاحب مال می گفت : کاک صدیق بز که زحمتی ندارد ، به کارمند می ماند که همیشه نانش تریت است ، و من باید چه می گفتم ، بجز پوزخندی و دست مریزادی که ما هم بز شدیم آن هم از نوع مرغوزش . و او هم بجای معذرت از خنده چیزی نمانده بود که روده بر شود و دست آخر هم معامله یشان جوش نخورد و دستهایشان در دست هم شل شد .

 و من هم در دفتر تامبار از غصه ام به یاد آقایان متمدن افتادم و کلاهشان را قاضی کردم و ادعایشان را با عمل سنجیدم که از تعجب آنقدر گردن چرخانیدم که چیزی نمانده بود که رگهایم جابه جا شود و فرهنگم در گور زوزه بکشد که وای مردیم و نفهمیدیم که فرهنگ ، که بود؟ چی بود ؟ کجاست و کی با فرهنگ است و کی نیست ؟ این آقای با اسم و رسمی که منشأ  تمام فحشها و اتهامهاو قهر و آشتیهاست و همه هی همدیگر را متهم می کنند:  ای با با  دریغ از یک وجب فرهنگ.

  عبدالعزیز کرمی –   سنندج – ۴/۲/۱۳۹۰

‫۲ دیدگاه ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

پاسخ دادن معادله امنیتی الزامی است . *

دکمه بازگشت به بالا